نزدیک عصر بود، زیر درخت گردوی انتهای خانه باغ و در سایه سار آن نشسته بودیم…
تابستان بود و دورهمی و تفریح بیرون از خانه و دور از بزرگترها، همراه با خنکای هوا، فرصتی بود که کمتر دست می داد… غروبها در کنار درختان و انتهای باغ، بازیگوشی هایمان تمامی نداشت…
صدای خنده و شادی های کودکانه مان برای بزرگترها مایه نشاط بود و شاید هم بی توجه بودند… اما بعدها دانستم غریووفریاد شادمانه بازیهای کودکانه همراه با هیاهوی کار وتلاش روزانه، بخشی از روزهای خوب زندگی ست و مایه امید و دور گزینی از یاس و ناامیدی…
آن روز اما با اینکه جمع مان بیشتر بود از برو بچه های همسایه و نوه های «ارباب»، اما ساکت بودیم…
خنده و شادی یٔی در صحبت هایمان نبود… هوا آنروز بهتر از روزهای دیگر بود، باغ سرسبز وزنده و نغمه ی بلبلان تمام روز به گوش می رسید… صدای آب در کوچه جاری بود و بوی نان تازه را حس می کردی… روز شلوغی بود… سر تنورشلوغ وهمه ی همسایه درکار… وما کودکان هم به رسم این یک ماهه توی خانه باغ، دورهم جمع شده بودیم. اما صدای هیاهو و شادی در کار نبود. طبق تجربه ی بزرگترها، وقتی صدایی از کودکان به گوش نمیرسد به احتمال زیاد در حال انجام کاری هستند که نمی خواهند بزرگترها سردرآورند ازکارشان… تمام باغ در سایه سار درختان بود… و خنکای عصر، فرصت مناسبی بود برای ما بچه ها… شب مادرم همانند همیشه که جویای کارهای آنروز و روزبعد می شد؛ از بی صدایی و ساکت بودن بازی آن روزمان پرسید… برایش عجیب بود که شور و شوقی در تعریف کردنها نداشتیم. از نوه هایش هم گویا پرسیده بود؛ اما چیزی عایدش نشده بود… به نظر می رسید خواهر و مادرم چند بار در صرافت این بودند که ببیند ما چه می گوییم؛ اما چیزی نیافته بودند… خواهرم فکر کرده بود احتمالا موضوع جالب و جذابی مطرح بوده که از بازی و شادی غافل شده بودیم… فرزندانش هم ساکت بودند. آنها که هر روز با اصرار باید از این
جمع دوست داشتنی جدا می شدند؛ زودتر از همیشه به خانه برگشته بودند. همگی در فکر بودند، دختر کوچکش به گوشهای رفت و عروسکش را محکم در آغوش گرفت. پدرش فکر کرد شاید با بقیه بچهها دعوایش شده باشد!…
مادرم بیآنکه نگرانیاش را نشان دهد به من گفت: امروز صدای بازیتان را نشنیدم، مگر همه ی بچهها نبودند؟ جواب دادم: چرا بودند، اما بازی نکردیم، صحبت! می کردیم!… خواهرم هم خندان نگاهم می کرد… من که گویی ترسم ریخته بود با هراس در چشمانمادرم نگاه کردم و گفتم:
«… به قول خودت، ترسناک! بود…» با آنکه از این شیطنت کلامی و الگوبرداری ام درکلام، لبخندی می زد ولی ترس را در چشمانم دیده بود؛ به گزینه* ام برد؛ برایم نان قندی آورد؛ خواست با این شیرینی، کام تلخ ام را تغییر دهد. در حالی که به سرم دست می کشید… گفت: «در مورد چه چیز صحبت میکردید که اینقدر برایتان ترسناک بوده…؟» مردد بودم، توانایی دستهبندی و انتقال همه آن خبرهای بد که به یکباره به ذهن و جانم حملهور شده بود را نداشتم. به جای جواب دادن به پرسش اش، پرسیدم:
«آبجی و تو هم اگه وبا بگیرید؛ می میرید!؟…» و قبل از اینکه مادرم جوابی بدهد، اضافه کردم «نوه ی ارباب می گفت که مادرش به پدرش گفته…: ننه جان از وبا مرده!… هر کسی بیحال بشه ،آب بدنش تموم میشه! تب می کنه و میمیره!…» خواهرم در حالی که مرا میبوسید، گفت :«…پس نشست تان راجع به وبا بوده…!؟» دخترش گویی صدای مادرش را نشنیده بود و در حالی که به چیزهایی که شنیده بود فکر میکرد، گفت: «…مامان! همسایه ها هم ممکن است وبا بگیرند؟… چرا زن ارباب هم به قول نوه اش گریه کرده و گفته خدا به زنان و بچه های خانواده رحم کند؟ چه اتفاقی قرار است برای ملیحه دوستم بیفتد؟ قرار هست ماه بعد به تهران بروند…» خواهرم لحظه ای مکثی کرد و گفت:« این حرفها را بریزید دور…» و محکم مرا و دخترش را در آغوش گرفت…
آن شب خواهرم برای دخترانش قصه های طولانی تری گفت… قصه هایی پرازامید و رویاهای قشنگ… وقتی دخترکانش آرام خوابیدند؛ من هنوز بیدار بودم و از کنار در ِچوبی درگاه اتاق به ستاره ها نگاه می کردم… به ستاره هایی که به سرعت در انتهای آسمان می رفتند! و محو می شدند… در این فکر بودم فردا اول ِوقت از خواهرم بپرسم سرنوشت این ستارگان را…
خواب مرا هم درربود….
*. گزینه = مکانی در خانه های ییلاقی که خنک بود و مایجتاج عمده آنجا قرار داده می شد مثل نان، قند، آرد، روغن… وسایل مربوط به تهیه و خمیر نان…