شاید یکی از سخت ترین روزهای زندگیم روزی بود که دست دختر کوچک هشت ساله ام را گرفتم و به فرودگاه (آرلندای) سوئد بردم. روزیکه هنوز بعد گذشت بیست چهار سال نتوانسته ام فراموش کنم. می دانستم که حداقل برای سال ها او را نخواهم دید. شاهد شلوغی ها عروسک بازی ها و دوچرخه سواری که این اواخر یادش داده بودم، نخواهم بود. عشق مادر و مادر بزرگ و بر بالیدن در سرزمین مادری را برای او موهبتی می دانستم. تجربه ای که خود داشتم. زندگی من پیوسته آکنده از خاطرات و رویاهائی است که من را به سرزمینم ایران برمی گرداند. هنوز در این پیرانه سری، هر گاه دلم تنگی می کند به روزهای کودکی و نوجوانی و جوانیم در آن خاک بر می گردم. چهره کسانی که دوستشان داشتم و می دارم، یک به یک پیش می کشم وخلوت می کنم. سیماهای مهربان و انسانی در زندگی من بسیار زیاد حضور داشتند. با چنین تصوری فکر می کردم که دخترم نیز تمامی این موهبت ها را خواهد داشت.
مدتی قبل از رفتن او به ایران، با هم به برلین رفتیم. پیش دوستانی که در افغانستان با هم بودیم! هنوز آن صفا و محبت به همان مهر و نشان بود که بود! روزی با او به پاساژ اروپا رفتیم در (خیابان کدام) پاساژ بزرگی بود که در مرکز آن آب نمای بزرگی ساخته بودند با گل ها کاسه برگ ها و برگ های بزرگ از ورقه های استیل. کاسه برگ ها بگونه ای ساخته شده بودند که آب باریکه فواره ها کاسەهایشان را پر می کرد و سنگینی آب جمع شده در کاسه ها آن ها را بطرف برگ ها خم می نمود. آب بر برگها می ریخت. برگ ها خم می شدند و آب خود را به داخل آب نما می ریختند. بازدیدکنندگان نیازی می کردند و سکه های پول را بطرف کاسه برگها پرتاب می کردند. سکه ای به دخترم دادم، و گفتم آرزوئی بکن و پرتاب کن! تنها یک آرزو! سکه را گرفت مدتی بالا پائین کرد <خدایا مامان زودتر خوب شود ومن اورا ببینم .> دنیا دور سرم می چرخید. آیا این خود خواهی من است که کودکم را از مهری عمیق تر محروم می کنم. من از درون او چه می دانم؟ حال در فرودگاه (ارلندا) دست کوچک او را گرفته بودم با چمدانی بسیار کوچک و پلاکاردی بر گردن که نام و مشخصات او و مشخصات دائی و مادرش بر آن نوشته شده بود. نمی دانم در آن ساعات چه از ذهن کودکانه مریم می گذشت، و قلب او چگونه بی تاب اما هراسان می زد. هیچوقت ایران را ندیده و هرگز از من جدا نگشته بود. می دانستم این جدائی ناخواسته برای او چه میزان سخت است. روزها برایش از ایران از فامیل از محبت های مردم گفته بودم. برایش از مدرسه رفتن خودم تعریف کرده بودم. <مریم جان! جنب مدرسه ما خانه نسبتا بزرگی بود با یک جا دری آجری تو رفته که پیر مردی با محاسن سفید که عبای نازک قهوه ای رنگی بر دوش می انداخت، آن جا بر صندلی می نشست با پاکت بزرگی از آب نبات نامش آقای نهاوندی بود. اما بچه ها اورا (حاجی منه نوقول) صدایش می کردند. جلو می رفتی سلامی می دادی نقلی در کفت می نهاد ومی گفت دهنت را شیرین کن روزت را شیرین کن و درست را خوب بخوان!> صبح ها بیشتر از عشق مدرسه عشق نقل و کلام او را داشتیم، و حال تو به همان سرزمین بر می گردی.> برایش از مهربانی مردی به نام آقای رومی گفتم، معلم دبیرستان که پدرم زمان فوت خود اورا وصی من کرده بود. مردی که هنوز یاد آوری او و همسرش که فامیل نزدیکمان بودند. اشگ در چشمانم می آورد. <هر روز به خانه شان می رفتم یک روز اوایل تابستان که تازه میوه های نوبر زنجان رسیده بود به خانه شان رفتم. دختر عموی مادرم به محض این که در به روم گشود خنده ای کرد، و گفت <ابوالفضل جان کجا ماندی؟ آقای رومی سیب نوبر گلاب خریده و هنوز به کسی نداده است می گوید ابول آقا باید بیاید تا همه با هم نوبر کنیم . آقای رومی سیب گلابی بر دست کنار حوض نشسته بود و منتظر من.> من در چنین فضای عاطفی بزرگ شدم، در فضائی در کوچه ای که زنان قدسی داشت. صفیه خاله جان مهمانان طالار خانه اش زنان فقیر بی خانمان بودند. تمامی ماه رمضان احیا نگاه می داشت، قرآن می خواند بر آب ونبات می دمید وهنگام مریضی بچه های محل با آب دعا و آب نبات هایش به ملاقات آن ها می رفت. از فاطمه خانم زنی که با کار سنگین رخت شوئی در هتل بیمه چهار کودک خود را بزرگ می کردگفتم! از مناعت طبع و سخاوت وصف ناشدنی او از مادرم و برادرم. از ایران تصویری ساختم آن چنان که دیده بودم تا بر شوق رفتنش به افزایم ونخستین جوانه های عشق به سرزمین مادری را در او بارور کنم. حال او در راه این سرزمین رویائی بود. هواپیما پرواز کرد و من ساعت ها در همان فرودگاه نشسته، بی آن که بتوانم فکر کنم. در زندگی انسان زمان هائی است که ذهن آدمی قفل می شود و قادر به هیچ فکر کردنی نمی گردد. بدن لختی خاصی می گیرد، زمان گوئی می ایستد آدم ها اشیا از مقابلت عبور می کنند و تو مات در آن ها می نگری. عصر زنگ زدم. همه چیز به درستی پیش رفته بود. شب که به خانه برگشتم خانه سوت و کور در تنهائی غم انگیزی بود. دلم می خواست کسی برایم قصه ای بگوید یا زانوئی که سر بر آن بگذارم. اندوهی بر دلم چنگ می کشید. قادر به هیچ کاری نبودم آینده برایم مبهم بود. در آن سرزمین چه در انتظار دخترک کوچک بود؟ دختری که در روزهای پر تلاطم انقلاب زاده شد، و هنوز چند ماهی از تولدش نگذاشته تن به مهاجرتی سخت در سرزمینی ناآشنا داد. چه روزهای سختی را طی کرد، و حال بار دیگر به سرزمینی که باز نا آشنا بود، بر می گشت. وطنی که یک بار او در آغوش پدر و مادر نا گزیر از گریزاز آن شده بود. زمان گذشت، من نیز از سوئد به آذر بایجان رفتم. نخستین دیدار ما پنج سال بعد در باکو بود. او همراه مادرم و برادرم به باکو آمد. بندرگاه باکو، کشتی میرزا کوچک خان. مسافران پیاده می شوند. گوئی در های بهشت گشوده می گردد. مادر همراه دختری که حال بزرگ شده برادرم و خانواده اش که بعد دوازده سال می بینم از دروازه خارج می شوند. مادرم برروی نخستین سکو می نشیند! گریه امانش نمی دهد. مریم همین طور مات در من خیره شده است. بطرفش می روم در آغوشش می گیرم. دستهایش یخ زده است. محکم در آغوشم می گیرد و در میان گریه می خندند. < با با من که آمدم! برایت یک گونی قند که عمو حسین شکسته همراه یک گونی نان شیر پز زنجان آورده ایم، گونی قند را من کشان کشان آورده ام!> نمی دانم بخندم یا گریه کنم. خود اوست هنوز شیطنت و قدرت بدنی خود را دارد. او نمی خواهد از آن چه که در این پنج ساله بر او رفته برایم بگوید. دلش می خواهد همراه من بگردد. یکروز که دستم در دستش بود گفت <با با چقدر دلم می خواست و می خواهد تو نیز مثل باباهای دیگر روز پنجشنبه بیائی دم در مدرسه دستم را بگیری، و من فریاد بزنم این بابای من است. پنجشنبه هارا دوست ندارم چرا که هیچوقت کسی برای بردنم به در مدرسه نمی آید. با با اصلا مدرسه ایران را دوست ندارم. به من گفته اند هیچوقت نگویم پدرم خارج است ونمی تواند بر گردد. می گویند اگر مدیر مدرسه بداند که پدرت سیاسی بوده و از ایران رفته، برایم مشکل می شود! سخت است وقتی همه از پدرانشان صحبت می کنند من دلم می گیرد. بابا خیلی اذیت شدم. وقتی رفتم مدرسه هیچ چیز نمی دانستم یاد گرفتن خواندن و نوشتن فارسی برایم مشکل بود. یک روز خانم معلم که فامیل مامان هم بود و از زندگی ما خبر داشت به من گفت بنویس زنبور! من نتوانستم عکس زنبور کشیدم. شروع به زدن من با کتابم نمود. با کتاب بر سرم می زد و مرتب تکرار می کرد تنبل بی شعور! بابا هیچوقت آن روز را فراموش نمی کنم. نمی دانی با چه سختی مجبور شدم تطبیقی را بخوانم و کلاس سوم بنشینم. هیچوقت آن مهربانی که می گفتی ندیدم.> یاد مدرسه علمیه و جعفری شیخ منصور محاوری می افتم. یاد ترکه های گیلاس خیسانده شده در حو ض. یاد پسر بی بضاعتی به نام (امداد وجود) که شیخ اورا به میله پرچم بسته بود. با چوبی می زد و فریاد می کشید و دست آخر دانش آموزان را مجبور کرد که هر کدام بر صورت او تف بیاندازند. او تلاش کرد بند را پاره نمود واز مدرسه گریخت. دیگر هیچوقت اورا ندیدم. شاگرد مسگری شد. چه کشید در آن لحظه ها؟ چرا من همیشه خوبی ها را دیدم؟ چرا ندیدم این روح خشن خوابیده در بطن جامعه. خشونتی که از دست پا زدن اعدامی بر فراز دار لذت می برد. <بابا هیچ چیز زیبا و لذت بخشی نیست که خود را با آن دلگرم کنی. در مدرسه اذیتت می کنند برای همان کوله پشتی که برایم فرستادی چقدر اذیت شدم. تنها دلخوشیم نگاه کردن به فیلم های هندی است. نمی دانی مامان با چه سختی از طریق مریض هایش برایم تهیه می کند. تنها کسی که همیشه در کنار من است و هوای من را دارد (آبجی) مادر مامان است. برای خاطر من با همه در می افتد. مواظب درس و مشقم هست. می نشیند ساعت ها با من صحبت می کند. شلوغی ها و سرکشی های من را تحمل می نماید، امیدواریم می دهد.>
این تنها موردی بود که او از سختی وتلخی های گفت و از مهربانی مادر بزرگ. زمان به سرعت گذشت و آن ها همان طور که آمده بودند برگشتند. و قلب من نیز با آن رفت. چه سخت است پنهان کردن هویت پدری که تمام زندگیش را برای عدالت و آزادی در آن سرزمین نهاده بود. حال فرزندش هم قادر نبود، از او سخن بگوید. بر این سرزمین چه رفته است؟