پیشینه بر سلسله مقالات
در طی دو سال گذشته به همراه تعدادی از دوستان و هم نظران بحث های متعددی را در زمینه های مختلف اجتماعی و سیاسی به پیش برده ایم. در عین حال صحبت از جمع بندی این بحث ها و به نگارش درآوردن آن همیشه مد نظر ما نیز بوده است. بحث اساسی ما در مورد نگارش بر این پایه استوار بوده است که مبنای نگارشی همیشه می باید ابعادی را مورد توجه قرار دهد که بدان کمتر پرداخت شده، و نه اینکه تکرار گفتمان دیگران، زیرا ما بعنوان چپ نمی باید برای نشان دادن به هم پیوستگی یمان تکرارکننده بیان هم باشیم، که برعکس بیان های ما می باید مکمل یکدیگر باشند! در عین حال می باید زمانی بحث ها را بصورت نوشتاری بیرون دهیم که شرایط ارائه سلسله وار آن نیز میسر باشد. دلیل این مسئله نیز بسیار روشن است، اول آنکه برای علاقه مندان قطع و یا فاصله بسیار طولانی بین مقاله ها، به هم پیوستگی آنان را تضمین نمی کند. دوم آنکه بحث ها می باید به اندازه کافی کوتاه و منسجم باشد که ارائه خود آن به بحث ها و پلمیک های دیگری دامن زند. از اینرو کلیه مباحث و نظراتی که در این سلسله مقاله ها درج می گردد، نمی تواند یک بحث کامل پنداشته شود. علاقه ما بر این است که بتوان با به کارگیری و در کنش و واکنش با نظرات مختلف هر یک از این مباحث شکافته شوند، و به یک جمع بندی مشترک برسند. از اینرو کلیه این مقالات آغاز کارند، و نه پایان آن.
نکته دیگراینکه، اگرچه من ویراستار این سطور هستم، ولی نظرات و تفکرات و پالایش های تحلیلی صرفا از آن من نیست. این را می باید از آن دوستان بسیار گرانقدری دانست که چه در ایران و چه در خارج از کشور وقت خود را به این مهم اختصاص داده اند، و می دهند، تا مطالبی تهیه گردد که بتوان آنها را به دیگران ارائه داد و منتظر کنش ها و واکنشهای دیگران هم بود.
دیدگاه همگی ما بر این پایه استوار است که امروز چپ نمیتواند صرفا نماینده دگراندیشی سیاسی باشد، اگر ما به عنوان چپ نگاهی اجتماعی داریم، اگر ما به عنوان چپ تحولات رادر تمامی عرصه های اجتماعی می خواهیم، و اگر ما به عنوان چپ نقطه آغازمان تمامی عرصه های اجتماعی است، پس نمی توان و نباید دگراندیشیدنمان نمادی صرفا سیاسی داشته باشد. می باید بتوانیم جامعه را در تمامی عرصه های زندگی روزانه آن مورد توجه قرار دهیم، می باید حتا بتوانیم پدیده های سیاسی جامعه مان را در پیوند با عرصه های دیگر فرهنگی، اجتماعی و روانشناسی و اقتصادی قرار دهیم، و نه نیم نگاهی تاریخی که نگاهی تاریخی نیز به این عرصه ها داشته باشیم. حیات جامعه انسانی بطور عام و حیات اجتماعی انسان بطور خاص تک بعدی نیست، که ما صرفا به دلیل بحران های متعدد سیاسی، عجولانه آن را به یک بعد، آنهم تنها سیاسی محدود کنیم.
مقدمه بر مقاله
در این بخش هدف ارائه یک نمای کلی از خیزش هاست، که در ادامه سعی خواهم کرد بخشی از آن را باز کنم، و بیشتر بدان بپردازم.
همانگونه که از تیتر مقاله مشخص است، سعی خواهم کرد به دو مشخصه در هم تنیده بپردازم، یعنی روانشناسی خیزش ها در یک بعد اجتماعی، و خیزش های روانی به عنوان انگیزه روحی شرکت جویی در یک حرکت اجتماعی. شاید بهتر باشد یکبار دیگر هم تاکید کنم که با این زاویه به مسئله خیزش ها نگاه کردن، به مثابه نفی تحلیلی دیدگاه های دیگر نیست. من فکر میکنم که این بعد کمتر مورد توجه قرار گرفته است. به نظر من برای غلبه بر ترس حائل بر جامعه در مقابله با رژیم اسلامی می باید چرایی این ایجاد ترس را شناخت، تا بدان غلبه یافت. زمانی که رژیم اسلامی در اکثر نهادهای سرکوب خود، از کارشناسان جنگ روانی استفاده میکند، چرا ما به این مسئله کمتر بها می دهیم و به جای راه جویی، در پی راه حلهای صرفا سیاسی هستیم؟ راه حلهای سیاسی می باید از کانالهای بسیاری بگذرد تا مورد تایید و توجه مردم قرار گیرند، و انگیزه آنان را تقویت نماید. البته اکثرا با این مسئله موافقند ولی در عمل کمتر کنکاشی در این مورد صورت گرفته است. انگیزه مقاله، دامن زدن به چنین مباحثی است.
گذری تاریخی بر موضوع
از دوره پس از حمله اعراب به ایران، به خصوص از زمانی که سلسله های پادشاهی دست نشانده خارجی بر مسند حکومتی آمدند، و در حقیقت جامعه ایران نه به عنوان یک جامعه متخاصم بلکه یک جامعه مورد تعرض و سرکوب قرار گرفته، به حیات خود ادامه داد، به تدریج ترس نهادینه شده ای بر کلیت جامعه چتر باز کرد، که کمتر جنبش و خیزشی را می توان سراغ داشت که توانسته باشد این ترس را از دل نسل ها بیرون کشد. اکثر جنبش های فکری و اجتماعی از اینرو یا در عرض حیات یک نسل نابود شدند، یا اگر بعنوان نهاد تفکری به حیات خود ادامه دادند، دیگر آن بنیاد معترض اولیه خود را دارا نبودند. قهرمانان این جنبش ها نیز اگر چه در دل تاریخ این مرز و بوم نهفته اند، و در پنهان و آشکار هر از گاهی سر برمی آورند، ولی بیشتر به عنوان فداییان تفکر جدید آن دوره از آنها نام برده می شود، و جز آهی بر از دست رفتنشان، کمتر کلمه دیگری بر زبان عامه جاری است. آهی که از امیدی دیگر و منکوب شدنی دیگر خبر می دهد. شکست های متوالی تاریخی، سرکوب حامیان و دوستداران، منکوب وحشیانه تفکر و حکومت های لرزان از بالا تعیین شده، آنچنان شرایطی را ایجاد کرده است، که بسیاری از ضرب المثلهای ما نیز آن رنگ و بویی را گرفته است که پیامدی چون دم بر بستن یا فریاد کشیدن ویا انزجار ندارد، و هردو عکس العمل از پیامدهای ترس هستند. این پیشینه، جامعه ایران را دو رنگی کرده است یا سیا ه و یا سفید و از تنوع رنگی و یا تنوع واکنشی، خبری نیست. در چنین شرایطی ، یا جا معه منکوب شده است، و یا منکوب کننده. در دوران سکوت منکوب شوندگی است، و در دوره خیزش و فریاد منکوب کننده گی هر تفکر و یا صدای دیگری. در این دوران ها یا شاهد فرزانگی رهبرانیم یا اهریمن شدنشان. در این میان و برمبنای این تفکر نهادینه شده ترس، ما شاهد پدیده دیگری نیز هستیم و آن تک رهبری کلیت جامعه. تک رهبری که، هم به اوج کشاندنش راحتر است و هم به زیر پا انداختنش، در زمان اروج فریاد منکوب شده.
شاید این سئوال ایجاد شود که چرا هم فریاد و هم سکوت را، از روی ترس می بینم؟ جواب به این سئوال را از روی یک تمایز می توان دید. فریاد وسکوتی که از ترس نباشد، بلکه برای تاکتیکی است تا شما را به هدف برساند، دارای چند مشخصه است. اول اینکه چشم به آینده دارد، دوم اینکه می تواند با فاصله به همه چیز نگاه کند و شرایط را در یک به هم پیوستگی ببیند، و از اینرو کنش ها و واکنش ها را مورد مطالعه قرار دهد، و سوم اینکه عمل است و نه عکس العمل. در مورد ترس اجتماعی، هیج کدام از این مشخصه ها وجود ندارد. اول اینکه چشم به حال دارد و هدف دور کردن آنی خطر است. دوم اینکه شرایط را از درون خود و در میان خود می بیند و چشمش، افق های دیگر را نمی بیند. سوم اینکه عکس العملی است به یک تهاجم، به یک نهیب، که جان بر لب آمده ، یا آخرین توانش را به فریادی تبدیل می کند که مهاجم را خاموش کند (آنهم در کنار دیگران و دیگری) و یا اینکه سکوت بر لب آورد، و دمی دیگر تحمل کند، چون هراسش از دشمن قوی تر بسیار است و اعتقادش به نیروی خود و خودی بس اندک. همانگونه که شما می توانید در بعد فردی، شاهد آن باشید که کسی از ترس، سکوت اختیار نماید و یا از شدت ترسش، پرخاشگری کند. البته برداشت بسیاری از پرخاشگران این است که آنان “بی باکند” و یا “معترض”. کافی است جلوی این پرخاشگر بی باک مان کسی را قرار دهید که قوی تر است تا ببینید، بی باکی پرخاشگرمان، چگونه آب می شود و به زمین فرو میرود. از اینرو برای شناخت از مکانیسم ترس نمی باید رفتار مشترکی را در میان افراد جستجو کرد. انسانها با پیشینه های مختلف، چند گونه عمل می کنند.
روانشناسی خیزشها
منظور از روانشناسی خیزشها در این است که کدامین تفکرات و احساسات اجتماعی در میان مردم می تواند تعیین کننده عمل ها و عکس العلل های رفتاری شان باشد. از این منظر خیزش ها بعنوان یک پدیده می توانند مورد بررسی قرارگیرد.
خیزش ها از این بعد به عکس العمل هایی گفته می شوند، که در حقیقت جلوگیرنده تهاجمند. بنابراین یک خیزش لزوما یک عمل تدافعی نیست، و می تواند در بعد اجتماعی و جمعی خود در آنجا که فرد خود را تنها حس نمیکند به یک تهاجم تبدیل شود. ولی چون خصلتی به صرفه تدافعی دارد، لزوما این تهاجم ایجاد شده اجتماعی نه ادامه دار است، و نه با اهداف مبارزاتی همراه. از آنجاییکه که افراد با شور و انزجار خود وارد صحنه می شوند و می توانند در طول حرکت اهدافی را مد نظر داشته باشند، هیچگونه تضمینی بر ادامه کاری تا رسیدن به هدف اعلام شده، نیست، همان شور و انزجاری که آنان را در مقابل دشمن قرار می دهد، می تواند ناامیدی و ترس موقتا به کنار رفته را جایگزین سازد، و فریاد را به سکوت برساند. از اینرو نقطه اتکا برای تبدیل خیزش ها به اعتراضات هدف مند و دگرگرا در این است که بتوان مکانیسم هایی را پیدا کرد که شور و انزجار را در حدی نگاه داشت که دشمن را همیشه زبون تر و ضعیف تر از معترضین بپندارد.
جامعه ایران در طی صده های اخیر شاهد خیزش های بسیاری بوده است. وجه مشترک این خیزش ها در شکست شان بوده است. این خیزش ها اگرچه افکار و راه کارهای متفاوتی برای رشد اجتماعی ایجاد کرده اند، ولی در موج های تاریخی بعد از آن بدلیل شکست کلیت آنان، جز ساحلهای آرامش تفکری و ایجاد امیدی دیگر،کمتر به کاردیگری آمده اند. از اینرو است که متاسفانه برخی آنرا به حساب کمبود حافظه تاریخی مردم گذاشته و می گذارند. نمود دوره های تاریخی ایران، نه در هم پیوستگی تغییرات، بلکه عموما، در از بین بردن کامل و ساختن نهادی دیگر بر ویرانه ها بوده است، حتا اگر آجرهای این بنا، از ویرانه ها ،به عاریت گرفته شده باشد. این تخریب و این سرکوب، نه فقط در بعد فیزیکی برعلیه افراد و نه در بعد منکوبی تفکر، که حتا در بعد تغییر تاریخ روا رفته بر خیزش هم بوده است. از اینرو، تلاش هر نسلی برای صیقل دادن تفکری نو، بخشا در بازسازی تاریخی است که دگرگون شده است، و از اینرو تلاشی روشنفکرانه است برای ترسیم آنچه بر ما گذشت و ازاین کانال، ترسیمی از نمای آن چیزی است که بر ما می گذرد. در این میان، توده های مردم ، آنانی که زندگی روزمره آنان، مورد تهاجم حکومت هاست، از این بخش بدورند. از این رو است که در جوامع سرکوب شده، آرمان خواهی و رویای جهانی دیگر، بیشتر از آنکه آرزوی مردم کوچه و بازار باشد، آرمان خواهی منکوب شده ی روشنفکران آن است. شاید از این منظر است که هیچ کدام از خیزش ها در طی صده های گذشته به اهداف بیان شده خود نرسیده است. توده های مردم از امروز خود، فریاد می کشند و روشنفکران از برای فردای آرمانی خود. خیزش های مردمی فرآیند، سرکوب یک نسل است و برای روشنفکران، فرآیند سرکوب نسلها. از اینرو توده های مردم دنبال جایگزینی چهره ها هستند و روشنفکران و دگر خواهان ، دنبال ساختاری دیگر و بنیادی دیگر. اگرچه چنین تفاوتهایی را می توان دید، ولی باید گفت که انسان منکوب شده برای ایجاد امید و برون رفت از تنهایی و ناامیدی خود، روزنه هایی را ایجاد میکند تا در تاریکی نوری ببیند. این روزنه ها در دوران شکست و پذیرش ناتوانی خویش، می تواند خود را در توهم نشان دهد. این مورد، هم در میان مردم و هم در میان روشنفکران نمود رفتاری دارد .از اینرو اگر توده های مردم در توهم رهبری هستند، روشنفکران، در توهم آرمانی خود می توانند از حیات اجتماعی دور شوند؛ زیرا هردو درپی ایجاد روزنه های امید هستند، ولی هریک از منظر و نیاز خود.
شاید می باید از این بعد، نگاهی به توهم در میان مردم انداخت. توهم از آنجا آغاز می گردد که فرد در پی جایگزینی رهبر است. هنوز به خود و توان خود اعتقادی ندارد، از اینرو رهبری قوی می خواهد که رودروی دشمن قداره بند بایستد، که حرف او را بزند، که فریاد او باشد، که نیاز او را ببیند، که او را در کوچکی خود در زیر پا له نکند! از اینرو چنین انتخابی نه از روی الگوی آرمانی، که از روی حس ضعف در ایستادگی و پذیرش حقانیت خود است، در مقابل غول سرکوب حکومتی. توهم برعکس آنچه مرسوم است، نه از ناآگاهی بینشی صرف، و یا عدم درک آرمان خواهی ساختاری دیگر، که از روی ضعیف دانستن خود در مقابل دشمن است. نه از اینرو که تاریخ را نمی شناسد و یا به یاد ندارد، که برعکس، تاریخ شکست، آنچنان جا پایی مستحکم در احساس او و تفکرش باقی گذاشته است که تاریخ به یاد آمده، شکست های گذشته را یاد آور است. از اینرو می خواهد رهبری و قهرمانی در این میان ، حق بگیر او باشد.
خیزش های روانی
خیزش های روانی، به آن دسته از احساسات و تفکرات فردی بر می گردد، که می تواند تعیین کننده انگیزه فرد باشد برای کنش و واکنش های ناگهانی اجتماعی در جمع. از اینرو محور تعیین کننده ای است که چرا در شرایط مشابه، ما شاهد رفتارهای مختلف اجتماعی از مردم هستیم.
در جوامع سرکو ب شده، اوج سرکوب را به تنهایی در منکوب اجتماعی نمی توان دید. اوج سرکوب در آنجایی است که ترس و تنهایی، هر روزه در زندگی و حیات احساسی و تفکری تک تک اعضای یک جامعه آنچنان رسوخ می کند، که فرد در حیات اجتماعی میلیونی خود، خود را تنها می بیند! اتفاقا تمامی استراتژی ها و تاکتیک های جنگ روانی ارگانهای سرکوب، در ایجاد چنین شرایطی است. ولی از آنجایی که حیات تنها و ناامید، با وجود همه سرکوب ها، نمی تواند انسان اجتماعی را منکوب شده نگاه دارد؛ انسان منکوب شده ، چشمی به گوش و کنار هم دارد. انسانی، یاری، دوستی، فامیلی را می جوید که هم دردش باشد. از اینرو است که خیزش های روانی ایجاد می شود، از اینرو است که ما شاهد فریادیم، حتا اگر فریاد خفه شود.
انسان ایرانی در طول حیات جمهوری اسلامی در مقایسه با دوره های قبل، هیچگاه به این حد منکوب شده و ناامید از دیگران نبوده است. فقر و فلاکت اجتماعی، سرکوب بیش از اندازه، نزدیکی نیروهای سرکوب گر در حد همسایه و هم شهری، چشم و گوش انسان ایرانی را به نجوای درونی خود کشیده است تا گوشی و چشمی ، او را به خطر نیاندازد. ولی انسان اجتماعی نمی تواند تا به آخر نجوا گر درونی خود باشد، چرا که انسان اجتماعی نمی تواند چشم و گوش خود را تا به آخر، بر روی نیازهایش ببندد. چرا که سرکوب می تواند حقانیت او را بگیرد، ولی نیازهای انسانی او، همیشه سپری است تا حقاینت تاریخی و انسانی او، هیچگاه سرکوب دائمی نگردد. انسان را به منجلاب می توان کشاند، ولی در منجلاب نگاه نمی توان داشت! پس، در پی هم سنگران خود می گردد. پس نجوا می کند تا فریاد شود. ولی این فریاد لزوما به دگر ساختاری نمی آنجامد؛ زیرا این فریاد امروز اوست برای امروزش. پس طلب رهبر می کند، پس طلب قهرمان می کند و آنگاه که خود نمی تواند قهرمان باشد، قهرمان می آفریند. پشت او می ایستد. ستایشش میکند، به او امید می بیند، او را از آن خود میکند و از خود می داند، ولی کمتر خود را در کنار او قرار می دهد، زیرا او را برترو بی باک تر از خود می داند، پس او را پشتیبانی می کند! هرآینه اما ، قهرمانش، رهبرش بر او پشت کند، رنجیده از خود می شود، بر انتخاب خود لعنت می فرستد، خود را ناتوان تر احساس می کند، بر فداکاریش غبطه می خورد، جهان را به کام زورمندان می بیند، و هیچ گاه به این فکر نمی کند که او، قدرت را به رهبرش و قهرمانش داده است و نه برعکس؛پس، به کناری میرود، فریادش را می خورد تا دوباره نجوایش، تحمل بدن رنج دیده اش را نداشته باشد و فریادی دیگر برآید، حتا اگر فریاد، از آن نسل دیگرش باشد.
سخن پایانی
در این چند سطر سعی کردم ، نکات اساسی این مبحث را بازکنم. طبیعتا این سطور جز ارائه بحث چیز دیگری نیست. هدف از ارائه، در این بوده است که نشان دهم چرا در بسیاری موارد خیزش ها در سطح خیزش ها و در نهایت آنگاه که فراتر از اعتراض می روند، به یک تغییر بنیادی نمی انجامند. هدف اساسا این نیست که با این توضیح نشان دهم که همیشه پاشنه بر همین در خواهد چرخید، بلکه برعکس با نشان دادن مکانیسم ها، بگویم چگونه می توان آنها را تغییر داد. نمی توان چون این ترس وجود دارد، پس سعی نماییم که رهبرشان یا قهرمانشان باشیم، که برعکس اگر در پی تحول بنیادین هستیم،می باید این ترس را از آنان بگیریم. نه اینکه از بالا برآنان و برای آنان باشیم، که برعکس در کنارشان و هم گامشان باشیم. نه اینکه، معلمانشان یا معظمامشان باشیم، که برعکس از آنان بیاموزیم و هم نسل شان باشیم. نه اینکه آرمان گرایانشان باشیم، که برعکس ، زندگی شان ، آرمان آنان را تعیین کند. نه اینکه به جای آنان به جنگیم، که با آنان بجنگیم!