گروه کار کارگری سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) به مناسبت اول ماه می در گفتوگویی در دو بخش، با آقای دکتر کاظم کردوانی، جامعهشناس و نویسنده، ابتدا پرسشهایی در رابطه با وضعیت طبقهی کارگر ایران، مختصات مبارزات این طبقه در شرایط امروز ایران، مهمترین خواستهها و همینطور محدودیتهایی که کارگران برای اعتلای اعتراضات خود با آن روبرو هستند را با ایشان در میان نهاد. در بخش دوم،آقای کردوانی به پرسشهای ما در زمینهی رابطهی دیروز و امروز جنبش روشنفکری چپ و همینطور سازمانهای سیاسی ایران، با طبقهی کارگر پاسخ گفتند.
آقای کردوانی، با توجه به اینکه شما هم جامعهشناس هستید و هم سابقهی مبارزاتی در کنفدراسیون دانشجویان به عنوان کنشگر چپ دارید، کمی هم به رابطهی بین جنبش روشنفکری و چپ ایران با طبقهی کارگر بپردازیم: در گذشتە، جنبش روشنفکری ایران و سازمانهای سیاسی چپ، بە دلایل مختلف از جمله به خاطر نوع باورها، از جنبش کارگری و از مبارزات عدالت خواهانە حمایت کامل میکردند و میتوان گفت زمانی این حمایت تا حد انطباق هم پیش رفته بود. بعدآً برعکس، روشنفکران تلاش کردند از جنبش کارگری فاصله بگیرند و این فاصله امروز به حد جدایی هم رسیده است. امروز روشنفکران برعکس دهههای ٢٠ تا ۶٠ ،کمتر به مسائل زحمتکشان می پردازند. توضیح جامعهشناسانه در مورد این پدیده چیست؟
پیش از اینکه به پرسش شما پاسخ بدهم، بخشی از یک شعر مهدی اخوان ثالث را برایتان میخوانم که مرتبط با همین بحث است. اخوان این شعر را در شهریور ۱۳۲۸ سروده است:
عاقبت حال جهان طور دیگر خواهد شد
زبر و زیر، یقین زیر و زبر خواهد شد
این شب تیره اگر روز قیامت باشد
آخرالامر به هرحال سحر خواهد شد
گوید امید، سر از بادهی پیروزی گرم
رنجبر مظهر آمال بشر خواهد شد
گرچه مهدی اخوان ثالث در آن زمان گرایشات چپ داشت، اما نه از لحاظ تئوریک خیلی محکم بود و نه از جنبههای دیگر، آدمی به آن شکل مرسوم چپ بود، بلکه شاعری آزادیخواه بود. اما میبینیم که چگونه راجع به رنجبر صحبت میکند. یا در دوران جنبش مشروطیت هم به همین شکل، شاعران بسیار بزرگی داریم که راجع به طبقهی کارگر شعر میگویند.
به طور کلی، رابطهی روشنفکران ایران با طبقهی کارگر را میتوان به دو دورهی زمانی: از شهریور ۱۳۲۰ تا دوران انقلاب، و بعداز انقلاب تقسیم کرد. یعنی بعد از انقلاب آرام آرام، رابطهی روشنفکران با طبقهی کارگر تغییر کرد.
روشنفکران چپ ایران بخش قوی جریان روشنفکری ایران بودند و به یک معنا در حوزهی فعالیت عملی تنها جریان روشنفکری قوی ایران بودهاند -نه این که دیگران نبودند، ما روشنفکران بسیار بزرگی در جامعهی ایران داشتیم، از خانلریها تا بقیه… اینها روشنفکران فرهنگی ما هستند و جای خود را دارند، اما روشنفکرانی که مبارزه میکنند، حتی جریاناتی مانند مجاهدین هم که گرایش چپ داشتند و خیلی از آموزههای چپ را در قالب مذهبی عنوان میکردند، اصولاً خود را همخانوادهی طبقهی کارگر میدانستند. یعنی ایدئولوژی آنها به زعم آنها ایدئولوژی طبقهی کارگر بود.
مجموعهی سازماندهی سیاسی روشنفکران ایران هم، یعنی آن چه که ما به عنوان تشکل و حزب در ایران میشناسیم، از جمله حزب توده، بعداً فداییان و دیگر گروههای سیاسیای -چه سیاسیکار و چه غیرِآن- که قبل از انقلاب وجود داشتند، با هر گرایشی که داشتند، مستقل، طرفدار چین، طرفدار شوروی و… به طور عمده روشنفکری بودند. ما در هیچ جریان سیاسی ایران نیرویای که طبقهی کارگر یا بخش زیادی از طبقهی کارگر عضو آن باشند، نداشتهایم. نوع سازماندهی این تشکل ها نیز در همهجا، یک نوع معین و براساس الگوی لنینی «چه باید کرد» بوده است. یعنی الگوی ساختار سازمانی، در میان همهی گروهها، حتی آنهایی هم که خود را لنینیست نمیدانستند یا مانند فداییان که تزهایشان از دیدگاههای لنین فاصله داشت، لنینی بود. بدین معنا که در همه جا بطن نگاه این بود که روشنفکران انقلابی آگاهی را به میان پرولتاریا و مردم میبرند و آن ها را سازماندهی می کنند تا انقلاب و… که در واقع، اساس «چه باید کرد»ی است.
در نتیجه، روشنفکران ایران، یعنی روشنفکرانی که فعالیت میکردند و گردانندهی سازمانهای سیاسی بودند: ۱- به طور عمده در موضع انقلاب بودند ۲- ایدئولوژی خود را ایدئولوژی طبقهی کارگر میدانستند و خود را در خدمت طبقهی کارگر میدیدند. مثلاً همهی ما شاهد گرایشهای “کارگر دوستی” بودیم؛ نه گرایش به طبقهی کارگر از لحاظ انسانی، بلکه گرایش به اینکه هرچه که کارگرها میگفتند، حتی اگر (از به کار بردن این واژه عذر میخواهم)، مزخرفترین و بدترین حرفها بود، برای خیلیها مقدس بود. حتی بسیاری از ازدواجها به خصوص در دوران انقلاب -پیش از انقلاب هم اینجا و آنجا شاهدش بودیم- تحت تاثیر این نگاه بود و آقایان و خانمهای تحصیلکرده که هیچ سنخیت فرهنگی با یک کارگر بیسواد یا با شش کلاس سواد نداشتند، با یک کارگر ازدواج میکردند، چون خیال میکردند به این شکل کارگری میشوند. دوست عزیزم زنده یاد فریده لاشایی در کتاب رمانگونهی «شال بامو» که زندگانینامه ی خود اوست، با همان زبان زیبای خود از همین کارگر-زدگی صحبت میکند و میگوید به همین علت با یک کارگر روشنبین ازدواج میکند که البته بعد روشن میشود که این کارگرروشنفکر یک«شازده» بوده که از سر تفنن به کار کارگری پرداخته است! یعنی میخواستند بدین وسیله جزو این طبقه بشوند و خودشان را از ناپاکیهای بورژوایی پاک کنند تا برسند به پاکی و زلالی طبقهی کارگر. حتا در درون تشکلهای سیاسی کارگری فرستادن افراد به کار کارگری مرسوم بود که یک جهت آن برای رهایی از ایدئولوژی بورژوایی بود. افزون بر آن در مقررات تنبیهی این تشکلها، فرستادن اعضای خاطی به کار کارگری مرسوم بود. وقتی همهی اینها را کنار هم میگذاریم، وضعیت جامعهشناختی ما به یک معنا روشن میشود.
میتوان گفت که بخشی از فاصله گرفتن جریان روشنفکری ایران از طبقهی کارگر، طبیعی است. به این دلیل که گذشته از شکستها و سرکوبها، همان رابطهی حداقل تشکیلاتی موجود با کارگران هم از بین رفته و سازمانهای سیاسی چپ هیچ رابطهی همپیوند(ارگانیک)ی با کارگران ایران ندارند و با مسائل روزمرهشان درگیر نیستند. یعنی جدایی موقعیت جغرافیایی خود یک عامل است. و عامل دیگر هم مسئلهی طرح شدن آزادی در درون روشنفکران ایران و بخش زیادی از جریانات سیاسی است. عنصر آزادی تا سال ۵۷ در ذهن بسیاری از روشنفکران ایرانی عنصر غالب نبود. بلکه عدالت و مبارزه با امپریالیسم عناصر غالب فکریشان بود و امکان تحقق آنها را هم در طبقهی کارگر میدیدند.
طرح شدن مفهوم آزادی یک واقعیت را در خود دارد و آن این است که این طبقهی متوسط جامعه است که بیشترین سهم را میتواند در به وجود آوردن آزادی و تضمین تداوم آن داشته باشد. طبقهی متوسط به دلیل وضعیت معیشتیاش و مهمتر از آن به دلیل خواستهای فرهنگیاش، طبقهای است که میتواند از مفهوم آزادی، هم درک آزادیخواهانه داشته باشد و هم باعث رشد آزادی و هم دوام آن بشود. این مطلقاً به این معنا نیست که طبقهی کارگر احتیاج به آزادی ندارد یا با آزادی مخالف است یا ضد آن است. اما این مسائل در حوزههای کاملاً متفاوتی قرار میگیرند. به خصوص زمانی که طبقهی کارگر آگاهی به مفهوم آگاهییافته در مقام طبقاتیاش ندارد.
طبیعتاً این مفهوم از آزادی و اینکه طبقهی متوسط پرچمدار آزادی است، باعث شده که نیروهای سیاسی، به خصوص آنهایی که ارتباط با طبقهی کارگر ندارند و فکر میکنند فقط در حوزهی آزادیهای سیاسی و اجتماعی است که میشود فعالیت کرد و راه را برای برونرفت از وضعیت فعلی جامعه باز کرد، به طبقهی متوسط، از روشنفکران تا قشرهایی که طبقهی متوسط ایران را نمایندگی میکنند یا تشکیل میدهند، بیشتر نظر پیدا کنند.
البته به نظر من، این بیتوجهی به وضعیت طبقهی کارگر ایران بسیار امر ناپسندی است. اینکه در حوزهی دانشگاهی و فکری و پژوهشی هرکسی تخصصی دارد و طبیعتاً کسی که در کار تخصصی خودش مثلاً به حوزهی روشنفکری میپردازد، خیلی نمیتواند به حوزههای دیگر مانند کارگران، زنان و… بپردازد، یک بحث است، اما بیاعتنا بودن به سرنوشت طبقهی کارگر و درک نکردن اهمیت نقش کارگران برای یک ایران فردای آزاد، خیلی پسندیده نیست. گرچه کماکان فکر میکنم، امروز طبقهای که میتواند آزادی را بهطور اساسی برای ایران به ارمغان بیاورد و تداومش را تضمین کند، طبقهی متوسط ایران است. البته بیآن که بخواهم به این حقیقت بیتوجه باشم که وجود یک طبقهی کارگر متشکل و آگاه به منافع خود و منافع حیاتی جامعه، برای ایران و ایرانی اهمیتی بهسزا و گاه تعیین کننده دارد.
مضاف بر این، در توضیح چرایی فاصله گرفتن جریان روشنفکری ایران از طبقهی کارگر، باید به این نکته توجه کرد که این فاصله بر او تحمیل شده است. یعنی اگر دانشجویی، روشنفکری، در ایران بخواهد برود با طبقهی کارگر کار کند، شدیدترین برخوردها را با او میکنند. البته این مسئله هم که طبقهی کارگر ایران چقدر پذیرای این رابطه است، بحث دیگری است که از لحاظ جامعهشناسی بسیار بحث مهمی است. از سوی دیگر، این فاصله در مورد سازمانهایی که مجبور شدند از ایران بیرون بیایند و در ایران فعالیت سازمانی ندارند، به علت وضعیت جغرافیایی، عملاً به آنها تحمیل شده است.
با توجه به توضیحاتی که در مورد نوع رابطهی جنبش روشنفکری و سازمانهای سیاسی چپ ایران با طبقهی کارگر دادید که در گذشته خود را در خدمت طبقهی کارگر و جزیی از آن طبقه میدیدند و امروز برعکس، نظر به طبقهی متوسط دارند و فاصلهشان با طبقهی کارگر به حدی رسیده است که به خصوص نسل جدید روشنفکری ایران کمتر به مسائل کارگران و زحمتکشان توجه دارد، چه نوع رابطهای را میان روشنفکران از یک سو و سازمانهای سیاسی از سوی دیگر با طبقهی کارگر سودمند و لازم میبینید؟
یکی از مشکلات ما از این افراط به آن افراط رفتن است. یعنی یک روز به آن شکل طرفدار طبقهی کارگر هستیم و یک روز دیگر میخواهیم دمکرات و آزادیخواه باشیم و خیال می کنیم که لازمهی این کار فراموش کردن همه چیز است.
از سوی دیگر، به نظر من، باید فاصلهی میان روشنفکران و سازمانهای سیاسی را کاملاً روشن کرد. یکی از مشکلات ما قبل از انقلاب این بود که میان فعال سیاسی و روشنفکر هیچ تفاوتی گذاشته نمی شد. روشنفکر کسی بود که انقلابی بود و در این سازمانها فعالیت میکرد و حاضر بود جانش را هم از دست بدهد. اما فکر میکنم امروز ما به تعریفهایی رسیدهایم که این تعریفها شاید گاهاً نتایج خوشایندی نداشته باشند، اما اتفاقاً چیزهای خوبی هستند و فاصلهها را روشن میکنند. به نظر من حوزهی روشنفکری را باید از حوزهی سازمانهای سیاسی جدا کرد. این جدایی به معنای کشیدن دیوار چین بین این دو جریان نیست. هیچ سازمان سیاسیای نمیتواند از جریان روشنفکری مستقل باشد، یعنی در درون خودش تیمهای روشنفکری نداشته باشد و کار روشنفکری نکند و یا به آنچه در حوزهی فکر میگذرد بیاعتنا باشد. اما، کسی که روشنفکر است باید کار روشنفکریاش را بکند و کسی که دنبال کار سیاسی است و سازمان سیاسی میخواهد تشکیل بدهد، باید کار سازمان سیاسیاش را بکند. این خلط مبحثی که در گذشته بود، اتفاقا امروز خوشبختانه در ایران دارد آرام آرام از بین میرود.
در نتیجه، این وظیفهی سازمانهای چپ است که بدون اینکه متولی کارگران باشند، باید بروند و در طبقهی کارگر کار کنند و پایهی کارگری پیدا کنند. چپ بدون پایهی کارگری اصلاً مفهوم ندارد. حال اینکه خود این واژهی کارگر، امروز با وضعیت اقتصادی جهان چه تعریفهایی دارد، بحث دیگری است. ولی سازمان چپ بدون کارگر، اصلا مفهومی ندارد. در مورد جریانات روشنفکری هم، آنهایی که دید عدالتخواهانه و انساندوستانه دارند، نمیتوانند به وضعیت و موقعیت طبقهی کارگر بیاعتنا باشند.
من فکر میکنم اگر این دو زمینه را مشخص و روشن کنیم، هم به نفع جامعه است، هم به نفع طبقهی کارگر است و هم به نفع روشنفکرها و هم به نفع سازمانهای سیاسی است. چون هم وظایف و هم توقعها، روشن و مشخص میشود. روشنفکرهایی که دغدغهی عدالت و آزادیخواهی دارند، باید راجع به وضعیت معیشتی کارگران، وضعیت اجتماعی آنها و… صحبت کنند و از آنان پشتیبانی کنند، منتها فعالیت در جنبش کارگری را به سازمانهای سیاسی واگذار کنند.