تاریخ تکرار می شود. تاریخ در ایران زیر دست حکام جمهوری اسلامی بیش از هر زمان دیگر مراحل خود، دارد تکرار می شود. دهه شصت دهه اعدامها، شکنجههای سیاه و اعترافات شنیع تلویزیونی، دهه هفتاد دهه قتل های زنجیرهای، و دهه هشتاد باز در بر همان پاشنه! تاریخ کشتار، شکنجههای سیاه و سفید و باز” اعترافات” تلویزیونی. و این چرخه باز، گوئی سر باز ایستادن ندارد. و آنجا باز شکنجه گران ما را دوباره به آینده حواله می دهند، به آیندهی پر از شکنجههای سیاه و سفید و اعترافات تلویزیونی، آنجا که همیشه گویا دشمنی پشت دروازهها ایستاده، و برای پس راندن این دشمن چارهای نیست جز تداوم شکنجههای سیاه و سفید. دشمنی که آنجا بیرون است، اما برای پس راندن آن باید مردم را سلاخی کرد! و این چنین تاریخ کشور ما باز قرار است که دوباره خود را با همان فرم و در قواره همان هیکل تکرار کند.
متهمان به مسلخ گناه و اعترافات برده می شوند. و آنجا باید پیکر لرزان خود را در حوض گناه بشویند، و آنگاه در انظار همگان، در جلو دوربین تلویزیون بگویند که گناهکارند، زیرا که جلاد این را خواسته است. به اصطلاح دادگاه برای آن برپا می شود که حتما و باید ثابت کند که گناهکار، گناهکار است، و او را سر سوزنی امکان رهائی از سرنوشت محتوم گناه القائی نیست. “مه و خورشید و فلک درکارند تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری!” دادگاه برای آن برپا می شود که بگوید شاکی از همان ابتدا حق داشته است، آخر نه اینکه گناهکار اینک در انظار عمومی دارد اعتراف می کند؟ روند دادگاه برای اثبات ادعای شاکی است و نه برای تحقیق در مورد ادعای شاکی. دادگاه، روندی تحت اوامر جلاد و برای رئالیزه کردن خواستههای وی. دادگاه، نه روندی قضائی، بل روندی سیاسی. آنجا که طموع سیاسی ردای تن روندی قضائی است. عدل اینجا به پای سیاست قربانی می شود. و این چنین قربانی، همچون موجود نتیجه شکنجههای سیاه و سفید اعتراف می کند که او همان است که جلاد از اولین روز گفته است! او آنی است که خود نیز نمی دانسته است: او لانه کبوتران گناهی بوده است که از ازل پرهای خود را با خاکسترهای جهنم آغشته است.
و چقدر جلاد از اعتراف، از اعترافات شاد و از خود بیخود می شود! او چقدر پیکر و روح شکستهگان را دوست دارد! او چقدر درماندگی را می پسندد! هر روز غروب آنگاه که همگان به آرامش غروب فرو می روند، او چقدر غروب آرامش را به اعماق سیاهچالهای شب فرا می خواند. پنجگان دراز کج و معوجش را در پوست لطیف رویاها فرو می برد و فریاد می زند: “اینجا بود او مرا به فنا فراخواند!” و هنوز که هنوز است، گناهکار در مسلخ او به گناه رویاهایش معترف می شود!
تنها شکسته گانند که شکسته گان را دوست دارند. من پرندهای را می شناسم که پرندگان دیگر را با پرواز خود به بی نهایت فرا می خواند. او پرواز را در بی نهایت دوست داشت، و از صندلیهائی که پرواز را با شلاق سفید رام می کردند، بیزار بود. آن پرنده در بینهایت پرواز و غروب و پوست لطیف رویاها و غم شکستهگان به بینهایت افق تبدیل شد، و جلاد هنوز فکر می کند که او را با شلاقی سفید به صندلی گناه چسبانیده است!
شکسته، شکستهها را دوست دارد. من کفتاری را می شناسم که شلاق در دست گفت: “دیدی کیانوری هم اعتراف کرد؟” و سالها بعد کسی گفت که داستان جاسوسی همه قصه بود! آری از خودشانهای قدیم. و او از شلاق دستش شرم نکرد. او درد را و شکستن را دوست داشت. او صندلیهای گناه را دوست داشت. صندلیهای زاده شکنجه سیاه و سفید. صندلیهای اعجاز مرگ.
و بشر چه اعجازی که از یک طرف سر به هابیل دارد و از سر دیگر ره به قابیل. از یک طرف سیاهی و از طرف دیگر سفیدی. و کسانی که سیاهی و سفیدی را در واژهای به هم می بافند: “شکنجه سیاه و سفید!” و من می گریم برای وطنی که در تاریخ تکرار خود هنوز به پرواز آن پرندهای می اندیشد که پرندگان دیگر را در پروازی فراتر از خود می خواست. آه وطن پرواز من!