در میانه لایه های
زیرین پوست شهر
پرده ها وز پی پرده ها
در نمایشند؛
کودک کاری را می بینم
که بایست کودکی کند،
وز میان آغوش باز
عاطفه ها،
سر بر بالین خواب
نازخوابی کند
اما …
اما …
این نمی شود!
کارگری را می بینم
با دستانی پینه بسته
با تنی رنجور و خسته
وز پی معاش.
عرق شرمساری
روان است
بر چهره …
سوخت بری را می بینم
با قامتی تکیده
به کنکاش لقمه ای نان
در گذر از ده ها
کمینگاه گزمه ساخته
به قتلگاه سراوان
می بینم!
و …
یک در صدی های
مرفه نشین بی درد را
سر به بالین
بر بالش های ناز خواب؛
خواب نازشان را
می بینم!
برگرفته از etehadesarasri@