همسر محبوبم!
با سلام و آروزی دیدارت:
گلها در بهار میشکفند و شکوفه های نوید بخش تابستانی پر طپش اند. عشق بزرگ ما هربهار با خاطره ای سپید شکوفان میگردد.
ما میخوانیم چنانکه سرشت پرنده و چشمه است.
می روئیم چنانکه سرشت جنگل است.
می مانیم آنسان که شیوه حیات است.
با سرشت رودها می روئیم، به آئین زندگی می آئیم، زانکه پیشانی ما را عشق بر این تقدیر نوشته است.
نوروز را با هم، با عزیزانمان، با امید به زندگی زیبا برای همه آغاز میکنیم. نوروز را در آنجا که تلخ ترین خاطره ها و شیرین ترین خاطره مان دور آن زتده شدند، آغاز میکنیم. میدانم و ایمان دارم که خانواده بزرگمان هم نوتر از نوروز همواره زنده خواهد ماند. عشق ما و هرآنچه روئیدنی و ماندنی است، شکوفاتر خواهد گردید.
همسر قشنگم!
این چه راهیست که پایان ندارد، چه دریائی است که ژرفایش ناپیدا است. کدام ترانه است که ترنمش جاویدان است. چشمانم را می بندم تا به آنجا که نویدم دادی سفر کنیم. بی زوال بهاری عطرافشان، پیوندی ناگسستنی، چشم انداز ترانه های عشق ابدی پیش میرود. نه! نمی خواهم چشم بگشایم، بگذار فارغ از هیاهوی شرم افزا، دمی پابپایت گام بزنم. زمزمه محبت برخاسته از لبان و نشسته برروح، جاری شدن جانهای عاشقمان در یکدیگر، گوئی پرواز بر ابرهای شناور اقیانوس آسمان، دستم حلقه شانه ات، چهره ات در پناه سینه ام و گیسوان شامه نوازت اسیر انگشتانم، چرا باید از این رویا بیرون بیآیم؟ واقعیت با انگشت بر شیشه پنجره ام می زند، پیکاری در پیش است، نه بگذار دمی بیاسایم!
لحظه ای مباد! این نیاز زندگانی است، اگر هزاران بار دیگر هم به دنیا می آمدم باز جز این انتخابی در میان نبود. رویا را به واقعیت بدل کن، نه برای خود که برای هزاران هزار جان عشق! قطره قطره سوختن و شمع زندگی را برافروختن. ولی کدام انسان است که بدون رویا جهان آینده را توان ساختن داشته باشد؟ پس باز چشمانم را می بندم، دستت را میگیرم تا به اتفاق حتی جزئیات را نیز توصِف کنیم؟