دوربینِ لوبیتل دو، چهل و خردهای سالِ آزگار است سکوت اختیار کرده و میان داستانخوانیهای «سگ ولگرد»(۱) و «انتری که لوطیاش مرده بود»(۲)، فلاش نمیزند که نمیزند…
لوبیتل دوی قدیمی اما هنوز هم میتواند عکس بگیرد! هنوز هم نای نفس کشیدن دارد! اساسا به این هم نمیاندیشد که دورتر از آن حفره درهم شکسته و سرد، جماعتی منتظرند بهانهای پیدا کنند برای خُرد و خمیر کردن دوربینِ فلک زده…
روزگاری عکسهای جدید مردان و زنانی را ثبت و ضبط میکرد که دورانی پشت همه صداهای کهنه و تازه، واژههای لبسوزِ نابترین سطرها را به قلم جادویی از “دارالمجانین”ِ«جمالزاده»(۳) به تصویر میکشید. آنانی که نوشتههایشان را میسپردند به سینما … از «داشآکل» تا «تنگسیر» و از آنجا تا «اوسنه باباسبحان»(۴)، «گاو» و «آرامش در حضور دیگران»(۵)… طرحهای نو برای ماندگاری و مانایی این عیش ِمدام…
حالا سالیانیست پس از غولهای داستاننویسی ایران، خبر این است: آنان دیگر محال است برگردند کلاسهایشان را با عشق و چای برپا کنند و با هر پُک به فیلتر سیگارشان، فصل جدیدی از تاریخِ عشق را در اختیار شاگردانشان قرار دهند. تاریخ قسیالقلب است و هنوز چهار فصلش به پایان نرسیده بر نام داستاننویسانِ در راه، قلم میکشد و راز نسیان را با خاک در میان مینهد. اما آنها که به تمام زبانهای دنیا خواب دیدهاند و سیاهه کلماتشان به جایی در حوالی سایهسارهای درختان جنگلی این مرز و بوم(۶) میرسد، در گذر زمان رسوب میکنند و میمانند. میمانند همچون جمالزاده با «سروته یه کرباس»، «قلتشن دیوان»، از«یکیبودیکی نبود» به «صندوقچهاسرار» برمیگردند و مثل همیشه در ساخت اعجازگونه مضمون و درونمایه به «صحرایمحشر» میرسند…
داستان تجدد ما که با «بوف کور» آغاز شده بود؛ با «سنگ صبور» ادامه یافت و «شازده احتجاب»(۷) هم پایانش نبود گویا!… حالا با «منیرو روانیپور»، «زویا پیرزاد»، «پرینوش صنیعی» و «فاطمه علیزاده»، «شهرنوش پارسیپور» و… به راه خود میرود. اینان گیسو بر باد میدهند و نه تبر دارند و نه دشنه و تیزی. اینان با کلمات میآیند. دهانشان بوی شفقت و مهربانی میدهد. بارور و خلاق و زاینده.
حالا در سالِ مرگ بسیاری از آن نوباوگان جوان، رو به خاکستان و مزارها میایستیم و به سیاق سالهای دور، خاطرات را ورق میزنیم و گمشدهای را صدا میکنیم که احتمالا این روزها همراه هدایت، درویشیان، معروفی، فروغ و سیمین و چند تای دیگر در جایی دورتر از این سیاره برهنه در باد، نقشی پنهان میزنند بر حروف الفبا و بیآنکه از بازگشت دوباره خود سخن بگویند، سوار بر آخرین قطار، در بیقرارترین ایستگاه، به سوی ابدیت پیش میتازند و با لحظات پایانی خندههایشان به ستارهها طعنه میزنند. آنها که دور از خانههای گِلی و خشتی، هماکنون را همیشگی میکنند! و رنگینکمانیاند…
این روزها به شور و شوق جوانان و نوجوانانی میاندیشم که مصائب بسیاری دیده و تجربه کردهاند که با سن و سالشان تناسبی ندارد. با هوشمندی، رفتارهایی از خود نشان میدهند که رنگ و بوی دیگری دارد از شگفتی!… شگفتی که توام است با جان، این یگانهِ گوهرِ زندگی…
پانوشت:
۱. «سگ ولگرد»، «داش آکل» و «بوف کور» اثر صادق هدایت (۲۸ بهمن ۱۲۸۱ – ۱۹ فروردین ۱۳۳۰)
۲. «انتری که لوطی اش مرده بود»، «سنگ صبور» و «تنگسیر» اثر صادق چوبک (زادهٔ ۱۴ تیر ۱۲۹۵ بوشهر – درگذشتهٔ ۱۳ تیر ۱۳۷۷ در برکلی)
۳. «سروته یه کرباس»، «قلتشن دیوان»، «یکی بود یکی نبود» و «صندوقچه اسرار» اثر جمال زاده (۲۳ دی ۱۲۷۰ در اصفهان– ۱۷ آبان ۱۳۷۶ در ژنو)
۴. «اوسنه باباسبحان» اثر محمود دولت آبادی (زادهٔ ۱۰ مرداد ۱۳۱۹ در سبزوار) که فیلم «خاک»ِ کیمیایی (زادهٔ ۷ مرداد ۱۳۲۰) با برداشت از این قصه ساخته شد.
۵. «گاو» (عزاداران بَیَل) و «آرامش در حضور دیگران» اثر غلامحسین ساعدی (۲۴ دی ۱۳۱۴ – ۲ آذر ۱۳۶۴)
خرداد ۱۴۰۲
۶. از گیلان و تالش «ازدار»، «انجیلی»، «شب خُسب» و… تا مازندران و «افرا»، «ممرز»، «توسکا» … و تا کردستان و «بلوط »… و تا «نخل»ها و «گز»، «کهور» و «حرا» درجنوب…
۷. «شازده احتجاب» اثر هوشنگ گلشیری (زادهٔ ۲۵ اسفند ۱۳۱۶ – درگذشتهٔ ۱۶ خرداد ۱۳۷۹ در تهران)
برگرفته از کانال تلگرامی «من عاشق بیقرار ایرانم»