سال هزار سیصد و پنجاهوپنج بود؛ چندهفتهای از درگیری خانه مهرآباد و کشته شدن رفیق حمید اشرف میگذشت. خانه تیمی در اندوه سختی فرورفته بود. این ضربه مهلکترین ضربهای بود که در سالهای اخیر بر سازمان وارد میآمد. ضربهای که اثرات آن جدا از زخمی شدن عمیق پیکر سازمان، تأثیرات فکری دگرگونکنندهای نیز بر باقیمانده سازمان نهاد. قرار بر این شده بود که دو تن از اعضای گروه برای کار در میان کارگران به کارگری مشغول شوند؛ نخست دوهفتهای به کار در پالایشگاه در حال احداث تبریز پرداختند. بیابانی وسیع، بولدوزرها در حال خاکبرداری در گوشهای، و در گوشهای دیگر پیریزی تأسیسات. وظیفه آنها حمل و جابجایی لولههایی بود که کامیون کامیون از راه میرسیدند. لولههای بزرگتر با جرثقیل و کوچکتر بر دوش آنها باید حمل میشدند. تمامی روز حمل لوله بود بر دوش، در مسیری معین که حتی فرصت سلامعلیکی نمیداد.
نهار این بخش از کارگران ساده که آن دو را نیز شامل میشد، آورده خود آنان بود. خوردن بر روی زانو، روی تلی از خاک یا لوله. کاری بود سخت و توانفرسا؛ تنها عشق آن دو تمام شدن کار و رفتن عصر هنگام بود به قهوهخانه آذری روبروی سینما فرهنگیان که خوشمزهترین شربت آلبالوی دنیا را میداد. وارد شدن به کافه با آن لباسهای خاکآلود و پناه گرفتن در گوشهای از قهوهخانه و گوش خواباندن به صحبتهای مردم عادی که عمدتاً هم کارگر بودند! شاید تنها موردی بود که آن دو داخل حیات جاری اجتماعی میشدند. امری که برای رفیق فارس زبان دیگر مشکلتر بود.
ادامه کار سخت بود و صرف وقت بیهوده. قرار بر این شد که آن دو به تهران بروند و در یک کارخانه صنعتی کار کنند. به چندین کارخانه سر زدند؛ نه مدرکی داشتند و نه تخصصی. دنبال کارخانهای بودند که بدون پرسوجو به کارشان گیرد. اتاقی در مهرآباد شمالی به کرایه گرفته بودند. اگر نام خیابان درست به یادش مانده باشد، خیابان حقوقی بود. تمام وسایلشان دودست رختخواب بود با یک چراغ فتیلهای، یک گلیم بزرگ، چند دیگ، کاسه و بشقاب، همراه یک رادیوی کوچک. صاحبخانه پرسید:” زندگیتان همین است؟ “، “نه ما خانواده داریم، در یکی از روستاهای لرستان دنبال کار آمدهایم ! آنطرفها یافتن کار مشکل است؛ ما همینطور این وسایلمان پشتمان هر جا که کار باشد میرویم، مدتی کار میکنیم، زمستان برمیگردیم سر خانه وزندگی”. چیزی دیگری نگفت.
خانه کوچکی بود که اتاق در همان ورودی راهرو قرار داشت و اتاقهای صاحبخانه در قسمت دیگر حیاط. کف اتاق موزاییک بود که حتی در آن فصل گرمای تهران نم سرد برخاسته از آن در جانشان مینشست. اولین کارشان جاسازی سلاحها و چند کتاب که با خود داشتند بود. قرار براین شد که موزاییک زیر چراغ فتیلهای را بردارند و جاسازی کنند؛ دو روز انتظار تا خانه خالی شد و آنها توانستند در عمق نیم متری جای نسبتاً مناسبی درست کنند. حفره را با چهارچوبی مهار کرده بودند که روی آن چند سانتیمتری خاک بود و بعد موزاییک. حفره را کاملاً با کتاب و سلاح پر میکردند، که در صورت ضربه زدن صدایش با موزاییکهای دیگر تفاوت نکند. پیدا کردن چنین جاسازی برای شخص غیرحرفهای امکانپذیر نبود.
چندین روز متوالی از این کارخانه به آن کارخانه سر زدند تنها سیانورشان را همراه داشتند. سرانجام یکی از آنها در کارخانه “آردل” که وسایل خانگی میساخت، و دیگری در کارخانه تشک سازی “خوشخواب”، کار سادهای با حقوقی بسیار ناچیز، یافتند.
کار در یک کارخانه صنعتی برایشان حکم یک رؤیا را داشت. تصور عجیبی از محیط کار و از کارگران داشتند. قبل از رفتن به کارخانه مسیر را دقیقاً چک کردند. در ورودی خیابان یک تیر سیمانی بود، قرار بر آن شد تا زمانی که هرکدام علامت سلامتی را روی تیر سیمانی نزنند به خانه نروند. روز قبل از شروع کار به سراغ خانهای رفتند که محل آخرین درگیری حمید اشرف بود. فاصله چندانی از خانهشان نداشت. همهچیز آرام بود گوئی چندی قبل در این محل درگیری بزرگ و کشته شدن نامدارترین چریک افسانهای اتفاق نیفتاده بود. خانه در سکوت ظهر تابستان تن به آفتاب سپرده بود. درب آهنی و دیواری آجری، آنکه هنوز زخم گلولهها را برتن داشت؛ گوئی هنوز از گیجی گلولهها بیرون نیامده بود. فکر میکردند در آن شب آخر چه در این خانه گذشت؟ خانه را از هر طرف برانداز میکردند؛ موقعیت محل، راههای فرار، جای قرار گرفتن، دید داشتن؛ این عادتشان شده بود؛ درراه رفتن عادی نیز ذهنشان مرتب درگیر برآورد موقعیت خانهها، راههای دررفتن و حتی تجسم اینکه مردم چه واکنشی خواهند داشت، بود.
هیچ بانکی، مرکز پلیسی نبود که از مقابل آن رد شوند و چگونگی حمله به آن را برآورد نکنند. بیشتر ذهنشان بهویژه در زمان حرکت، مشغول این بود که تعقیب نشوند و گرفتار نگردند. زل زدن بیشازحد یک نفر میتوانست تا مدتها ذهن آنها را به خود مشغول کند. اصولاً بیشترین بخش از زندگی آنها تمرکز حواس بود برای رد نخوردن و حفاظت خود و خانه تیمی. ساعتی در محل چرخیدند اما جرئت نکردند از کسی چیزی در مورد آن شب و بازتاب آن بپرسند. اتوبوسی مستقیم از سر خیابان به شادآباد که محل کارخانه بود میرفت. اما برای آنکه محل زندگی شناخته نشود نخست خط دیگری سوار میشدند به محل دیگر میرفتند، و سپس از آن محل به کارخانه، و برگشت نیز چنین بود.
کارخانه کوچکی بود با حدود صد تا صد و پنجاه کارگر که اجاق گازی تولید میکرد. نخستین روز ورودش به کارخانه را هرگز فراموش نخواهد کرد. حسی لذتبخش داشت؛ فکر اینکه قرار است چریکی درون کارگران کار کند و در ادامه به سازمان دادن آنها بپردازد، بدنش را داغ میکرد. رؤیاهای او همیشه فراتر از واقعیت حرکت میکردند. گاه خود را با قهرمانان کتابهایی که خوانده بود، همسان میکرد. میدانست که این تنها او نیست که چنین فکر میکند. در زندگی تیمی دیده بود که این همسان پنداری با قهرمانها و چریکهای سرشناس درون ذهن بسیاری از رفقایش میچرخد. اصولاً روح مبارزه چریکی چنین بود. روحی مُلهم از قهرمانی و ماجراجوئی که با مبارزه علیه استبداد برای آزادی و عدالت گره میخورد و چریک مرکز ثقل آن بود. احساس میکرد فصل دیگری از زندگی او ورق میخورد. ته دلش احساس نوعی آزادی میکرد؛ رها شدن از خانه تیمی و برنامههای یکنواخت آنکه گاه کلافگی را با خود به همراه داشت. حال این رها شدن نسبی امکان میداد که وارد زندگی کارگری شود و آن را از نزدیک تجربه کند.
نخستین روز نیم ساعتی زودتر از آغاز کار، در کارخانه حاضر بود. فضای داخل را تصور میکرد، همراه با کارگرانی که نمیدانست چرا فکر میکرد همه آنها انقلابیاند. دستهدسته کارگران از راه میرسیدند؛ باوجودی که کسی را نمیشناخت احساس نوعی آشنایی میکرد. همراه فردی از کارگزینی به سرکارگر بخش خمکاری معرفی شد. مرد نحیف و لاغری بود که بعدها فهمید از قدیمیهای کارخانه است. پرسید: “نامت چیست؟ قبلاً چهکار میکردی؟ قیافهات اصلاً به کارگر نمیخورد؛ کف دستهایت را ببینم؟ نه وضع شانههایت خوب است ببینم قبلاً وزنه مزنه کار میکردی؟”
هرگز وزنهای را بلند نکرده بود، بیشترین ورزش او همان کوهنوردی بود. به شوخی گفت: “حمال خوبی بودم”. هر دو خندیدند. میله آهنی بزرگی را نشان داد؛ میلهای سنگین به طول دومتر؛ و گفت: این وسیله کار توست! کارت خم کردن لولههای اجاقگاز است. حال حمید مو سرخه را میگویم که بیاید یادت بدهد.
ادامه دارد