تقدیم به مریم
دو برادر در غروب سوزناک آذرماه جلوی اوین ایستادهاند. باد سرد از توچال میوزد و افق رنگ خون شده. ساک را گرفتهاند، تقریبا خالی است. باور کنند؟ واقعا اعدام شده؟ به همین راحتی؟ به چه گناهی؟ در کدام دادگاه؟ جنازهاش کو؟ درد و سرما تا مغز استخوان را میسوزاند. دو برادر از اوین به ترمینال غرب میروند راه میافتند به سمت همدان، با خبر مرگ برادر کوچکتر. نه معلوم است کی اعدام شده نه معلوم است کی و کجا دفن شده، آخرین بار در تیر ملاقاتش کردهاند بعد میگویند ممنوعالملاقات است اگرچه خبرهای بد زود میپیچد اما آدم باور نمیکند، شاید او توبه کرده و ندامت نوشته باشد (از چه؟ در زندان بودن؟) بالاخره در آذر خبر اعدامش را میدهند همراه با ساکی حاوی وسایل شخصی.
جنازهای نیست پس تدفین و تشییع هم در کار نیست. ختم و ترحیم هم ممنوع است. حتی اگر لای در را باز بگذارند و کسی برای تسلا دادن وارد شود برادرها باید به کمیته انقلاب اسلامی جواب پس بدهند. همه خانواده نگران که نکند از کار یا دانشگاه اخراج شوند. داشتن برادر اعدامی، کم گناهی نیست پس داغ را پنهان میکنند. انگار نه کسی اعدام شده و نه کسی داغدار، مردم هم نمیدانند در ۶۰ میلیون جمعیت، چهار هزار نفر چیزی نیست. آن هم در دورانی که مردم از بس شهید دیدهاند به مردن عادت کردهاند.
چند ماهی است ایران قطعنامه را پذیرفته و مردم امیدوار شدهاند که وضع بدتر از این که هست نمیشود. مردم زندگی خود را میکنند و پشت سرشان هم آن صد هزار شهیدی را جا می گذارند که در هشت سال جنگ پرپر شدند و هم آن چهار هزار مظلومی که در اوج شهوت خون و قدرت به طناب دار سپرده شدند. چه فرقی میکند اگر خون آن صد هزار شهید دیده شد و داغ این چهار هزار انکار. فاجعه وقتی به تاریخ میپیوندد برای بازماندگانش داغ میشود و برای دیگران واقعیت، برای بازماندگان چه فرقی میکند یک واقعیت پذیرفته و واقعیت دیگری انکار شود چون هر دو فاجعه برای آنها داغ است. اما باز مردم زندگیشان را میکنند.
اما حقیقت این است همین مردمی که زندگی عادی خود را میکنند واقعیتها را میبینند حتی اگر به روی خود نیاورند. همان مردمی که واقعیت اعدام بیش از چهار هزار نفر را آن هم در اوج بیرحمی حاکمان و مظلومیت و بیپناهی قربانیان، ندیدند همان مردم واقعیت کشته شدن چهل، پنجاه نفر را در خرداد ۸۸ فریاد زدند. این مردم همان مردم هستند. مردم زندگیشان را راه نمیروند آن را بالا میروند. «زندگی عادی» بد نیست واقعیت است اما واقعیتی که هر روز غنیتر میشود. خانواده من که عزیزی را در مرداد ۶۷ از دست داده و عزیز دیگری را در خرداد ۸۸ ، بهتر از هر کسی میفهمد همین زندگی عادی چقدر این مردم را در این بیست سال بالا کشیده، مردمی که روزی داغت را انکار میکردند امروز داغت را درمان میکنند.
آنچه ظلم و زشتی را خوار و حقیر میکند همین «زندگی عادی» است هنگامی که عرصه تجربههای فردی برای عقب نشاندن زشتی و کسب آگاهی میشود. برای مبارزه کدام عرصه بهتر از همین زندگی روزمره که در آن قدرت در دست ما است نه دیکتاتور. ما یاد گرفته ایم پس از فاجعه به زندگی برگردیم بی آنکه به داغ عادت کنیم این است که زندگی را متعالی میکند.
پ.ن: دوستان سایت موج آزادی امروز یعنی بیست و ششم ماه رمضان را به نام بهزاد مهاجر و بابک سپهر نامیدهاند با اجازه آنها من نام عمویم علیاشرف نامداری را هم اضافه میکنم و برای همه بیگناهانی که مظلومانه جانشان گرفته شد آرامش و رحمت طلب میکنم.