مقالۀ حاضر شامل پانزده موضوع بود که چهار تای آن آماده شده است. عناوین آن
1 ) ضرورت نقد تئوریک – 2) دستاوردهای مارکس
3) مراحل اساسی اندیشۀ مارکس 4) نقد مانیفست
متأسفانه با یک اشکال فنی بخشی از مطالب و منابع از دست رفت ودر تهیه مجدد مجبور به استفاده از منابع دیگری شدم. بنا به پیشنهاد دوستان همین چهار تا را در دسترس دوستان و علاقمندان قرار می دهم تا نقدها و نظرات خود را منعکس کنند. موضوعاتی مانند اقتصاد مارکسی، سوسیالیسم، شناخت شناسی و… با جمع بندی نظرات دریافت شده، در صورت وجود شرایط منتشر خواهم کرد.
ضرورت نقد تئوریک – فلسفی
(برای پایان دادن به شکست های تاریخی سوسیالیست ها)
آرمان تکوین و خلق جهان نوین که پایان استثمار و بهره کشی ، تضاد طبقاتی و همبستگی بین انسان ها را برقرار کرده و رابطۀ انسان با انسان بدون واسطه – کالا و پول- و تنها ارتباط گوهرهای انسانی باشد، حذف کار مزدی و ارزش کار، آرمانی نیست که در مقابل هر سدّ و مانع هر چقدر رفیع و بلند به سکون رسیده و از اهدا ف خود دست بر دارد.
سوسیالیسم علمی مجموعه ای از باورها و آرمان ها نیست، حاصل نقد انقلابی و رادیکال مناسبات اجتماعی و پراتیک های مبارزات طبقاتی است. جمع بندی و بازنگری مبانی تئوریک و فلسفی در رابطه با پراتیک و جنبش اجتماعی و طبقاتی در سیر تاریخی بطور مستمر و در ارتباط متقابل مورد نیاز است. لذا جنبش سوسیالیستی همواره می بایست، مبانی نظری و فلسفی خود را بازنگری کرده و تجهیز کند. پیشروی و کسب پیروزی نهایی مبارزه در حوزۀ اندیشه و تئوری در ارتباط با پراتیک اجتماعی رخ داده و عرصۀ اندیشه و تئوری است که نتیجۀ نهایی را رقم می زند. لنین هم می گوید: “بدون تئوری انقلابی نمی توان جنبش انقلابی داشت” شکست های زنجیره ای جنبش ها و انقلاب های سوسیالیستی تاریخی و سپس فروپاشی کشورهای باصطلاح سوسیالیستی، شکست نظام های اقتصاد دولتی تحت نام سوسیالیسم و راهبری تک حزبی کمونیسم و سوسیالیسم، شکست راه رشد غیر سرمایه داری، سبک رهبری، روش ها و راهکارها جز حاصل رشد و تکامل تناقضات، ضعف مبانی تئوریک، مفاهیم و مقولات متناقض، غیر علمی و مبانی نظری و دیدگاههای فلسفی – پراتیک طراحان و حاملان جنبش ها و انقلاب ها نبوده است. آیا تمام این زنجیرۀ شکست ها تصادفی اند و نمی توان علل و قانونمندی های آنها را استخراج کرد؟ بی شک تکرار رخ دادها حاکی از وجود قانونمندی و علّت و دلیل درونی آنست، و عدم استخراج دلایل بر شکست ها و ناکامی ها خواهد افزود. اگر تصادفی هم فرض کنیم، مگر تصادف چیزی جز رخ دادهایی است که مدلل اند اما ما به آن آگاه نیستیم؟ و همه در حالی است، که حتی یک پیروزی ماندگار بر اساس اهداف سوسیالیسم وجود نداشته است. آیا یک عقل سلیم می تواند باور کند، حتی اگر بزعم برخی، تمامی شکست ها محصول توطئه های خارجی باشد، نمی بایستی در هستی شناسی تا شناخت شناسی و روش ها و رویکرد های نظری – عملی تجدید نظر کرد؟ برای گذار از شکست های مستمر و عدم موفقیت ها و شکست هایی که در آینده با فرض تداوم همین مبانی نظری، تئوریک و فلسفی – پراتیک حاکم باشد رخ خواهد داد، هیچ راهی جز این نیست که مبانی نظری، از هستی شناسی و شناخت شناسی و مبانی تئوریک و فلسفی این شکست را در مبانی نظری رهبران تا بالاترین سطح را کشف و آنها را ریشه یابی و مرتفع نماییم. این را خود مارکس به ما آموخته که هر آموزگار نیاز به آموزش دارد.
بازگشت به سرمایه داری در روسیه، اروپای شرقی و چین به علاوه اینکه در کوبا، نیکاراگوئه، ونزوئلا و بولیوی با وجود قدرت ظاهری چپ هنوز نتوانسته اند به استقلال اقتصادی در گسست از مناسبات سرمایه دارانه و تقسیم کار جهانی در صادرات مواد خام و واردات کالاهای ساخته شده دست پیدا کنند و هنوز فقر و عقب ماندگی در کوبا پس از نیم سده از زمان انقلاب و در نیکاراگوئه پس از ۳۵ سال از روی کارآمدن ساندینیست ها، آنان را در زمره کشورهای عقب مانده پیرامونی قرار داده است، و نیکاراگونه در بحران های عمیق اقتصادی- اجتماعی دست و پا می زند، همه اینها درباره وجود محتوای حقیقی سوسیالیسم در تمام کشورهایی که در سده بیستم زیر لوای مارکسیسم و لنینیسم به قدرت دست یافتند، سخت پرسش برانگیز است. با توجه به شکست سرمایه داری انحصاری دولتی، آیا این نظام ها را می توان سوسیالیسم دولتی نامید؟ نظام هایی که همگی عدم کارآیی شان در قیاس با نظام سرمایه داری به اثبات رسیده است. تحولات سرمایه دارانه که در شوروی و چین و تمامی کشورهای سابقاً موسوم به سوسیالیسم، صورت گرفت عموم مردم، طبقۀ کارگر جهانی و نیروهای چپ را در مورد ایده سوسیالیسم دچار سرخوردگی و دلسردی کرده است. توده های این کشورها، راهکار مبارزه با نظام سرمایه داری و خرد شدن استخوان های خود را در جناح های ماجراجوتر، فاشیستی و ناسیونالیست آن یافته و در انتخابات به آن احزاب رأی می دهند. امری که نهایت آن جز گسترش جنگ های منطقه ای و محتمل جهانی در بر نخواهد داشت.
به این ناکامی ها، شکست های مبارزات کارگری در کشورهای سرمایه داری از دهۀ ۳۰ و ۴۰ قرن هیجدهم در فرانسه، آلمان، انگلستان لهستان بانضمام دهۀ ۷۰ و شکست کمون پاریس و در مراحل بعد، شکست بین الملل اول و دوم و سوم و… و جنبش های منطقه ای و چریکی، با الهام از سوسیالیسم خام، که تمامی آنها به تاریخ پیوسته اند، را می بایست افزود. احزاب، سازمان ها و جنبش های مترقی و رهائی بخش در سراسر جهان، از جمله در خاورمیانه دود شده و به هوا رفته اند. در ایران از بیش از ۱۵۰ سال قبل با شروع جنبش های هویت طلبانۀ ملی و مدنی و گسستن یوغ استبداد ، خود کامگی و فئودالیسم و تشکیل بیش از یکصد و ده سال از ایجاد تشکیلات اجتماعیون – عامیون یا همان سوسیال دمکراسی که در ابتدا جمعیت «همت» در باکو را تشکیل دادند می گذرد. آنها اولین گروه متشکل و سازمان یافته بودند که در مبارزات مشروطه شرکت کردند. سپس در سال ۱۲۹۶ « حزب عدالت» و در سال ۱۲۹۹ « حزب کمونیست ایران» را سازمان دادند؛ از آن دوران تا مبارزات دهۀ ۲۰ شمسی حزب توده و جنبش ملی تا جنبش های منطقه ای و مبارزات سازمان یافتۀ چریکی دهۀ ۴۰ و ۵۰ تا انقلاب بزرگ مردمی ، تلاش ها، مبارزات، جانفشانی ها، قهرمانی ها، خلاقیت ها، علیه دیکتاتوری، تبعیض و ستم طبقاتی انجام شده است. آگاه و آزاد ترین فرزندان مردم بر سر آرمان رهایی مردم تحت ستم جان نهادند، نسل های بسیار زیادی متلاشی و فدا شدند. مبارزاتی که گاه صدها هزار تا دهها میلیون نفر از مردم زحمتکش، تحت ستم و آزادیخواه در راه تحقق آرمان آزادی و عدالت اجتماعی را با خود همراه و به صحنه مبارزه آورد. در نهایت، بجهت تنگناهای تئوریک و معرفتی و کاستی های نظری و فلسفی و فقدان آگاهی های تاریخی – اجتماعی نتیجۀ همۀ مبارزات در سینی طلائی تحویل فقهای بیناد گرای حاکم گردید.
وضعیت امروز مبارزان سوسیالیست و گسترش محفل گرایی، گسستگی، بی برنامه گی، در خود بودن، ایزوله بودن از جنبش های اجتماعی و قرار گرفتن در حاشیۀ جامعه را می توان تداوم و نتایج وجود همان نارسائی های فلسفی – پراتیک دانست، یعنی ضعف ها و مبانی نظری و فلسفی – پراتیکی که شکست های تاریخی را رقم زده است بعینه سلطۀ خود را در اذهان و اندیشۀ بخش های وسیعی از سوسیالیست ها – بجز بخش های اندکی – همچنان بجای مانده و بازنگری و بازسازی رادیکال صورت نگرفته است. روزانه دهها مقاله و صدها صفحه مطلب نوشته می شود، اما چه مقدار توده های مردم، طبقۀ کارگر و کنشگران جنبش های اجتماعی آنها را خوانده و در مبارزات اجتماعی استفاده و جنبش های اجتماعی شکل می گیرند؟ هیچ آمار و آثاری در جنبش ها و حرکت های اعتراضی دیده نمی شود. در این نوشتار تلاش می شود نارسائی ها و تنگناهای تاریخی موجود شناسائی و نقد شوند.
ضعف ها و نارسائی های مبارزات در لایه ها و سطوح مختلفی وجود داشته که با هم مرتبط و در یک ساختار همبسته و یکپارچه ای قرار دارند. بعنوان مثال در یک لایه ضعف شناخت اقشار و ساختار لایه های اجتماعی و تجربۀ تاریخی در برابر نهادهای کهن از جمله مذهب و سلسله مراتب دینی و عدم شناخت آن در ایران و عدم درک ظرفیت و قدرت این نیروهای اجتماعی باعث شد، تمامی نیرو و توان سوسیالیست ها و مبارزان طی ۱۵۰ سال اخیر در ایران – بجز دورانی خاص- صرف جنگیدن با رقبای نیروهای واپسگرا یعنی اصلی ترین مانع تطور و تحول اجتماعی در ایران شد. دستاوردهای دهه ها مبارزه به حساب ضد انقلاب ذخیره سازی شد. درحالیکه سمت و سو و راهبری مبارزه می بایست در جهتی قرار می گرفت که در عین حذف تمامیت رژیم سرمایه داری شاه – که خدمتگذار سپاه دینی فقهاء هم بود – نقش، جایگاه و توان نیروهای واپسگرا را لحاظ می کرد و هیچگونه فضایی برای مانور و قدرت گیری نظام دین و فقهاء و نیروهی واپسگرا نمی بایست ایجاد می شد، چه رسد به آنکه تمامی قدرت و توان انقلاب در اختیار آنان گذاشته می شد. دزدان و غارتگرانی که با لبخند فریبکارانه، پس از تحویل ارکان قدرت در جشن حاکمیت خود، نسل های مبارزان و بزیر کشندگان قدرت جهنمی شاه را روانه مسلخ و قربانگاه کردند. بینش جنبش و رهبری آن در اواخر دهۀ ۵۰ تا این حد بود که حاکمیت فقهای اسلامی را به آخرین دولت رژیم شاه که مدعی اجرای سوسیال دمکراسی بود و اصلاحات زیادی در برنامه داشت را ترجیح داد. به قول هگل : “آنچه واقعی یا متحقق است [یا آنچه هست] عقلانی است، و آنچه عقلانی است واقعی یا متحقق است.” بدین مفهوم که واقعیت های امروز نتایج منطقی و علل واقع گرایانه ناشی از عملکرد اجتماعی تاریخی نیروهای اجتماعی در ایران را در خود دارند.
فقدان آگاهی و تجربۀ تاریخی (سطح اول) و قرار گرفتن در جبهۀ باصطلاح سوسیالیسم موجود ( سطح دوم) از کاستی های معرفتی و انحرافات مبارزان بود، اگر سوسیالیسم موجود در ایران قادر به دستیابی به قدرت سیاسی هم بود، همانند تمامی مناطق جهان بنا بر ضعف های معرفتی خود نمی توانست، یک چارچوب رشد همه جانبه برای بیرون رفتن از مناسبات سرمایه داری را محقق کند. در سطح سوم ضعف فلسفی – پراتیک که پایۀ اصلی ضعف های سطح اول و دوم نیز می باشد و فقدان برنامۀ عملی و انضمامی رهائی بخش و عدم بازنگری در مبانی نظری خود همگی مجموعۀ شرایطی را ایجاد کرد که امروزه نتایجش در مقابلمان قرار دارد.
برای گذر از همۀ آنها، نقد مبانی نظری و فلسفی پیشروان رهبری جنبش ها و انقلاب ها اهمیت اساسی دارند. تأثیر چنین ضعف ها و نارسائی ها سبب شده که امروزه جریان سوسیالیسم و رهائی بخش – نه در متن جوامع و جنبش های اجتماعی – بلکه جز در حاشیه هایی نتوانند یک حضور جدی و اثر گذار داشته باشند. جهت گیری و خواست مطالبات سوسیالیستی قادر نشده بصورت نهاد های فرهنگی، سیاسی و تشکیلاتی برای حمایت از سطح زندگی درخور انسان، در کشورهای مختلف تشکیل شود. از آن مهمتر فاقد یک همبستگی درونی و تشکیلاتی و نظری هستند. هر یک از تشکل ها و محافل از تعداد نفرات محدود که گاهاً از انگشتان دست تجاوز نمی کند، تشکیل می شوند. محافل موجود، علل عدم پیشروی خود را– بطور وارونه – وجود و حضور دیگر محافل و دیدگاهها دانسته و لذا اختلاف و درگیری محافل به مبرمترین فعالیت گروههای مدعی سوسیالیسم تبدیل شده است. حاکمیت سیاسی بورژوازی بعنوان اصلی ترین دشمن طبقاتی، نیاز چندانی به مقابله با محافل و تشکل های اپوزیسیون ندارد. (فرقه گرایی یاد آور کمدیِ انگلیسی “زندگی برایان” است که مخالفینِ امپراطوریِ اشغالگرِ رومی وقت خود را بیشتر صرف حمله به یکدیگر و نه اشغالگران می کنند).
مجموعۀ شرایط کنونی به وضعیتی رسیده که طبقۀ کارگر و مردم معترض اعم از جنبش زنان، طرفداران محیط زیست، اقلیت ها و سیاهان، بخصوص در کشورهای توسعه یافته با وضع کنونی همساز و از هر سوسیالیسم و انقلابی رویگردان شده اند، زیرا دیگر در ذهن تودهها هیچ «ایدآل تحقق یافته» و هیچ نمونه واقعا زندهای برای سوسیالیسم وجود ندارد. وضعیتی که نمی توان پیشبرد مبارزات و نظام های سوسیالیستی و رهائی بخش را انتظار داشت. لذا راه حل اساسی نقد رادیکال مبانی نظری و فلسفی – پراتیک در طول دوران تاریخی است، تا ریشه های ودلایل ناکامی های تاریخی مشخص شوند. مارکس آخرین فرایند تکوین یافته را کلید درک تاریخ می داند آنجا که می گوید: «انسان کلید فهم کالبد شناسی میمون است.» لذا با گسترش نقد های همه جانبه از وضعیت مصیبت بار کنونی تا بالاترین سطح نظری و فلسفی می توان طرح نو و با پتایسیل اجتماعی شدن و تغییر توازن بنفع سوسیالیسم و مردم را ایجاد نمود.
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
اگر غم، لشکر انگیزد که خون عاشفان ریزد من و ساقی بهم سازیم و بنیادش براندازیم
شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم نسیم عطر گردان را شکر در مجمر اندازیم
چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سراندازیم
نقد کنونی بر اساس آموزه های مارکسی انجام می شود. آموزه هایی که محتوی و عصارۀ نظریات مارکس انقلابی را گرفته، و خود مارکس را نیز نقد می کند. اگر در شکست ها، بخصوص در سطح کلان و تاریخی نتوانیم مبانی نظری و تئوریک و فلسفی که زمینه ساز شکست ها و کاستی و ناکامی هاست را استخراج و کشف کنیم، اساساً قادر نخواهیم بود که در مبارزات کنونی و آتی به نتایج مورد نظر و سوسیالیسم دست یافته و همچنان در حصار تنگ نظام سرمایه و رژیم های دیکتاتوری و انحصارگر قرار داریم. نقد کنونی که تا نقد مبانی نظری و تئوریک مارکس نیز امتداد می یابد یک نقد مارکسیستی است. همانطور که مارکس با نقد ایدئولوژی، فلسفه و دین، از سوسیالیست های تخیلی گذر و «نفی» می کند، با همان ابزار و متد می بایست مارکس را نیز نقد کرد. می دانیم بدون ” نفیِ – نفی»، زندگی از حرکت باز می ایستد و تاریخ به قهقراء می رود. نقد به مارکس از زاویه و مجرای انقلاب کارگری و لغو مناسبات سرمایه داری و کار مزدی انجام شده و برای تعمیق دستاوردهای مارکس است نه برای تثبیت نظام سرمایه داری و جایگاه بورژوازی و خرده بورژوازی. نقد به مارکس، سوسیالیسم و جنبش رهائی بخشی را که او پایه گذارش بود را غنی تر کرده و عمق خواهد بخشید، از تعالیم مارکس بصورت برنده تری استفاده خواهد شد. مارکس هم یک نظریه پرداز تاریخی است و قرار نیست که تا ابد پاسخ همۀ پرسش ها را داده باشد، مسیر های انقلاب های بعد از خود را تئوریزه و ساخته و پرداخته باشد. هر نسلی می بایست خود به پایه گذاری، تدوین نظریه رهائی بخش و سوسیالیستی دوران اقدام کند. نقد تئوریک و رویکرد فلسفی – پراتیک به تاریخ و جامعه، بمعنی تقدس زدایی از آنچه بوده و هست و گذر از دینی شدن سوسیالیسم و رهبران آنست. سوسیالیسم هر دوران امری است که باید ساخته شود و دیالکتیک فلسفه ای است که باید در جریان پراتیک انقلابی اثبات شود.
به راه مارکس، انقلاب طبقۀ کارگر و نفی کار مزدی و رابطۀ سرمایه دارانه متعهد و مسئولیم و این تعهد بسیار فراتر از کیش شخصی خود مارکس است. زیرا مارکس از نظر پراکسیس، بالخص نقد نظام سرمایه داری و کشف ارزش کار و ارزش اضافی و تبین کل مناسبات نظام سرمایه دارانه بر اساس کار انسان برجسته ترین رهبر پرولتاریایی است. اما به اهداف او یعنی سوسیالیسم بیش از شخص وی علاقمندیم. به خود موضوعات و ماهیت و چگونگی تحول امور – و نه حاملان نظریات، شکل ها و سَمبُل ها – گرایش داریم نسبت به ناکاستی های فلسفی – پراتیک احتمالی از آن دوران منتقد هستیم، به دلیل آنکه همواره با شکست مواجه شده است. .بخش هایی از نظرات مارکس که تابع شرایط زمان و مکان بوده و با تغیر شرایط دیگر جایگاه علمی آنان سست شده و یا اساساً موضوعیت خود را از دست می دهند. لذا می بایست طی زمان و فرایند پیچیده تر شدن مناسبات جوامع، بطور مستمر کل مسیر تا کنونی را به نقد کشید، تا کاستی های تئوریک تبیین شوند، مگر آنکه معتقد به دینی، فراتاریخی و ابدی بودن آن باشیم.
یک پایه کار مارکس نقد رادیکال تمامی پدیده های باصطلاح مقدس و غیر مقدس است و تعطیلی و حذف این رویکرد انقلابی علاوه بر اینکه نقض روش مارکسی است، یک رویکرد ضد انقلابی نیز هست و باعث افزایش شکست جنبش ها و مبارزات تحت نام مارکس و طبقه کارگر و سوسیالیسم خواهد بود. در صورت توقف نقد – از جمله نقد خود مارکس- علاوه بر اینکه از متن جامعه به حاشیه افتاده و از جنبش ها و تحولات تکاملی منزوی خواهیم شد. برای طبقۀ کارگر و توده های مردم حال و آینده، موضوع سوژۀ نقد، بعنوان عناصر و یا محافل متدین و مؤمنین ذوب شده در تقدس ها – با یک جابجایی خدای آسمانی با خدای زمینی – قرار می گیریم. تنها جای مارکس با پیامبران تعویض و مارکسیست های این نوع نیز جایگزین حواریون می شوند، و این موضوع، دستاوردهای بشری پس از قرون وسطی، دنیای مدرن، روشنگری و خود مارکس بعنوان نقاد رادیکال نسبت به بود ها و ذات هاست. بنیادگرایان همواره بدون شناخت جهان و جامعه، صرفاً با اتکاء به ایمان خود، خواسته اند مدینۀ فاضله بنا کنند، نتیجه کار از قبل معلوم است (نمونه های کامبوج، ایران و… بسیاری نقاط دیگر). شکست ها گواه نتایج رویکرد های غیر انتقادی هستند.
در جامعه ایران علاوه بر آسیب های عمومی، اساسا مدرنیته و نو اندیشی قوام نیافته، مذهب رایج، عصری و مطابق دوران نوین متحول و اصلاح نگردیده و قرائت بنیادگرایی هنوز نقش مسلط و اصلی را دارد، ایدئولوژی غیریت ساز و خودی – غیر خودی در جامعه عمومیت دارد، در این حالت بعنوان یک آگاهی کاذب، در برابر هر تحول جدید مقاومت و حافظ ارزش های سنتی در برابر تحولات است. در کشورهای توسعه نیافته ناسیونالیسم و بنیادگرایی این وظیفه را بعهده می گیرند، گاهی هم رنگ سوسیالیسم ناپخته و کما بیش رادیکال را بخود می گیرد، و بصورت جایگزین برای احساسات مذهبی که به سرعت درحال اضمحلال است، جلوه گر می شود، در حالیکه پا در جوامع کهن و ماقبل سرمایه داری دارند، هر چند سرمایه دارانه عمل می کنند. می توان ارزیابی کرد، که در ازای آنهمه آرمان و صداقت و مبارزه، تلاش ها و جانفشانی ها، امروزه چه نهاد و تشکیلات یا سنت مبارزاتی ماندگاری بعنوان یک منزلگاه، و یا نهاد تأثیر گذار در تصمیمات کلان مملکتی، بنفع طبقه کارگر و توده های تحت ستم برجای مانده است؟ یک سنت مبارزه در بخش هایی از جامعه و بخصوص برای کارگران که بتواند الهام بخش مبارزه برای رهایی در روزهای سخت، خفقان، ترور، سرکوب و تلاش کسب یک لقمه نان برای زنده ماندن باشد، زیرا همۀ مبارزات با شکست و تلخکامی مواجه شده است. نقدی که با ماله کشی مشابه شاه بیت – اسلام به ذات خود ندارد عیبی، هر عیبی که هست از نامسلمانی ماست- هیچگونه همخوانی نداشته و می بایست درست در مقابل و در تضاد با آن قرار گیرد. برای گذر از رابطۀ سرمایه و استقرار سوسیالیسم و نفی طبقاتهیچ راهی جز نقد رادیکال در مبانی نظری پیشگامان اولیۀ آن وجود ندارد.
مارکس در ۱۸ برومر می گوید: ”از سوی دیگر، انقلابهای پرولتری، مثل آن انقلابهایی که در قرن نوزدهم رخ داد، مُدام از خود انتقاد میکنند، مرتب در مسیر حرکت خود بازمیایستند، به آنچه ظاهراً انجام شده است برمیگردند تا بار دیگر آن را از نو بیاغازند؛ نارساییها و ضعفها و جنبههای به درد نخور تلاشهای اوّلیۀ خود را با نظم و دقتی بیرحمانه به باد تمسخر میگیرند؛ حریف خود را گویی فقط برای آن بر زمین میکوبند تا از زمین نیروی تازه بگیرد و بار دیگر، غولآساتر از پیش، در برابر آنها قد برافرازد، و در برابر عظمت بیکران هدفهای خویش بارها و بارها پس مینشینند [و جلو میآیند] تا سرانجام وضعیتی پدید میآید که هرگونه بازگشتی را ناممکن میکند”
مقدس کردن و غیر تاریخی کردن مارکس وی را تضعیف و بی اثر می کند. با شکست ها، فرقه گرایی، غیر اجتماعی شدن، سوسیالیسم و مارکسیسم و انتصاب نظریات شکست خورده به مارکس مضافاً گاهاً حمایت از جنایت کارترین و ضد دمکراتیک رژیم های استبدای ( از جمله در ایران ) و تغذیه این رژیم ها بمفهوم حذف دستاوردهای مارکس و تضعیف وی است. همانند چیزی که در نظام های سرمایه داری دولتی در سراسر جهان و شکست جنبش های سوسیالیستی در دیگر کشورها اعم از سرمایه داری و پیرامونی رخ داده است. پیروزی و قدرت گیری مجدد فاشیست ها و ناسیونالیست ها در اروپا و آمریکا و دیگر کشورها محصول ضعف و بی تأثیری سوسیالیست هاست، اگر سوسیالیسم حضور اجتماعی مؤثر و اثر بخشی داشته باشد، نظام های سرمایه داری نه تنها به راست سوق نمی یافتند بلکه همانند نیمۀ اول قرن بیستم رفرم های گسترده از جمله رفرم نیو دیل روزولت در آمریکا و سوسیال دمکراسی و دولت رفاه در قارۀ اروپا در دستور روز قرار می گرفت.
پروژۀ بازنگری و کشف موانع و نارسائی های تئوریک و فلسفی – پراتیک از صدر بینانگذار سوسیالیسم علمی، احزاب و رهبران آن امری نیست که یکبار برای همیشه انجام شود این امر خود یک فرایند مستمر و دائمی بر عهدۀ سوسیالیست هاست. در مسیر پیشبرد عملی سوسیالیسم، تنگناها و نارسائی های تا کنونی و آتی را می بایست شناسائی، تا در جهت تحقق آرمان سوسیالیسم برطرف شوند.
دستاوردهای مارکس
نقد را بمفهوم درک تضادهای درونی و موانع رشد و تکامل و پیدا کردن راه های رفع و حل این تضاد ها تعریف می کنیم. چنانچه می دانیم روند تکامل اجتماعی نبردی است مداوم میان نو و کهنه به شیوۀ دیالکتیکی “نفی – نفی”. نقد می بایست از فعالیت انتقادی – انقلابی که از پیوند دادن مفاهیم تئوریک و پراتیک سرچشمه می گیرد، نشأت بگیرد. باید توجه داشت که برای دیالکتیک؛ نفی کهنه هدف نیست ؛ ایجاد و استقرار نو هدف است؛ دیالکتیک دانشی است سازنده و رو به آینده و ویران کردن کهنه، فقط لحظه ای است در ساختن نو. نقد جنبه های مثبت و منفی را در نظر می گیرد. قبل از نقد، ابتدا دستاوردهای مارکس را بصورت بسیار فشرده مرور می کنیم.
مارکس آموخت که فرماسیون های اقتصادی – اجتماعی و از جمله سرمایه داری یک نظام تاریخی بوده و عوامل نفی خود را در درون خود دارند. نظام سرمایه داری با رشد تناقضات ذاتی آن، با نظام سوسیالیستی – با لحاظ وجود بستر و زیر ساخت های آن – جایگزین می شوند .مارکس آموخت به سرمایه داری می بایست بعنوان یک رابطه نگاه کرد. وی اولین کسی بود که ساز و کار انباشت سرمایه و پایۀ ارزش کالا یا ارزش نیروی کار برابر ساعات کار اجتماعاً لازم کار شناخت و کشف کرد. وی دوران تاریخی نظام های مختلف اقتصادی را بر اساس مناسبات تولیدی مطرح و شالوده روابط اجتماعی را معرفی کرد. مارکس همه جا به ریشه ها مراجعه کرده تا تحولات بنیادین ایجاد کند . وی ، بحران های سرمایه داری را ناشی از ذات خود سرمایه و انباشت آن می داند و اعلام می کند که این مشکلات را نمی توان در چارچوب سیستم حل کرد. برای حل ریشه ای آن می بایست از سرمایه داری گذر کرد.
نظام فکری مارکس، فلسفه، جامعه شناسی، اقتصاد سیاسی و رشته های وابسته مانند تاریخ و علوم سیاسی را در بر می گیرد. عقیده کلی مارکس بر تصور او از انسان به عنوان موجود متناهی بنا شده است. این نظریه بر مجموعه ای ازتفاوت های بنیادی مبتنی است: تفاوت بین کار یا زحمت و آنچه من کنش انسانی آزاد می نامم، (کنشی که می تواند ورای الزام های تحمیلی فرآیند اقتصادی شکل گیرد) نظر کلی او را می توان در چهارچوب “فیخته ای” کنش انسانی تصویر کرد. مارکس مانند فیخته و ارسطو به انسان از گذرگاه کنش انسانی می اندیشد. او هم زمان با نگارش دست نوشته های پاریس می پرسد: “آیا زندگی به جز کنش هدف دیگری هم دارد؟” و خود ادیبانه چنین پاسخ می دهد: “همه هستی من کنشی اجتماعی است.” (Marx 1964: 158) وی برای اولین بار روش شناسی و تجرید فلسفی را در اقتصاد بکار گرفت و با متدولوژی دیالکتیک در سرمایه، ارزش نیروی کار و ارزش اضافی را کشف کرد. در طرح روش شناخت پدیده ها و مرحلۀ شناخت و بازنمایی را متدولوژیک نموده و از طریق انتزاع یکپارچه و متمرکز پدیده ها را شناسائی کرد.
مارکس مناسبات اجتماعی، طبقاتی، دولت و نهادهای اجتماعی را یک رابطه معرفی کرد که بر اساس آن رابطۀ بین انسان ها در هر نظامی تنظیم می شود. وی پایۀ همه تحولات را انسان دانست. وی در دستگاه فکری و نظری خود، انسان را ناشی از هستی اجتماعی وی دانست. رابطۀ انسان ها را رابطه بر اساس منافع طبقاتی آموزش داد. طرح از خود بیگانگی انسان از انسان، انسان از کار و انسان از طبیعت را با رابطۀ سرمایه پیوند داد. وی نه تنها باژگون نمایی روابط سرمایه را نشان داد بلکه اثبات کرد که این نظام به چه دلیل این گونه و نه به طرقی دیگر نمایان می شوند. وی کلید شناسائی فرماسیون های اقتصادی – اجتماعی تاریخی را شناسائی پیشرفته ترین نظام ها یعنی سرمایه داری دانست و اظهار کرد که کلید شناخت میمون انسان است. و بدین طریق آینده را چراغ راه گذشته معرفی نمود.
وی امکان شروع انقلاب ها خارج از کشورهای توسعه یافته را پیش بینی کرد: «اگر چه در اروپای قاره ای است که بحران ها به انقلاب می انجامند، اما ریشۀ این انقلاب ها همیشه در انگلیس باید جست بطور طبیعی، انفجارهای شدید باید بیشتر در سر حدهای بیرونی ارگانیسم بورژوایی پیش بیایند، نه در قلب آن، زیرا در قلب امکان تنظیم و یافتن راه حل ها همیشه بیش از جاهای دیگر است.» نبردهای طبقاتی در فرانسه صفحه ۱۵۸
اندیشههای کارل مارکس تنها در حوزه فکری نماند، پا به عرصه سیاسی و چالش ها و مبارزات نیروهای سیاسی و طبقاتی گذاشت و در قرن بیستم به بزرگترین جریان سیاسی تبدیل گردید و بیشترین تاثیر را بر تحولات سیاسی در سطح اروپا و جهان گذاشت. اندیشههای مارکس بر بستر جنبش کارگری در نیمه دوم قرن نوزدهم و قرن بیستم به شکلگیری جنبش سوسیالیستی انجامید.
جنبش سوسیالیستی نوع مارکسی، مهمترین و گستردهترین جریانی بود که سرمایهداری را به چالش کشید. دامنه تاثیرات جنبش سوسیالیستی به مراتب فراتر از جنبش کارگری که پایگاه اصلی آن به شمار میرود، می باشد. به ندرت میتوان از جنبش اجتماعی و حرکت اعتراضی در یک قرن و نیم گذشته نام برد که ردپای اندیشههای مارکس و جنبش سوسیالیستی در آن وجود نداشته باشد: جنبش کارگری، جنبشهای دمکراتیک، جنبشهای ضداستعماری، جنبشهای ضدفاشیستی، جنبشصلح، جنبشهای زیست محیطی و اکثر انقلابات قرن بیستم. بی بهره از نظریات مارکس نبوده اند.
نظریات کارل مارکس در کشورهای غربی زمینهساز پدید آمدن دولتهای رفاه بعد از جنگ جهانی دوم گردید، در روسیه و کشورهای عقب مانده به عنوان ایدئولوژی نوسازی و توسعه صنعتی به کار گرفته شد و در کشورهای جهان سوم به عنوان ایدئولوژی انقلاب و مبارزه علیه رژیم های ارتجاعی تبدیل گردید.
نظریات مارکس و جنبش سوسیالیستی نقش مهمی در دگرگونی چهره سرمایهداری و جامعه مدرن داشته است که بدون آن جهان میتوانست چهرهای بس سیاه به خود بگیرد و عرصه تهاجم بیچون و چرای سرمایه، بازار و میلیتاریسم و بی حقوقی هرچه بیشتر غالب شهروندان و به ویژه کارگران و مزدبگیران باشد.
اندیشههای مارکس در طول حیاتش مثل هر انسان و ارگانیسم دیگری دچار تحول گردیده و از اومانیسم فلسفی در دوره جوانی به تاریخگرائی و ساختگرائی در سنین میانی و پیری متمایل شده است. کار خلاقانه از نظر مارکس: وحدت دیالکتیکی تئوری انتقادی و پراتیک انقلابی است. شناخت را ناشی از وحدت عین و ذهن و در کنش انسان برای تغییر می داند.
مارکس مانند هر ارگانیسم و موجود زنده ای دارای یک منحنی چرخۀ حیات است. تولد، طفولیت، رشد سریع، بلوغ، تکامل، ثبات و پیری، باید اذعان کرد که مارکس به دوران پیری نرسید و تا آخرین مراحل زندگی ارگانیک اش در حال اتمام کتاب سرمایه بود. بسیار طبیعی است که دوران تکامل هر ارگانیسمی از جمله مارکس، ابتدا، روند و فرجامی دارد و یکسان فرض کردن تمامی دوران عمر خود نقض غرض و بمفهوم فقدان تغییر و تکامل است. نقد حاضر معطوف به اثرات اجتماعی دوران رشد سریع و بلوغ کارل مارکس است. زیرا خود وی در مقطع سال های ۱۸۵۸ با تجهیز به روش شناسی فلسفی – پراتیک به درک کاستی های دوران ماقبل خود (بلوغ و رشد سریع) دست یافت. اما متأسفانه کوتاه بودن عمر و حجم کار بسیار گستردۀ کتاب سرمایه امکان بازنگری نظریات دوران قبل را از وی سلب کرد.
مراحل اساسی اندیشۀ مارکس
نقد می بایست از پایه ای ترین سطوح که همان مبانی نظری و فلسفی و تئوری ها و دیدگاههای هستی شناسی وشناخت شناسی است صورت پذیرد. همانطور که مطرح شد فلسفه، دانش تئوریک، سوسیالیسم و دیالکتیک براى هر دوران تاریخی و با توجه به تفاوت های اقتصادی- اجتماعی کشورهای مختلف و شرایط مادی حاکم، می بایست بازآفرینى و ساخته شود. اگر بخواهیم برای تحول و تغییر مناسبات اجتماعی، یکبار برای همۀ ادوار و موقعیت ها، راهکارهای رسیدن به سوسیالیسم، مبانی تئوریک، اهداف عملی و سبک کار را تدوین کرده و در هر مقطعی عملیاتی و اجرا کنیم، راهی است که به ناکامی مسیر دیگری ندارد. این مقولات و از جمله دیالکتیک، سمت حرکت را به ما نشان مى دهد اما یک فرمول نیست. اینان اموری نیستند که یکبار برای همیشه – مثلا توسط مارکس – ایجاد و خلق شوند. مارکس و انگلس در همین رابطه در یک مقطع زمانی، در مورد فرانسه و آلمان در نقد «سوسیالیسم آلمانی یا سوسیالیسم “حقیقی”» در مانیفست حزب کمونیست می نویسند: «ادبیات سوسیالیستی و کمونیستی فرانسه ادبیاتی که تحت فشار بورژوازی صاحب قدرت بوجود آمد، و جلوه گاه مبارزه علیه این قدرت بود، موقعی به آلمان معرفی شد که بورژوازی در آن کشور، مبارزه اش را تازه با مطلق پرستی فئودالی آغاز کرده بود. فیلسوفان و فیلسوف نمایان و عشاق کلمات زیبا در آلمان، با ولع تمام به این ادبیات یورش بردند، بی آن که بدانند که وقتی که این نوشته ها از فرانسه به آلمان هجرت کرده بود، شرایط اجتماعی فرانسه به همراه این نوشته ها، سفر نکرده بود. این ادبیات فرانسوی، در تماس با شرایط اجتماعی آلمان، کلیه ی اهیمت عملی و فوتیِ و فوری خود را از دست هِشت، و جنبه ای مطلقا ادبی پیدا کرد» ملاحظه می کنیم که محتوای ادبیات انقلابی فرانسه که ظرفیت انقلاب فرانسه را با خود حمل می کرد، در همان زمان در آلمان بجهت تفاوت شرایط اجتماعی – اقتصادی از محتوای خالی و جنبۀ ادبیانه و غیر کارآمد پیدا کرده بود. مارکس به طعنه می گوید که فیلسوفان آلمانی فراموش کرده بودند با هِجرت ادبیات انقلابی فرانسه شرایط اجتماعی – اقتصادی آنرا نیز می بایست منتقل کنند. با توجه به تغییر شرایط اقتصادی – اجتماعی طی دوران تاریخی و مناطق متفاوت، سوسیالیسم، دیالکتیک و سبک کار و راهکار مبارزه می بایست بطور انضمامی از متن شرایط انضمامی واقعی و جاری استخراج شوند.
برای ردیابی شکست های تاریخی سوسیالیسم، از مبارزات کارگران در دهۀ ۳۰ و ۴۰ قرن هیجدهم ببعد و شکست کمون پاریس مبانی نظری مارکس را مورد بررسی قرار می دهیم:
دوران فکری مارکس از نظر نحوۀ نگرش به فلسفه و شناخت شناسی را می توان در سه مقطع مجزی تقسیم بندی کرد. دورۀ اول مارکس یک هگلی جوان بود. در دستنوشته های اقتصادی – فلسفی مارکس مقولۀ از خود بیگانگی و فیتیشیسم مطرح شده توسط هگل و فوئر باخ ارا بدون قوام عمقی و گسترده در فلسفه مورد استفاده قرار و موضوعاتش را بسط داد. در دورانی که مارکس “دستنوشته ها…” را نوشت، هنوز تضاد میان نیروهای مولد و روابط تولیدی را به عنوان دینامیسم مراحل تولیدی و مبارزه طبقاتی را به عنوان نیروی محرکه تاریخ تحلیل نکرده بود. مارکس رابطۀ سرمایه و ارزش اضافی و ارزش نیروی کار را تحلیل و شناسائی نکرده بود و در آن کتاب پول مطرح است، نه از سرمایه، به “ازخودبیگانگی” کارگر می پردازد، مفهوم استثمار طبقه کارگر و کار مزدی هنوز نقش برجسته ندارد. مفاهیم مهم و کلیدی چون روابط تولیدی و نیروهای مولد، زیربنا و روبنا و روابط بین آنها هنوز توسط مارکس مفهوم سازی و تعریف نشده بودند. تأکیدات مارکس در زمینۀ تعاریفش از “انسان، ذات انسانی، انسان نوعی”و “آشتی ذات و وجود” و ازخودبیگانگی” و” آزادی” در آثار جوانی اش را باید در چارچوب فوق قرار داد تا محدودیت های این تعاریف و فرمولبندی ها روشن شود. به عبارتی مشخص تر هنوز مارکس به بسیاری از یافته های علمی خود و از جمله درک علمی از ضرورت ها (به معنای شرایط و محدودیت های زیر بنایی طبیعی و اجتماعی) دست نیافته بود و رابطه درستی، میان ضرورت و آزادی به مفهوم میزان درجات آزادی انسان، از ضرورت ها برقرار نکرده بود. زیر ساخت ها و بستر های لازم برای افزایش میزان آزادی انسان – رهائی از کار مزدی و سوژه گی کالا- از شرایط طبیعی و اجتماعی را مورد تحلیل و بررسی قرار نداده بود. کارهای بعدی مارکس در جهت درک قانونمندی های اجتماعی، ساختار و قانونمندی های سرمایه و کشف رهائی انسان از اسارت وابستگی طبیعی به شرایط قانونمندی نظام های طبقاتی اجتماعی بود. تمامی کارهای مارکس – به ویژه کارهای واپسین او – تأکید بر پژوهش های اولیه و غنا بخشیدن بدان ها بود
دورۀ دوم حیات فکری برش زدن از فلسفه بالخص متافیزیک و ایده آلیسم آلمانی بود و دوران فلسفه را با گسترش علوم اجتماعی خاتمه یافته اعلام کرد. آنچه که از نوشته ها، سخنان و عملکرد مارکس مستفاد می شود، وی انقلابات کارگری را حداقل در چند کشور صنعتی در دسترس می دید که ناقوس پایان حاکمیت نظام سرمایه داری و برقراری سوسیالیسم را به صدا در خواهند آورد. اما با شکست جنبش ها و انقلاب های کارگری طی دهه های ۳۰ و ۴۰ تا ۷۰ قرن هیجدهم، طبیعتاً علوم اثباتی و پوزیتویستی، پاسخگوی شرایط خلاف انتظار نبوده و نوبت به طرح پرسش های زیر بنایی تر و فلسفی فرا رسید. بقول هگل: «فلسفه همان زمانۀ آنست بدانگونه که با اندیشۀ آدمی یافته شود» وی هدف فلسفه را درک خواست زمانه و تغییر شرایط عینی و متحقق کردن آن در جامعه می داند آنجا که می گوید: «آن کس که خواست و مقصود زمان را باز گوید و سپس آن خواست و مقصود را به تحقق برساند بزرگمرد هر عصر است» (فلسفه هگل استیس مترجم حمید عنایت موضوع ۶۲۵) هگل، فلسفه را پاسخ به نیاز زمانه و به تناقضات روابط اجتماعی – اقتصادی می بیند که بطور معمول انسان قادر به حل آن نیست.
وی باز می گوید: «دوگانگی یا شقاق سرچشمۀ نیاز به فلسفه است» همچنین « نیاز به فلسفه هنگامی پیش می آید که زندگی آدمیان از توانایی یگانه سازی محروم بماند و تضادها روابط درونی و متقابل خود را از دست بدهند. (ص سیزده مقدمه فلسفۀ هگل نوشتۀ استیس ترجمۀ حمید عنایت). بازگشت به فلسفه توسط رهبران کلیدی سوسیالیسم، یکبار هم در دوران لنین پس از شکست انقلاب ۱۹۰۵، تثبیت حاکمیت تزار، حمایت SPD از بودجه جنگی قیصر، حمایت پلخانف از تلاشهای جنگی حکومت تزار و حمایت سوسیال دمکراسی از جنگ حهانی بود. لنین به سادگی نمیتوانست آنها را باور کند. لنین در سال ۱۹۱۴ به فلسفه روی آور شد و دستاوردها و تغییر دیدگاههای وی از آن ببعد طرح خواهدشد. تا مقطع زمانی که مارکس هنوز با روش شناخت فلسفی- دیالکتیک و روشمند وساختار یافته – امری که قبل از نوشتن کتاب ماندگار سرمایه به آن دست یافت – قرار داریم، بسیاری از نوشته های مارکس از جمله مانیفست حزب کمونیست – که آنرا نقد خواهیم کرد- روند تحولات اجتماعی و برقرار سوسیالیسم؛ نابودی نظام سرمایه داری و پیروزی انقلابات کارگری را روندی خودبخودی، تقدیر گرایانه و دترمینیستی بیان می کند. در ادامۀ این نوشتار نشان داده می شود که شکست ها و ناکامی های جنبش ها و انقلاب ها در طول تاریخ سوسیالیسم، بجهت قرار داشتن دیدگاه های رهبران و بدنۀ انقلابیون جنبش ها، در چارچوب تفکر این دوران مارکس و ریشه در ارجاع انقلابیون به صرفاً نوشتار ها و گفتار های مارکسیستی در مرحلۀ اول حیات فکری مارکس است. همانطور که گفته شد، فحوای آنرا دترمینیسم و تقدیر گرایی است. چون آموزش آنها نیاز به دیدگاه فلسفی- دیالکتیک و تحلیل روش مند و ساختار یافتۀ انضمامی از متن شرایط انضمامی را نداشته و آینده نگری محتوم را بیان می کند. این ضعف از خود انگلس شروع شد. تشکیل محافل، گروهها و فرق بسیار گسترده نیز بجهت تأویل هر بخشی از آنها از بخشی های مختلف جستار مایه های کتاب های دوران ماقبل روش شناسی و نگرش فلسفی – دیالکتیک مارکس است. هر کدام به یک بخش از نوشته ها مراجعه و تأویل می کنند و فرض می کنیم همه هم درست است، اما پیشروی سوسیالیستی از متن شرایط اقتصادی- اجتماعی دوران کنونی (و آینده) و توازن قوای منطقه ای و بین الملی ناشی می شود. بدون روش شناسی علمی و فلسفی و تئوریزه کردن شرایط انضمامی و استخراج راهکار برون رفت از تضاد ها و راهکارهای مبارزاتی و همچنین تکمیل این شناخت از طریق همفکری و افزایش توان ها و نیروها، هیچ گونه دستاوردی حاصل نمی شود. برعکس با سنگواره و مطلق کردن گفته هایی بدلخواه از بخشی از کتاب ها و دیدگاه ها راه حلی بدست نمی آید و تنها نتیجۀ آن تضاد و تقابل گروهها و عناصر با یکدیگر است.
در مرحلۀ سوم حیات فکری ودر آستانۀ نگارش نقد اقتصاد سیاسی و کتاب سرمایه مارکس مجدد به هگل مراجعه می کند. مارکس در ۱۴ ژانویهی سال ۱۸۵۸ در نامهای به انگلس نوشت «من کشفهای محشری کردهام». «کل نظریهی سود را آن طور که تاکنون وجود داشت، کنار گذاشتهام. در پیشبرد روش خودم، کاملاً اتفاقی، کمک بسیار بزرگی را دریافت کردم (فریلیگرات بعضی از نوشتههای هگل را پیدا کرده است که متعلق به باکونین بودهاند و آنها را بهعنوان هدیه برای من فرستاده است) و من دوباره در حال تورق منطق هگل بودم. هنگام ازسرگیری این کار خیلی مایل بودم تا دو یا سه مقاله را منتشر کنم که مؤلفهی عقلانی روشی را ترسیم میکردند که هگل آن را کشف و در عین حال به رازی تبدیل کرده بود که برای عقل سلیم دستیافتنی بود»
هر چند مارکس روش شناخت شناسی و تجرید را که از فلسفۀ هگل گرفته بود و در تحلیل و شناسائی سرمایه و ارزش کالا آنرا بکار برده بود هیچگاه ننوشت، اما اشاراتی در گروندریسه به آن نموده و درکتاب سرمایه آنرا بکار گرفت. همچنین مارکس در یادداشت فوق در واقع ضعف روش شناخت بصورت روشمند و ساختار یافته ما قبل این دوران فکری اش را تأیید می کند. با این اوصاف و همانطور که نشان خواهیم داد، درکتاب هایی که تا آنزمان نوشته بود چنین متدولوژی را بکار نبرده و در آن نوشتارها نمی توانسته در مورد فلسفه – بالخص ایده آلیسم آلمان و هگل- اعتبار لازم را داشته باشد. تنها از آن ببعد است که با متدولوژی شناخت شناسی و بصورت روشمند توانست به تحلیل و درک پدیده های اجتماعی بخصوص بزرگترین اثر و کشف خود در حوزۀ اقتصاد یعنی ارزش کالا و ارزش اضافی دست یابد. امری که باعث شد ماندگار ترین اثر خود یعنی سرمایه را خلق کند، که اعتبار خود را تا دورانی که سرمایه داری وجود دارد حفظ کند. مارکس هرگز منکر دِین خود به دیالکتیک منفیت هگل نشد. وی اظهار کرد که منفیت در هگل به پوچی نمی انجامد، در عوض، امر ایجابی از نفی نفی ظاهر می شود، که هگل آنرا « منفیت مطلق» نامیده بود. بنابراین این مفهوم دین انکار ناپذیر مارکس به دیالکتیک است که در سراسر کار او از جمله در نقد «پختهی» وی از اقتصاد سیاسی نفوذ کرده است. چنانکه مارکس در سال ۱۸۷۵، در فرازی در جلد دوم سرمایه نوشت، فرازی که انگلس آن را در روایت انتشاریافته قلم گرفت: «{آقای دورینگ در بررسی جلد یکم سرمایه اشاره میکند که} من با علاقه و دلبستگی پرشورم به طرح کلی منطق هگلی، حتی شکلهای هگلی قیاس را در فرایند گردش کشف کردهام. رابطهی من با هگل بسیار ساده است. من شاگرد هگل هستم و وراجی جسورانهی مقلدینی که فکر میکنند این متفکر سترگ را دفن کردهاند صادقانه به نظرم احمقانه میآید.» ( ر. ک. به مارکس، ۲۰۰۸، ص. ۳۲,) دلیل دیگری را در اختیار پژوهندگان جدی مارکس می گذارد تا بکوشند نشانه های آینده را که از نقد او از سرمایه و سایر شکل های اجتماعی معروف جامعۀ کنونی نتیجه می شود تشخیص دهند و تحلیل کنند. مارکس در سال ۱۸۷۲ درنامه ای به شهروند موریس لاشاتر باردیگر بی سابقه بودن اسلوب دیالکتیکی مارکس و کاربرد آن در علمی جدید مورد توجه قرار گرفته و تاکید کرده است که: «اسلوب تحلیلی که من بکار برده ام تاکنون در مورد مسائل اقتصادی اعمال نشده است…» (مارکس، سرمایه، جلد اول ترجمه ایرج اسکندری ص ۶۲)
مارکسروش دیالکتیکی را در واقع هنگامی که کار بر روی نقدی بر اقتصاد سیاسی و سرمایه آغاز کرده بود بازکشف و بازسازی کرد.شرح او از مقولههای اقتصادی و روابط درونیشان فراتر از تجربهگرایی و پوزیتیویسم بود و به سطح علمی و تئوریک رسید ــ و سپس شکل دیالکتیک را به خود گرفت .در نتیجه همین که تحلیل محتوای اقتصادی به شکلی بسنده پیشرفت می کند تا این امکان و نیاز را فراهم کند که بیان علمی دقیقی شکل بگیرد، روش دیالکتیکی به ماتریالیسم تاریخی و تحلیل محتوای اقتصادی افزوده میشود.
کریستوفر جی آرتور در کتاب خود به نام دیالکتیک جدید و سرمایه مارکس در مورد ارتباط نظری کتاب « سرمایه » و منطق هگل می نویسد: « همانطور که هگل علم منطقخود را با ابتدایی ترین و تهی ترین مقوله یعنی «هستی» آغاز کرد، که با این همه تلویحاً شامل کل است. مارکس نیز سرمایه را با ساده ترین تجلی شکل کالایی که درون خود عناصری را در بردارند که مستلزم شرح و بسط نظام مند هستند آغاز کرد شرح تاریخی مارکس از سرمایه داری تنها در پایان جلد اول سرمایه ظاهر می شود و نه در آغاز آن ، چون پدیدۀ سرمایه داری فقط می تواند از دیدگاه منطق نظام مند و انتزاعی سرمایه درک شود. بی صبری برای جهش از امر انتزاعی به امر مشخص، از امر نظام مند به امر تاریخی، توضیح می دهد که چرا بسیاری درک سرمایۀ مارکس را دشوار یافته اند. حتی انگلس در نامه هایی به مارکس تصدیق می کند که هنگامی که نمونه های صفحه بندی فصل اول را می خواند، دنبال کردن استدلال را دشوار یافته بود».
به گفتهی هانری لوفور، مارکس در کارهای اولیهاش، بهویژه در دستنوشتههای اقتصادیـفلسفی و ایدئولوژی آلمانی (همراه با انگلس بنیانهای ماتریالیسم تاریخی را بنا میکند. او در دستنوشتهها، هگل را در پدیدارشناسی ذهن به خاطر فهم نادرست بیگانگی بهسان شیءشدگی ذهن و نه شکلی از سلب مالکیت مادی نکوهش میکند، در حالی که «زندگی بیگانه» (مذهب، قانون، فلسفه) را با «زندگی واقعی» اشتباه میگیرد مارکس و انگلس در ایدئولوژی آلمانی نقد مقدماتی لودویگ فویرباخ بر ایدهآلیسم هگل را میستایند در حالی که ماتریالیسم غیردیالکتیکیِ طبیعتگرایانه و مفهوم انتزاعی او را از انسان بهسان هستی اجتماعی مورد انتقاد قرار میدهند. به این ترتیب فویرباخ از قراردادن انسان و چیزها در چارچوب شبکهی روابط اجتماعیای ناکام میماند که انسان به واسطهی آن طبیعت را دگرگون میکند، تاریخ را میسازد و در جامعهی طبقاتی، انسان را از فراوردههای کنشگریِ تولیدیاش و نیز از سایر همنوعاناش جدا ــ بیگانه ــ میسازد. هم فویرباخ و هم ماکس اشتیرنِر نمیتوانند دریابند که نقطهی عزیمتشان (فرد خصوصیِ منزوی) خود فراوردهی بیگانگی و شیی شدگی
لوفور میگوید که مارکس در این زمان هنوز برداشتی منفی از علم منطق هگل داردمارکس در فقر فلسفه و مانیفست کمونیست منطق دیالکتیکی هگل را بهسان منطقی یکسره انتزاعی، صرفاً صوری، و کاملاً ناسازگار با برداشتی ماتریالیستی از انسان بی اهمیت جلوه میدهد. همانطور که او در سال ۱۸۵۸ در نامهای به انگلس اعلام میکند، مارکس تنها هنگامی به منطق دیالکتیکی هگل برمیگردد که روی مقدمهای بر نقدی بر اقتصاد سیاسی و سرمایه کار میکند. تنها آنجا بود که بنا به گفتهی لوفور، مارکس بهدرستی منطق هگل را دگرگون میکند. در این کارهای بعدی مارکس است که ، «ایدهآلیسم و ماتریالیسم نهتنها از نو به هم میپیوندند، بلکه دگرگون میشوند و استعلا مییابند». این به ماتریالیسم دیالکتیکی میانجامد، عکس آن طور که در فرمولبندی استالین فرض میشد، ماتریالیسم نقطهی مقابل بیرونیِ ایدهآلیسم باقی نمیماند، بلکه به جای آن، نقدهای مقدماتی هگل و نیز مارکس را بر ایدهآلیسم یککاسه و دگرگون میکند. از این رو مارکس پس از ناچیزجلوه دادن منطق دیالکتیکی در کارهای اولیهاش، روش دیالکتیکیِ بیان را با ماتریالیسم تاریخی درمیآمیزد و از این رهگذر ماتریالیسم تاریخی را به سطحی جدید ارتقا میدهد. این موضوع به روشنترین شکل در سرمایه مشهود است، جایی که « مطالعهی پدیدههای اقتصادی… بر پویش دیالکتیکی مقولهها مبتنی است». سرمایه را در نمودهای گوناگوناش میتوان بهسان انتزاعی انضمامی؛ یعنی بهسان آمیزهای متضاد از محتوا و شکل: انضمام و انتزاع، کیفیت و کمیت، ارزش مصرف و ارزش مبادله فهمید.
هانری لوفور در شرح مفصلی می نویسد: « هیچ شرحی از ماتریالیسم دیالکتیکی نمیتواند قطعی باشد، بلکه به جای آنکه این شرحها با هم ناسازگار و متعارض باشند، این امکان وجود دارد که این شرحها(۲۱) در تمامیتی باز، و به طور همیشگی و دقیقاً تا آنجایی که راهحلهایی را برای مشکلات پیش روی انسان انضمامی ابراز خواهند کرد در فرایندی از فراروندگی یکپارچه شوند
چیزی درست در هر ایده وجود دارد. هیچ چیزی یکسره یا «به شکلی قطعی» درست نیست و هیچ چیزی هم مطلقاً بیمعنی یا غلط نیست. با مقایسهی تزها، اندیشه به طور خودانگیخته در جستوجوی وحدتی والاتر برمیآید. هر تزی در آنچه به طور مطلق اظهار میکند غلط و در آنچه به طور نسبی اظهار میکند (یعنی در محتوایاش) درست است؛ یعنی در آنچه به طور نسبی انکار میکند (یعنی انتقاد اساسیاش از دیگر تزها) درست است و در آنچه به طور مطلق انکار میکند (یعنی در جزماندیشیاش) غلط است…دیالکتیکْ پیشاپیشِ ذهن، یعنی در هستی حرکت میکنددیالکتیک خودش را بر ذهن تحمیل میکند.
پراکسیس همان جایی است که ماتریالیسم دیالکتیکی هم آغاز میشود و هم پایان میگیرد. هدف ماتریالیسم دیالکتیکی چیزی نیست جز ابراز و توصیف عقلانی پراکسیس، توصیف محتوای واقعی زندگی ــ و به شکلی همبسته، دگرگونی و تبدیل پراکسیس کنونی به پراکسیسی اجتماعیای که آگاهانه، منسجم و آزاد است. هدف نظری و هدف پرکتیکال ماتریالیسم دیالکتیکی ــ دانش و کنش آفریننده ــ را نمیتوان از هم جدا کرد.
برای دور زدن فلسفه و روش شناسی، ساده سازی های بسیار زیادی از منطق و فلسفه انجام شد. بطوریکه هر فردی که ذهنی کاملا ًبیگانه با منطق و فلسفه داشته باشد، با خواندن این ساده سازی ها، ضرورت فلسفه را رد می کند. یک انتقاد مارکس نسبت به هگل این است که وی عینیت را نفی و مقوله ها را ذهنی دانسته و به امر مطلق وصل می کند. هر چند در مورد هدف اصلی هگل که تحقق بخشیدن( عینی کردن) خواست های هر عصری است، در ابتدا اشاره شد، می بایست گفت، اساساً ایده آلیسم عینیت و جهان خارج را ردّ نکرده بلکه نظام فلسفی است برای شناخت و تغییر جهان واقعی طرح ریزی شده است. و تلاش فلاسفه عموماً فعالیت ذهنی برای ساختار و روشمند کردن شیوۀ شناخت پدیده های عینی و تغییر جهان است، همانطور که هگل رسالت فلسفه را تناقضات لاینحل زندگی می داند. برای طرح موضوعیت فلسفه در شناخت عینیت به چند مورد اشاره می شود.
در موضوع ۹۹ کتاب « فلسفۀ هگل» نوشتۀ استیس ترجمۀ دکتر عنایت آمده است: «عین و ذهن اگر چه یکی هستند در عین حال از یکدیگر متمایزند و این اصل معروف هگل در بارۀ وحدت ضدین است (وحدت شناسائی و هستی ۳۸۲ تا ۳۸۷) ذهن بخشی از خویشتن را از خود بیرون می راند و در برابر خود قرار می دهد ولی آن عین( عنصر خارجی) در وحدت اندیشۀ من قرار دارد.چیزی نیست که نسبت به من خارجی باشد به زبان هگل اندیشه فاصله ای را که میان خود و چیز افتاده باشد از میان بر می دارد و به چیز می رسد.یا فراقی که میان اندیشه و چیز وجود دارد فراقی درون خود ذهن است »
در موضوع ۱۲۱ همین کتاب آمده است- روابط منطقی از پیش میان مقولات موجودند و ما باید آنها را کشف کنیم. کار استنتاج نمودار فراگرد عینی معقولی است که مستقل از ذهن ما جریان دارد. (نه فراکردی زمانی، بلکه فراگردی منطقی)
همانطور که ملاحظه می کنیم هگل و فلسفۀ ایده الیسم آلمانی بر خلاف آنچه مارکس می گوید، عینیت را نفی نمی کنند، بلکه روابط بین مقولات و استنتاج آنها از یکدیگر را ناشی از عینیات بیرون از ذهن می داند.
رایا دونایفسکایا می گوید که مارکس در عین دنبال کردن منطق سرمایه به عنوان حرکتی عینی، نبض روابط انسان ها را نیز حس و دنبال می کرده است. به نظر دونایفسکایا منطق هگل منطق خودمختاری است اما این منطق وجود عینیت را نفی نمی کند. دیالکتیک هگل با دگربود و عینیت رو در رو می شود و در فرایند ادراک آن تحول می یابد و غنی تر می شود. از این روست که دونایفسکایا مفهوم «نفی در نفی » در « ایدۀ مطلق» فصل پایانی کتاب علم منطق را چشم اندازی از جامعه نوین با فراروی از سرمایه تعبیر می کند. وی همچنین می گوید: « که هگل منشا دیالکتیک مارکس است، به ویژه هنگامى که هگل در بالاترین سطوح تجرید قرار دارد. و این، هنگامى است که که او از نفى، از نفى- نفى، بمثابه سرچشمه همه حرکت هاى خلاق، از نفى و تضاد، از سوژه انسانى و از نفى مطلق سخن مى گوید. این مقولات دیالکتیکى واقعا اهمیت دارند. زیرا این همان راهى است که مارکس در تحلیل خویش برمى گزیند و ادامه مى دهد ( نقل از مارکسیسم و انسان گرایى گفت وگوى ایوب رحمانى با کوین اندرسون)
هیودیس برخلاف نحله ای که او «مارکسیست عینیت باور» مینامد دیالکتیک منفیت هگل را به منطق سرمایه محدود نمیکند و آن را برابر با محو کردن دگربود نمی بیند او همچنین برخلاف نحله ای که « مارکسیست سوبژکتیویست» می نامد، دیالکتیک منفیت هگل را متهم به سلطه جویی نمیکند. او با اندیشمندانی مانند تونی اسمیت و رایا دونایفسکایا هم عقیده است که میپندارند دیالکتیک منفیت هگل و خصوصاً دیالکتیک مفهوم « ایده ی مطلق» هگل دیالکتیک رهایی و چشم اندازی از جامعه ای سوسیالیستی است.
مارکس در ضمن شناخت جامع از فلسفۀ و دیالکتیک در همین مقطع، در برخی از موضوعات درک درست و عادلانه ای از هگل نداشت، یک اشتباه دیگر مارکس در مورد هگل روش شناخت است، که مارکس همانند فوئر باخ معتقد است هگل برای شناخت از مجرد به مشخص حرکت می کند. برای بحث بیشتر ابتدا روش تحقیق و بازنمایی مارکس را مطرح می کنیم. مارکس در گروندریسه روش « تحقیق و بازنمایی» خود را شرح می دهد. در وهلهی اول از مشخص واقعی (real concrete) [جمعیت] عزیمت میکند که دریافت آشفتهای است از تعینها و جنبههای بسیار متعددی که در جریان تحقیق و بررسی شناخته میشوند. با تجرید و تجزیهی این مشخص واقعی به مقولههای سادهتر و عنصری که بطور مضمر نمایندۀ کل پدیده است، میرسیم. کالا بعنوان سلول سرمایه معرف کل آنست. تجرید باید خصلت های اساسی یک پدیده را مورد توجه قرار دهد سپس حرکتی معکوس آغاز میشود، از سادهترین مقوله به مقولهی خاصتر و مشخصتر گذر میکنیم تا دوباره به مشخص واقعی برسیم. مشخص واقعی ِدوم، مشخص واقعی اول نیست بلکه جنبههای گوناگون آن شناخته شده و به اصطلاح به آن مشخص اندیشیده (concrete in thought) میگویند. کلیتی بازتولیدشده توسط اندیشه که جنبههای گوناگون آن و نیز ارتباط درونی اجزای آنها روشن و مشخص است. مارکس در عین استفاده از اصطلاحهای تجزیه و ترکیب از عبارتهای خاص خودش نیز استفاده میکند. با این روش بود که مارکس توانست بزرگترین کشف خود « ارزش» را ارائه دهد. مارکس از ایدئولوژی آلمانی و تزهای دربارۀ فوئر باخ نظر مارکس نسبت به تجرید تغییر یافته و به اهمیت تجرید در شناخت پدیده ها پی برد.
روش تحقیق و روش ارائه: به باور مارکس، روش تحقیق از روش ارائه مجزا است و عبارت است از تجزیهی یک کلیت پیچیده به اجزاء و مفهومهای سادهتر و کشف رابطهی درونی آنها با یکدیگر؛ پژوهش دربارهی تکوین و تحول تاریخی عناصر سازندهی کلیت؛ و سرانجام بررسی و نقد مقولههای اقتصادی در آرای سایر اندیشمندان، که در واقع عناصر سازندهی کلیت بهشمار میروند، و تحول مفهومی این مقولهها. با تکمیل روند تحقیق و روشن شدن ماهیت رابطهی عناصر درونیِ کلیتْ روندی معکوس آغاز میشود، حرکت از سادهترین مقوله به مقولههای مشخصتر، یعنی روش ارائه.
مارکس در یک قضاوت غیر صحیح معتقد بود که هگل از مجرد حرکت می کند تا به مشخص برسد. در گروندریسه مارکس می گوید: «هگل دچار این توهم شد که واقعیت را نتیجه اندیشه متمرکز بر خویش که سرگرم تعمق در خویش و منشأ، حرکت خویش است بداند. در حالیکه منظور از رسیدن به مشخص از طریق اندیشه همانا دست یافتن به واقعیت مشخص و به بازتولید فکری آنست» (ص ۲۷. ) اما بر خلاف اظهارات مارکس، هگل در« فلسفه حق» آنجا که به نقد فرانسیس بیکن می پردازد می بینیم که او هر دو راه را رفته است یعنی ابتدا از واقعیت مشخص شروع و به مجرد می رسد و سپس از مجرد به مشخص را طی نموده است. (پارگراف ۳۲). (همان روش شناسی مارکس)
ایراد این اتهام که ایده آلیسم صرفاً در محدودۀ ذهن به کنکاش پرداخته و در امور عینی دخالت ندارد، جز در مورد بسیار معدود فیلسوفانی از قبیل بِرکلی در مورد بقیه فلاسفۀ ایده آلیست مصداق ندارد.
در کتاب فلسفۀ هگل آمده است که : « ایده آلیسم می گوید که حقیقت واپسین، اندیشه است، منظورش از اندیشه معنی جاری این اصطلاح یعنی اندیشۀ ذهنی و فراگردهای روانی نیست که در ذهن فرد روی می دهد . ایده آلیسم نمی گوید که کائنات وابستۀ کارهای ذهن آدمی و حتی ذهن الهی بمعنای عامیانه و دینی این اصطلاح است. ایده آلیسم می گوید: روزگاری هیچ گونه ذهنی در جهان خواه انسانی و خواه الهی وجود نداشته و جز توده سفید شفاف و بخار که حاوی هیچگونه نشانه ای از زندگی نبوده، چیزی در آن یافت نمی شده است زیرا چنین جهانی باز وابستۀ اندیشه و فرآوردۀ اندیشه و عین اندیشه بوده است ولی نه اندیشۀ ذهنی و درون ذاتی بلکه از ریشۀ عینی برون ذاتی (ص۳۶ – تأکید ها از من است)
همانطور که در بالا نشان داده شده و لنین نیز در دستنوشته فلسفی می گوید ایده آلیسم آلمانی یک نوعی از ماتریالیسم است. ماتریالیسم نسبت به پیدایش زندگی در جهان همین نظر بالا را دارند.
موضوع ۳۸۵ کتاب فلسفۀ هگل : « وحدت عین و ذهن یکسانی محض نیست که هر گونه اختلافی در آن از بین رفته باشد اختلافات را همچنان در خود نگاه می دارد و از این رو وحدتی انضمامی و مشخص است. »
موضوع ۱۲۱– روابط منطقی از پیش میان مقولات موجودند و ما باید آنها را کشف کنیم. کار استنتاج نمودار فراگرد عینی معقولی است که مستقل از ذهن ما جریان دارد. (نه فراکردی زمانی، بلکه فراگردی منطقی)
(نقل موضوعات فوق از هگل نه بمعنای دفاع و پذیرش از مواضع وی بلکه با هدف نشان دادن اثر بخشی فلسفه و ایده آلیسم – ماتریالیستی در روش شناخت است که مارکس در سرمایه بکار برد. بطوریکه سرمایه بیش از آنکه یک اثر اقتصادی باشد یک اثر فلسفی است)
برای شناخت پدیده ها بصورت علمی، منطقی و روشمند هیچ راهکاری جز تجهیز ذهن به فلسفه، منطق از جمله دیالکتیک ، انتزاع یکپارچه و معنی دار پدیده ها و شناخت اجزاء و عناصر ساده وجود ندارد. فلسفه بخصوص در دوران تاریخی که نیاز به تحولات و دگرگونی های اساسی وجود دارد بیش از دیگر مواقع تکامل یافته و مورد نیاز است. فلسفه را نمی توان بر طبق فعالیت ذهنی چند نفر تعطیل کرد. امروزه با گسترش علم به شاخه ها و رشته های بسیار گسترده جایگاه فلسفه در محافل علمی و مراکز تحقیقاتی و دانشگاهها نه تنها کمتر نشده بلکه افزون تر نیز شده است و در کنار هر شاخۀ علمی، فلسفۀ آن علم نیز بعنوان موضوع و روش شناخت آن علم مورد استفاده و تحلیل قرار می گیرد. گسترش فلسفه در علوم جدید از جمله زبان شناسی و دانش تأویل؛ منطق و روش تحقیق و روش شناخت در شاخه های مختلف گسترش یافته است. در خصوص یادگیری و کاربرد فلسفه و روش شناسی در دنیای امروز، توقف در سطح فلسفۀ ایده آلیسم آلمانی و هگل و عدم درک دستاوردهای جدید فلسفی بمنزلۀ فقدان توانمندی در تغییر و دگرگونی واقعیات جهان امروز باید ارزیابی کرد.
نظر انگلس در مورد هگل
انگلس در کتاب لودویک فوئرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان ص۱۴ از چاپ ۱۳۷۹نشرچشمه. هگل را جزو فیلسوفان ذهنی گرا که عینیت را قبول ندارند محسوب می کند و پایان فلسفه را اعلام می کند. اما برخی از نظرات هگل را بخصوص دیالکتیک را انقلابی و مثبت می داند. به یک یادداشت وی درمورد نظرات انقلابی بودن هگل اشاره می شود: گزاره مناقشه برانگیز هگلی «هر آنچه واقعی است معقول است و هر آنچه معقول است واقعی است»به شکل درخشانی واشکافی و تحلیل میکند در ادامه واشکافی این گزاره ودر ص۱۶ کتاب در باره وجه انقلابی فلسفه هگل مینویسد.
ارزش راستین و خصلت انقلابیِ فلسفه هگلی درست در همین جاست که یک بار برای همیشه ضربه مرگباری بر نهایی بودنِ تمام فرآوردههای اندیشه و کنش انسانی وارد آورد. حقیقت، که شناخت کار فلسفه است، در نزد هگل دیگر مجموعهای از گفتههای جزمی تام و تمام نبود که همین که کشف شدند، صرفاً باید آنها را حفظ کرد. حقیقت اکنون در فرایند خودِ شناخت فراهم میآید، در تکامل تاریخی درازمدت علم که از سطوح پایینتر به مرحله عالیتر شناخت ارتقاء می یابد بی آنکه با کشف به اصطلاح حقیقت مطلق به نقطهای برسد که دیگر نتواند به پیش رود و کاری نداشته باشد جز آنکه دست روی دست بگذارد و با شگفتی به حقیقت مطلقی که بر آن دست یافته خیره شود. و هر آنچه در قلمرو شناخت فلسفی صدق میکند در هر حوزه دیگر شناخت، و نیز در مورد هر کنش عملی صادق است. درست همانطور که شناخت نمیتواند حتی در شرایط کمال مطلوب انسانی، به نتیجۀ کامل برسد، تاریخ هم نمیتواند چنین کند…. فلسفه دیالکتیکی هم، تمامی مفاهیم مربوط به حقیقت مطلق و نهایی و نیز مفاهیم مطلق راجع به امور انسانیِ متناظر با آن را نابود میسازد. برای این فلسفه هیچ چیز، نهایی، مطلق و مقدس نیست. این فلسفه، خصلتِ گذرایِ هر چیز و در هر چیز را افشاء میکند، هیچ چیز نمیتواند در برابرِ فلسفه دیالکتیکی تاب بیاورد مگر فرایندِ بی وقفۀ شدن و گذشتن، فرایندِ پیوستۀ بالندگیِ بی پایان از پَست به عالی. و خود این فلسفه چیزی بیش از بازتاب محض این فرایند در مغز اندیشنده نیست. البته این فلسفه رویِ محافظهکارانه هم دارد. یعنی میپذیرد که مراحل معیّن شناخت و جامعه در زمان و شرایط مفروض موجّه و عادلانهاند؛ ولی فقط در همین حد. محافظهکاری این جهانبینی نسبی و خصلت انقلابی آن مطلق است – این تنها منطقی است که این جهانبینی بر آن صحه می گذارد. انگلس .«لودویک فوئرباخ وپایان فلسفه کلاسیک آلمان»انگلس .« لودویک فوئرباخ وپایان فلسفه کلاسیک آلمان»
انگلس در اینجا مرتکب دو اشتباه می شود یکی آنکه می نویسد: خود این فلسفه چیزی بیش از بازتاب محض این فرایند در مغز اندیشنده نیست . دوم آنکه می گوید: همانطور که هگل در همین پاراگراف می نویسد که هیچ چیز مطلق، نهایی ومقدس نیست و نمی تواند در برابر فلسفۀ دیالکتیکی تاب بیاورد، در تعریف شناخت بعنوان انعکاس عین در ذهن، می بایست گفت که دیدگاه مکانیک غالب بر فوئر باخ و انگلس، بین الملل دوم، پلخانف و سپس استالین و کل دستگاه نظری دولتی بود. از نظر آنان؛ ذهن نه عنصری خلاق بلکه آئینه ای منفعل است که صرفا واقعیت را منعکس می کند. البته فرض بر اینست که ذهن واقعیت را به درستی منعکس می کند وی می گوید « بدیهی است که محصولات مغز آدمی چون در آخرین تحلیل محصول طبیعت است، با بقیه طبیعت متعارض نبوده بلکه با آن هماهنگ است» (آنتی دورینگ (مسکو ۱۹۵۹) صفحه ۵۵ ) در کتاب گامی در اندیشۀ وحدت لنین نوشته گئورک لوکاچ شرح مختصری از فلسفۀ شناخت لنین نقل می شود؛ که به اندازۀ کافی گویاست: « دردفتر های فلسفی شناخت را نه به عنوان انطباق بازتابانه با امر مشخص، بلکه به منزلۀ روند انتزاع ِدر حالِ انکشاف و پیشرفت، صورت بندی می کند که بر روی « عمل» گشوده است. وی با تأکید همزمان بر نظام و روشِ هگلی، به وارونه کردن ماتریالیستی هگل دست یازید، وی این ماتریالیستی کردن را نه در تقدمِ ماده بر ایده، هستی بر آگاهی، طبیعت بر روح و… همچون ماتریالیسم عامیانه- بلکه در تقدم ِ مادی هم چون عمل انقلابی و تقدم ِ عمل در فرایند شناخت، که اصول ِ خود را در «منطق » بوجود می آورد، مارکس و لنین (بعد از ۱۹۱۴ و مطالعۀ منطق هگل) شناخت را کنش انسانی و وحدت عین ذهن می دانستند، در این خصوص توضحیات بیشتری در ادامه داده می شود. اشتباه دوم که اظهار کرده هگل وضع موجود را موجّه و وی محافظه کار می داند. انگلس هدف هگل در بیان آنرا متوجه نشده و آنرا در بخش « ضرورت نقد تئوریک» شرح داده ام
نظرات لنین در مورد هگل
لنین قبل از ۱۹۱۴ و مطالعۀ منطق هگل؛ همانند دیگر مارکسیست ها در کتاب ماتریالیسم و امپرکریتیسیسم ذهن را انعکاس عین می داند. لنین نیز جزو ماتریالیست ها خام بود. لنین بارها مخالفان خود و ایده آلیسم را به طور عام به عرفان و مذهب وصل میکند و می گوید : ” ایده آلیسم فلسفی چیزی به جز یک قصه تحریف و تزیین شده ارواح نیست.” حداکثر رشدنیافتگی ماتریالیسم لنین در این پیشفرض او دیده میشود که نظریه چیزی جز بازتاب مستقیم واقعیت عینی نیست بازشناسی نظریه به عنوان رونویسی، کپی، یک بدل تقریبی از واقعیت عینی همان ماتریالیسم است لنین [۱۹۰۸]۱۹۶۲ص .(۲۶۵لنین همانند مارکسیسم عامیانه حس، ادراک، ایده و ذهن انسان را عموما تصویری از دنیای عینی می داند. این همان چیزی است که غالبا نظریه فتوکپی یا انعکاس معرفت لنین نامیده می شود. لنین ادامه می دهد هر نظری جز این به ورطه ی عرفان و اصالت روح درمی غلطد. (کوین اندرسون- اهمیت گسست لنین از مارکسیسم عامیانه ص ۱۱)
تنها پس از مطالعات فلسفه و منطق هگل و درک آن، طی سال های ۱۹۱۴ توانست پایه گذار بزرگترین انقلاب کارگری در جهان شود. جایی که گفت : ” درک کامل سرمایۀ مارکس، به ویژه نخستین فصل آن بدون مطالعه و فهم کل منطق هگل غیر ممکن است. در نتیجه هیج کدام از مارکسیست های نیم قرن گذشته مارکس را درک نکرده اند!!”. همچنین دیدگاه لنین در مورد شناخت تغییر کرده و دوران قبل را نفی می کند. وی می نویسد: « شناخت انسان نه تنها جهان عینی را بازتاب می دهد، بلکه آن را نیز می آفریند. مجموعه اگر شناخت صرفا جهان را منعکس نمیکند، بلکه حتی فراتر از این، آن را می آفریند؛ بنابراین او از نظریه خام بازتاب در ماتریالیسم و امپریو کریتیسیسم فاصله زیادی گرفته است.
لنین به بخش کلیدی و غالبا مشهور تضاد می رسد و می نویسد: (این مساله درست و مهم است، هر پدیده ی مشخص، هر شیی معینی با هر چیز دیگر در ارتباط چند جانبه و متضاد قرار دارد. هر چیز خود، خویش و در عین حال دیگرِ خویش است لنین در این جا قانون تضاد هگل و مفهوم او از خودحرکتی یا به طور عام دیالکتیک او را نه تنها به کلیدی در فهم هگل، بلکه به کلیدی در فهم مارکسیسم نیز بدل میکند (همانجا ص ۱۳)
لنین که قبل از درک منطق نوشته بود ” ایده آلیسم فلسفی چیزی به جز یک قصه تحریف و تزیین شده ارواح نیست” تغییر دیدگاه اساسی کسب کرده است؛ طرفدار نوعی وحدت بین ایده آلیسم و ماتریالیسم است و مشخصا از شایستگی های ایده آلیسم هوشمنددفاع میکند، می گوید: ” ایده آلیسم هوشمند به ماتریالیسم هوشمند نزدیکتر است تا به ایده آلیسم ساده لوحانه. ایده آلیسم دیالکتیکی و هوشمند، به جای متافیزیکی، تکامل نیافته، مرده، عوامانه، ایستا، به جای سادهلوحانه ” (لنین . )۱۹۶ب] [۱۹۱۵ص (۲۷۶ به نقل از (کوین اندرسون- اهمیت گسست لنین از مارکسیسم عامیانه ص ۱۹) در اینجا وی با مارکس هم عقیده می شود. مارکس )[۱۸۴۴]۱۹۶۸ص ،(۵۷۷همان طور که میدانیم، به وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم اشاره میکند و موضع خود را طبیعت گرایی یا انسان گرایی تمام و کمال قلمداد می کند که از ایده آلیسم و ماتریالیسم متمایز است و در عین حال حقیقت وحدت دهنده ی آن دو را تشکیل می دهد.
لنین در اظهار نظر دیگری در یادداشت هایش (دفتر های فلسفی هگل) به صراحت بیان میکند که دیالکتیک هگلی، دیالکتیک هوشمندانه (خط متمایزکننده از ماتریالیسم فلسفی از نوع پلخانف (ماتریالیسم ابلهانه) است. در اظهار نظر دیگری لنین در واکاوی دیالکتیک هگلی، با عبارتی روشن خطای پلخانف را نشانه می رود پلخانف احتمالا حدود هزار صفحه در باره فلسفه (دیالکتیک) نوشته است ( بلتوف علیه باگدانف+ علیه کانتباوری+ مسایل بنیادی و غیره و غیره) در میان این صفحات، در باره منطق کبیر، در ارتباط با آن، در باره تفکراتش دیالکتیک به معنی دقیق کلمه،به عنوان علم( هیچ”). (کوین اندرسون- اهمیت گسست لنین از مارکسیسم عامیانه ص ۲۰ )
لنین ادامه میدهد بنابراین باید یک ماتریالیست پیگیر، مدرن و مارکسیستی و دیالکتیکی بود. سپس نوبت به پشتیبانی صریح او از مطالبه مستقیم دیالکتیکی هگلی میرسد که سرراست با مفهوم سوژه ی انقلابی جدید غیر از طبقه کارگر بعد ازدر مبارزه رهایی ملی و علیه استعماری در آسیا دست می یابد (کوین اندرسون- اهمیت گسست لنین از مارکسیسم عامیانه ص ۲۱ )
لنین : “من به طور عام تلاش می کنم هگل را به شیوه ای ماتریالیستی قرائت کنم : هگل ماتریالیستی است که بر سر خود ایستاده است) مطابق نظر انگلس (- یعنی در بخش اصلی خدا، مطلق، ایده ی ناب و غیره را کنار می گذارد)… فعالیت عملی – انتقادی بجای دیدگاه تکامل گرایی جبر باورانه و راست کیشی هگل نسبت به ماتریالیست های راست کیش بی نهایت به ماتریالیسم نزدیکتر است) یا روایت های پیشین ماتریالیسم قبل از مارکس. (چون هگل به ماتریالیسم جدید مارکس نزدیکتر بود که نه تقدم ماده، بلکه تقدم تحول مادی همچون عمل انقلابی را اعلام می کرد (اهمیت گسست لنین از مارکسیسم عامیه ی استاتیس کوولاکیس ص ۱۲۸)
لنین در قطعه ای مشهور هگل ارائۀ بسیار خوبی از اصل ماتریالیسم دیالکتیک را مشاهده میکند جهان ذاتی دارد که همه چیز را در بر دارد و هیچ خدایی یا انسانی آفریدگار آن نیست، ولی آتشی زنده که تا ابد وجود دارد که به طور منظم بر افروخته و خاموش میشود.)
مارکس و لنین به بازی ماتریالیسم خام و مکانیکی که پایۀ ماتریالیسم را تقدم عین بر ذهن می دانست، مردود دانسته و کار بعنوان وحدت ذهن و عین و عمل انقلابی را در محور قرار می دهند.
اگر معیارهای جهان شناسی و روش شناسی ماتریالیسم خام و مکانیکی از جمله تقدم عین بر ذهن را در نظر بکیریم تمای سازمان ها، احزاب از حزب کمونیست ایران در دهۀ اول شمسی تا امروز علی رغم هر تضاد و فاصله ای که با هم داشته اند (حزب توده و سازمان های با خط مشی مسلحانه،، و جریان موسوم به خط سوم، تا اتحاد مبارزان کمونیست و تحولات بعدی اش که زعم خود تمامی جریانات را نقد می کرد) همگی در مبانی نظری ماتریالیسم خام و مکانیکی مشترک و همفکر بودند. شکست های تاریخی هم از همین جا ناشی می شود.
یکی از مقولات بسیار کلیدی که بنظر می رسد بیشتر تأثیر را در شکست فاصله بین واقعیت زندۀ جاری و انضمامی با اهداف و آرمان ها و افکار مارکس اثر گذاشته و جنبش ها و انقلاب ها که از نظر مارکس می بایست در همان دهۀ ۷۰ کار سرمایه داری جهانی را یکسره کنند، اما در واقعیت بطور معکوس اتفاق افتاد و این انقلاب های کارگری بودند که با ناکامی مواجه شدند مقولۀ تضاد و تعریفی که مارکس و بخصوص انگلس در مورد « تضاد» بطور اعم در اذهان خود با آنچه که در فلسفه و واقعیات اجتماعی رخ می دهد می باشد. ابتدا مقولۀ تضاد از نظر فلسفه و دیالکتیک مطرح می شود و سپس مفاهیمی را که مارکس و انگلس و اختلاف این دو بیان می کنند.
تضاد دیالکتیکی و تضاد در نظرات اولیه مارکس
الف) تضاد دیالکتیکی
بخش ۱۴۴ فلسفۀ هگل – همنهاد هر سه پایه ای ، اختلافات برنهاد و برابر نهاد را هم از میان برمی دارد و هم حفظ می کند. هگل این فعالیت دو گانۀ همنهاد را به لفظ synthesis می گوید، بهمین ترتیب اختلافات میان اجزای اول و دوم هر سه پایه ای در عنصر سوم منحل می شود. بدین معتی که از یک سو اختلافات از میان بر می خیزند و وساطت و تمایز در وحدت منحل می شود. ولی از سوی دیگر این اختلافات درون مقوله ای تازه محفوظ می ماند. بعبارت دیگر مطلقا از میان نمی روند مقولۀ تازه وحدتی جامع اختلافات است چون وحدت است اختلافات در آن حل شده و چون جامع اختلافات است اختلافات در آن محفوظ مانده . این مقوله نه وحدت مطلق و نه تضاد مطلق است. وحدتی جامع ضدین است . (استیس ترجمه حمید عنایت)
هگل همۀ تضادها را به «جدائی میان عین و ذهن » تعبیر می کند و رسالت تاریخی فلسفه را تجزیه و تحلیل دقیق این تضادها و نشان دادن امکان جمع و یگانگی آنها می داند» (کتاب فلسفۀ هگل موضوع ۱۴ ) در انقلاب فرانسه تضادها و ناسازگاری های اجتماعی همچنان در جامعۀ پس از انقلاب باقی ماند. هگل می گفت انقلاب فقط صورت ظاهری جهان عینی را دگرگون کرد ولی روح انسان را به آزادی راستین نرساند.
۹۹- عین و ذهن اگر چه یکی هستند در عین حال از یکدیگر متمایزند و این اصل معروف هگل در بارۀ وحدت ضدین است (وحدت شناسائی و هستی ۳۸۲ تا ۳۸۷) ذهن بخشی از خویشتن را از خود بیرون می راند و در برابر خود قرار می دهد ولی آن عین (عنصر خارجی) در وحدت اندیشۀ من قرار دارد.چیزی نیست که نسبت به من خارجی باشد بزبان هگل اندیشه فاصله ای را که میان خود و چیز افتاده باشد از میان بر می دارد و به چیز می رسد.یا فراقی که میان اندیشه و چیز وجود دارد فراقی درون خود ذهن است.
موضوع ۱۲۶-. هستی مقوله ای ایجابی است و معنای مثبت دارد. مقولۀ دوم (نیستی) همیشه سلبی یا مخالف مقولۀ نخست است و آنچه مقولۀ نخست اثبات کرده است نفی می کند. هگل مقولۀ دوم را از هیچ منبع خارجی نمی گیرد بلکه از مقولۀ نخست استنتاج می کند. و از اینرو لازم می آید که مقولۀ نخست حاوی مقولۀ دوم نیز باشد و هگل ثابت می کند که مقولۀ نخست مقولۀ دوم را در بطن خود می پروراند.. بدینسان مقولۀ نخست حاوی ضد خود است و با آن یکی است. یک چیز هنگامی که می گردد هم هست و هم نیست. پس مقولۀ گردیدن تناقض دو مقولۀ هست و نیست را رفع می کند. یعنی تناقض میان مقولات اول و دوم همیشه در مقولۀ سوم که جامع آن دو مقوله است رفع می شود. مقولۀ سوم نقیض دو مقولۀ دیگر را در خود دارد و لی شامل وجود وحدت و هماهنگی آنها نیز هست. بدین گونه گردیدن هستی است که نیستی است یا نیستی است که هستی است. اندیشه ای است واحد که تصورات متضاد هستی و نیستی را در وحدتی هماهنگ یا یدکدیگر در می آمیزد سه عنصر را گاه به ترتیب بر نهاد (thesis) برابر نهاد (antithesis) و همنهاد (synthesis) نیز می نامند. همنهادی که از این راه پیدا می شود باز بعنوان حکمی تازه و مقوله ای مثبت یا ایجابی عرض وجود می کند و خود برنهاد سه پایه ای تازه می شود. زیرا به محض استقرار نقیضش از درونش زاده می شود. و آنرا با خود دچار تناقض می کنداین تناقض تازه باید در وحدتی بالاتری که متعلق به نهاد تازه ای است حل شود. این تحول مقولات تحول اجباری است که ضرورت مجبره دلیل، آنرا ایجاب می کند. دلیل نمی تواند با چیزی باقی بماند که با خود تناقض دارد و از این رو ناگزیر به سوی همنهاد رانده می شود. و بر همین ترتیب تا پایان این جریان هیچ گاه نمی تواند از حرکت باز ایستد بلکه باید آنقدر پیش رود تا به مقوله ای برسد که هیچ گونه تناقضی را متضمن نیست و آن مقوله، واپسین مقولۀ منطق هگل خواهد بود.
هگل در کتاب خطوط اساسی فلسفۀ حق، .بطور مفصل اندیشه های خود در باره زمامداری، حقوق اجتماعی و سیاسی و آزادی را توضیح داده است.
۱۳۰- وحدت ضدین با مخالفت ضدین منافاتی ندارد. الف و جز الف هر دو یکی هستند و در عین حال از هم جدا و پیدا. و این نه وحدت خالی و بسیط بلکه وحدت ضدین است . در این اصل مخالفت بهمان اندازه اهمیت دارد که وحدت. می گوییم هستی و نیستی یکی است و بعد می گوییم که آن دو چیز از هم جدا و مشخصند. همین تناقض است که به گردیدن می رسیم زیرا می بینیم که در آن حقیقت کامل نه وحدت است و نه اختلاف بلکه وحدت در اختلاف است. زیرا گردیدن، وحدت و اختلاف را با هم در می آمیزد.
تضاد از دیدگاه مارکس
می دانیم مقولۀ تضاد در حوزۀ فلسفه و بخشی از شناخت شناسی است. و مارکس دورۀ اول و دوم که هنوز فاقد روش شناسی شناخت، فلسفه و دیاکتیک بود در خصوص تضاد از دیالکتیک بی بهره بود. با توجه به اینکه راهکار تحقق سوسیالیسم مثل بر برنامۀ دیگر از مسیر تضاد منافع طبقات و روابط اجتماعی می گذرد، در جریان عمل و اجرایی شدن سوسیالیسم با آن دیدگاه، تضاد به پاشنۀ آشیل جنبش ها مارککارگری و مارکس تبدیل می شد. مارکس به هر میزانی که در اثر طرح مبانی نظری سوسیالیسم پیش روی می کرد، در عرصۀ عمل اجتماعی مجبور به عقب نشینی و شکست می شد. متأسفانه تمامی انقلابیون و رهبران جنبش ها از نوشته ها و گفتار این دوران مارکس بهره بردند، و به همان نتایج دست یافتند. مائو که در مورد تضاد، بحث فلسفی می کند اما اساسش بر درک مارکس از تضاد قرار دارد و فقط کمی تعدیل کرده و تضاد را اصلی و فرعی می کند. البته برخی کمونیست ها وسوسیالیست ها که از ابتدا و حتی در حال انفرادی شیوۀ تضاد مکانیکی و آنتاگونیستی را در تقابل با همۀ عالم استفاده می کنند.
نظر مارکس ماقبل تجهیز به روش شناسی فلسفی و نوشتن سرمایه را مرور می کنیم. نوشتن سرمایه به مارکس اجازه نداد که با همان دیدگاه فلسفی – پراتیکی که سرمایه را تحلیل کرد، بتواند مواضع سیاسی، نقطه نظرات ماقبل خود را بازنگری کند، و متأسفانه عمرش کفاف نداد که جلد دوم و سوم سرمایه را خودش منتشر نماید. اما همانطور که در ادامه همین بخش خواهد آمد، مارکس در مواضع سیاسی قبلی که تضاد را مطلق و سراسر آنتاگونیستی می دید و همواره « نقدِ سلاح را به سِلاح نقد» ترجیح می داد، تجدید نظر و موا ضعی درست بر خلاف نظرات اولیه اتخاذ کرده است. یادآوری می کنم که طرح تضاد با روش فلسفۀ دیالکتیکی و اولویت دادن به « سلاح نقد» بمعنی سازش در اصول، اهداف و آرمان ها با بورژوازی نیست، بلکه دستیابی به همان اهداف و نفی ارزش کار و رابطۀ کارمزدی است. منتهی روش از استناج الزامات و شرایط واقعی و انضمامی اقتصادی – اجتماعی و با لحاظ توان و ظرفیت همۀ نیروهای اجتماعی و سیاسی را در برگیرد تاریخ ۱۷۰ سالۀ گذشته نشان داده به دلایل بسیار گسترده، امکان ساخت اقتصاد و سیاست سوسیالیستی بر اساس شوراها و مشارکت توده ها، ضرورت حفظ و گسترش زیر ساخت های تکنولوژیک و زیر بنایی برای جامعۀ سوسیالیستی و …. دیگر دلایل راهکار تا کنونی نه تنها جواب نداده، بلکه به یک ضعف و استیصال تاریخی رسیده است. رویکرد دیالکتیکی- پراتیک در مسیر پیش روی خود، ضرورت « نقد سلاح » و کسب قدرت قهرآمیز را کلاً رد نمی کند، بلکه اگر « سلاح نقد» در بن بست مکانیکی قدرت حاکمه قرار گرفت، بالضروره لازمست از « نقد سلاح » استفاده شود.
مارکس در بخشی از اثر خود به نام نقدی برکتاب فلسفه حقوق هگل، خصلتِ «تقابلِ واقعی» ونیز فرق آن را با« تقابلِ دیالکتیکی» به روشنی بیان میکند. وی مینویسد:
«قطبهایِ واقعی را نمیتوان با میانجی [با یکدیگرمتحد کرد]، دقیقاً به این علت که آنها قطبهای واقعیاند؛ آنها نیازی به میانجی ندارند، زیرا سرشت آنها کاملاً با هم در تقابل است. آنها هیچوجه مشترکی بایکدیگر ندارند. آنها نیازی به هم ندارند ومکمل یکدیگر نیستند. هیچ یک از آنها نه اشتیاقی برای دیگری دارد و نه نیازی بدان، ونه در انتظار [وحدت با] آن است» بنابراین قطبهایِ واقعی، میانجی یکدیگر نیستند. پس اتلاف وقت (و در واقع زیانآور) است که از دیالکتیکِ اشیاء سخن گوییم. قبلاً تقابلِ متناقض یعنی تقابلِ دیالکتیکیِ« طبقههای عالی» [منطقی]،ایدهها یا«مفاهیم محض»را بررسی کردیم و دیدیم که آنها همدیگر را متقابلاً جذب میکنند، اما در مورد تقابلهایِ واقعی نیاز به میانجیِ دیالکتیکی نیست: تقابلها تا آنجایی که واقعیاند «هیچ وجه مشترکی با یکدیگر ندارند».
مارکس در بالا تضادهای اجتماعی و طبقاتی را همانند اشیاء کرده و بطور مطلق می بیند، از خود مارکس آموخته ایم که طبقات، دولت، جامعه و غیرو اشیاء نیستند بلکه یک رابطه اند. جامعه نیز مجموعۀ روابط است. وابستگی های طبقاتی نیز بخصوص در ایام بحرانی – نه جامد بسان اشیاء- یک رابطۀ سیّال و جابجا شونده است. بخش هایی از طبقات محتلف در اثر شرایط اقتصادی جابجا شده و به طبقۀ مقابل خود می پیوندند. بسیاری از رهبران مبارزۀ کارگری از عناصر بورژوا و یا طبقۀ متوسط و خرده بورژوا به طبقۀ کارگر پیوسته اند. مارکس در مانیفست بخش های جدا شده از بورژوازی که به درک تئوری کلّ حرکت تاریخی نائل شده اند به پرولتاریا می پیوندند را تشریح می کند :« بورژوازی خود را نیازمند آن می بیند که از پرولتاریا کمک بخواهد، … و بدینسان او را به درون جنبش سیاسی بکشاند. پس این خود بورژوازی است که اسباب آموزش سیاسی و عمومی؛ یعنی سلاح علیه خودش را، در اختیار پرولتارا قرار می دهد …. در نتیجه پیشرفت صنایع بخش هائی از طبقه حاکم بطور کامل به صفوف طبقه کارگر فرو می ریزند، … اینان انبوهی از امکانات روشن بینی و پیشرفت را در دسترس پرولتاریا قرار می دهند. سرانجام در آن هنگام که مبارزه طبقاتی به تعیین تکلیف نزدیک می شود، روند تجزیه در درون طبقه حاکم در درون کل جامعه کهنه چنان حدت و شدتی می گیرد که بخش کوچکی از طبقه حاکم از آن می گسلد و به طبقۀ انقلابی که آینده در دستان اوست می پیوندد. آن دست از نظریه پردازان بورژوازی که به درک تئوری ی کلّ حرکت تاریخی نائل شده اند، به پرولتاریا می پیوندند از همه طبقاتی که امروزه در ضدیت با بورژوازی اند، تنها پرولتاریا طبقه ای واقعا انقلابی است. طبقات دیگر با آمدن صنعت بزرگ زوال می یابند و محو می شوند. حال آنکه پرولتاریا خود محصول آنست » (ص. ۲۰ ) بزرگترین انتقاد به انگلس و استالین این بود که مسائل جامعه و انسان را با طبیعت و مکانیک یکی می گیرند، در حالیکه مارکس به عنصر انسان کنشگر و فعال و پراکسیس معتقد است، اما مارکس در مورد تضاد طبقاتی همان رویکرد مکانیکی و مطلق را در نظر می گیرد. سبک کاربست غیر دیالکتیکی و غیر فلسفی در مورد تضاد طبقاتی و اجتماعی و اشیاء فرض کردن طبقات، رویکردی از تضادها را به اجرا درآورد که سهم بزرگی در شکست های تاریخ مبارزات کارگری داشت. تبعات بسیاری از کارکرد های مخرّب، گروه گرایی ها، سکتاریسم، انشعاب ها و درگیری نیروی مدعی سوسیالیست با یکدیگر بصورت آنتاگونیستی داشت و هنوز هم نقش ایفا می کند، حتی درست وقتی که در زیر ضربات مرگبار دشمن طبقاتی قرار دارند. این ناشی از درک غیر علمی و غیر دیالکتیکی از تضاد است. شیء فرض کردن دشمنان طبقاتی که بخش های گسترده ای از آنها جزو همین اقشار محروم جامعه هستند، در همانجا متوقف نمی شود، بلکه تضاد قهرآمیز و آنتاگونیستی به نیروهای مبارز، دمکرات، جنبش های اجتماعی مدنی و حتی خود گروهها و محافل مارکسیستی بسط و گسترش می یابد. فرض تضاد آنتاگونیستی بین نیروهای اجتماعی نتیجه اش فروپاشی خود نیروهای سوسیالیست است. در اینمورد دیدگاه بورژوازی واقعگرایانه تر از دیدگاه ماتریالیستی است، زیرا نه تنها در کلّ با هم وحدت دارند بلکه همواره در تلاش اند که از بین طبقۀ کارگر و مردم هواداران وسیعی برای خود پیدا کنند و در این راه البته موفق هم می شوند، زیرا می توانند در مقاطع خاص، انتخابات و یا برخی موارد کلان رأی طبقۀ کارگر را نیز با خود داشته باشند.
مارکس پس از کاربرد دیدگاه فلسفی – پراتیک و نوشتن سرمایه اگر فرصت می کرد حتماً تمامی نوشته ها و عملکرد گذشتۀ خود را بازنگری، نقد و بازسازی می کرد حتی در خصوص روش برخورد با بورژوازی، کسب قدرت از طریق انتخابات و بسیاری مسائل دیگر تجدید نظرهای اساسی کرد که با دیدگاه اولیه اش در تضاد قرار داشت. بخشی از آن در انتهای همین بخش منعکس می شود.
مواضع مارکس
مارکس : «سلاح نقد هرگزجایگزین نقدِ با سلاح ها نمی گردد…تئوری زمانی به یک نیروی مادی تبدیل می گردد که توده های مردم را جلب کرده باشد… زمانی که رادیکال شده باشد.» (مارکس: مقدمه بر سهمی بر نقد فلسفه حق هِگل. انتشارات دانشگاه کمبریج، ۱۹۷۰، ص۱۳۷.)
سوسیالیسم اعلان تداوم انقلاب، دیکتاتوری طبقاتی پرولتاریا به مثابه نقطه گذار ضروری است به سوی نابودی کلیه تمایزات طبقاتی، نابودی کلیه روابط تولیدی که این تمایزات بر روی آنها بناشده اند، نابودی کلیه روابط اجتماعی که منطبق بر این روابط تولیدی هستند و دگرگون کردن کلیه افکاری که از این روابط اجتماعی نتیجه می شوند (مارکس – “نبردهای طبقاتی در فرانسه” ترجمه باقر پرهام – ۱۳۸۱ ص ۱۴۵)
مارکس و بخصوص انگلس رادیکالیسم، انقلاب قهرآمیز در روش « نقد سلاح» و نبردهای طبقاتی در عرصۀ شهر و روستا را بسیار بر پیشبرد اهدافشان ترجیح می دادند. در حالیکه عامل تعیین کننده « سلاح نقد» است و نه کسب پیروزی به هر قیمتی و یا نبرد قهرآمیز عملی و پذیرش شکست که بزعم آنان بهتر از شکست بدون نبرد است. تأکید بر مواضع انقلابی علی رغم انزوا و توقف پیشروی در اهداف برای آنان با ارزش تر بود. این است که تاریخ سوسیالیسم مشحون است از نبردهای سرخ و رودهای خون اما بی حاصل و بی نتیجه چند موضع گیری رادیکال سکتاریستی از وقایع تاریخی نقل می گردد.
در سال ۱۸۸۸ جناح راست «حزب کارگری فرانسه» بهمراه تریدینونهای انگلیسی در لندن برای ایجاد یک بین الملل گردآمدند و قرار شد در ژوئیه همان سال یک کنگرۀ کارگری بین المللی در شهر پاریس تشکیل دهد. رهبران حزب سوسیالیست آلمان رفتاری همسو با آنها نشان داده و و وارد مذاکره شدند و پیشنهاد شرکت در کنگرۀ آنان را مطرح کردند. بخشی از رهبران حزب کارگری فرانسه نیز با آن موافق بودند. انگلس در تقابل با این جریان وارد فعالیت شدو لیب کنشت، ببل لامارک را متقاعد برای برگزاری یک بین الملل می نمود. لذا آنان تغییر دیدگاه داده و بهمراه دختر جوان و سوسیالیست آلمانی(کلارازتکین) در فوریه ۱۸۸۹ در لاهه در یک کنفرانس مقدماتی شرکت کرند و تصمیم گرفتند که کنگرۀ بین الملل سوسیالیستی را را در ماه ژوئیه در همان روزی که کنگرۀ « امکان گرا » ها تشکیل می گردد، در پاریس برگزار نمایند. تشکیل دو کنگره در یک محل در یک روز نشان از تضاد دو کنگره داشت.
پس از انترناسیونال اول، مارکس و انکلس همیشه مسئلۀ پایه گذاری انترناسیونال نوینی را در رابطه با نیازهای مبارزۀ طبقاتی مدّ نظر داشتند. انترناسیونال دوم در سال ۱۸۸۹ تحت نظارت انگلس پایه گذاری شد. انگلس پس از انحلال انترناسیونال اول، در آغاز دهۀ ۸۰ نوشته بود که « انترناسیونال بعدی ….. بطور اخص کمونیستی خواهد بود و مطلقاً اصول ما را مطرح خواهد کرد.» (انگلس: « نامه به سورژ » منتخب آثار مارکس و انگلس جلد ۲ ص ۵۵۴)
در ۱۴ ژوئیۀ ۱۸۸۹ مطابق با صدمین سالگرد انقلاب کبیر فرانسه، دو جناح سوسیالیستی در یک زمان دو کنگره تشکیل دادند. در کنگرۀ جناح چپ که انگلس با آن تطابق داشت، از همان ابتدا برخی از نمایندگان خواهان وحدت با با پسیبلیست ها بودند. لیب کنشت در مخالفت با وحدت اظهار کرد « وحدت به هر قیمت اشتباه بزرگی است. تنها یک قطعنامه که بتصویب نمایندگان کنگره برسد و مورد موافقت کلیۀ نمایندگان کنگرۀ ما قرار گیرد، می تواند امید و امکان ترکیب دو کنگره را بوجود آورد» پیشنهاد لیب کنشت تصویب شد. انگلس که در کنگره شرکت نداشت هشدار داد: «در شرایط عقلائی وحدت چیز بسیار خوبی است، اما با بوق و کرنا خواستار وحدت شدن، بخصوص در مورد بعضی از ما، کلاهبرداری و عوامفریبی است» (« نامه به سورژ»، « مارکس و انگلس- سوسیال دمکراسی آلمان» ص ۲۳۴) انگلس در پایان کنگره به سورژ نوشت: « سازشکاران عزیز و احساساتی ما در مقابل آن همه اظهار دوستی، تنها بعنوان پاداش، اردنگی دریافت کردند» (« نامه به سورژ، به تاریخ ۱۸۸۹-۷- ۲۰ »)
مارکس: «ما هرگز این حقیقت را که بر بنیادی انقلابی و نه قانونی استوار هستیم پنهان نکرده ایم، اکنون حکومت نیز، به سهم خود این نیرنگ بنیاد قانونی را کنار گذاشته ، و خود بر روی بنیادی انقلابی قرار داده است، زیرا بنیاد ضد انقلابی نیز، انقلابی است» (مارکس: « بورژوازی و ضد انقلاب» ص ۵ )
باید گفت که اگر روش های انقلابی بخصوص اگر در تمامی زمینه ها بخواهد انقلابی باشد، باعث ایجاد بحران ها و شکاف های عمیق اجتماعی می شوند و حتی پس از موفقیت نیز عرصۀ تداوم وضعیت موجود امکانپذیر نیست زیرا جامعه بمیزان زیادی به قهقرا می رود.
اما خود انترناسیونال دوم از عناصر نامتجانس و از طیف های متفاوت تشکیل شده بود از مارکسیست ها تا آنارشیست ها و رفرمیست ها و ….. و لذا خود سرآغاز یک تضاد و تقابل جدیدی بود. آنارشیست ها در آن دوران مرکب از سندیکالیست ها در فرانسه « جوانان» در آلمان و تعداد زیادی از هواداران آنارشیست ها در هلند و اطریش و ایتالیا و اسپانیا و سوئد بودند(تاریخچه جنبش بین المللی کارگری – جلد اول : پیدایش و تکامل مارکسیسم صفحه۱۱۳) کنگرۀ لندن در سال ۱۸۹۶ شاهد غلبۀ کامل بر آنارشیسم بود. اما گاه یک گرایش، راه را برای دیگر گرایشات باز می کرد و لذا جناح معتدل سوسیالیست ها موضوع مبارزۀ محوری و مرکزی به رهبری انگلس قرار گرفت.
با برکناری بیسمارک در مارس ۱۸۹۰ طیف گسترده ای از رفرم های اجتماعی و اقتصادی در جامعه ایجاد در برنامه دولتی قرار گرفت. لذا طیف گسترده ای از سوسیالیست های معتدل در درون انترناسیونال و احزاب و تشکل های کارگری رشد یافت. ولمار نماینده آن در حزب کارگری سوسیالیست آلمان بود. وی پارلمانتاریسم را تقویت و با انقلاب قهر آمیز مخالفت می کرد. انگلس آنرا خیانت به طبقۀ کارگر می دانست. لیب کنشت نیز گذار مسالمت آمیز را پذیرفته بود و انقلاب قهر آمیز را رد کرد. لذا آنان بعنوان یک جریان قوی در انترناسیونال ظاهر شدند. در اکتبر ۱۹۸۰ در جریان کنگرۀ هال حزب سوسیالیست دمکرات آلمان بعد از مذاکره پیرامون نکات مورد بحث در کنگرۀ ارفورت تصمیم گرفت که برنامۀ جدید تدوین شده را پذیرفته و آنرا جایگزین « برنامۀ گوتا» کند. انگلس در تقابل با آن « نقد برنامۀ گوتا» را منتشر کرد. نمایندگان حزب سوسیال دموکرات آلمان نیز اعلام کردند: «حزب سوسیال دمکرات دربارۀ دیکتاتوری پرولتاریا دارای عقاید مشابهی با عقاید مارکس نیست» حتی لیب کنشت تصدیق کرد که « اعضای حزب سوسیال دمکرات آلمان نه مارکسیست اند و نه لاسالین بلکه آنها سوسیال دمکرات هستند» (همان صفحه ۱۱۷)
انگلس در مبارزه با نظریات میانه کتاب «جنگ داخلی در فرانسه » را مجددا منتشر کرد. هدف انگلس تقویت دیدگاه انقلاب قهرآمیز برای کسب قدرت سیاسی بود. طبق نظر مارکس « برای بورزواهایی که در قدرت هستند، خلع سلاح کارگران اولین هدف است.» در نتیجه از طریق بدست گرفتن اسلحه است که پرولتاریا می تواند پیروز شود. انگلس در تقابل با برنامۀ ارفورت «تقدی بر طرح برنامۀ سوسیال دمکرات سال ۱۸۹۱» یا « نقد برنامۀ ارفورت » را نوشت. برنامۀ ارفورت اجتناب ناپذیر بودن اضمحلال سرمایه داری و پیروزی سوسیالیسم را بیان نمود و تصریح کرد که برای دگرگون کردن جامعه، پرولتاریا می بایست قدرت را بدست گیرد. از آنجا که کلیۀ احزاب عضو انترناسیونال دوم برنامۀ ارفورت را پذیرفته بودند، انتقاد انگلس از آن برنامه انتقاد از انترناسیونال دوم بود.
مارکس: « دربارۀ اهمیت انتخابات ۱۰ دسامبر… واکنشی بود از طرف ده در قبال شهر، این انتخابات هم از طرف ارتش که جمهوریخواهان عضو حزب ناسیونال نه افتخار و نه اضافه حقوقی برایش قائل شدند و هم در میان بورژوازی بزرگ که به بناپارت بعنوان پلی بسوی استقرار سلطنت درود می گفتند و هم در میان پرولترها و خرده بورژواها که مقدم او را بعنوان کیفر دهندۀ کاونیاک گرامی می داشتند با استقبال شایان روبرو شد» (هیجدهم برومر لوئی بناپارت» ترجمۀ هرمزان صفحه ۳۹)
در واقع شناخت و تحلیل مسائل اجتماعی در حوزۀ جامعه شناسی، فرهنگ، تضادهای طبقاتی، روابط مالکیت و جایگاه اقشار و طبقات نسبت به تولید ناخالص، همان پژوهش را تشکیل می دهد در راستای اهداف نفی رابطۀ سرمایه و ارزش نیروی کار و لغو کارمزدی، نفی کلیّۀ تبعیض ها، اجتماعی شدن مالکیت بر ابزار تولید و دیگر ویژگی های پایه ای که فحوای روابط اجتماعی است. اما در اجرا و پیاده سازی اهداف که در بخش بازنمایی قرار می گیرد، به عمل راهکارها، سبک مبارزات و کار و روش مبارزات اجتماعی منتهی می شود می بایست واقعیات اجتماعی، سطح پیشرفت ابزار تولید، پیشینۀ تاریخی و فرهنگی، سطح و توازن قوای طبقات و اقشار مختلف اجتماعی، نقش دولت، روابط اجتماعی و میزان گستردگی دمکراسی، میزان آگاهی ها و آمادگی های اجتماعی طبقۀ پیشرو و تودۀ مردم و دیگر عوامل کلیدی را در نظر گرفت. یعنی جمع بندی های تئوریک و نظری در هوا و خلاء پیاده و اجرا نمی شوند، بلکه بر بستر مناسبات اجتماعی- اقتصادی و تاریخی جامعه پیاده سازی و اجرا می شود. اگر زمینه ها و بستر اهداف و آرمانهای طبقاتی و تاریخی آماده نباشد و یا آماده سازی نشود، نظرات، اهداف و آرمانها در جامعه بشکل انتزاعی، دور از واقعیات و بصورت یک سِکت و فرقه نمودار شده و تلاش ها و فعالیت ها را بر باد خواهد داد.
نفی کامل بورژوازی در زمانی که ضد انقلاب فئودالیسم دست بالا را دارد. مارکس می گوید:« بورژوازی آلمان ….. که در لحظۀ خوفناک روبروئی با فئودالیسم و اسبتداد، خود را بطور خوفناکی با پرولتاریا و تمام بخش های اجتماعی وابسته به پرولتاریای شهری وابسته به عقاید و منافع پرولتاریا رودرو می دید. بورژوازی با داشتن این طبقه در پشت سر خود ، در جلوی خویش دشمنی تمام اروپا را می دید. بورژوازی به سطح نوعی ملّت تنزل کرده بود که بهمان وضوح از مردم متمایز گردیده بود که از سلنطت ، خوشحال درمبارزه کردن هر یک از آنها، نا مصمم بر علیه هر یک از مخالفینش بطور منفرد ….. در داخل اجتماعی کهنه پشت یک فرمان انقلاب نشسته بود» . در واقع در اکثر مواقع مبارزۀ قهر آمیز در حالی که پیروزی سهل و آسان آن در تعادل نیروها محرز نیست نه تنها دستاوردی نداشته و باعث گسیخگی نیروها، طبقه کارگر و انقلاب شده بلکه حکومت های بالنسبه لیبرال جای خود را به حکومت های توتالیتر و سرکوبگر داده اند و از این نمونه ها در تاریخ مبارزات فرانسه و آلمان و دیگر کشورها و جوامع کم نیست.
برای دستیابی به اهداف واحد، که تا حذف کار مزدی و ارزش کار و ایجاد جامعۀ سوسیالیستی پیشروی نماید تمایز بین دو روش که یکی خواهان پیشروی مستمر با برنامه و با کمترین هزینه ها و اینکه عرصۀ نبرد را حوزۀ اندیشه ها بداند و «سلاح نقد » را ترجیح دهد و راهکار دومی که با پافشاری بر انقلاب، رادیکالیسم، انشعاب انقلابی و دیکتارتوری پرولتاریا و جنگ قهر آمیز اولویت را به « نقد سلاح » در نظر بگیرد با تاریخ است اما حداقل تاریخ تا کنونی نشان داده است که راهکار دوم که سمبل آن « نقد سلاح» است با شکست های تاریخی و اضمحلال مواجه شده است.
تغییر دیدگاه مارکس نسبت به تضاد
مسالۀ » خُرد کردن ماشین دولتی« را که سخت مورد علاقه چپ مکانیکی است، را میتوان به شکل دیگری تعبیر کرد. باید توجه داشت که دولت« بیش از هرچیزیک «رابطه» است که «کارکرد» و نقشِ طبقاتی خود را درقالبِ « ساختِ» معینی ایفا میکند. اگر »خُرد«کردنی در کار باشد، به طرح ریزی اندیشیده شده درحوزۀ دگرگونی و تحول «رابطه» است، که امری بسیار پیچیده بوده و با برنامه طی یک فرایند صورت گرفته و به اعمال قدرت قهری و نابودی « ساخت» باز نمی گردد.
گذار از « نقد سلاح» به « سلاح نقد»
همه از مواضع انقلابی مارکس و حمایت و هیجانش در انقلاب های ۱۸۴۸ و پس از آن کمون پاریس باخبرند، و تردیدی نیست که بنیان نظریه ی مارکس بر تحول انقلابی استوار است. اما او و انگلس به ویژه در سال های پایانی عمرشان امکان گذار مسالمت آمیز را نیز مطرح کرده بودند، و حتا عناصری از دید اصلاح گرایانه را از همان آغاز فعالیت های سیاسی شان نیز می توان مشاهده کرد که در این جا به چند مورد اشاره می کنم.
برای نمونه نوشته های مارکس از جمله مبارزه ی طبقاتی در فرانسه که یک سال پس از انقلاب های ۱۸۴۸-۱۸۴۹ نوشته شده، یا هجدهم برومر لویی بناپارت که یک سال پس از آن، به هنگام کودتای بناپارت سوم نوشته شده، و نیز جنگ داخلی در فرانسه، که پس از کمون پاریس ۱۸۷۱ نوشته شده، و نامه های متعددش به کوگلمان و لیبکنخت(پدر) در باره ی کمون، و هم چنین «پیش گفتار چاپ دوم آلمانی» مانیفست کمونیست در ۱۸۷۲، را با نمونه هایی که به آن ها اشاره خواهم کرد مقایسه کنید. در تمامی نوشته های دسته ی اول نه تنها تاکید بر انقلاب است، بلکه با تحلیل شکست هر دو انقلاب ۱۸۴۸ و ۱۸۷۱ فرانسه، تاکیدهای شدید و قاطع تری بر عمل انقلابی و ضرورت «خرد کردن» دستگاه دولتی وجود دارد. در هجدهم برومر…، که زیباترین و پیجیده ترین نوشته سیاسی مارکس است، پس از اشاره به رشد وسیع دولت فرانسه از زمان انقلاب کبیر، سپس دوران ناپلئون اول و مقاطع انقلابی بعدی می گوید: «تمامی انقلاب ها این ماشین را به جای آن که خرد کنند، تکمیل کردند.» بیست سال پس از آن، پس از کمون پاریس، در نامه ای به کوگلمان (عضو بین الملل اول و بعدا عضو حزب سوسیال دموکرات آلمان، و دوست نزدیک مارکس و انگلس) به همین نوشته ی خود عطف می کند و می گوید: «… در هجدهم برومر …اعلام کردم که در تلاش بعدی انقلاب فرانسه، برخلاف گذشته دیگر خبری از انتقال ماشین بوروکراتیک-نظامی از دستی به دست دیگر نخواهد بود، بلکه [این ماشین] خرد خواهد شد، و این شرط مقدماتی هر انقلاب واقعی مردمی در قاره [اروپا] است.» در همین نامه باز به کموناردها ایراد می گیرد و از جمله می گوید: «آن ها می بایست بلافاصله به سوی ورسای حرکت می کردند… آن ها نمی خواستند جنگ داخلی به راه افتد…». در مقدمه چاپ دوم آلمانی مانیفست کمونیست، در ۱۸۷۲ مجدد با عطف به نتیجه گیری مارکس در جنگ داخلی در فرانسه، اشاره می شود که کمون یک امر را ثابت کرد این که، «طبقه ی کارگر نمی تواند صرفا ماشین حاضر و اماده ی دولتی را تحت کنترل درآورد، و آن را برای اهداف خود به کار گیرد».
اما جالب است که در همان سال ۱۸۷۲ پس از کنگره ی لاهه ی «بین الملل اول» که مارکس موفق شد باکونین را از آن اخراج کند در یک سخن رانی در آمستردام می گوید: «… ما قبول داریم که نهادها، رسوم، و سنت های کشورهای مختلف را باید در نظر بگیریم. ما انکار نمی کنیم که در کشورهایی چون انگلستان، امریکا، و … هلند، کارگران می توانند به طور مسالمت آمیز به هدف های خود برسند.» (تمام تاکیدهای این بخش از من است) البته اشاره می کند که در اغلب کشورهای قاره ی اروپا (ی آن زمان) تنها با توسل به «زور» است که کارگران می توانند حکومت کارگری برقرار سازند.
مارکس در جای دیگری در ۱۸۷۸ می گوید: «اگر برای مثال در انگلیس، یا در ایالات متحده طبقه ی کارگر در شرایطی باشد که بتواند در پارلمان و در کنگره اکثریت را به دست آورد، می تواند از طرق قانونی خود را از قید قوانین و نهادهایی که مانع توسعه ی آن ها شده رها سازد، اما این در شرایطی است که جامعه به حد کافی به بلوغ و توسعه رسیده باشد.» البته مارکس به درستی اشاره می کند: «… جنبش “مسالمت آمیز” ممکن است با مقاومت آنان که مایل به بازگرداندن نظم کهن باشند، تبدیل به یک جنبش قهرآمیز شود(نظیر جنگ داخلی امریکا یا انقلاب فرانسه)…».
در ۱۸۸۰، مارکس در نامه ای به هیندمان (پایه گذار نخستین حزب سوسیالیست انگلستان) می نویسد: «…یک انقلاب انگلیسی لازم نیست، اما… محتمل است. اگر تحول اجتناب ناپذیر به انقلاب بدل شود، هم طبقه ی حاکم و هم طبقه ی کارگر مقصر هستند. هر امتیاز صلح آمیز طبقه ی حاکم با فشار… کسب شده… اگر طبقه ی کارگر بیش تر و بیش تر تضعیف شده، تنها به این خاطر بوده که طبقه ی کارگر انگلیس نمی داند چه گونه از قدرت خود و از آزادی ها، که هر دو را قانونا در اختیار دارد، استفاده کند. در آلمان طبقه ی کارگر از همان ابتدا می دانست که جز با انقلاب نمی توان از شر استبداد نظامی خلاص شد. هم زمان نیز طبقه ی کارگر این درک را داشت که چنین انقلابی، ولو آن که در ابتدا موفق باشد، بدون سازمان دهی قبلی، کسب دانش، تبلیغات، و… (کلمه ی ناخوانا) برضدش عمل می کند.»
مورد بسیار جالب دیگر برخورد مارکس با رهبران شاخه ی مارکسیستی و انقلابی سوسیالیسم فرانسوی و رهبران حزب کارگر فرانسه، ژول گسد و پل لافارگ (داماد مارکس) به هنگام تدوین برنامه ی حزب در ۱۸۸۰ است. گسد با تاکید بر انقلاب و رد اصلاحات، مخالف بخش «حداقل» برنامه بود و معتقد بود که این اصلاحات «…طعمه ای [است] که کارگران را از رادیکالیسم منحرف می کند»، و بر این تاکید داشت که نپذیرفتن این اصلاحات «کارگران را از آخرین توهمات رفرمیستی رها خواهد کرد.» مارکس برخورد گسد و لافارگ را به دلیل عدم درک اهمیت مبارزات رفرمیستی محکوم و آن ها را به «کلام-فروشی انقلابی» متهم کرد، و جمله ی بسیار معروف خود را بیان داشت: «اگر این ها مارکسیست هستند، قطعا من مارکسیست نیستم». در پیش گفتار همین برنامه که مارکس دیکته کرده بود، از جمله می خوانیم که «پرولتاریا از تمام وسایل در دسترس اش از جمله رای همگانی [استفاده می کند] و آن را از آن چه که تا کنوان ابزاری برای فریب کاری بوده، به ابزاری برای رهایی مبدل می سازد.» سال ها بعد انگلس در «مقدمه ی ۱۸۹۱» بر جنگ داخلی در فرانسه باز به این مقدمه ی مارکس و انتخابات به مثابه «ابزار رهایی» اشاره می کند.
مثال بسیار مهم دیگر نیز همان نامه ی مارکس به دوملا نیو ون هویس در سال ۱۸۸۱ است که در آن بر خلاف مواضع پیشین اش، کمون پاریس را «شورش یک شهر در شرایط استثنایی» می نامد و از جمله می گوید: «اکثریت کمون به هیچ وجه سوسیالیست نبودند و نمی توانستند باشند. اما با ذره ای عقل سلیم کمون می توانست با ورسای به یک سازش که به نفع تمامی مردم بود برسد- تنها چیزی که درآن زمان قابل دسترسی بود…»
این مثال ها و نمونه های دیگر که بسیاری از آن ها در پخته ترین سال های عمر مارکس مطرح شده اند حائز نهایت اهمیت اند. البته با مطالعه ی دقیق آثار دوره های قبل نیز برخوردهای دوگانه به مسئله ی گذار مسالمت آمیز و انقلابی را می توان یافت. مثلا در مانیفست علی رغم رد اصلاح طلبی «سوسیالیسم محافظه کار»، و این که «…کمونیست ها همه جا از هر جنبش انقلابی که بر ضد نظام اجتماعی و سیاسی موجود باشد حمایت می کنند»، و یا آن ها «… فقط با سرنگونی قهرآمیز تمام نظام های موجود اجتماعی به اهداف شان می رسند»، برخوردهای متفاوتی را نیز می توان یافت. از جمله تایید تلاش کارگران برای تامین منافع مشخص خود «به صورت قانونی»، یا تاکید بر این که «… کمونیست ها همه جا در راه اتحاد و توافق احزاب دموکرات تمام کشورها کوشش می کنند»، و از آن مهم تر تاکید بر تلاش برای «پیروزشدن [پرولتاریا] در نبرد برای دموکراسی است». این عبارت آخر از جمله ای است که به علت اشاره ای که هم به انقلاب کارگری و هم به دموکراسی دارد، می تواند به اشکال متفاوتی تفسیر گردد، چرا که می گوید: «نخستین گام انقلاب کارگری برکشیدن پرولتاریا به مقام طبقه ی حاکم و پیروز شدن در نبرد دموکراسی است.» انگلس که خود نیز مولف مانیفست است، سال ها بعد در «مقدمه ی ۱۸۹۵» بر مبارزه ی طبقاتی در فرانسه پس از برشمردن تجربه های انتخاباتی در آلمان، فرانسه، اسپانیا و سوییس، به مانیفست اشاره می کند و می گوید: «مانیفست کمونیست قبلا اعلام کرده بود پیروزی در انتخابات همگانی، دموکراسی، از اولین و مهم ترین وظایف پرولتاریای مبارز است.»
برخلاف نظری که بعد از انقلاب روس غالب شد، نظرات اصلاحی و انقلابی را در دید مارکسی می توان یافت. بر این اساس واضح است که یکی از مهمترین شرایط امکان پیگیری راه مسالمتآمیز، وجود حق رأی همگانی است، واقعیتی که به درجات گوناگون و لااقل در شکل قانون هم اکنون در اکثر کشورهای جهان وجود دارد مسالۀ اساسی چگونگی رسیدن به دموکراسی، رفع موانع انتخابات واقعی و جلب آرای اکثریت و « تبدیل آن از ابزار فریبکاری به ابزار رهایی» است.
راه برون رفت از زنجیرۀ شکست ها و ناکامی ها
مارکس در این دوران نه تنها نگاهش به فلسفه، بلکه سیاست، سبک کار و مبارزه و و دیگر امور تغییر یافته بود. تغییر نظرات وی گاهی درست ضد مواضع نگاشته شده قبلی قرار می گیرد. با منطقی که مارکس در مورد شناخت سرمایه داری بکار برد و آنرا بصورت ساختار یافته و روشمند بکار برد اگر فرصت داشت نسبت به کتاب ها و نظراتش قطعاً تجدید نظر می کرد و جنبش ها و نهادهای ماندگار سوسیالیستی را می توانست در کشورهای مختلف ایجاد کند. اما با تدوین تضادهایی که رویکرد نظام مند و فلسفی در خصوص جنگ و نبرد طبقاتی بطور مکانیکی و فیزیکی و حذف و نابودی یک طرف تضاد اجتماعی را در پیش گرفتند مسلما تمامی جنبش ها با شکست مواجه می شد. اگر احزاب سوسیالیستی و طبقۀ کارگر پیروز میدان نیز می شدند بر بستر زمین های سوخته که قادر به تأمین نیازهای اولیۀ انسان نبوده و سبک های هدایت اقتصاد، دولت، دمکراسی و شوراها نیز تجربه نشده بودند حتما با کامی و شکست مواجه می شد
مارکس دارای دو وجه بینش و تفکر بود یک وجه غالب آن از زاویۀ نقد، دیالکتیک، نفی در نفی و فلسفه دیالکتیکی مجهز می شد و بخش دوم آن که مربوط به دوران اولیه بود، غیر دیالکتیکی و خام است که بصورت احکام تقدیر گرایانه، حماسی بشارت دهنده و پیش گوئی تجلی یافت. این دو وجه در کتاب مانیفست نیز انعکاس دارد کمونیست ها کشورهای توسعه نیافته به وجه حماسی مارکس اقتداء و برخورد و رفتار پیامبر گونۀ نسبت به وی کردند. و تنها در فجایع موجود سهیم شدند.
پیشروی و شکست کمونیست ها معلول این دو نحوۀ دیدگاه متضاد است هر جا که بر اساس تحلیل فلسفی و شناخت شناسی تأکید کردند به پیشروی های بزرگ و گسترده ای دست یافتند و هر کجا به احکام خام و مکانیکی آویختند در تناقض با واقعیت های موجود به شکست های سهمگینی رسیدند. یک اثر بزرگ و سترگ این نگرش برای ما ایرانیان جابجایی دولت سوسیال دمکراسی با دولت فقهی بنیاد گراست.
نقد مانیفست: تقدیر گرایی و مکانیکی
همانطور که گفته شد، اگر دیدگاهها و روش شناخت و حیات فکری و سیاسی مارکس پس از جدا شدن از هگلی های چپ و فوئر باخ را به دو دورۀ فصل بندی کنیم، در دورۀ سوم مارکس، تجهیز به دیدگاه فلسفی- پراتیک و روش شناخت فلسفی و تحلیل روشمند و ساختار یافته در تحقیق و بازنمایی پدیده ها گردید. در دوران اولیه مارکس فاقد این نگرش بود، لذا بخشی از دیدگاههای مارکس که بیشتر معطوف به مقولۀ تضاد و مبارزه با بورژوازی و دستیابی به اهداف سوسیالیسم بود، بصورت تقدیر گرایی و دترمینیستی نوشته شده است. علی رغم آن که مارکس در شیوۀ سوم به نگرش های متفاوت سیاسی و سبک کار نسبت به دو دورۀ قبل رسید، اما متأسفانه مشغولیت و تصمیم وی دراتمام کتاب سرمایه مانع از آن بود که بهمان صورت علمی و دیالکتیکی که سرمایه را مطرح نمود، فرصت برای بازنگری نوشته ها و نظرات خود در دوران ما قبل را داشته باشد همچنین درک وی نسبت به دیالکیتک – پراتیک و بخصوص تضاد و « نفی در نفی » در مرحله بعد به کمال رسیده و نظراتش نسبت به سبک کار و راهکارهای تحقق سوسیالیسم، در تضادهای سیاسی و طبقاتی نسبت به مرحله اول تغییر یافت.
علت شکست های مستمر تاریخی مارکسیست ها و سوسیالیست ها – از جمله در انقلاب اکتبر- تمرکز و اتکاء به دوران اول حیات فکری مارکس است. عموما سوسیالیست ها در طول تاریخ بدنبال بخش اول دیدگاههای مارکس که هنوز به ساختارمندی و روشمندی فلسفی – پراتیک نرسیده بود رفته اند، زیرا توسل به احکام، تقدیر گرایی؛ حماسه وار و بشارت دهنده بسیار دلگرم کننده و امید بخش – هر چند کاذب- است. بزعم این بخش که اکثریت عظیم هواداران سوسیالیسم را تشکیل می دهند، تدوین دیالکتیک، سوسیالیسم، دوستان و دشمنان، سبک کار و مبارزه یکبار توسط مارکس انجام شده و در زمان ها و مکان های مختلف قابلیت اجرا شدن و دستیابی به اهداف سوسیالیسم را دارد. منتهی هر چند بیشتر متون اولیه را مطالعه و جملات را حفظ و تکرار می کنند عدم کارایی آن مشخص تر شده و با بن بست های بیشتری مواجه می شوند. انگلس از همان ابتدا روش با کج فهمی، دیدگاههای مارکس را به ایدئولوژی و دیالکتیک را قوانین حاکم بر جهان، طبیعت و انسان و جامعه بیان کرد. ا نگلس تحلیل و بازنمایی مارکس از سرمایه را بدرستی متوجه نشد و خودش اشاراتی نسبت به مشکل و غامض بودن جلد یک سرمایه اذعان نموده است.
انگلس در آنتی دورینگ می گوید، ماتریالیسم دیالکتیک : «علم قوانین عمومی حرکت و تکامل طبیعت، جامعه بشری و اندیشه است » (همانجا صفحه ۱۹۴). در واقع آنتی دورینگ بود که تصویر سازی مثبتی از یک « جهان بینی مارکسیستی» عرضه کرد «مارکسیسم در بسیاری از جنبهها همان آموزههای انگلس است و از همین رو به واقع انگلسیسم است». از دید کائوتسکی: «هیچ کتاب دیگری نیست که سهمی بیش از آنتیدورینگ در فهم مارکسیسم داشته باشد. کاپیتال مارکس [قطعا] سترگتر است. اما نخست از طریق آنتیدورینگ بود که ما آموختیم بهطور صحیح کاپیتال را بخوانیم و بفهمیم». و لنین هم اظهار کرد: این اثر یکی از «کتابهای آموزشی پایهای برای هر کارگرِ دارای آگاهی طبقاتی۱۴» است[۱].نزد انگلس سوسیالیسم علمی بهسان یک نظام هستیشناختی درک میشود، یعنی همچون «علم تصویر کلان». دراینجا ماتریالیسم
[۱] کارل کائوتسکی؛ بهنقل از منابع زیر:
- Stedman Jones, 1988, Engels und die Geschichte des Marxismus, in Klassen, Politik, Sprache.
Für eine theorieorientierte Sozialgeschichte, Münster; - Lenin, The Three Sources and Three Component Parts of Marxismسه منبع و سه جزء مارکسیسم
تاریخی در قالب یک «قانون عام پویش طبیعت، جامعه و اندیشه» عمل میکند[فردریش انگلس؛ از مدخل «دیالکتیک» در دیالکتیک طبیعت]، درهمانحال که نزد انگلس طبیعت بهعنوان «راستآزمایی برای دیالکتیک»[ انگلس؛ از «مقدمه»ی کتاب آنتیدورینگ]. عمل میکند.( انگلس در اینجا فرآیندهای تاریخی-اجتماعی و پدیدههای طبیعی یکی می داند). اگر مارکس در «تزهایی دربارهی فویرباخ» مینویسد: « همهی رازهایی که بهرازآلودگی نظریه منجر میشوند، راهحل عقلانی خود را در پراتیک انسانی و در فهم جامع این پراتیک پیدا میکنند»[کارل مارکس؛ «تزهایی دربارهی فویرباخ».]، انگلس پراکسیس را به فعالیت آزمایشگاهی علوم طبیعی فرومیکاهد. [انگلس؛ از مدخل «ماتریالیسم» در لودویگ فویرباخ.].انگلس در مراسم تدفین مارکس می گوید: « همانطور که داروین قانون تکامل طبیعت ارگانیک را کشف کرد، مارکس نیز قانون تکامل تاریخ بشری را کشف کرد ……مارکس همچنین قانون خاص تکامل شیوۀ تولید سرمایه داری فعلی و جامعۀ بورژوازی را که از آن زاده شده است، کشف کرد» (۱-انگلس : « سخنرانی انگلس در آرامگاه مارکس » منتخب آثار جلد ۳ ص ۱۶۹) مسلماً در نوشتههای متاخر انگلس نیز ضدونقیضها و درونمایههای پراتیکی- فلسفیای یافت میشوند. برای دکترین سازان مارکسیسم، مفاهیم، منطق و روش های تحقیق و شناخت از «عاملیت انسانی» خارج شده و یک روند جبرباورانه و دترمینیستی بخود می گیرد.
برای لنین در مطالعۀ « منطق» در دیالکتیک همانی منطق و فعالیت عملی، درک و از آنجا به کشف مداخلّ سوژه در قامت طبقه، می توان برای تغییر واقعیت، نائل شد. لنین در یادداشت های فلسفی با تأکید بر « خود- حرکتی ِ» – و نه حرکت ِ حاصل از تضاد درون ماندگار کلییت ِ غیر ارگانیک، آنرا فعالیتی تغییر شکل دهنده دانست که این فعالیت در خصلت فرایند گونۀ خود ، همچون کنش انقلابی درک می شود. وی کوشید تا وجه « فعال – ذهنی » مفهوم خود – حرکتی هگل را با آنچه مارکس در «تزهای فوئر باخ» وجه «فعال – ذهنی » ایده آلیسم می نامد، در پیوند قرار دهد. در همین روند است که تزهای آوریل را در میانۀ توفش انقلابی، باید پیکریابی ِ سیاسی« تزهای فونر باخ» مارکس دانست که پس از هفت دهه، بر همان اسلوب دیالکتیکی، بر شرایط محصول تضادهای عمیق سرمایه داری انحصاری ِ امپریالیستی، جنگ جهانی، وضعیت عینی ِ انقلابی در روسیه و بخش هایی از اروپا، انقلاب فوریّه، شکست تزاریسم و ظهور شوراها، و به منزلۀ برنامۀ سیاسی پرولتاریای سوژه، نگاشته می شود. (ص ۸) لنین هر چند با دیدگاه مکانیک برش جامع ننموده اما به نگرش فلسفی- پراتیکی و دیالکتیکی مارکس پیوست وی در دفترهای فلسفی نوشت: « بدون درک منطق هگل نمی توان کتاب « سرمایه » را فهمید و طی ۵۰ سال اخیر مارکسیست ها قادر به فهم کاپیتال نبوده اند». در هر دو بخش حیات فکری دیالکتیک جاری است اما در بخش اول بصورت ایستا، مکانیکی و پوسته آن استفاده می شود. در این نگرش دیالکتیک تمام پدیده های طبیعی؛ فیزیکی، جامعه و انسان را در بر می گیرد، قانونمندی تحولات و سبک کار و فعالیت یکبار برای همیشه توسط مارکس بیان می شود، اما در نگاه فلسفی تنها عمل اجتماعی و روابط آن – پراکسیس- بصورت متحول جاری است. قانونمندی وسبک کار را هر بار می بایست از نو آنرا درک و کشف کرده تا تبدیل ایدۀ منتهی به تغییر شود. بخش بسیار کمتری از جنبش های سوسیالیستی بدنبال خط فکری متدولوژیک، فلسفی و دیالکتیکی رفته اند. نمایندگان فکری این بخش، کارل کُرُش، رزالوکزامبورگ، گئورگ لوکاچ، گرامشی، رایا دونایفسکایا، هانری لوفر، ارنست بلوخ، لوچیو کولتی، ال ار جیمز، ایروینگ فیچر و لویی آلتوسر و… بودند. در بین کتاب های و نوشته های دوران اول مارکس به سراغ مانیفست می رویم که بقول انگلس یک کتاب مقدس دردست هر کارگری است، متنی حماسه وار داشته و تعلق به مرحله ای دارد که مارکس به دیدگاه دیالکتیکی – پراتیکی نرسیده بود. با پیروزی انقلاب اکتبر و شروع عصر انقلاب ها و اثرات محسور کننده و عملی آن ها، هر سوسیالیست، فارغ از مبارزه در سطح فلسفی و نظری، با اتخاذ رویکرد عملگرایی، سیاسی- نظامی به دنبال دستیابی به سوسیالیسم موعود بود. مبارزات نظری، تئوریک، فلسفی و بعبارت دیگر ایدئولوژیک در محاق فراموشی قرار گرفت. همه بدنبال کسب پیروزی به راحت ترین و سریعترین راه دستیابی به سوسیالیسم قرار گرفتند و چون این روش ها جواب نمی داد سبک ها، دیدگاهها و نظراتی برای دستیابی به سوسیالیسم مطرح گردید که اساساً خود اولین دشمن سوسیالیسم بودند. (چهره و رهبر سازی برای دستیابی به سوسیالیسم). حتی اگر انقلابی متولد شود، از همان ابتدا نوزاد مرده بدنیا می آید.
انقلاب های اروپا در دهه های ۳۰ و ۴۰ ، کمون پاریس، بین الملل اول و دوم و سوم همه با شکست مواجه شدند و برای رشد و ظهور دور جدیدی از مبارزه سالها وقت لازم بود. مارکس به انگلیس مراجعت و کار خود را از حوزۀ سیاسی بیشتر به حوزۀ فلسفی و نظری متمرکز کرد. در این عرصه بود که وی پیروزمند و جاودانه شد. بدون پیروزی مارکس در این عرصه، با توجه به شکست انقلاب ها در دورۀ اول بعید بود مارکس چنین ماندگار شود. اما موفقیت در این دوران باعث شد که مرحلۀ اول مبارزۀ وی نیز تحت تأثیر قرار گرفته و هر چند کمتر مبانی تئوریک، روشمند و ساختار یافتۀ تحلیلی داشت و به اهداف نرسید ولی پر تلآطوءو اثر بخش بنظر برسد. در مرحلۀ دوم حیات اندیشۀ مارکس، حتی انگلس نتوانست با وی همراهی کند.اگر چه انگلس بود که جلد دوم و سوم کتاب سرمایه را ویرایش و منتشر کرد اما توضیحات و پاورقی ها و مقدمۀ نگارش شده توسط وی نشان می دهد که حتی موضوع فلسفی ارزش کالا را متوجه نشده است. این موضوع در بررسی مختصر کتاب سرمایه و در جای خود مطرح خواهد شد.
بطور خلاصه با دو دورۀ فکری- عملی مواجه ایم:
دورۀ اول: تفکر مکانیکی، دیالکتیک شکل گرا، تقدیر گرا؛ دترمینیسم تفسیر شخصی و سلیقه ای، کمی گرایی؛ مطلق گرایی
دورۀ دوم: روش تحقیق و بازنمایی فلسفی – دیالکتیکی- روشمند – محتوای گرایی، کیفی گرایی؛ نسبی گرایی
اگر سوسیالیست ها بتوانند از بخش قدرگرایی، احکام و مکانیکی بخش اول گذر کنند، و در واقع اعتقادات مذهبی را در هر قالب – از جمله سوسیالیسم – کنار گذاشته و در شناخت هر موضوعی ، بطور فلسفی و روشمند و بر اساس روش تحقیق دیالکتیکی – فلسفی عمل کنند، تمامی محافل و گروه گرایی و فِرَق برچیده شده و به هم افزایی نیروها و توان ها و افکار و خرد جمعی حاصل خواهد شد. سوسیالیسم اجتماعی و منتهی به تغییر مستقر خواهدشد. تاریخ نیز نشان داده که هرگاه تحلیل فلسفی بر نحوۀ مبارزه حاکم شده بالنسبه حداکثر وحدت و همبستگی ایجاد شده و مبارزین توانسته اند قدرت هر چند مستحکم حاکم را، بشدت تضعیف نمایند. پس از شکست های حزب توده در ۱۳۳۲و به بن بست رسیدن نحوۀ مبارزۀ آن، چرایی تحولات اجتماعی پیش آمده، بخشی از مبارزان ناگزیر به تحلیل فلسفی روی آور شده و با نیروی بسیار اندک توانستند جو غالب جامعه بخصوص جوانان و روشنفکران را جذب خود کنند، اما تأثیر پذیری از تقدیر گرایی و ایمان به تاریخ و مسیر محتوم، با موانعی مواجه شد و بخش اعظم نیروها با دنباله روی از منافع شوروی سرمایه داری و بورکراتیک در خدمت نظام ولایت فقیه در آمدند.
دیدگاه مکانیک، مذهبی و فرقه گرا و شکل گرا بودن با رشد تخاصمات بین گروه ها، نسبت مستقیم داشته و فِرَق مختلف گاه در خدمت مرتجع ترین نیروهای تاریخی قرار گرفته و ضد انقلاب حاکم بخوبی از آنها استفاده می کند. نظیر آن جریان حزب توده و سازمان اکثریت در سال های ۵۸ ببعد بود. همچنین بجهت کمیت گرایی به جذب نیروهای غیر منتقد و مطیع دست زده و نظام سرمایه داری ولایت فقیه هم از این ضعف برای نفوذ دادن نیروهای خود کمال بهره داری را می کند.
نقد مانیفست حزب کمونیست
مارکس و انگلس در مقدمه چاپ ۱۸۷۲ نوشتند که بخش هایی از این بیانیه موضوعیت خود را از دست داده و لازمست نقد شوند اما چون یک سند تاریخی است، آنرا بهمان شکل حفظ می کنند. از طرف دیگر هر چند عصاره، فحوای و محتوای و پیش بینی های مانیفست بوقوع نپیوست و در یک شکل انتزاعی ممکنست دهه ها و یا صده ها طول بکشد تا محقق شوند، اما روند هایی را که مارکس و انگلس در مانیفست ترسیم کرده اند در مجموع جهتی معکوس بخود گرفتند. انقلابات جهانی نظام سرمایه داری را که بلافصل شرایط دوران خود در نظر داشتند، محقق نگردید. حدود یکصد و هفتاد سال از نوشتن کتاب « مانیفست» سپری شده و نهایتا و در مجموع – نه در مقاطع زمانی خاص- سیر وقایع در بسیاری بخش ها بر خلاف نظرات و پیش بینی های مارکس و انگلس سمت و سو گرفته است.
چند تأمل در مورد مانیفست
مارکس ابتدا همانند اقتصاددانان کلاسیک (ریکاردو و اسمیت) ارزش نیروی کار را ارزش کار می شناخت اما بعد در جریان نوشتن سرمایه آنرا اصلاح کرد. وی در مانیفست می گوید: « ارزش یک کالا و از جمله ارزش کار برابر با هزینه های تولید آنست». ص۱۵ مارکس پس از تحلیل فلسفی – پراتیک متوجه شد که بجای «ارزش کار» می بایست «ارزش نیروی کار» را مطرح کند.
دیدگاه اروپا محوری مانیفست می نویسد:”بورژوازی از طریق تکامل شتابناک ابزارهای تولیدی و سهولت بی وقفۀ ارتباطات، همه را، حتی بَدوی ترین ملت ها را به درون تمدن می کشاند…. سرسختانه ترین غریبه ستیزی بربرها را به زانو در می آورد. کشورهای وحشی و نیمه وحشی را تابع کشورهای متمدن و شرق را تابع غرب کرده است.”
مارکس در مورد استعمار هند نیز مطالبی اروپا محور نگاشت اما بعداً آنها را تصحیح و بنفع ملت های تحت استعمار موضع گیری کرد.
فرایند کسب قدرت سیاسی توسط طبقۀ کارگر از نظر مانیفست
در مانیفست گزاره ها؛ بصورت پیشفرض و قطعی در نظر گرفته می شوند، که با تحقق آن وقایع، انقلاب کارگری در قرن ۱۹ بساط سرمایه داری در سراسر جهان را جمعی می کرد. مسلماً پیشفرض ها فاقد استحکام علمی بودند. زیرا عموماً محقق نگردیدند و همراه با آن شرایط برای انقلاب کارگری بوجود نیامد. (یک مورد آن مطرح می شود که از متن مانیفست برداشت شده و عین جملات مانیفست در ادامه نقل می شود.)
۱) بجهت مازاد تولید جامعه بحال بازگشت به قهقرای بربریت بر می گردد. شبیه رخداد یک قحطی یا جنگ نابودگر
۲) با کاهش دستمزد کارگران، و فقر گسترده و سخت تر شدن و افزایش شدت کار، شرایط کار نکبت بار تر می شود.
۳) بورژوازی نیازمند به سیاسی کردن طبقۀ کارگر است و لذا وی را به درون جنبش سیاسی می کشاند.
۴) بخش هایی از طبقۀ حاکمه بدرون طبقۀ کارگر فرو می ریزند. آن دست از نظریه پردازان بورژوازی که به درک تئوری ی کلّ حرکت تاریخی نائل شده اند، به طبقۀ کارگر انقلابی می پیوندند.
۵) تولید کنندگان کوچک و خرد پاها در طبقۀ متوسط که برای حفظ خود با بورژوازی می جنگد برای اینکه انقلابی باشند به طبقۀ کارگر می پیوندند.
۶) اختلافات ملّی و دینی طبقۀ کارگر کشورهای مختلف برطرف شده و یکپارچه می شوند.لذا متحد و مبارزه ای که نهان است تبدیل به انقلاب آشکار می شود.
۷) کارگران که در مرحلۀ افلاس و بدبختی هنوز طبقه نیستند شروع به ایجاد اتحادیه ها و سندیکاهای خود می کنند.
۸) با این مراحل رشد مراحل عمومی رشد پرولتاریا، جنگی داخلی ی کم یا بیش نهان در جامعۀ موجود به یک انقلاب آشکار تبدیل می شود و پرولتاریا از طریق سرنگون کردن بورژوازی به زور، حاکمیت خودش را بر پا م یکند.
هر کدام از موارد مطرح شده ممکنست در موارد جزئی رخ داده باشد اما در طولانی مدت، روندی که مارکس ترسیم کرده است نه تنها محقق نشده، بلکه روندی معکوس بخود گرفتند. از برخی رخدادهای اقتصادی از جمله قحطی و جنگ نابودگر، و نکبت بار شدن شرایط کار و غیرو صرف نظر کنیم، می توان گفت که ویژگی های فرهنگی و آگاهی های تاریخی کارگران – که مارکس بدرستی هنوز آن ها را طبقه نمی دانست- و همبستگی طبقاتی نه تنها در آن مقطع شکل نگرفت، بلکه پس از حدود ۷۰ سال بعد انترناسیونال در جنگ جهانی اول، رأی به جنگ های میهنی داد. این تراژدی در جریان جنگ جهانی دوم تکرار شد.
از نظر مانیفست حزب کمونیست، وقوع انقلاب اجتماعی را «دست کم در چند کشور بزرگ متمدن» برای چند سال بعد محرز می دانستند. بهمین دلیل مسایل مربوط به استراتژی انقلابی در کشورهای مستعمره و نیمه مستعمرهۀ به هیچ نحو در بیانیه مورد بررسی قرار نگرفته است.
گذشته از رخ دادن یا ندادن موارد فوق، موارد مطرح شده از نظر منطق درونی جای ابهام زیاد دارد. کارگران که بنا به اظهار مارکس هنوز طبقه نبودند، توسط بورژوازی به سیاست فراخوانده شده، آموزش دیده، تجهیز شده و بورژوازی را سرنگون می کنند. بفرض فلاکت عمومی و قهقرای جامعه و انشقاق در حاکمیت بورژوازی آیا آنها به آموزش طبقۀ کارگر پیوسته و انقلابی می شوند؟ آیا خرده بورژوازی ضرورتاً می خواهد انقلابی باشد؟ این موارد همه با انتزاع (بد) بصورت قهری و تقدیر گرایانه ترسیم شده که در عالم واقع رخ نداده است. اگر بکرات چنین شرایط مشابهی هم رخ دهد آیا بورژوازی هم انقلابی شده و کارگران فاقد طبقه را به انقلاب می کشاند؟ واضح است که مارکس در اینجا سوژگی انسان و روند جامعه را ندیده است و معلوم نیست در چه راستایی آنها را مطرح می کند؟ تنها پس از اتخاذ رویکرد فلسفی – دیالکتیک است که به تبیین های واقع گرایانه از جامعه دست زده و نظر خود را در مورد ضرورت جبری و قهری انقلاب عوض می کند. متونی که هشت بند فوق از آن استخراج شد از متن مانیفست عینا مطرح می شود. اگر با این مفروضات، که ویژگی پیشگویی های پیامبرانه دارد، به مصاف بورژوازی برویم مسلم است که دستاوردی ایجاد نخواهد شد. همانطور که طی ۱۷۰ سال گذشته محقق نگردید. استراتژی ها، راهکار و سبک مبارزه و نظام سرمایه جز از تحلیل انضمامی و درک دیالکتیکی- فلسفی و انتزاع یکپارچۀ اجتماعی اقتصادی شرایط انضمامی به پیش نخواهد رفت. صرفاً با نیّات و آرمان ها، هیچ تحولی صورت نمی پذیرد.
متن مانیفست: «وسائل تولید و مبادله، مناسبات مالکیت سرمایه دارانه، جامعه نوین بورژوائی که این چنین سحر آمیز وسایل قدرتمند تولید و مبادله را به صحنه آورده است، یاداور آن جادوگری است که دیگر قادر به مهار ارواح زیر زمینی ئی نبود که خود احضارشان کرده بود ص۱۳ از دهه ها پیش تاریخ صنعت و تجارت به گونه فزاینده ای عبارت از است از تاریخ طغیان نیروهای مولده جدید علیه مناسبات تولیدی جدید، علیه مناسبات مالکیت، یعنی علیه شرایط هستی و حاکمیت طبقه سرمایه دار ص ۱۴
بلای مازاد تولید! جامعه، ناگهان خود را در وضعیت بازگشتِ آنی به قهقرای بربریت می یابد، گوئی که یک قحطی، یک جنگ نابودگر، منابع تغذیه اش را قطع کرده است. صنعت و تجارت، فنا شده به نظرمی رسند. چون جامعه بیش از اندازه تمدن، بیش از اندازه خوراک، بیش از اندازه صنعت، بیش از اندازه تجارت در اختیار دارد. نیروهای مولده ای که جامعه در اختیار دارد، دیگر به درد خدمت به پیشروی تمدن بورژوائی و مناسبات مالکیت سرمایه دارانه نمی خورند، بالعکس، آنها برای این مناسبات بیش از اندازه نیرومند شده اند، این مناسبات راه آنان را سد می کنند و به محض آنکه آنان بر این مانع غلبه می کنند، تمامی جامعه بورزوائی را در آشوب فرو می برند و بقای مالکیت بورزوائی را به خطر می اندازندص. ۱۴
سلاح هائی که بورژوازی فئودالیسم را با آن ها بر زمین زده است، حالا دارند به طرف خود او می چرخند. اما بورژوازی فقط سلاح هائی را نساخته است که هلاک اش خواهند کرد، بلکه همچنین مردانی را پدید آورده است که این سلاح ها را حمل خواهند کرد: کارگران دوران نوین، پرولتاریا را.
بهمان مقیاس که کار نفرت انگیز تر می شود دستمزد هم کاهش پیدا می کند. از اینهم بیشتر، بهمان مقیاسی که کار ماشینی و تقسیم کار توسعه می یابد، بهمان اندازه هم سنگینی کار بیش تر می شود – خواه از طریق افزایش ساعات کار، خواه از طریق افزایش مقدار کارِ طلب شده در زمان ثابت، یا تند کردن سرعت ماشین ها و غیرو
توده های کارگر ….فقط غلامان طبقه بورزوا و دولت بورژوائی نیستند و پیش از همه به دست خود سرمایه داران کارخانۀ مربوطه به بندگی کشیده می شوند. این جباریت، هر چه آشکارتر سود را هدف نهائی خود اعلام می کند، به همان اندازه رذل تر، نفرت آورتر و خشم انگیز تر می شود… خرده پاها در قشرهای متوسط، مثل تولید کنندگان کوچک، کسبه، مستمری بگیران، پیشه وران، دهقانان، همۀ این طبقات به درون پرولتاریا سقوط می کنند.
کارگران در این مرحله طبقه نیستند کارگران در حسرت آنند که موقعیت از دست رفتۀ کارگر قرون وسطی را باز یابند. در این مرحله کارگران یک تودۀ پراکنده در سراسر کشور و از هم پاشیده در نیتجۀ رقابت را تشکیل می دهند. همگرایی توده ای کارگران هنوز نه محصول وحدت درونی خودشان بلکه محصول اتحاد بورژوازی است ص ۱۷
منافع و اوضاع معیشتی در درون پرولتاریا روز به روز همسان تر می شود، چرا که تولید با ماشین روز به روز تفاوت میان کارها را از بین می برد و دستمزد را تقریبا در همه جا به یک سطح پایین و یکسان تنزل می دهدص 18
گسترش شتابناک تولید ماشینی و بهسازی بی وقفه ماشین ها، شرائط زندگی کارگران را پیوسته ناامن تر می کنند درگیری های کارگران منفرد با سرمایه داران منفرد، هر چه بیشتر خصلت درگیری های دو طبقه را به خود می گیرند. چنین است که کارگران شروع می کنند ائتلاف هائی (اتحادیه هائی) را علیه سرمایه داران به وجود آورند و در دفاع از مزد کارشان متحدا عمل کنند. آنان خود انجمن هایی دائمی تأسیس می کنند تا در خیزش های احتمالی، توشه و آذوقه ای داشته باشند . اینجا و آنجا مبارزه تبدیل به شورش می شود ۱۸-۱۹… توسعه وسایل اربتاط جمعی .کارگران مناطق مختلف را با هم مرتبط می سازند، به این اتحاد کمک می کنند. صرفا همین ارتباط لازم بود تا مبارزات محلی متعدد با خصلت یکسان، بصورت یک مبارزه سراسری، یک مبارزه طبقاتی، متمرکز شود. اما هر مبارزه طبقاتی، یک مبارزه سیاسی است . این تشکل پرولترها بصورت طبقه، و به این ترتیب بصورت حزب سیاسی؛ دم به دم وتوسط رقابت خود کارگران از هم می پاشد، اما از نو و از نو، و هر بار قوی تر، مستحکم تر و نیرومند تر سر بر می آورد.
بورژوازی خود را نیازمند آن می بیند که از پرولتاریا کمک بخواهد، … و بدینسان او را به درون جنبش سیاسی بکشاند. پس این خود بورزوازی است که اسباب آموزش سیاسی و عمومی؛ یعنی سلاح علیه خودش را در اختیار پرولتارا قرار می دهد
در نتیجه پیشرفت صنایع بخش هائی از طبقه حاکم بطور کامل به صفوف طبقه کارگر فرو می ریزند،… اینان انبوهی از امکانات روشن بینی و پیشرفت را در دسترس پرولتاریا قرار می دهند. سرانجام در آن هنگام که مبارزه طبقاتی به تعیین تکلیف نزدیک می شود، روند تجزیه در درون طبقه حاکم در درون کل جامعه کهنه چنان حدت و شدتی می گیرد که بخش کوچکی از طبقه حاکم از ان م گسلد و به طبقۀ انقلابی که آینده در دستان اوست می پیوندد. آن دست از نظریه پردازان بورژوازی که به درک تئوری ی کلّ حرکت تاریخی نائل شده اند، به پرولتاریا می پیوندند از همه طبقاتی که امروزه در ضدیت با بورژوازی اند، تنها پرولتاریا طبقه ای واقعا انقلابی است. طبقات دیگر با آمدن صنعت بزرگ زوال می یابند و محو می شوند. حال آنکه پرولتاریا خود محصول آنست ص. ۲۰
طبقات متوسط، صاحب صنعت کوچک، کاسب، پیشه ور، دهقان، همه اینان با بورژوازی مبارزه می کنند تا موجودیت شان را بعنوان طبقات متوسط از نابودی نجات دهند، پس انقلابی نیستند. اگر اینان انقلابی باشند به این اعتبار است که شاهد پیوستن قریب الوقوع خود به پرولتاریا باشندص ۲۱
کار صنعتی مدرن، انقیاد مدرن زیر یوغ سرمایه – که در انگلستان و فرانسه و آمریکا و آلمان یکسان است- خصال ملی را از پرولتاریا زدوده است. قوانین، اخلاق و مذهب برای او چیزی جز تعصباتی بورژوائی نیستند که منافع بورزوازی را در پسِ خود پنهان میکنند۲۲
در تصویری که از مراحل عمومی رشد پرولتاریا ارائه دادیم، جنگی داخلی ی کم یا بیش نهان در جامعۀ موجود را تا به آن نقطه ای دنبال کردیم که به یک انقلاب آشکار تبدیل می شود و پرولتاریا از طریق سرنگون کردن بورژوازی به زور، حاکمیت خودش را بر پا م یکند.
برای آن که طبقه ای را بتوان تحت ستم قرار داد، باید شرائطی برای این طبقه فراهم شده باشد که او در درون آن بتواند دست کم از یک زندگی ی بنده وار برخوردار شود. رعیت خود را در نظام رعیت داری تا سطح تبدیل شدن به شهروندِ کمون بالا کشید همچنانکه خرده بورژوا تحت انقیاد استبداد فئودالی، به بورژوا تبدیل شده است. کارگر امروزی، بر عکس بجای آن که همراه با پیشرفت صنعت ارتقاء پیدا کند در شرایط طبقه خودش مدام به سطح پایین تری سقوط می کند. کارگر به گدا تبدیل می شود. بورژوازی قادر به حکومت نیست، چو قادر به تأمین حیات بردگان اش در نظام برده داری اش نیست، پس اگر بورژوازی بتواند سطحی از معیشت کارگر را تأمین کند به سلطۀ خودش ادامه می دهد.
پیشرفت صنعت – که بورژوای حامل بی اختیار و بدون مقاومت آن است- اتحاد انقلابی کارگران را از راه تشکل، جایگزینِ انفراد آنان – که نتیجه رقابت است – می سازد با پیشرفت صنعت بزرگ، آن بنیانی هم که بورژوزای بر روی آن تولید می کند و محصولات را به تملک خود در می آورد از زیر پایش کشیده می شود. بورژوازی قبل از هر چیز، گورکنان خود را تولید می کند. زوال او و پیروزی پرولتاریا به یکسان ناگزیراند (ص. ۲۳- ۲۴)
[کمونیست] ها اصول [ فرقه ای ( افزودۀ انگلس)] ویژه ای را عَلَم نمی کنند که جنبش پرولتاریائی را مطابق آن قالب بگیرند. تفاوت کمونیست ها با دیگر احزاب پرولتری فقط در این است که آنان از سوئی در مبارزات پرولترهای ملت های گوناگون، منافع مشترک و مستقل از ملیتِ مجموعه پرولترها را برجسته می کنند و معتبر می شناسند،… و از لحاظ نظری امتیازشان بر بقیۀ توده های پرولتاریا در روشن بینی ی شرایط، مسیر و نتایج عمومی حرکت پرولتاریائی است. این عبارت ها پر از ابهام و مغلق گویی است، کمونیست ها که امتیازاتی بر بقیه توده ها دارند روشن بینی شرایط و مسیر حرکت پرولتاریایی است، معیارش درک صحیح چیست؟ فقط ادعا کامل است، این درک نیاز به پراکسیس و برخورد نظر – عمل ندارد؟ معیاری برای نتایج عملی ندارد؟
احکام نظری کمونیست ها به هیچوجه بر افکار و اصولی تکیه ندارند که توسط این یا آن مصلح جهان ابداع یا کشف شده باشند. آن ها فقط بیان عمومی اوضاع و احوال واقعی یک مبارزه طبقاتی موجود، یک جنبش تاریخی ی جاری در برابر چشمان ما هستند. ۲۶
هدف بلافاصلۀ کمونیست ها همان است که همۀ دیگر احزاب پرولتری دارند: تشکل پرولتاریا به صورت طبقه؛ سرنگونی سلطۀ بورژوازی، تسخیر قدرت سیاسی توسط پرولتاریا ۲۵
سرمایه یک محصول جمعی دسته جمعی است و می تواند فقط به واسطه فعالیت دسته جمعی ی انبوهی از اعضای جامعه، و در تحلیل نهائی فقط به واسطۀ فعالیت دسته جمعی ی اعضای آن به حرکت درآید.ص ۲۷ مالکیت بورژوازی خصوصی نیست در اصل همان جمعی است لذا تنها خصلت اجتماعی مالکیت تغییر می کند.
آن چیزی که کارگر مزد بگیر از طریق فعالیت خودش بدست می آورد، تنها برای آن کفایت می کند که زندگی ی بخور و نمیراش را باز تولید کند. (این شرایط امروز در کشورهای پیشرفته تغییر کرده است) ص ۲۸
بسیار از وقایع که در بالا مطرح شده است، بصورت جبرگرائی و خارج از کنش انسانی بصورت خود بخودی بوقوع می پیوندند از جمله: «بورژوازی قبل از هر چیز، گورکنان خود را تولید می کند. زوال او و پیروزی پرولتاریا به یکسان ناگزیراند»
در ادامه مانیفست، برای گذار از نظام اقتصاد سرمایه داری به سوسیالیسم تحت حاکمیت طبقۀ کارگر رهنمود صادر می کند که شامل چند پارامتر مالی و اقتصادی است. در این رهنمود ها بر گسترش تسلط دولت بر ارتباطات، کارخانجات، وسایل دولتی، متعهد ساختن مردم به کار، ایجاد ارتش های صنعتی، به ویژه، برای کشاورزی تأکید می کند. در حالیکه تغییر رابطۀ اجتماعی در سراسر جامعه یک امر فرهنگی، سیاسی، اجتماعی، تاریخی و اقتصادی و روانشناسانه است. اما مانیفست فلسفۀ سیاسی و سبک حکومتی، دمکراسی و شرایط فرهنگی و انگیزشی و گسترش همبستگی و وحدت اجتماعی را حذف می کند. بدین مفهوم که ضرورت تحولات را همه جانبه ندیده و عمدتا روابط مالکیت را مد نظر دارد. برخی از دستور العمل ها نیز بطریقی که مطرح شده کارایی ندارد از جمله لغو ارث را می توان بطرق مختلف دور زد و اثرات تعدیلی آنرا خنثی کرد. تکمیل این دستورالعمل ممنوعیت هدیه و جهانی بودن سوسیالیسم است که افراد نتوانند با مراجعه به دیگر کشورها موانع فوق را دور بزنند.همچنین می بایست جایگزین امر روانشناسانه را تشریح نماید.
پیش بینی های محقق نشده
مارکس در بحث خود با باکونین، چنین می نویسد که مبارزۀ استقلال ایرلند میتواند به « اهرمی» تبدیل شود که بریتانیا و ازاینرو، سرمایه داری جهانی را به مثابه ی بخشی از مبارزه ی انقلابی بین المللی برخیزاند اگر چه پیشگامی انقلابی احتمالاً از فرانسه سرچشمه میگیرد، انگلستان به تنهایی میتواند به منزله ی اهرمی برای یک انقلاب اقتصادیِ جدی باشد. انگلستان تنها کشوری است که در آن، شکل سرمایه دارانه، یعنی کار پیوسته در مقیاس بزرگ، تحت اقتدار سرمایه داران کمابیش لگام کل تولید را در دست گرفته است انگلیسی ها از تمامی شرایط مادی برای انقلاب اجتماعی برخوردارند. آنچه فاقدش هستند، حسّ تعمیم بخشیدن و شور انقلابی است. تنها شورای عمومی بین الملل است که میتواند به انگلیسی ها چنین چیزی ببخشد که بدینطریق بتواند جنبشِ به راستی انقلابی را در این کشور، و در نتیجه در هر جای دیگر را شتاب بخشد اگر انگلستان جان پناهِ نظام اربابی و سرمایه داری اروپایی است، تنها نقط های که قادر است به انگلستانِ والامقام ضربهای محکم وارد سازد، ایرلند است (تأکید در متن اصلی، با کمی تفاوت در ترجمه)
تقدیرگرایی و دترمینیسم:
مانیفست: وسائل تولید و مبادله، مناسبات مالکیت سرمایه دارانه، جامعه نوین بورژوائی که این چنین سحر آمیز وسایل قدرتمند تولید و مبادله را به صحنه آورده است، یادآور آن جادوگری است که دیگر قادر به مهار ارواح زیر زمینی نبود که خود احضارشان کرده بود (ص)۱۳ از دهه ها پیش تاریخ صنعت و تجارت به گونه فزاینده ای عبارت از است از تاریخ طغیان نیروهای مولده جدید علیه مناسبات تولیدی جدید، علیه مناسبات مالکیت، یعنی علیه شرایط هستی و حاکمیت طبقه سرمایه دارد ( ص۱۴)
مانیفست: «پیشرفت صنعت – که بورژوای حامل بی اختیار و بدون مقاومت آن است- اتحاد انقلابی کارگران را از راه تشکل، جایگزینِ انفراد آنان – که نتیجه رقابت است – می سازد با پیشرفت صنعت بزرگ، آن بنیانی هم که بورژوزای بر روی آن تولید می کند و محصولات را به تملک خود در می آورد از زیر پایش کشیده می شود. بورژوازی قبل از هر چیز، گورکنان خود را تولید می کند. زوال او و پیروزی پرولتاریا به یکسان ناگزیراند» (ص. ۲۳- ۲۴ )
وعده های دترمینیستی که بیشتر به بشارت های پیشگویان شباهت دارد تا پراکسیس عنصر انسانی که خود مارکس در مراحل بعدی روی آن تأکید می کند.
مانیفست : بلای مازاد تولید! جامعه، ناگهان خود را در وضعیت بازگشتِ آنی به قهقرای بربریت می یابد، گوئی که یک قحطی، یک جنگ نابودگر، منابع تغذیه اش را قطع کرده است. صنعت و تجارت، فنا شده به نظرمی رسند. چون جامعه بیش از اندازه تمدن، بیش از اندازه خوراک، بیش از اندازه صنعت، بیش از اندازه تجارت در اختیار دارد. نیروهای مولده ای که جامعه در اختیار دارد، دیگر به درد خدمت به پیشروی تمدن بوژوائی و مناسبات مالکیت سرمایه دارانه نمی خورند، بالعکس، آنها برای این مناسبات بیش از اندازه نیرومند شده اند، این مناسبات راه آنان را سد می کنند و به محض آنکه آنان بر این مانع غلبه می کنند، تمامی جامعه بورزوائی را در آشوب فرو می برند و بقای مالکیت بورزوائی را به خطر می اندازند. (ص۱۴)
مارکس پیش بینی می کرد که افزایش تکنولوژی و ماشین باعث افزایش ساعت کار، افزایش سختی کار می شود در حالیکه مقایسۀ قرن ۱۹ با قرن بیستم و قرن اخیر عکس آنرا به اثبات رساند:
مانیفست: بهمان مقیاس که کار نفرت انگیز تر می شود دستمزد هم کاهش پیدا می کند. از اینهم بیشتر، بهمان مقیاسی که کار ماشینی و تقسیم کار توسعه می یابد، بهمان اندازه هم سنگینی کار بیش تر می شود – خواه از طریق افزایش ساعات کار، خواه از طریق افزایش مقدار کارِ طلب شده در زمان ثابت، یا تند کردن سرعت ماشین ها و غیرو »
مانیفست شرایط کار را رو به وخامت می بیند. شرایطی که انگلس آنرا در کتاب « طبقۀ کارگر انگلیس» روزی۱۸ ساعت کار روزانه و کار شبانه کودکان و زنان را به تصویر می کشد اما با توجه به اصلاحات نظام سرمایه داری و تدوین نظام حقوق کار شرایط نسبت به قرن ۱۹ در ابعاد گسترده بهبود یافته است. در تمامی کشورهای پیشرفته تر و صنعتی اعم از آمریکای شمالی و برخی کشورهای صنعتی آمریکای جنوبی، اروپا، آسیای شرقی و حتی چین بعد از سرمایه داری شدن که بیش یک میلیارد و نیم جمعیت از خط فقر نجات یافتند شاهد بهبود های نسبی هستیم
مانیفست: از تمام طبقاتی که امروزه، روی در روی بورژوازی ایستاده اند، تنها پرولتاریا به راستی طبقه ای انقلابی است… بقیه ی طبقات در برابر صنعت جدید فاسد شده ، ناپدید می کردند، پرولتاریا محصول ویژه و اساسی صنعت جدید است.
پیش بینی مارکس درمورد گستردش قدرت و نفوذ اتحادیه ها و انجمن ها که نظام سرمایه داری را هدف بگیرند نه تنها محقق نشده بلکه نسبت به قرن ۱۹ اتحادیه ها عمدتاً مواضع رادیکال خود را ترک کرده و سندیکاهای موجود عموماً کمک کار نظام موجود هستند.
مانیفست: « توسعه وسایل اربتاط جمعی .کارگران مناطق مختلف را با هم مرتبط می سازند، به این اتحاد کمک می کنند. صرفا همین ارتباط لازم بود تا مبارزات محلی متعدد با خصلت یکسان، بصورت یک مبارزه سراسری، یک مبارزه طبقاتی، متمرکز شود. اما هر مبارزه طبقاتی، یک مبارزه سیاسی است . این تشکل پرولترها بصورت طبقه، و به این ترتیب بصورت حزب سیاسی؛ دم به دم وتوسط رقابت خود کارگران از هم می پاشد، اما از نو و از نو، و هر بار قوی تر، مستحکم تر و نیرومند تر سر بر می آورد»
برخی تحلیل ها و پیش بینی های ارزنده مانیفست
بخش هایی از مانیفست که جنبۀ تئوریک و نظری در خصوص پیشروی بورژوازی دارد، بسیار دقیق مطرح شده است که به یکی از آنها اشاره می شود: «بورژوازی پراکندگی وسائل تولید، مالکیت و جمعیت را هر چه بیشتر از میان می برد. او جمعیت را مجتمع، وسائل تولید را متمرکز و مالکیت را در دست اقلیتی متراکم کرده است. نتیجه ضروری این کار، تمرکز سیاسی بوده است. ایالاتی مستقل با منافع، قوانین، حکومت ها و گمرکات مختلف- که تنها اندکی با هم رابطه داشته اند- همگی به ملت واحد، حکومت واحد، قانون واحد، منافع طبقاتی ی ملی واحد و مرز گمرکی واحد سوق داده شده اند.»
گویا این نوشته ها در مورد شرایط اجتماعی – اقتصادی عصر کنونی و تشکیل اتحادیه های جهانی، اروپا و شانگهای و نفتا و شرایط امروز سرمایه داری جهانی نوشته شده است.
جمع بندی : راهکار ها به اندازۀ خود اهداف اهمیت دارند
در یک نگاه می توان گفت که یک طرح برای ایجاد تحول در جامعه، از جمله “سوسیالیسم مارکس در دوران اولیه” و ماقبل تجهیز مارکس به فلسفه دیالکتیک – پراتیک هر چند از جوانب بسیار گسترده ای پویا، دارای مکانیسم درونی، برانگیزاننده، منطق درونی و سازمانده است، اما در صورت ضعف در چند یا حتی یک جنبه، اگر بدقت و درستی طرح ریزی نشده باشد، با شکست مواجه می شود. لذا پروژۀ سوسیالیسم می بایست بصورت همه جانبه از تمامی زوایا و جوانب با عمل انقلابی و بصورت علمی طرح ریزی شده و همانطور که مارکس می گوید طرح بارها و بارها مورد ارزیابی و تجدید نظر قرار گیرد. در حین اجرا نیز لازمست هراز چند گاهی کلیۀ فعالیت ها متوقف و نتایج و راهی که پیموده شده، مورد ارزیابی در صورت نیاز اصلاح قرار گیرند.
اهدافی را که مارکس در طول حیات زندگی خود به پیش برد و تمامی زندگی خود را وقف آرمان سوسیالیسم ، نفی طبقات و استثمار کرد، دستاوردهای آن مجموعۀ عظیمی است که کم نظیر است. لذا وی دیر پا ترین رهبر سوسیالیسم طی دوران تاریخی سده های اخیر است. اما انتظار کامل و بی نقص بودن از عملکرد هر ارگانیسم اعم از انسان یا سازمان و حزب، دیدگاه هایی است که جزو اعتقادات دینی و ماقبل دوران مدرنیته و روشنگری قرار می گیرد، از نظر پروژۀ مارکس که متکی بر عنصر نقاد انقلابی کاملاً مردود است، که بجای همکاری در پیشبرد پروژۀ سوسیالیستی بخواهد با مقدس کردن برخی چهره ها، تاریخ را به عقب برگرداند.. فراتاریخی کردن مارکس بوسیلۀ هوادارانش، تنها مسیری است که می توان مارکس را حذف کرد. دشمنان مارکس، بورژوازی و سرمایه داری با خیل لشکر نمایندگان روشنفکریش قادر به حذف مارکس از زندگی اعصار حاضر نیستند و این مهم تنها توسط هوادارانش از طریق مطلق کردن، قدسی کردن، پرستش پیامبرانه و استثنای نقد رادیکال و انقلابی مارکس شدنی است. مارکس با طرح اندیشه هایش که نه تنها فقط برای طبقۀ کارگر جذاب است و بخش های گسترده ای از طبقۀ متوسط و دمکرات ها و همچنین اساتید دانشگاه ها و طبقۀ متوسطی که بقول مارکس به روند تاریخ آگاه شده را نیز جذب کرده است. اما گویا سوسیالیسم مارکسی تنها برای این رشد و گسترش می یابد، و حتی در مقاطعی بقدرت می رسد، تا در مقاطع دیگری شکست خورده و با ناکامی ها و تضادهای اجتماع – اقتصادی مواجه شود.
این دور و تسلسل را با اتخاذ رویکرد مارکسیستی در نقد انتقادی – انقلابی می بایست بر هم زد. نهاد ها و جوامعی با ایدۀ سوسیالیسم ساخت که پایدار و ماندگار بوده و رشد یابند. در صورت تحقق چنین امری، دیگر جوامع را نیز بسرعت جذب خواهد کرد.
در ضمن مسیر پیموده شده، باز این اصل فلسفی را به اثبات رساند که خود “راه” دستیابی به هدف به اندازۀ هدف اهمیت دارد و از هر روش و سبک کار نسنجیده که متناسب با ساختار اهداف و راهکارها نباشد نمی توان به اهداف سوسیالیسم دست یافت
لنین بعنوان یک انقلابی، آثار ماندگاری در تاریخ جهان گذاشت؛ هر چند برش وی از سوسیالیسم خام بطورقطع وکامل صورت نگرفت، اما توانست در مسیر قدرت یابی و تحقق سوسیالیسم نورافشانی کرده و فضاهایی که تاریک بود را روش کند. در جریان پراتیک و ساخت یک کشور سوسیالیستی بجهت اولویت پراتیک در آن شرایط، برای مدیریت جنگ و جامعه فرصت کمتری برای تحول مستمر فکری داشت و حتی تحولات فکری که بخصوص در سال های ۵-۱۹۱۴ کسب کرده بود را بجهت کار و فعالیت عملیاتی و روزمره قادر به اجرا نبود، ملاحظات عملی برای حفظ قدرت کسب شده هم دست او را برای طرح مبانی نظری چالش زا بر او می بست علاوه بر اینکه مدت ۴ سال حضورش در دولت در سنجش تاریخی بسیار اندک محسوب می شود. اما بهر حال لنین دستاوردها عملی و ارزنده ای حداقل تا مدخل پیروزی انقلاب داشت، هر چند دارای نواقص و ضعف های نظری هم بود.
امروزه رویکرد انقلابی می بایست مبتنی بر جذب کلیۀ ظرفیت های توانمند و پویا در حوزه های تئوریک – فلسفی و پراتیک مارکس و لنین و دیگر پیشروان سوسیالیسمی باشد، که رویکرد فلسفی – پراتیک اتخاذ نمودند و هضم کل دستاوردهای فرایند سوسیالیسم صورت پذیرد. در عین اینکه بخش های ضعیف و غیر کارآمد آن حذف شود. دستیابی به علم و دانش و دستاوردی های نوین بشری، نیز یکی از الزامات ساخت جامعۀ سوسیالیستی است.