در فاصله ای نه چندان دور از کابل دهکده ای است به نام “دهسبز” با تپههائی چند، که بر بالای بلندترین تپه مشرف بر ده گور مردی است بنام محمد یوسف. مردی از آن دست که نامشان را نمی شنوی و تصویرشان را نمی بینی. مردی از جنس کار و زحمت روستا، مردی شریف .من او را ندیدم اما ساعتها با پدرش که مردی هشتاد ساله بود به گفتگو نشستم. نامش محمد – الف بود نامی که کمتر فراموشش می کنی. از پسرش گفت از آرزوهای بزرگ او. “یک آرزو بیشتر نداشت و آن با سواد شدن تمامی مردم افغانستان بود. او به حزب دموکراتیک افغانستان پیوست که شعار نان برای همه مسکن برای همه و تحصیل و بهداشت برای همه می داد. چهل سالش بود که شروع به خواندن نمود. .در سه سال مدرسه را تمام کرد. شروع به خواندن زبان انگلیسی کرد می گفت: می خواهم به این زبان آرزوهای خود را برای مردم جهان بگویم. گروه سواد آموزی تشکیل داد. سازمان زنان را فعال کرد. تشویق می کرد که از مجاهدین نترسید به مکتب بیائید درس بخوانید. می گفت می دانم دیر یا زود به دست مجاهدین کشته خواهم شد، اما تا زندهام برای باسوادکردن اهالی این ده خواهم کوشید. وصیت کرد که: قبر مرا بر بالای این تپه مشرف بر ده قرار دهید تا از این جا باسوادشدن این مردم را نظاره کنم! در یک شب تاریک او را ربودند؛ شکنجهاش کردند و جنازهاش را با این پیام که هر کس که به مکتب برود و مکتب رفتن را تشویق کند سرانجامش این خواهد بود و جلوی در مکتب انداختند.”
من این گور را دیدم – اگر تا هماکنون برجای مانده باشد – گور مردی که آزادی مردمش را در باسوادشدنشان می دید و تا پای جان برای آن جنگید. سال بعد در پنجمین سال تاسیس روزنامه حقیقت انقلاب ثور همراه تحریریه روزنامه در ارک شاهی بدیدار مردی رفتیم که نامش ببرک کارمل بود، دبیر اول حزب دموکراتیک و رهبر وقت افغانستان؛ ساختمانی بود سنگی و کم درخت با چند بارو و اندرونی نیمه تاریک و دلگیر که نور به سختی در آن نفوذ می کرد. به سالنی کوچک وارد شدیم که اثاثیه آن میزی بلند با چندین صندلی بر اطراف آن بود و اندکی بعد ببرک کارمل به داخل سالن آمد با همه خوش و بش کرد و بر صدر میز نشست. از اهداف حزب گفت، از اهداف روزنامه از مشکلات و در بین صحبتهایش رو به من کرد و گفت: “رفیق خوب و با احساس می نویسی اما حقیقت را نمی نویسی! ما مردم غریبی هستیم، غریب نان، غریب بیسوادی، غریب جنگ و درد. ما رهبران حزب به این مردم قول داده بودیم که «مسکه» – کره – روی نان خشکشان خواهیم مالید؛ مسکه که نمالیدیم نان سیاهشان را هم گرفتیم و این حقیقت است و شما نمی نویسید!” و من از فاصلهای نه چندان دور درخشش اشک را در چشمان سیاهش می دیدم.
حال او نیز سالهاست در دل خاک آرام گرفته است. اگر گوری از او مانده باشد تا تاریخ در مورد او نیز قضاوت کند. و سرانجام مردی را دیدم تنومند با چشمانی درشت و مصمم. تصور می کردم باید مردی باشد خشن و خونسرد، چرا که رئیس سابق سازمان امنیت بود و همیشه چنین تصوری از امنتیها داشتم. اما مردی بود که وقتی از افغانستان از مردم زحمتکش سخن به میان می آمد صدایش می لرزید. از جنگ و برادرکشی نفرت داشت و ایجاد یک دولت برآمده از مصالحه ملی را آرزو می کرد. از او خودنویسی بیادگار دارم همراه با کارت ویزیتی کوچک که بر آن نوشته است: نجیب الله. روزی که این خودنویس را به هدیه می داد باز در رابطه با روزنامهنگاری و روزنامه نگاران بود. گفت: “قلم بهترین هدیه به یک روزنامه نگار است به شرطی که حرمت و شرافت قلم را نگاه دارد و از درد و رنج مردم زحمتکش بنویسد و قلم به مزد نباشد.” او از اشتباهات حزب دمکراتیک گفت و از عشقش به مردم. از طرح مصالحه ملی، از فراموشکردن کینه ونفرت و تلاش همهگانی برای برپائی یک دولت ملی. او می گفت: “اعتراف به اشتباه تصحیح راه نشانه علاقهمندی به مردم و آینده این سرزمین است. در این سرزمین کثیرالملّه جز از طریق درنظر گرفتن منافع تمام اقوام و قبائل و احترام به دین و عنعنههای آنها نمی توان سخن از صلح و آرامش و ساختمان افغانستانی آزاد و دموکراتیک گفت!”
از خلا قدرت می ترسید: “می دانم اگر مصالحه ملی شکل نگیرد و سازمان ملل بر آن نظارت نکند و خلاء قدرت به وجود بیاید چه حمام خونی راه خواهد افتاد و چه نیروهای خطرناکی بر سر کار خواهند آمد و باز این سرزمین به چه روزی خواهد افتاد.” او می دانست اما می گفت: “با کنار رفتن من از قدرت و با پادرمیانی سازمان ملل صلح در این کشور حاکم خواهد شد من کنار می روم. این راهی است که باید طی شود.” او این راه را تا پای چوبه دار پیمود تا کشیدهشدن جنازهاش در خیابانهای کابل. برای او ایستادن و جنگیدن امکانپذیر بود. می توانست سالها مقاومت کند چرا که ارتشی منظم، آموزشدیده و معتقد داشت که حاضر بودند تا پای جان مبارزه کنند. اما او قدرت را به هر قیمت نمی خواست. او با طرح مصالحه ملی یگانه بود و اعتمادش به سازمان ملل و نشان دادن این که برای صلح از هیچ چیزی دریغ ندارد. از قدرت کناره گرفت تا راه را برای مصالحه و نقش سازمان ملل باز کند. اما جهان باصطلاح “آزاد” حامیان دموکرات و آزادیخواه مجاهدین کینهای تاریخی داشتند! کینه از مردی که از جنس دیگر بود مردی که تا آخرین روز حکومت در خانه پنج اطاقه خود در مکرویان زندگی کرد و خانمش به عنوان مدیر مدرسه به کودکان آموزش داد. و از مال دنیا چیزی نداشت اما تمامی ثروت اندک افغانستان را از طلاهای کشف شده تپه های مارلیک تا نزدیک صد میلیون نقدینگی طلا و پول را بادست خود در صندوق بانک مرکزی نهاد و هفت کلید آن را به افرادی معتمد سپرد و روانه خارج کرد تا در حکومتی صالح درِ آن گشوده شود. او امانتدار مردم بود.
زندگی او مرا بیاد آخرین روزهای زندگی مسیح می اندازد. بیاد شام آخر. بیاد باغ جستمانی و بیاد یهودا و یهوداهائی که او را ارزان فروختند و او رنجهای مردمش را چون صلیبی بر شانه نهاد و فاصله مقر سازمان ملل تا چهارراهی آریانا را چون جلجتا پیمود و وضو به خون گرفت و نماز عشق خواند.
حلاج وشانیم که از دار نترسیم
مجنون صفتانیم که در عشق خدائیم
تصاویر کامل او دیده نمی شود تصویر مردی که ناتمام ماند. و گوری براو نیست! باشد که منصفان بر عملکرد و آرمان او قضاوت کنند! آری من “به هر پاسخی راضی نمی شوم!” چرا که من بسیار انسانها دیدهام مدرسههای به آتش کشیده شده، کودکان سوخته و نیمسوخته. من موزه ملی افغانستان را با آن گنجینههای زیر خاکی دیدهام و این که چگونه در گرماگرم جنگ از آن حراست می کردند. موزه آثار خطی را که برایش ساختمانی نو ساختند و منادیان آزادی و دموکراسی آنها را به غارت بردند. من هنوز نگاه آرزومندانه اسد کشتمند را فراموش نکردهام: “می دانید کابل از مجموعهای از تپهها درست شده است من امید روزی دارم که تمامی این تپهها درختکاری شوند پارک بسازیم کودکان شادمانه بیهراس جنگ و آینده در این پارکها بازی کنند و به جای صفیر گلوله خواندنهای مست افغانی گوش کنند. اگر این برادرکشی پایان یابد!” غرق در رویای خود بود.
کابلی که من دیدم جنگ بود گرسنگی بود. اما حکومتیان دست اندر کار غارت ثروت عمومی نبودند. رشوهخواری در حداقل بود. اعتیاد دیده نمی شد و فرماندهان در کار جابهجائی مواد مخدر به تمامی جهان نبودند و چنین حجمی از خشخاش کاشته نمی شد. زنان آزادانه در هر پوششی همه جا حضور داشتند. دولت فقیر بود اما شهر چنین لبریز از کودکان خیابانی و گدایان زن و مرد نبود. با وجود ارقام نجومی میلیاردها دلار کمک آمریکا و اروپا هنوز وسیعترین مجموعه آپارتمانی، مکرویان هائی هستند که در آن دوره ساخته می شدند با مجموعهای از مدارس و کارخانههای کوچک. هنوز بیمارستانی بزرگتر از چهارصد بستر ساخته نشده است و اگر ساخت و سازی است خانههای میلیونی مجاهدینی است که دیروز برای حکومت اسلامی و آزاد می جنگیدند و امروز خاک در چشم مردم می پاشند و فاصله فقر و ثروت را نشانی از ترقی و شکلگیری سرمایه داران جدید! که سرمایه خود را نه از راه تولید بل ساخت و پاختهای دولتی به دست آوردهاند. افغان بانکی نبود تا نماد پیشرفت باشد و جائی برای تاراج سپرده های مردم. امروز کسی نیست که از رهبران جدید “مجاهدین دیروزی” بپرسد آن همه جنک وبرادر کشی بعد از کنارهگیری دکتر نجیب برای چه بود؟ جنگی خانمانسوز که زمینهساز آمدن طالبان گردید. طالبانی که از بطن همین مجاهدین بیرون آمده بودند با بنلادنی که دموکراسی غرب او را برای جهاد پرورش داده بود. و تاریخ مصرفی داشت! اما چون غده سرطانی تمام این منطقه را به نابودی کشید! “پیروزمندان پاسخ نمی دهند!” علی الخصوص که دست رسانههای آزاد بر سرشان باشد! کدام رسانه بیطرفی است که یک بار هم که شده بی هراس انگخوردن این دوره سی و اندی ساله را به نقدی منصفانه بکشد! دفاع از آزادی مطبوعات تنها در گرو پایبندی به حقیقت است. بدون این پایبندی به واقعیت و حقیقت برآمده از دل آن نمی توان سخن از آزادی بیان گفت. نمی توان تروریسم را محکوم کرد و در عین زمان از تروریستها دفاع کرد. تروریسم خوب و بد وجود ندارد. دیکتاتوری خوب و بد نیز. دیکتاتوری اسد را که آزادیهای فردی و اجتماعی در آن به مراتب بیشتر از عربستان است نمی توان محکوم کرد و چشم بر عملکرد قرون وسطائی عربستان بست. حالم از این رسانههای آزاد بهم می خورد. نمی توان چشم بر تمام فجایعی که مجاهدین و طالبان به وجود آوردند بست، اما هنوز چوب بر مرده دکتر نجیب زد. و به اعتبار انتخابات در افغانستان از دموکراسی سخن گفت. از ارباب و مشتری و رشد دموکراسی. برای کاندیداهائی که بسیاری از آن جهادیهای دیروز و آتشزنندگان مدارس بودند و هنوز در پیچ و تاب حداقل حقوق زنان در مجادلهاند. رای مردم چه معنائی دارد؟جز بده و بستان. سلفخران رای در بازار فقیر دردمند و آشفته افغانستان. صندق رای و سوراخ کوچک آن تنها نماد دموکراسی نیست. گاه جانپناه کوچکی است از بد حادثه! و لذا پرداختن به این رابطه و انتخابات در افغانستان تنها از کانال برخورد بیطرفانه و حقیقتجو امکانپذیر است. آن پاسخی راضی کننده خواهد بود که تمامی واقعیتها را چه خوب و چه بد بیان کند. حقیقت را در انحصار خود نداند. برای عبور از جاده زندگی به جادهای دو طرفه باور داشته باشد و قبول کند کسی که از مقابل تو می آید بخشی از حقیقت را با خود دارد. اگر نیمی از حقیقت برای توجیه امری گفته شود و آن نیمه دیگر در سایه قرار گیرد آن امر دروغی بیشرمانه خواهد بود. از این رو برای رضایت از جواب پایبندی به حقیقت اساس یک مناظره شفاف و بیطرفانه است!