وقتی که شب عریان نمی شد و صبحی نمی دمید،
خورشید اگر نبود،
از لرزشِ ستاره ای در برکه سکوت،
نقبی به سمتِ نور می گشوده ام.
گفتند:
– خورشید مرده شد!
“دیدم حلول شکی، بنیان باورم را، در هم شکاند و ماند”
در سلهء زمین بارش اگر نبود،
من با لطافتِ شبنم به باران رسیده ام.
گفتند:
– ابری و بارشی،
هیهات، که دیگر فسانه شد!
“دیدم که تند بادی، در خاطرم وزید و روحم تکاند و ماند”
با قایقم برویِ موج،
بی ساحلی به دیدِ چشم،
قایق بدستِ طوفان سپردم و خود را بدستِ شب.
گفتند:
– در برق ِ سکه شد سرتاسرِ زمین،
گر ساحل ِ نجات طلب می کنی هنوز!
***
حیرانتر از سکوتِ درون ِ خرابه ها،
در گیر وهم و سیاهی و تند باد،
روحم درون مه بود،
لفافه پیچ ِ باد!
گفتم با حس ِ دود ناکِ آدمی،
معلق به هست و نیست:
– خورشید مرده شد؟
ابری و بارشی، هیهات که دیگر فسانه شد؟
در برق ِ سکه شد،
سرتاسر ِ زمین،
گر ساحل ِ نجات طلب می کنی هنوز؟
باور کنم شما را با مکر و ریب تان؟
وقتی که من، با آن نفیر ِ نی،
دردِ فراق ِ خویش را،
از بطن ِ نی ستان،
آنگونه آغاز می کنم؟
وقتی که من غوغایِ شرحه شرحه از فراق را،
در آتشِ گلویِ نی،
با دردِ دیگران همراز می کنم؟
وقتی که پینه ها بر دستهای ما
فریادِ رزم می شوند؟
وقتی که دخترانِ عشق،
در کوره هایِ رنج،
مسلول می شوند؟
وقتی پیاله هایِ باده،
در دستِ کودکانِ خیابان،
به لابه ای حقیر،
وز بهر ِ سکه ای تبدیل می شوند؟
وقتی گلوله ها هنوز،
از چاه هایِ نفت سیراب می شوند!
و حلقه های دار،
آونگ وار،
در انتظار ِ گلویی نشسته اند؟
بگویید با من،
چگونه،
باور کنم شما را؟
نه باور نمی کنم!
“دیدم سرود عشقی، بر لب ترانه ای شد، بر جای ماند و ماند”