متفکرین اصولا زاده “لحظه تضاد آفرینشی” یا زمان گذار در جانشینی های بزرگ هستند، یا در حقیقت تنها “متخصصینی” هستند که قادرند به جمعبندی های(سنتز) دوران ساز دست بیآبند.
به این معنی، تنها فلسفه در این جایگاه قرار میگیرد، و فیلسوف کسی است که لبه دیوارگذشته نشسته است و در سطحی از انتزاع که او را قادر میسازد که از تمام مفارقت های تضاد برانگیزچشم پوشی کند، و مفری بیابد که ما به آن آینده میگوییم. آینده، بنابراین همیشه مفهومی ارتقایی دارد، زیرا حاصل تبدیل مفارقت های تضاد برانگیز به مفری وحدت بخش میباشد. و در اینجا منظور از گذار نیز همین ارتقاء میباشد.
یافتن این مفر وحدت بخش، در واقع کار متفکر یا فیلسوف است.
فیلسوف با دانش کار دارد و نه با علم، زیرا حاصل کار فیلسوف اعتبار گرایشی دارد و از اعتبار اثباتی –بعنوان یک اندیشه نظام مند تجربه شده- برخوردار نیست. بهمین دلیل، اکثریت کسانیکه با لقب فیلسوف معروف هستند، از مضمون تاریخی این لقب بری میباشند. بنابراین فیلسوف کسی است که قادر است بدون مفروضات بیاندیشد، یعنی ازتوان باز سازی واقعیت در رهگذار اندیشه، برخوردار باشد. بهمین دلیل، فیلسوف در واقعیت میزید، اما در اندیشه میسازد یا درست تر، خلق میکند، زیرا بیان اندیشگی “لحظه تضاد آفرینشی” میباشد. فیلسوف واسط الهیات که سطحی بالاتراز انتزاع در حوزه اشراقی اندیشگی است، از یکسو، و تاریخ بعنوان نقد سرگذشت و تجربه بشراز سوی دیگر، قرار دارد.
فیلسوف بلاواسطه با علم کاری ندارد، زیرا علم مستقیما از ضرورت به کاربرد و از کاربرد به ضرورت در رفت و آمد دایمی است. علم اساسا یعنی دانش کاربردی و اشکال بسته بندی و ارائه آن میتواند متفاوت باشد، که بزرگترین و شناخته شده ترین صورت آن، چیزیست که فن آوری مینامیم (تکنولژی).
از سوی دیگر، علم نیز بلاواسطه به “لحظه تضاد آفرینشی” متصل نیست. بهمین دلیل، نه مارکس فیلسوف بوده است و نه لنین، و نه احسان طبری. اصولا کاربرد واژه فیلسوف برای اینها ناشی از ضرورت ایدئولژیک و آنهم در یک شرایط بسیار خاص تغییرات سیاسی میباشد. بهمین ترتیب نیز اشخاصی شبیه نیچه و دیگران که تعدادشان روز بروز بیشتر میشود، اصولا به حوزه فلسفه، بنا به تعاریف فوق، ربطی ندارند. اینها همگی از این نظر، اشراقی هستند. در ایران، ما فیلسوف را بمعنی بسیار عامیانه، “چیز فهم بمعنی هوشیاری” میدانیم، که از این بابت، فیلسوف و روشنفکر (بمعنی عصرروشنگری) با یکدیگر هم ارز میشوند. اینها را میتوان مصلح دانست و یا شکلی خاص از متخصص مرجع یا کارشناس.
در عامیانه، برای تبلیغ و تایید مثلا یک نجار، میتوان نجار را بنوعی فیلسوف اعتقادی در نجاری بدل کرد.
اگر از اصطلاح در ادیان استفاده شود، نجار را به سطح مجتهد (دکتر در لاتین) و صاحب فتوا ارتقاء داد.
در تبلیغ های تجاری این وضعیت را میتوان مشاهده کرد.
از اینجا تا امر مقدس نیز فاصله یی نیست.
باز میگردیم به اصل موضوع مورد نظر.
ظاهرا هگل بزرگترین جمع بند گر (سنتز) سرگذشت بشرمیباشد. نکته یی که باید توجه کرد اینستکه، جمع بندی (سنتز) مفهوم “آفرینشی” دارد، و بهمین دلیل، حاصل یک روند فرودی و یک روند صعودی است که برای نخستین بار- در شکل شفاهی مکالمه یی – بعنوان شیوه سقراطی شناخته شده است. در این شیوه، در هر مرحله تجزیه یی همزمان مرحله ترکیبی نیز وجود دارد. در مثال غنچه به گل و به میوه، که روند جمع بندی صعودی میباشد، در جهت عکس آن، از میوه به گل و به غنچه، که روند جمع بندی فرودی است، ما میتوانیم باز هم شاهد مفهوم “آفرینشی” باشیم- مثال این است که ما درختانی بی غنچه، بدون گل و بدون میوه نیز داریم، که هریک حاصل یک روند آفرینشی میباشد. این وضعیت ازخصوصیت تراکمی وکلیتی خود واقعیت می آید. و این در حقیقت بدین معنی است که هربخش واقعیت هم کلیتی است آفرینشی، و هم آفرینشی است کلی، که در آن انفراد همان کل است، و کل همان انفراد. قرنها بشر تنها سمت کلیت آنرا میشناخت، و به همین دلیل، تغییر ناپذیر و خود نیز از آن متمایز نبود. شعور بشر که هم منشاء و هم حاصل تقلای بقایی او بوده است، برای نخستین بار شروع به ادراک تجزیه پذیری و تمایزانفرادی این کلیت در اجزایش میکند- چیزی که “ایندویدوالیسم” (درفارسی فردگرایی گفته شده است که مفهومی نا رساست) نام گرفته است. بنابراین بعکس تصور خطا، ایندودوالیسم به معنی تجزیه و ترکیب پذیری واقعیت میباشد، و نه چک سفید به این بخش یا آن بخش جامعه در اقشار و طبقات آن. مثلا چین امروز را بگیریم، در حقیقت، ایندویدوالیسم را به اوج غیر قابل تصور در سرگذشت بشر رسانده است، و در سایر کشورهای صنعتی نیز بهمین ترتیب در روند تحولی خودشان، که بمعنی تغییر پذیری میباشد.
از اینجهت است که در ایران (هم بدلیل اسلام و هم وضعیت پیش صنعتی آن)، هنوز کلیت گرایی حاکم است و هم اندیدیدوالیسم دشمن و انحراف و فساد محسوب میشود. که این وضعیت بمعنی مخالفت با تغییر و تحول است و بنابراین هرگونه روند صنعتی شدن. اگر توجه کنیم، تجاری و مالی، زمینی و مسکنی، اعتقادی عقیدتی، سه کلیتی هستند که مقابل تغییر پذیری قرار دارند، که در اصطلاح مدرنیته و دولت مدرن، کلیت تجزیه ناپذیری را تشکیل میدادند که در دربار و بالاخره شخص شاه تبلور داشت. در نقطه مقابل، همین وضعیت را در اتحاد شوروی دیده ایم، که عملا کلیت گرایی به اوج تاریخی آن میرسد- اینرا اقتدار گرایی و باصطلاح توتالیتاریسم – بخصوص در بروز سیاسی آن- نامیده اند، که شاید بهتر باشد “تغییر ناپذیری” بنامیم. که تنها ویژه زمان گذارهای بزرگ است، و به مذهب و ایدئولژی ومشابه ربطی مستقیم ندارد- خیلی ساده، چون نمیشود تغییر کرد –با علل کاری نداریم- پس بقاء هم مبدا و هم راه و هم مقصد میشود.
باز هم بعکس تصور هم خطا و هم سطحی، نه هگل و نه دولت هگلی، هیچکدام منشاء اقتدار گرایی یا توتالیتاریسم نیستند، بعکس، نظام اندیشگی هگلی حامل بنیادی تغییر پذیری میباشد- و برای اطلاع تاریخی بسیاری، اسلام در یکتا خدایی عملا نخستین بروز سراسری تغییر پذیری در سرگذشت و تاریخ بشر بوده است، که خود اساسا حاصل این روند بزرگ تغییر پذیری در یک واحد حاکمیتی سراسری از چین تا اروپا بوده است. کاروان از چین راه میافتاد و بدون مانع حاکمیتی، تا اروپا میرفت و بالعکس- جاده معروف ابریشم محور این تغییر پذیری سراسری بشریت بوده و هنوز میباشد.
عدم تعرض به این کاروان در این مسیر بسیار طولانی که قبلا با جنگ و خونریزی اداره میشد، اینبار اساسا با اعتقاد و عقیده به تک خدایی برقرار میماند. که عملا این جاده ابریشمی را تار و پود هستی رنگارنگ از چین تا اروپا میکرد.
ماکیاولی در میانه این وضعیت، در ستاد بزرگ تجارت و بانک و فرهنگ و هنر که از رنسانس بیرون آمده بود، فلورانس و ونیز، وسایر شهر- دولتهای ایتالیا چیزی را کشف میکند که حتا بعدا نه مارکس و نه لنین هیچوقت درک نکرده اند، و هنوز در جهان و ایران سردر گم مانده است. او کاشف دولت (استیت) و حکومت (گارونمنت) میشود، هرچند هنوز بسیار زود برای ادراک متمایز و واضح این دو- انتهای قرن پانزدهم به ابتدای قرن شانزدهم است- او پیش از موقع متوجه چیزی شده بود حیران کننده.
ساده کنیم، که ارباب فئودال یا تاجر و بانکدار بودن اگر اساس بود، اما این واقعیت ها باید اقتدارشان به تمام سرزمین جاری می گشت- بنابراین، اگرارباب فئودال، تاجر و بانکدار، “دولت” (استیت) را تشکیل میدادند، وسیله و شیوه اعمال این موقعیت شان، “حکومت”(گاورنمنت) را تشکیل میداد. او در مقامات مختلف کار کرده بود، و در عمل متوجه این تمایز در حال شکلگیری و ضرورت ادراک آن شده بود.
تا انزمان و هنوز هم تاکنون، دولت واژه یی فراگیر برای هم “مال و موقعیت” بود، و هم اعمال اقتدار برای حفظ اینها، هم “دولت” (استیت) و هم “حکومت” (گاورنمنت)، وبهمین جهت، تنها وسیله حفظ و اقتدارهم، زور بود.
هم “مال و موقعیت” ها از تنوعات مختلفی برخوردار بودند، و هم اعمال اقتدار و حفظ زورمندانه اینها یکسان نبود. ثروت در شکل انتزاعی اش که پول بود، در بانکداری و تجارت شکلی از این “ترکیب مال و موقعیت” و زمین نیز شکلی دیگراز آنها، بود. در حوزه اعمال و اقتدار نیز دو وجه بسیار مهم وجود داشتند، یکی وجه توجیهی ، و دیگری، شکل تنبیهی بودند. وجه توجیهی را عمدتا کلیسا بعهده داشت، و وجه تنبیهی را کار گزاران کنترل و سرکوب بعهده داشتند.
ماکیاولی درست بر سر این دیواری که یک سمت اش این دولت (بمفهوم انزمانی) بود نشسته بود، واز سمت دیگر دیوار، تازه نخستین نشانه ها ی آنچه که در حال شکلگیری بود، هویدا میشدند. در نمونه اروپایی، تقریبا هزار سال جنگ و خونریزی و غارت قرون پس از محو امپراتوری روم قرار داشتند، تا بالاخره دولت مدرن یا مدرنیته که ترکیبات مختلف منافعی و تناسب قوایی بین زمین و سرمایه و عقیده بودند، شکل گرفتند و نهایتا دولت مدرن بعنوان اتحاد زمین و سرمایه و عقیده در بروزهای زمیندار و فئودال، تاجر و بانکدار، و بالاخره کلیسا و روحانیت بوجود آمد. در واقع، آنچه سکولاریسم مرسوم و عامیانه بعنوان جدایی دین از سیاست امروزه مطرح است، در حقیقت کشمکش تناسب قوایی بین سه متحد فوق در دولت مدرن بود، و این کشمکش هم بهچوجه ماهیت بی دینی و دینداری نداشت، بلکه تنها بمنظور عقب راندن یکدیگر بود در کنترل و اعمال (حکومت) از یکسو، و سهم بری “مال و موقعیت” (دولت) از سوی دیگر.
از شکلگیری سرمایه تجاری در امپراتوری اسلامی به بعد،این تناسب قوا – در تمام زمینه ها- روز بروز به نفع سرمایه تجاری و بانکداری تغییر میکند، تا بالاخره به حاکمیت سرمایه تجاری بانکداری میانجامد که ما سرمایه داری مینامیم و شهر خاستگاه آن است.
کشمکش فیزیو کراسی، مرکانتلیسم، . اقتصاد کلاسیک در زمین و طبیعت بعنوان منشاء ثروت، سرمایه و تجارت بعنوان منشاء ثروت، و بالاخره، کار بعنوان منشاء ثروت، با کشف قانون ارزش- کار، بالاخره، با تناقض بطنی سرمایه تجاری- از یکسو با گسنرش تجارت هم اسید جامعه کهن بود، و از سوی دیگر، با گسترش مصرف، خود به بحران میرفت زیرا با تاسف و به قیمتی گزاف، باید کشف میکرد که تجارت ثروت زاست اگر کالایی برای مبادله وجود داشته باشد، اما گسترش مصرف و بازار، این امکان را بسمت بی ثباتی و حتا سقوط میبرد، و از این معرکه تناقض آمیز و تناقض آفرین، بالاخره سرمایه تجاری شروع به ورود به حوزه تولید میکند، سرمایه صنعتی روز بروز بر همه چیز و در همه جا بسمت استیلا میرود- قرون شانزدهم و شروع عصر روشنگری، بیان این تحولیست که میرود که برای همیشه تمام بشریت و هستی را به دگرگونی یی بیسابقه ببرد.
ماکیاولی در حقیقت کاشف این توفانی است که در حال برخواستن است، سرمایه صنعتی دیگر دولت (استیت) است، و وسیله حفظ و اعمال اقتدارش در حکومت (گاورنمنت) و با شیوه یی که در آن بمرور مشارکت و رضایت جانشین کنترل و سرکوب زورمندانه شده ، و دموکراسی شروع به پایگیری میکند. این دموکراسی نیز به نسبت تناسب قوای بین سه متحد نخستین و عناصر و عوامل محلی و مناسبتی، بروز های مختلف پیدا میکند، که از یکسو در مرز تحتانی با جامعه کهن به فاشیسم و نازیسم منتهی میشود، و از سوی دیگر، در مرز فوقانی به تشکیل و استقرار آمریکا میانجامد، و در همین مرز فوقانی، از حاکمیت سرمایه فاصله گرفته، و موجب انقلاب اکتبر و تشکیل اتحاد شوروی میگردد.
با کشف ماکیاولی و تمایز “دولت” (استیت) و “حکومت” (گاوردنمنت)، بالاخره سیاست از حوزه زور و حیله گری خارج شده، و براساس دولت بعنوان سرمایه و تولید صنعتی، پایگاهی عینی و هم علمی پیدا میکند- تولد سیاست بعنوان فن آوری اعمال اقتدار دولت تولیدی و صنعتی که دیگر نه حیله گریست و زور، و نه قایم به ذات، شروع به شکل گیری میکند. در حقیقت هم انقلاب استقلال آمریکا و جنگ داخلی آن، و هم انقلاب اکتبر و شکل گیری اتحاد شوروی، هردو عصر صنعت را بسوی استقرار فراگیر نهایی میبرند.
جنگ سرد نیز بین آمریکا و اتحاد شوروی از یکسو، و جهان ماقبل صنعتی متحد هریک از سوی دیگر، هرچند ظاهرا هستی بشررا برسرنیزه اتمی نگه می داشت، اما در بطن، دنیایی که امروز شاهد آن هستیم را پایه گذاشته است.
————————–
*دولت (استیت)، حکومت (گاورنمنت) و سیاست (پالیتیکس)
ازهمین نویسنده: http://www.kar-online.com/taxonomy/term/132