شاید وقتی نوشته از پیروی از موسیقی و صوت دست برداشت – نیما مبتکر و یا “مقصر” این کار دانسته شده است – و خود اعتباری و استقلالی یافت، در حقیقت شروع غلبه یابی مضمون و مفهوم کلام بود بر خوش صوتی ترکیب کلمات، زیبایی شناسی از شکل به مضمون گذر کرد. خوب این یک اتفاق بسیار ارزشمندی بود که روزی بهر دلیلی شروع شد. تقریبا تا پیش از این، قرنها توهم را براساس زیبایی شناسی صوتی خاصی بهم می بافتیم، و اصلا هم عین خیالمان نبود که چیزی بعنوان واقعیت نیز وجود داشته باشد، چندان هم مقصر نبوده ایم، زیرا مقوله یا مفهموم واقعیت نیز تازه متولد شده اند. کلی دعوای دکارت، منتسکیو، روسو، روشنگری و فیزیوکراتها در همین حول و حوشهای زمانی برسر چیزی بود که بعدها یواش یواش واقعیت نامیده شد.عده یی با تکیه بر انسان بعنوان “سخت افزار” و عده یی دیگربعنوان “نرم افزار” کفه ترازوی شکسته اسکولاستیسیسم را زمین زدند که دیگر هیچکس را یارای “حرف زدن برای حرف” نبود. عصر صنعت و انسان جدید با تمام تناقضات زمانه دردناک گذار، دیگر “دم درب” بود، و می رفت که “پرگویی بی مصرف” را تیر خلاص بزند، و همین دنیایی که امروز دیگر “عصر صنعت اخص” است را در چشم انداز قرار بدهد.
اما واقعیت و جامعه صنعتی، یعنی جانشین شدن زمین و نیروهای طبیعت توسط سخت افزار مغز و نرم افزار اندیشه با هم مترادف هستند؛ اندیشه، واقعیت و جامعه صنعتی جمعا در یک روند یگانه تولید و باز تولید شکل گرفته اند. تا پیش از این، گفتار تنها یک مجموعه یی از اصوات بود که خود مصداق خودش بود (مضمون اسکولاستیسیسم). “قانع کردن و قانع شدن” در یونان یا سنای روم، در فن حرافی بود که خود در حقیقت نوعی حیله گری، تهدید و اگر لازم می شد فحاشی بود. کشف تاثیرگذاری یک عنصر یا پدیده طبیعت (نا انسانی شده) در هستی و همزیستی جمعی ما شروع تولد یک واقعیت است تا اینکه بالاخره به مفهوم سازی برسد، و مقوله گردد و ما از آن مفهوم و مقوله بعنوان یک واقعیت نام ببریم، و آنرا به کار بندیم تا اینکه به سطح بخشی از هستی و همزیستی اجتماعی ما ارتقاء یابد. آنچه خود می سازیم، مستقیما بعنوان یک واقعیت شناخته است، انسانی کردن عناصر یا پدیده های طبیعت نا انسانی شده، موجب به واقعیت تبدیل شدن آنهاست، و ساخته ما از همان ابتدا انسانی است؛ اولی کشف است و دومی ابتکار.
ایران در تحولاتش، امروزه به آنجایی رسیده است که در آن “واقعیت” متولد شده است، یعنی روند سه پایه اندیشه، واقعیت، و جامعه صنعتی خود نیز “یک واقعیت انکار ناپذیر” شده است. امروزه – شاید این حرف عجیب بنظر آید- اندیشه است که دچار مشکل است، و شرایط را بسیار شبیه دوران اروپایی فوق کرده است، در حالیکه در آنزمان، جامعه در سطحی بسیار نازلتر از زمانه ما بود، در جهان و در ایران. در ایران امروز، واقعیت یا شکل نگرفته است، و یا در حدی که شک گرفته است، متولد نشده است؛ و اشکال کار اندیشه هم درست همینجاست، زیرا هم کشف و هم تولید واقعیت همان روند شکلگیری اندیشه است و تداوم تحول اینها و جامعه صنعتی. از منتسکیو تا کانت و مارکس، همگی اجزاء یک روندی بودند که هم اندیشه و هم جامعه صنعتی را نیز در بر می گرفت. شرح حال واقعیت دیگر نمیتواند بر اساس “هرکس از ظن خود” باشد، تصور کنید مسافرین یک هواپیما هریک از ظن خود قانون جاذبه نیوتنی را درک کند و دست به اقدام بزند.
مشکل بزرگ ایران قویا همین منطق “هرکسی از ظن خود” شده است. علاوه بر دلایلی مهمتر و محکمتر برای این کمبود، دیرکرد، یا توطئه یک مشگل بسیار جدی وجود دارد که مشکل زبان است. زبان فارسی لال است، الکن است، لنگ است، دروغگوست، بی اطلاع است نسبت به واقعیتی که شکل گرفته است که به در و دیوار می کوبد که شاید اندیشه یی آنرا ببیند و به بخش خودآگاهی جامعه منتقل کند. این زبانی که امروز فارسی می نامیم و به سخنورانش، در گذشته و حال می اندازیم، از دو عنصر تعیین کننده شکل گرفته است. تجاوز و تخریب و غلبه از یکسو، و پیام و صنعت از سوی دیگر. آمدن اعراب، جنگی بود و کشورگشایی و غلبه یی؛ آمدن اسلام پیامی. “آمدن” غرب هم کوششی پیوسته بود برای جنگ و کشورگشایی و غلبه؛ آمدن جامعه صنعتی و پیام اش. تجربه نخست به عربی بوده است و هنوز هم می باشد. تجربه دوم به فرانسه و انگلیسی بوده است و هنوز هم هست. هردو تجربه ترجمه شده اند. تجربه اول توسط فعالان مذهبی حوزه ایران، عراق و عربستان تنظیم و اداره و ترجمه می شده است؛ و تجربه دوم توسط فعالان فکری و غیر فکری حوزه ایران، فرانسه، انگلیس تنظیم و اداره و ترجمه می شده است. “روح” ما در این برزخ تجاوز و پیام چنان گیر افتاده است که عملا همه هم ایرانی هستند و هم “عامل بیگانه”. در چنین وضعیتی آنچه می گوییم و می کنیم، و “می اندیشیم” عناصری هستند که ترکیبشان (سنتزشان) یا در عربستان و عراق است و به زبان و فرهنگ عربی است، و یا در فرانسه و انگلیس (آمریکا) است، و بزبان و فرهنگ فرانسه یا انگلیسی است. ما تمام یونان و باستان را بعربی گرفته و تعبیر کرده و بعدا احتمالا ترجمه کرده ایم، یعنی برای فارسی زبانان “دسترسی دست دوم”. ما تمام اروپا (باصطلاح غرب) و تحولات عملی و اندیشگی اش را به فرانسه یا انگلیسی گرفته و تعبیر کرده و احتمالا ترجمه کرده ایم – یعنی، بازهم “دست رسی دست دوم” برای فارسی زبانان. اگر این مسئله را مورد توجه قرار ندهیم، و برایش راه حلی نیابیم، همگی دایما در بازارهای عربستان یا انگلیس و آمریکا، اجبارا، انواع و اقسام مخمل “می خریم”. امروز یکی از مشکلات فعالان مذهبی بعنوان تولید کنندگان “ملات وحدت” اینستکه پیام را باید از عرب و فرهنگ آن متمایز کند؛ بهمین ترتیب نیزباید پیام و صنعت از تجاوز و غلبه فرانسه، انگلیس (آمریکا) متمایزشوند. صفویه با “شیعی” کردن، رضا شاه با “آتاترکی” کردن، محمد رضا شاه با “شاهنشاهی دو هزار و پانصد ساله” کردن، پنجاه و هفت با “اسلامی” کردن هرکدام بشکلی و دلیلی، باجبار یا به اختیار برای حل مسئله فوق اقدام می کردند. کافیست به نوشته ها و انعکاسات تمام بازیگران اجتماعی ایران توجه کنیم. ابهام و سردرگمی هم حاصل این وضعیت است، و هم منشاء آن. هم سنت لیبرال دموکراسی، و هم سنت سوسیال دموکراسی دهه هاست که برمبنای تعاریف بسیار سطحی و عامیانه شکل گرفته اند، و بر این اساس در صحنه اجتماعی و تحول آن در گیر بوده اند. اسلام هم بهمین ترتیب قضاوت کرده است، و هم مورد قضاوت قرار گرفته است. مصداق ها شده اند، لاابالی گری حاشیه نشینان و قربانیان اجتماعی و اقتصادی و اخلاقی برای سنت لیبرال دموکراسی؛ خشونت و تجاوز و شعار های “آسمانی” برای سنت سوسیال دموکراسی؛ طلبه بیسواد و بیخبر از روزگار دهی دور افتاده از هرگونه اثر تمدنی برای اسلام. این دیدها، مستقیم یا غیر مستقیم سر از نوشته ها و مقالات نیز در آورده اند، و فاجعه زمانی است که این ها در صحنه اجمتماعی و تحولاتش بارها پایه تقابل و خشونت شده اند. بهمین دلیل به کج فهمی هایی برخورد می کنیم که اگر روحانی یی صاحب سطوح اعلای دانش و خردمندی دیده شود کماکان همان طلبه ده است که گفتیم. اگر متفکری و صاحب نظری از غرب نام ببرد و اندیشه و دستآوردهایش، زیر جلکی مشغول اشاعه فساد و لاابالی گریست. اگریک باصطلاح مارکسیستی در یک مسجد و مراسم فاتحه یی پیدایش شود، یا مثلا برای سلامتی بچه اش دعایی بکند یا تعجب آوراست، و نشانه توطئه و یا یارو مسلمان شده است. نه اسلام و مارکسیسم رقیب یکدیگرند زیرا مارکسیسم یک دین نیست؛ نه لیبرال دموکراسی بنیانگذار فحشا و فساد بوده است و برابر با آن؛ و بالاخره نه یک روحانی صاحب دانش و خرد روز برابر طلبه فقیر و دور افتاده فلان ده.
زبان برای اندیشه مثل ظرف است برای مایعات؛ همزبان و هم اندیشه ما احتیاج به تعمیری بنیادی دارند؛ و امید است که “لوله های دودکش کارخانه ها” این تعمیر را انجام دهند و نه “لوله های تفنگ”.