سینه ام سرشار است از مهر، اما بغض خفته درآن بسیار
خوب می دانم، زندگی رود روانی ست، می برد ما را …
قلندر شب باشیم یا آرش زمان …
خوب می دانم، عشق در نبض زمان … زیر باران، دست در دست،
عشقِ مستی و دیوانگی، قصه ای بیش نیست
بیش از این می دانم،
اما
مانده ام حیران درخود، تو را چگونه فراموش کنم؟
…
گذشته ها … همه چیز بوی عشق می داد، بوی دوست داشتن و زندگی و مفهوم زیبای آن
ولی امروز؟
آنروزِ زمان، با کلمه ای، چه بی راهه راه انتخاب کردیم …
و چه می بینیم از انتخاب مان؟
ما چه بودیم؟
چه کردیم با خود؟
بگذریم،
هرچه کاشتیم، امروز درو می کنیم و هنوز هم از زمان نیاموختیم، که چه کرد با ما.
هنوز هم در پستوی خیال دیروزیم،
خورده بورژوای متحد، طبقه کارگر، و امروز، طیف اصلاح طلبان،
عزیزان! این نمد همان کلاه دیروز است!
…
نمیدانم، امروز چرا همه چیز بوی دلتنگی و بیهودگی میدهد،
آیا تمام شده است و دیگر هیچ چیز نیست، آیا جهان بسوی ویرانی و نیستی می رود؟
تو هم نمیدانستی! عذاب ما در این است.
خواب نیست، و نه کابوس … بیداری هم نیست، گرچه باورمان است، که بیداریم.
تب است، و سرگیجه که با آن خو کرده ایم، و هذیان از این تب.
تو هم نمیدانی … عذاب ما در همین جاست،
شاید می دانید و خود را به ندانستن … زده اید.
من هنوز، در گوش و جانم این پرسش، آویزه گوشم که گفتی تا این زمان، کاری نکرده ایم، و زمان ما را به سمت خود می کشاند
دل بستن، به کویری، که در انتظار باران ست، وهم و خیال بیش نیست.
باید نگاه ها را در افق امروز دید
باید، چتر های خیال را بست،
با نگاهی دیگر
زندگی، ذره ی کاه نیست، امروز
زندگی، عمر چریک نیست،
تو هم می دانی، زندگی بودن است و فراز
اما من و تو و امروز، با همان نگاه دیروز،
می خواهیم، با چند شاخه گل، یک چمن آباد کنیم.
…
و امروز که چندین سال از زمان می گذرد، انگار همین دیروز بود، از راه دور، از راه و بی راه و شاید از کوره ی راه، برای چه، تو خود هم نمی دانستی، و همین بود، که اوقاتت تلخ بود، و گفتی که همه چیز بی معنا شده، و هر دو مان دلتنگ زمان …
و غریب و غربت و جدائی،
که بوی مرگ می داد،
آن روز را می گویم،
تو لرزیدی، نگاهت کردم، و گفتی از سرماست،
بهار بود آن روز، و تو بی آنکه خواسته باشی، فریاد کشیدی،
مرگ و نفرین بر جدائی و غربت. من گیج بودم. گنگ و مسخ …
گفتی، ما باران می خواستیم،
سیل آمد.
گفتی همه چیز، ویران شده است،
بی زار زمان
وه چه زیبا خواندی
سخن از بودن نیست
«سخن از عشق، از غم است و پریشانی یک دل
که در اندوه، غریبانه ی خود بی صدا می شکند
سخن از رابطه هاست
و غباری که در اندوه جاریست
سخن، از تلخی، یک ناپیداست»
و من چه آرام گریستم،
در اندوه غریب با نه خویش،
و تو نگاه کردی و نگاهت چه عمیق بود، و باز خواندی از جلوس پر شکوه خورشید، بر سریر بلند آسمان و صبوری پرنده ها، که به خاطر پرواز، نظاره گر فردای خویشند، و ما…
غربت و جدائی، در بامداد امید،
امروز هم، ما را به مهمانی خورشید، نمی برد
تنهائی، ما، درختی سبزتر دیدیم، از باغچه ی همسایه، که ما را به کهکشان نوید می داد.
…
و من خواندم
وقتی عشق را
به دستانم آموختی
دل مسافر غریبی شد
و باران بارید
تا غربت بشوید، یا که پیراهنی شود
بر تن سوخته ی من
…
و هر دو آرام گریستیم، برای خود و تمامی آرزو ها.