تقدیم به رفیق هدایت فلاح نژاد
ساعت ِ هشت ِ همیشه است !
جمعه ها را شسته اند
وخیابان
زیر گام تنبل خورشید اسفند پهن است!
زیبایی لبخند زنان
در آغوش زنی جوان
از پیاده رو می گذرد .
راننده عبوس سرویس کارخانه
بوی وحشت می دهد
عقربه های سرخوش تغییر
لحظه ها را بی وقفه
به کشتار می کشد !
چرخ های شهرک صنعت
در خواب فراموشی است
کارت خوان حضور وغیاب
در خلوتی خمود خمیازه می کشد
راننده ِ رخ گرفته ی سرویس ،
سیگاری می گیراند در پارک
ودرختان لخت
از تلخی هوا سرفه می کنند .
ساعت هشت ِ همیشه است!
بوی اسفند می آید
دستفروشی خود را می سوزد
و خیابان تهی ،
زیر هنگ لشگر بیکار
کش می آید!
این پاهای تاول رنجور
دره ِ تمام ِ ماه ها را
برای رونق سفره
یک ریز دویده اند
و اکنون
در ساعت هشت همیشه
نفس تازه می کنند
اما ،
انگار ، بوی عید را ،
در دور ها ،
به زندان کشیده اند!
جمعه ها را شسته اند ،
پهن است اسفند
زیر گام تنبل خورشید !
و،
زیبایی ، لبخند زنان
از پیاده رو ها می گذرد !
۱۹/۱۲/۹۴