چهارشنبه ۲۶ دی ۱۴۰۳ - ۲۲:۲۰

چهارشنبه ۲۶ دی ۱۴۰۳ - ۲۲:۲۰

"همگامی" خواهان لغو حکم اعدام خانم پخشان عزیزی و آزادی فوری ایشان است
همگامی برای جمهوری سکولار دموکرات در ایران انزجار شدید خود را از حکم اعدام خانم عزیزی اعلام میدارد و خواهان آزادی هرچه زودتر ایشان و سایر زندانیان سیاسی ایران و...
۲۶ دی, ۱۴۰۳
نویسنده: همگامی برای جمهوری سکولار دموکرات در ايران
نویسنده: همگامی برای جمهوری سکولار دموکرات در ايران
حجاب اجباری، محدودیتی بزرگ برای ورزش دختران
ما از جامعه ی ورزشی ایران، خصوصا مردان ورزشکار، انتظار داریم که برای رفع کلیه ی محدودیت ها از جمله حجاب اجباری، کنار زنان ورزشکار بایستند. ما همچنین از نهادهای...
۲۶ دی, ۱۴۰۳
نویسنده: نسرین ستوده و صدیقه وسمقی
نویسنده: نسرین ستوده و صدیقه وسمقی
حدود و ثغور علم قاضی در استقلال قضایی
حق دادخواهی و داشتن یک نظام قضایی منصف و برخورداری از دادرسی عادلانه از جمله حقوق اساسی ملت‌ها است، و این اهداف، جز در زیر چتر حمایت یک نهاد قضایی...
۲۵ دی, ۱۴۰۳
نویسنده: سیروان منصوری
نویسنده: سیروان منصوری
صلح متزلزل در سوریه جدید
پس از سقوط دیکتاتوری اسد, انتقال قدرت در سوریه منظم تر از آن چیزی بوده است که بسیاری انتظار داشتند. اما آیا حاکم جدید حاضر به سازش های پایدار هست؟...
۲۴ دی, ۱۴۰۳
نویسنده: مهند النجار و ماکسیمیلیان پاپ - برگردان رضا کاویانی
نویسنده: مهند النجار و ماکسیمیلیان پاپ - برگردان رضا کاویانی
موج شاخه های گل میخک بر مزار رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت
روز یکشنبه ۱۲ ژانویه ۲۰۲۵, صد وششمین سالگرد به قتل رساندن رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت بود. مطابق معمول در این روز همه ساله در شهر برلین یادبود قتل رهبران...
۲۴ دی, ۱۴۰۳
نویسنده: رضا کاویانی
نویسنده: رضا کاویانی
داشتم پوست می انداختم
در سپیدار خیال، باز می خواندم این سرود: من به پایان نمی اندیشم ...
۲۴ دی, ۱۴۰۳
نویسنده: کاوه داد
نویسنده: کاوه داد
چرا سلطنت‌طلب‌ها در توهم خودبزرگ‌بینی به‌سر می‌برند؟
اساساً نوع نگاه و برخورد راست‌های افراطی با دیگران، بر مبنای دوقطبی‌سازی شدید شکل می‌گیرد: یا به‌طور کامل از آن‌ها حمایت می‌کنند یا به سرکوب و حتی حذفشان می‌پردازند. این...
۲۳ دی, ۱۴۰۳
نویسنده: بهروز ورزنده
نویسنده: بهروز ورزنده

سیمای یک معلم

آن تنهائی، آن فضای سرد زمستان و روزهای کوتاه دل گیر که دخترکم آرام سر خود را زیر لحاف می کرد و می گریست. گریستنی در خود که نمی خواست من را آزرده سازد. من تنها می توانستم برایش قصه بگویم. از سرزمین های پریان از دختران گرفتار در چنگ جادوگران و نهایت از شاهزاده های عاشق که با بوسه ای جادو را باطل می کردند و دست در دست هم عاشقانه و آزاد می رقصیدند. سال تحصیلی تمام شد و تابستان فرا رسید. در یکی از روزها تلفن زنگ زد. ماریانا بود

امروز می خواهم یکی از زیباترین چهره های انسانی را برای شما ترسیم کنم. نامش مار یانا بود. معلم کلاس اول در یکی از مدارس کشور سوئد شهر اپسالا. به بیست و پنج سال قبل بر می گردم  به زمانی که او حدود چهل  یا چهل پنج سال داشت. این که چند ساله بود اصلا مهم نیست! قدی بلند، صورتی آرام و موهائی بورداشت. با چشمانی درخشان و سرشار از محبت. دقیقا بیاد ندارم که موهایش را پشت سر جمع می کرد، یا آن ها را  به دو طرف شانەهایش می ریخت. چرا که صورت آکنده از مهر و لبخند همیشگیش مانع از آن می شد که تمامی پیکر او را به خاطر بسپاری. لباس  ساده و راحتی می پوشید. فکر می کنم که با دوچرخه به مدرسه می آمد. سال ها بود که در این مدرسه کار می کرد. هر چهار سال یک بار کلاس اولی  ها را تحویل می گرفت و تا کلاس چهارم معلمی آن کلاس را می نمود. نخستین باری که اورا دیدم در انجمن اولیا و مربیان بود. پیش آمد با خنده ای و گفت”پدر مریم؟” گفتم “بله! پدر همان دختر شلوغ و نا آرام.” به آرامی سخن می  گفت، چرا که می دانست هنوز سوئدی من در مراحل ابتدائی است. طوری به حرف های من که می دانستم پر از غلط و نارسا است گوش می داد  که حس می کردم تمامی آن ها را در ک می کند. از هشت سال زندگی در شرایط جنگی افغانستان برایش گفتم، و از دل تنگی و ناراحتی همسرم به خاطر دوری از وطن، و از روزهای سختی که می گذراندیم. آرام دستم را گرفت و به مهربانی آنرا را فشرد. “می دانم، با مشاور سوسیال صحبت کرده ام. تمام این بچه ها بچه من هستند، بیست سال است که معلمی می کنم. بچه ها متفاوت اند،  بعضی ها شلوغند، بعضی ها آرام! اما همه بچه اند و نیاز به عشق و محبت دارند. ما وظیفه داریم که این مدرسه را برای آن ها لذت بخش کنیم. نگران نباش. مواظب خودت وهمسرت باش. مریم هم عادت می کند. زمان می خواهد.” گوئی باری از دوشم برداشته بودند. مرا به کلاسش برد. نیمکت های دونفره، دیوار های  پر از تصاویر حیوانات و نقاشی های کودکان. در بیشتر جاهای مدرسه گرداند، از سالن غذا خوری تا ورزشگاه. “بچه ها هفته ای دو روز به جنگل می روند، بیشتر اوقات مریم دست من را می گیرد و اجازه نمی دهد کس دیگری دستم را بگیرد. اما نگران نباش! غذا خوب می خورد و از سلامت خوبی بر خوردار است.” شاید آن عصر یکی از زیباترین روزهای من بود. هر پدری نگرا ن فرزند خویش است. آن هم در سرزمینی غریب و دیاری بسیار دور و ناشناخته. حس آرامشی که او به من داد هنوز یاد آوریش آرامم می کند. روزهای پر تلاطم در پیش بود. آرزوهای بزرگ بر باد رفته. فرو پاشی سرزمینی که روزگاری آن را مدینه فاضله می پنداشتیم. چه جان های عاشقی را از دست داده بودیم. کسانی که می شناختیم! تلخی غربت با دلتنگی همسرم در هم آمیخته بود. فضای خانه برای یک کودک سخت تنگی می کرد، و بی قراری می آورد. هنوز دو ماهی از سال تحصیلی مانده بود که همسرم به خاطر فشار روحی  ناشی ازغربت  مجبور به بازگشت وطن شد. شب قبل از بازگشت همسرم  به دیدن ماریانا رفتم. برایش از وضعیت خودمان گفتم، و سختی جدائی که مریم را آسیب پذیرتر می کرد. چشمان مهربانش را هاله ای از اشک پوشاند. دل داریم داد و گفت “من مواظب هستم!” صبح بعد از گذاشتن مریم به مدرسه  مادرش را به فرودگاه بردم، روزی سخت و جان کاه. زنی با دنیائی از درد در راه بازگشت به وطن! که تنها بار سفرش لباس های دست دوم افغانستان بود، و اندوهی تلخ! کودکی رنج دیده در مدرسه ای ناآشنا و مردی که براستی خود و راه خانه را گم کرده بود. عصر بود که با دلهره به خانه رسیدم. بلافاصله سراغ دخترم رفتم. هیچکس در مدرسه نبود جز مر یم وماریانا. داخل راهروی مدرسه مریم را روی زانوانش نشانده بود و چیزی در گوشش می گفت. قلبم از این همه مهربانی لبریز لذت وآرامش گردید. تشکر کردم. گفت “این وظیفه من است. حداقل کاری که می توانستم بکنم.” وقتی به خانه  برگشتیم مریم غرق در شادی بود. ته دلم اندکی ناراحت شدم. گفت بابا می دانی امروز چه اتفاقی افتاد؟ گفتم نە! گفت “قشنگترین روزم بود! صبح که به مدرسه رفتم  ماریانا گفت امروز بهترین محصل این کلاس معلم خواهد بود و مریم بهترین محصل است. آنوقت من را بر روی زانوان خود نشاند و گفت مثل یک معلم  بگو که چکار باید بکنیم. بابا تمام روز من معلم بودم! می خواستم شمس الدین را که به من اذیت می کرد یک ساعت از کلاس اخراج کنم. اما ماریانا گفت معلم خوب کسی است که همه را با هم مهربان سازد حال فرصت خوبی است که با  شمس الدین  دوست شوی بابا نمی دانی تمام روز روی زانوی ماریانا چه لذتی بردم!” اشک تمام صورتم را پوشانده بود زندگی با تمام سایه روشن های خود از مقابلم عبور می کرد. این همه انسانیت! آه ما جهان زیبائی داریم. چرا که ماریاناها در آن زندگی می کنند. درست در لحظه ای که تمام وجودت را اندوه پر ساخته. دری بر رویت گشاده می شود و دستی دستت را به مهربانی می گیرد، دنیای انسانی و انسان بودن را یاد آوری می کند. روزها گذشت هرگز آن روزها را فراموش نخواهم کرد. آن تنهائی، آن فضای سرد زمستان و روزهای کوتاه دل گیر که دخترکم آرام سر خود را زیر لحاف می کرد و می گریست. گریستنی در خود که نمی خواست من را آزرده سازد. من تنها می توانستم برایش قصه بگویم. از سرزمین های پریان از دختران گرفتار در چنگ جادوگران و نهایت از شاهزاده های عاشق که با بوسه ای جادو را باطل می کردند و دست در دست هم عاشقانه و آزاد می رقصیدند. سال تحصیلی تمام شد و تابستان فرا رسید. در یکی از روزها تلفن زنگ زد. ماریانا بود “چه زمانی وقت دارید که من وهمسرم می خواهیم برای دیدن مریم بیائیم؟” وجودم از خوشحالی انباشته شد.  “همین امروز!” خوشحالی من را از پشت تلفن حس کرد خندید. “باشد ساعت پنج!” عصر همراه همسرش آمدند. چه روز شادی بود باز مریم را در آغوش گرفته بود. همسرش نیز سیمائی مهربان چون او داشت. وقتی می خندید چهره اش غرق در شادی می شد، و حسی از صمیمیت را به تو منتقل می کرد. تا آن جائی که بیاد دارم رئیس یک کارخانه کاغذ سازی بود. ساعتی نشستند و ما را برای یک هفته به ویلای خود در زیباترین بخش شمالی سوئد (دالارنا) کنار دریاچه  نقره ای  دعوت کردند. هفته دیگر من در ماشینی راحت کنار راننده و مریم همراه ماریانا در صندلی عقب. راه طولانی بود، اما فضا چنان آکنده از صفا وصمیمیت بود که طولانی بودن آن را حس نمی کردی ” کدام موسیقی را دوست داری؟” موسیقی آرامی از موتسارت فضای  داخل ماشین را پر ساخته بود و مریم و ماریانا در بغل هم غنوده بودند. لحظاتی جادوئی که پرندگانش به منقار می بردند. لحظاتی انسانی که هرگز فراموش نخواهم کرد. طبیعت به زیباترین شکل در مقابل چشمانم گشوده شده بود. فضاهای اثیری خاص منطقه دالارنا. فضاهائی که از دیر باز با نقاشی های کارل لارشون و آندرس سون بزرگترین نقاشان امپرسیونیست سوئد می شناختماشان. دریاچه های آرام غنوده در ظهر تابستان. حس می کردم به دهکده های قرن هیجده و نوزده سوئد برگشته ام. خانه های چوبی خیابان های تنگ با سنگفرش های یک دست. لحظاتی که زندگی آکنده از نوعی سرشاری بود. ویلائی بسیار قدیمی و زیبا داشتند با اطاق های چوبی آبی رنگ وگل های زرد خشگ شده که در رف اطاق ها جا گرفته بودند. بلندی گل ها تا کمر می رسید. مریم و ماریانا در میان آن ها می دویدند وبرای خودشان تاج گلی از گل صحرائی به سبک سوئد درست کرده وبر سر نهاده بودند. هر صبح سبد حصیری بزرگ را پر از انواع غذا های سوئدی می کردند. راه می افتادیم طرف دریاچه نقره ای. من هنوز دریاچه ای به آن زیبائی ندیده ام! تمامی اطراف غرق در گل بود. دریاچه چونان مجمعه ای از نقره در مابین  گل ها می درخشید. قایق های چوبی که دختران و پسران جوان با لباسهای سنتی بر آن نشسته و دسته جمعی آواز می خواندند بر روی آب در حرکت بودند. رویائی که هنوز از مقابل چشمانم می گذرد. برایشان از آشنائیم با نقاش های دالارنا گفتم و فردا در خانه زیبای کارل لارشون وسون که حال موزه شده بودند بودیم. تمامی روز در فضای آن دو نقاش اعجوبه گردیدیم و شب هنگام بر جلو خان خانه چوبی قدیمی که پر از کار های زیبا بود نشستیم چای خوردیم و به صدای باد آرام بر خاسته از دریاچه که لابلای درختان می پیچید، گوش دادیم. مریم آرام ترین خواب خود را در آن خانه داشت. ماریانا اورا به اسب سواری برد. به سواری روی اسب های کوتاه قد پونی.از همان جا با مادرش تلفنی صحبت کرد و لحظات خوش خود را با مادر تقسیم نمود.زمان به زیبائی تمام گذشت. هنگام بازگشت هیچ قفلی بر در ویلا نزدند! پرسیدم ” ماریانا نمی خواهید در حیاط را قفل کنید؟” خندید “نه این ویلا از زمانی که ساخته شده بر درش قفلی نزده اند. هیچ کدام از این همسایه ها هم قفلی بر در نمی زنند! اینجا نسل به نسل زندگی کرده اند بی آنکه قفلی بر در زده باشند.” برگشتیم و یک ماه بعد در یک نا گریزی مریم به ایران پیش مادرش رفت. چهار سال ماریانا در سال روز تولد مریم برای او هدیه ای همراه عکس بچه های هم کلاسی و نقاشی های آن ها را که برای مریم کشیده بودند با پست می فرستاد. او هنوز مریم را در کلاسش داشت و نگرانش بود. چهار سال بعد او کلاس اولی های جدیدی را تحویل گرفت. کودکانی سوئدی و مهاجر  برای او فرق نمی کرد، مهم کودکانی بودند که به توجه وحمایت او نیاز داشتند. او مهرش نثار کودکان بود.ماریانا عمرت و مهرت بر جهان دراز باد!      


   Image result for snillhet kunst          

تاریخ انتشار : ۷ مهر, ۱۳۹۵ ۱۰:۲۸ ق٫ظ
لینک کوتاه
مطالب بیشتر

نظرات

Comments are closed.

بیانیه‌های هیئت‌ سیاسی‌ـ‌اجرایی

اهانت به مزار ساعدی حمله‌ای مستقیم به آزاد اندیشی و میراث فرهنگی ایران!

غلامحسین ساعدی نه فقط یک نویسنده، بلکه صدای رنج و امید مردم ایران بود. هرگونه بی‌احترامی به او یا دیگر چهره‌های فرهنگی، بی‌اعتنایی به میراثی است که هویت ما را شکل داده است. احترام به بزرگان هنر و ادبیات، وظیفه‌ای ملی و تاریخی است که پاسداشت فرهنگ و تاریخ ما را تضمین می‌کند.

ادامه »
سرمقاله

عفریت شوم جنگ را متوقف کنیم! دست در دست هم ندای صلح سردهیم!

مردم ایران تنها به دنبال صلح و تعامل و هم‌زیستی مسالمت‌آمیز با تمام کشورهای جهان‌اند. انتظار مردم ما در وهلۀ اول از جمهوری اسلامی است که پای ایران را به جنگی نابرابر و شوم نکشاند مردم ما و مردم جنگ‌زده و بحران زدۀ منطقه، به ویژه غزه و لبنان، از سازمان ملل متحد نیز انتظار دارند که همۀ توان و امکاناتش را برای متوقف کردن اسراییل در تداوم و تعمق جنگ و در اولین مرحله برقراری فوری آتش‌بس به کار گیرد.

مطالعه »
سخن روز و مرور اخبارهفته

دادگاه لاهه حکم بازداشت نتانیاهو، نخست‌وزیر؛ و گالانت وزیردفاع سابق اسرائیل را صادر کرد

دادگاه (لاهه) دلایل کافی برای این باور دارد که نتانیاهو و گالانت «عمداً و آگاهانه مردم غیرنظامی در نوار غزه را از اقلام ضروری برای بقای خود از جمله غذا، آب، دارو و تجهیزات پزشکی و همچنین سوخت و برق محروم کرده‌اند».

مطالعه »
یادداشت

نه به اعدام، نه به پایانی بی‌صدا و بی‌بازگشت!

همه ما که در بیرون این دیوارها زندگی می‌کنیم برای متوقف کردن این چرخه خشونت و نابرابری مسئولیت داریم و باید علیه آن اعتراض کنیم. سنگسار، اعدام یا هر مجازات غیرانسانی دیگر صرف نظر از نوع اتهام یا انگیزه و اعتقاد محکومان، چیزی جز نابودی و ظلم نیست و باید برای همیشه از دستگاه قضایی حذف شود.  نه به اعدام، نباید فقط شعاری باشد، بلکه باید به منشوری تبدیل شود که کرامت انسانی و حقوق برابر را برای همه، فارغ از جنسیت و جایگاه اجتماعی، به رسمیت بشناسد.

مطالعه »
بیانیه ها

اهانت به مزار ساعدی حمله‌ای مستقیم به آزاد اندیشی و میراث فرهنگی ایران!

غلامحسین ساعدی نه فقط یک نویسنده، بلکه صدای رنج و امید مردم ایران بود. هرگونه بی‌احترامی به او یا دیگر چهره‌های فرهنگی، بی‌اعتنایی به میراثی است که هویت ما را شکل داده است. احترام به بزرگان هنر و ادبیات، وظیفه‌ای ملی و تاریخی است که پاسداشت فرهنگ و تاریخ ما را تضمین می‌کند.

مطالعه »
پيام ها

پیام گروه کار روابط عمومی سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) به مناسبت برگزاری دهمین کنگرهٔ سراسری حزب اتحاد ملت ایران اسلامی!

سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) تلاش‌های مؤثرحزب اتحاد ملت ایران اسلامی در جبههٔ اصلاحات برای ایجاد تغییر در اوضاع اسفناک کشور را ارزشمند می‌داند. حضور پررنگ زنان در شورای مرکزی حزب شما، گامی شایسته در راستای تقویت نقش زنان در عرصهٔ سیاسی کشور است.

مطالعه »
برنامه
برنامه سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت)
اساسنامه
اساسنامه سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت)
بولتن کارگری
شبکه های اجتماعی سازمان
آخرین مطالب

“همگامی” خواهان لغو حکم اعدام خانم پخشان عزیزی و آزادی فوری ایشان است

حجاب اجباری، محدودیتی بزرگ برای ورزش دختران

حدود و ثغور علم قاضی در استقلال قضایی

صلح متزلزل در سوریه جدید

موج شاخه های گل میخک بر مزار رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت

داشتم پوست می انداختم