“در جهانی که در آن مدرنیته طبقه کارگر و سوسیالیسم منسوخ اعلام شده، طبقه متوسط به نمادی برای یک آینده دیگر تبدیل گشته است.»
یوران تربورن
جنبش اکوپای شعار ۹۹ درصد در مقابل ۱درصد را تثبیت نمود. آثار پیکتی باعث شد که این اعداد برای افراد بسیاری مفهوم خاصی پیدا کنند. مسلماً مقایسه سهم داراییهای یک درصدیها با بقیه مردم، از نظر تبلیغی برد زیادی دارد و به آن کوبندگی خاصی میدهد. جنبشهای رادیکال در اکثر کشورها توانستهاند به خوبی از این شعارها استفاده کنند. تا مدتی چنین تصور میشد/میشود که این مفاهیم جدید، و کلاً نابرابری، جایگزین مفهوم طبقه گشته اند، در صورتی که طبقه مفهوم بسیار گستردهتری دارد. طبقه مفهومی است که شرایط زندگیِ هم فقرا و هم اغنیا، گروههایی که در میان این دو قطب هستند، و نیز روابطی که بین همه این گروههای اجتماعی وجود دارند، را توصیف میکند. در بسیاری از مباحث امروز، بحث در مورد طبقه قبل از هر چیز به هویت فرد و اختلاف درآمد محدود میشود. اگرچه هر دو اینها بخشی از واقعیت طبقاتی محسوب میشوند، اما بازگوکننده کل واقعیت نیستند. همه به خوبی میدانند که مدیران عامل شرکتهای بزرگ حقوق بالایی دارند، و اختلاف درآمد بین کارکنان و مدیران عالیرتبه بسیار زیاد است. پرسش اصلی این نیست که این اختلاف درآمد وجود دارد، این را همه میدانند. چیزی نیست که بتوان آن را پنهان نمود، پرسش اصلی این است که چه مکانیزمهایی سبب آن میگردد که مدیران نیاز به چنین درآمدهای بالایی داشته باشند؟ چرا جایگاههای طبقاتی باید وجود داشته باشند، که محتاج چنین اختلاف درآمدی باشند؟ آیا میتوان، همچنان که امروز در روزنامهها در مورد حقوق بسیار بالای این یا آن مدیر کل میخوانیم، همه چیز را به خودخواه و سیریناپذیر بودن این یا آن مدیر تقلیل داد؟ از سوی دیگر، آیا ویژگیهای طبقاتی افراد با ویژگیهای فردی یکی است؟ در برخی از سنتهای چپ، بویژه مارکسیستی، نئومارکسیستی، چپهای وبری و امثالهم، بحث بر سر ویژگیهای طبقاتی و نه ویژگیهای فردی است.
البته یکی از مشکلات مباحث طبقاتی، درک متفاوت طرفین بحث از مفهوم طبقه میباشد. الین رایت که بیش از چند دهه در مورد طبقات اجتماعی تحقیق کرده است، اعتقاد دارد که استفاده از مفهوم طبقه را میتوان در پنج مقوله متفاوت جای داد.
1. طبقه به عنوان جایگاه ذهنی. بسیاری از افراد به هنگام صحبت از طبقه برای قرار دادن خود و دیگران در جایگاههای مختلف استفاده میکنند. در این حالت، طبقات مقولات اجتماعی هستند که توسط ویژگیهای برجستهِ مشترکِ ذهنی تعیین میشوند. این ویژگیها در جاها و زمانها ی مختلف متفاوت خواهد بود. گاهی افراد بر اساس شیوه زندگی تقسیم میشوند، گاهی سطح معینی از درآمد یا شغل، فرد را در طبقه معینی قرار میدهد، گاه درآمد نه نقش تعیینکننده بلکه فرعی مییابد. گاه از طبقه زنان، سفیدپوستان، فارس، کرد، مسلمان، طبقه خطرناک، فرهنگی… نام برده میشود. در این حالت، زمانی که از معیارهای اقتصادی برای تعیین طبقه استفاده میشود، آنها نقش تعیینکنندهای ندارند و یا از ترمهای اقتصادی استفاده نمیشود. باید توجه داشت که در این حالت، طبقات اجتماعی نه بر اساس ویژگیهای عینی افراد، بلکه درک مشترک مردم در نحوه رتبهبندی و گروهبندی در جامعه تعیین میشوند. در این موارد تعداد طبقات بسیار زیاد است.
2. تعیین طبقه بر پایه موقعیت اجتماعی در توزیع نابرابریهای مادی.در این مورد، میزان درآمد و دارایی تعیین کننده هستند. در جامعه پلههای مختلف اقتصادی قرار دارند که میتوان افراد را در آنها قرار داد. طبقه بالا، فرادست، فرودست. در اینجا ممکن است جنبههای ذهنی همچنان از اهمیت خاصی برخوردار باشند اما از طبقه برای درک بهتر ویژگیهای عینی نابرابری اقتصادی استفاده میگردد. طبقه مفهومی برای درجهبندی است.
3. در این دسته از طبقه برای توضیح فرصتهای زندگی استفاده میشود. طبقه در صدد پاسخ به پرسش در مورد نابرابری فرصتهای زندگی (عمدتا اقتصادی)، و استانداردهای زندگی افراد است. در اینجا هدف فقط تعیین طبقات بر اساس معیارهای ذهنی یا مادی قبلی نیست. رابطه مردم بر اساس منابعی که تولیدکننده درآمد و دارایی هستند، تعیین میشود. فرصتهای زندگی افراد نه فقط بر پایه تعلق طبقاتی بلکه جنسیتی، نژادی، اتنیکی، و یا حتی مکانی (شهرو ده) تعیین میشوند. از این رو، طبقه با عوامل دیگری برای توضیح این نابرابریها رقابت میکند. طبقه در اینجا مفهومی رابطهای است و نه معیاری برای درجهبندی افراد (مقوله شماره دو). تبعیضهای جنسیتی، نژادی…نقش مهمی ایفا میکنند، اما منابع و داراییهایی که تولید درآمد میکنند، اهمیت بالاتری دارند.
4. طبقه به عنوان تنوع اجتماعات مختلف در طول تاریخ. در سنت مارکسیستی طبقات اجتماعی در رابطه با نحوه استثمار و اخذ مازاد اقتصادی در جوامع مختلف توضیح داده میشوند (مثل برده و بردهدار در جامعه بردهداری). از نظر وبریستها میتوان جوامع مختلف را بر پایه درجه عقلانیکردن نابرابری توضیح داد. در جامعه سرمایهداری طبقات اهمیت دارند اما در جوامع پیشاسرمایهداری این موقعیت و مقام است که نقش تعیین کننده را دارد و نه طبقات.
5. طبقه به عنوان پایه سلطه و استثمار اقتصادی. مارکس در پی پاسخ به این پرسش بود که چگونه میتوان به سلطه اقتصادی و استثمار پایان داد. در مارکسیسم مفهوم طبقه فقط در پیوند با روابط اجتماعی نسبت به منابع اقتصادی تعیین نمیشوند. طبقات فقط بر پایه نحوه استثمار و اخذ مازاد اقتصادی تعیین نمیشوند بلکه مسأله اصلی پروژه سیاسی رهایی انسان و تحول جامعه است.
موارد بالا را میتوان از نظر جامعهشناسان بزرگ در جدول زیر خلاصه نمود. در این جدول، تعداد ستارهها میزان اهمیت موضوع برای هر کدام از صاحبنظران تعیین میکند. سه ستاره بیشترین اهمیت برای صاحب نظر مربوطه را نشان میدهد.
از این رو در تئوری مارکس هر پنج مقوله بالا در اشکال متفاوتی مطرح هستند در حالی که پروژه سیاسی رهایی مرکزیترین موضوع است. توضیح ساختارهای اجتماعی در طول تاریخ برای ماکس وبر اهمیت زیادی دارد. از نظر پیر بوردیو، فرصتهای زندگی بسیار مهم هستند و از همین رو وی نه فقط به فرصتهای اقتصادی بلکه به فرصتهای فرهنگی نیز توجه ویژهای داشت. در صحبتهای روزمره، بعد مادی طبقه و جایگاه اقتصادی افراد اهمیت زیادی پیدا میکند.
برای برخی از جامعهشناسان تحصیلات، و کلاً صفات فردی، از مشخصههای اصلی تعیین جایگاه طبقاتی افراد محسوب میشوند. طبقه متوسط به کسانی اطلاق میشود که از تحصیلات بالا و ثروت کافی برخوردار هستند، مصرفگرا بوده و شیوه زندگی مدرن دارند. افرادی در طبقه پایینتر جای داده میشوند که از تحصیلات و منابع فرهنگی کافی برخوردار نباشند، بطور مشابه اعضای طبقه تحتانی جامعه در فقر شدید بسر میبرند. مسلماً ویژگیهای فردی چون تحصیلات و مهارت و نیز انگیزههای فردی اهمیت زیادی در بهبود شرایط اقتصادی شخصی دارند. تحصیلات باعث میشود که ویزای ورود به برخی از حوزههای فعالیت را کسب کرد. اما چرا یک کار «بهتر» از کار دیگری است؟ چرا افراد با تحصیلات و انگیزههای برابر، قدرت و درآمد نابرابر دارند؟ آیا رابطهای بین قدرت و نابرابری وجود دارد؟ اینها پرسشهایی است که با استفاده از این شیوه به آنها نمیتوان پاسخی داد.
از سوی دیگر، طرفداران تئوری وبر، برخلاف نظریه بالا برتریهای اقتصادی یک گروه معین را نتیجه موقعیت طبقاتی و امتیازهای آن طبقه میدانند. امتیازاتی که باعث میشود طبقه خاصی طبقات دیگر را از امتیازهای مشابه محروم کند. بر خلاف نظر قبلی که مبتنی بر صفات فردی و شرایط ویژه است، وبریستها، بر مکانیزمهای کنترل امتیازها و اعمال تبعیض بر دیگران تکیه میکنند. در نظریه اولی، افراد فقیر هستند زیرا از شرایط و ویژگیهای فردی معینی برخوردار نیستند. در نظریه وبری اغنیا ثروتمند هستند زیرا مکانیزمهایی در جامعه وجود دارند که باعث تبعیض در حق فقرا میشوند. بنابراین برای از بین بردن این تبعیضها باید این ساختارها را از بین برد. در این گونه موارد، بین طرفداران مارکس و وبر نوعی تفاهم وجود دارد.
در تئوری طبقاتی سنت مارکسیستی سلطه و استثمار اهمیت زیادی دارد. طبقه فقط با صفات فردی و شرایط مادی زندگی تعریف نمیشود. این تئوری ضمن تائید برخی از نظرات اولی و دومی دربالا، از آنها فراتر میرود. در این نظر سلطه و استثمار اهمیت ویژهای مییابد. میتوان مثال رایت در مورد پروسه پرولترسازی در اروپا را در نظر گرفت. زمینداران بزرگ توانستند با استفاده از امتیازها و موقعیت خود، زمینهای عمومی که متعلق به عامه مردم بود را صاحب شوند. بدین وسیله آنها با تبعیض نسبت به دیگران توانستند ثروت بیشتری را جمع کنند. تا اینجا طرفداران مارکس و وبر هم نظر هستند. اما پس از آن، بنا بر تئوری مارکس، این زمینداران بزرگ تنها به این قناعت نکردند. آنها کشاورزان محروم را برای کار در زمینهای «غصبی» خود استخدام کردند و از طریق استثمار آنان بر پایه مالکیت بر زمین، سودهای فراوانی کسب کردند. آنها نه فقط کنترل زمینها را بدست گرفتند، بلکه توانستند با استثمار و سلطه خود بر کارگران، موقعیت خود را بهتر نمایند. بنابراین تحت شرایط ویژهای، رابطه معینی بین دارندگان امتیاز و سلبامتیازشدگان بوجود میآید. در اینجا لازمه چنین ساختاری، همکاری فعال استثمارکننده و شونده، صاحب قدرت و مغلوبه میباشد.
برای بسیاری از اندیشمندان چپ، طبقه یک رابطه اجتماعی است که در مناسبات اجتماعی شکل میگیرد. از نظر آنان، طبقه کارگر بدون سرمایهدار بیمفهوم میگردد. همانطور که عشق بدون عشاق غیر قابل تصور است، طبقات در کنش و واکنش نسبت به نیروهای اجتماعی دیگر شکل میگیرند. در نظامهای اقتصادی مانند مناسبات سرمایهداری سلسله مراتب معینی وجود دارد. این سلسله مراتب که بر پایه مالکیت ابزار تولید در نظام طبقاتی سرمایهداری (مارکس) تعیین میشود، جایگاههای طبقاتی معینی را ایجاد میکنند که بر پایه منافع طبقاتی ایجاد شدهاند. اعضای این طبقات در صورت آگاهی از منافع طبقاتی خود به نزاع و کنش طبقاتی کشیده میشوند. در تئوری مارکس مبارزه طبقاتی اهمیت خاصی مییابد.
طبقه متوسط
چارلز رایت میلز، جامعهشناس امریکایی از جمله کسانی بود که برای طبقه متوسط نقش بسیار ویژهای در تحول جامعه قائل بود. او در کتاب «یقهسفید» از شکلگیری طبقه جدیدی به نام کارگران یقهسفید در آمریکا نام برد و به تحلیل موقعیت آنان در آن جامعه پرداخت. در چند دهه اخیر بتدریج این عقیده شکل گرفته است که در قرن بیست و یک طبقه متوسط همان نقشی را بازی میکند که در قرن گذشته بر عهده طبقه کارگر نهاده شده بود. امروز، حتی بسیاری از طرفداران دیروز طبقه کارگر دیگر اشتیاق چندانی به آن طبقه نشان نمیدهند و طبقه متوسط را رهبر تحولات بزرگ این قرن معرفی میکنند. اما حتی کسانی که نقش بزرگی به این طبقه در تحولات آینده میدهند، در مورد تعریف این طبقه دچار مشکل هستند. آقای حاجی قاسمی که قائل به «نقش برجسته طبقه متوسط در گذار دموکراتیک» است، اعتراف میکند که «طبقه متوسط یکی از آن مفاهیمی است که تعریف دقیق و یکسانی از آن ارائه نشده و به همین دلیل در میان دستاندرکاران سیاسی و پژوهشگران علوم اجتماعی در باره آن توافق کامل وجود ندارد. قرار گرفتن گروههای مختلف اجتماعی با ویژگیها و شاخصههای مختلف در این طبقه اجتماعی موجب شده که بخشهایی از دستاندرکاران علوم اجتماعی تا جایی که بتوانند از استفاده فعال از این مفهوم حذر میکنند.” (علی حاجی قاسمی، چرا طبقه متوسط موتور محرک دموکراسی است؟، ایران امروز). او خود از چهار شاخصه «سطح درآمد، میزان تحصیلات، نوع شغل و پیشینه خانوادگی» نام میبرد.
اگر بخواهیم نظر جامعهشناسان معاصر را در مورد طبقه متوسط خلاصه کنیم، میتوان آنها را در چند مقوله متفاوت جای داد.
اول، جامعهشناسانی که از رویکرد ذهنی برای تعیین طبقات، از جمله طبقه متوسط استفاده میکنند. کسانی چون والش معتقدند که طبقه اجتماعی یک «وابستگی روانی» است که بخشی از شخصیت فرد را تشکیل میدهد و از این رو اعتقاد فرد به اینکه به چه طبقهای تعلق دارد، تعیین کننده است. بنا به گفته هاینس اویلا، ارسطو، طبقات را قبل از آنکه واحدهای مادی تلقی کند، چون واحدهای ذهنی در نظر میگرفت. از نظر ارسطو عضویت در یک طبقه نه بر اساس خصوصیات فیزیکی چون دارایی یا ثروت، بلکه عمدتا، اما نه فقط، توسط ویژگیهای فکری تعیین میشدند. بر همین منوال، اعضای طبقه متوسط موقعیت خویش را بر مبنای آن کسب میکردند که خود را در میان طبقات بالایی و پایینی قرار میدادند. برخی از جامعهشناسان معاصر طبقات را «گروههای روانی» در نظر میگیرند. از نظر آنان اگر چه طرز تلقی افراد و درک آنان از طبقه خویش ممکن است با واقعیت عینی و یا با نظر جامعهشناسان همخوانی نداشته باشد، اما احساس عضویت در گروه، عاملی مهمتر در نظر گرفته میشود.
مشکل اصلی چنین درکی این است که نظر افراد با واقعیت تفاوت زیادی دارد. در مبارزه انتخاباتی سال ۲۰۰۰ بین ال گور و جورج بوش، دمکراتها ضمن انتقاد از سیاستهای اقتصادی جمهوریخواهان، پیشنهادهای مالی آنان را به خاطر آنکه به نفع متمولین یک درصدی جامعه بود، زیر سؤال بردند. در همین زمان، در طی یک نظرخواهی، ۱۹ درصد از مردم آمریکا خود را متعلق به قشر یک درصد ثروتمند قرار دادند! در عین حال، ۲۰درصد دیگر نیز عنوان کردند که در طول زندگیشان، به قشر ثروتمند یک درصدی خواهند پیوست! به عبارتی، تقریباً ۴۰درصد جامعه خود را عضو گروه یک درصدی جامعه میدانستند یا اینکه فکر میکردند در آستانه دروازههای طلایی این گروه قرار دارند. این طرز تلقی در بسیاری از کشورهای دیگر نیز وجود دارد. تعداد زیادی از اعضای طبقه کارگر خود را در میان طبقه متوسط قرار میدهند.
برای اینکه بتوان بطور موفقیتآمیزی از چنین شیوهای در تعیین طبقات استفاده نمود، بایستی اکثریت مردم نه تنها درک مشخصی از موقعیت خود در جامعه داشته باشند بلکه درک درستی از موقعیت طبقات دیگر و رفتار آنها داشته باشند. آیا چنین آگاهی طبقاتی در جامعهای چون ایران وجود دارد؟ حتی طرفداران اصلی چنین نظریهای به لزوم سطح نسبتاً بالایی از آگاهی طبقاتی در جامعه اذعان دارند، چیزی که در عمل در بسیاری از مکانها و زمانها امکانناپذیر است.
دوم، گروه دیگری که طبقات از جمله طبقه متوسط را بر پایه شاخصهای مادی تعیین میکنند. این شاخصها میتواند بر پایه درآمد، شغل و تحصیلات باشد. این گروه خود به دو دسته تقسیم میشود: آنهایی که تکیه بر عوامل کمی دارند. از نظر آنان بهترین راه تعیین اعضای یک طبقه تعیین شاخصهای کمی بر اساس درامد، تحصیلات و شغل است. کافیست موقعیت شغلی، تحصیلی و درآمد فرد را با این شاخصها مقایسه نموده تا تعلق طبقاتی او را تعیین کرد.
بر اساس چنین شاخصهایی، نورمن نی و همکارانش در سال ۱۹۶۹ به این نتیجه رسیدند که بیش از نیمی از مردم آمریکا متعلق به طبقه متوسط هستند. عده دیگری از محققین از جمله نانسی بیردزال، تنها عامل مهم را سطح درآمد افراد تلقی میکنند. مارتین راوالیون محقق بانک جهانی ، طبقه متوسط کشورهای در حال توسعه را در محدوده درآمدی بین دو تا سیزده دلار درآمد در روز قرار میدهد. از نظر او بیش از نیمی از مردم جهان متعلق به طبقه متوسط هستند. نانسی بیردزال کسب دو دلار در روز را کافی ندانسته و از نظر او، کسانی که دارای درآمدی بیش از ده دلار در روز هستند، و در عین حال جز ۵ درصد بالایی ثروتمندان نیستند، را باید طبقه متوسط به حساب آورد. بنا به گفته یوران تربورن، با این شیوه اندازهگیری طبقه متوسطِ روستاییِ کشورهایی چون چین، و هند اصلاً در نزدیکی طبقه متوسط کشورشان قرار نمیگیرند.
بنابراین میتوان گفت، در بین طرفداران عوامل کمی دو دسته عمده وجود دارند، آنهایی که فقط یا عمدتا به میزان درآمد افراد نگاه میکنند. در میان این گروه در مورد میزان سطح درآمد طبقات مختلف اختلاف نظر زیادی وجود دارد. در سال ۲۰۱۱ میزان درآمد طبقه متوسط در ایران را بین ۴۸۷ تا ۹۹۳ دلار تخمین زدند. آیا همه کسانی که درآمدی در این محدوده دارند، صرفنظر از اینکه کارگر، معلم، دکتر، زندانبان، قاچاقچی… باشند، را بایستی در میان طبقه متوسط قرار داد؟ آنهایی که در مرز این رقم جادویی قرار دارند را چگونه بایستی طبقهبندی کرد، امروز شما عضو طبقه متوسط هستید، فقط به خاطر آنکه درآمدتان یک دلار بالاتر از میزان متوسط است، اما فردا طبقه فرودست، زیرا درآمد شما یک دلار کمتر از میزان جادویی تعیینشده است. آیا باید چوپانی که در یک کشور فقیر از تلفن همراه استفاده میکند، را جز طبقه متوسط به حساب اورد؟
نکته دیگر اینکه چگونه میتوان در کشوری چون ایران سطح درآمد افراد را تعیین نمود؟ در جایی که حتی بسیاری از شرکتها و نهادهای بزرگ اقتصادی از اعلام داراییهای خود سرباز میزنند. درست به همین دلیل است که طرفداران چنین نظریهای ارقام بسیار متفاوتی را در مورد اندازه طبقه متوسط ایران اعلام میکنند، ارقامی بین ۵۰ تا ۷۰ درصد. چندی پیش روزنامه شرق اعلام کرد، اندازه طبقه متوسط شهری ایران بعد از انقلاب ۲۰ درصد افزایش داشته و از ۳۸ درصد به ۵۸ درصد رسیده است. سعید لیلاز این رقم را ۵۰ درصد و کسانی دیگر بیش از آن تخمین زدهاند.
دسته دوم طرفداران عوامل کمی برای آنکه در کلافِ سردرگمِ تعیینِ درآمد گیر نکنند عوامل دیگری را به آن افزودهاند. مشکل اینجاست که که نمیتوان از گرداب سطح درآمد خارج شد. مثلاً برای خلاصی از چنین مشکلاتی، لستر میلبرات پیشنهاد سادهای برای تعلق طبقاتی افراد دارد: «کسانی که بر پایه سه عامل یاد شده [درآمد، تحصیلات، و شغل]، رتبه بالایی کسب میکنند در طبقه بالا قرار میگیرند؛ آنهایی که رتبه بالایی در یک یا دو شاخص کسب میکنند اما در یک یا دو مورد دیگر در مرتبه متوسط یا پایین قرار دارند باید در مرتبه بعدی قرار داده شوند. آنهایی که فقط در یک فاکتورمقام بالایی کسب میکنند باید در رتبه بعدی قرار داده شوند، و غیره و غیره.”
حال با توجه به این که درآمد یکی از پایههای اساسی تعیین کننده برای چنین روشی محسوب میشود، و با توجه به اینکه هر کدام از محققین بنا به دلایل متفاوتی ارقام متفاوتی پیشنهاد میکنند و نیز اینکه در کشورهایی چون ایران تعیین درآمد افراد کار سادهای نیست، به راحتی میتوان ادعا کرد که یکی از این پایههای سنجش این شیوه میلنگد. در نتیجه، بسیاری از افراد به خاطر عدم دقت در سنجش میزان درآمد، میتوانند به اشتباه به درون طبقهای بالاتر یا پایینتر پرتاب شوند.
مشکل بزرگتری که طرفداران عوامل کمی با آن روبرو هستند، عدم توجه آنان به امتیازهای دیگری است که مستقیماً با میزان درآمد رابطه ندارند. در جامعهای چون ایران بسیاری از روحانیون و نیروهای حکومتی از امتیازهای زیادی در جامعه برخوردار هستند بدون آنکه میزان درآمد آنها بیانگر چنین امتیازهایی باشند. چگونه میتوان با شاخص درآمد چنین امتیازاتی را توضیح داد؟
سوم، کسانی که در تعیین طبقات اجتماعی بر عوامل کیفی مادی تأکید دارند. عوامل کیفی معینی وجود دارند که بر اساس آنها میتوان جامعه را به گروههای مختلف اجتماعی تقسیم نمود. یکی از مهمترین نمایندگان این گروه اریک الین رایت است که طبقه را بر اساس سه بعد متفاوت ابزار تولیدی، موقعیت در ساختار قدرت و میزان تخصص تعیین میکند.
عامل اول، صاحبان ابزار تولیدی را در بر میگیرد. این صاحبان را میتوان به دو دسته بورژوازی و خردهبورژوازی متناسب با میزان مالکیت ابزار تولیدی تقسیم نمود. عامل دوم از جمله شامل مدیرانی میگردد که مثلاً مسئول کنترل کارکنان هستند.عامل سوم، در برگیرنده متخصصین است. از دیگر طبقات اجتماعی، میتوان از کارگران، بیکاران و دهقانان نام برد. در این نگرش، خردهبورژوازی مترادف با طبقه متوسط سنتی و طبقه متوسط مدرن، شامل مدیران و متخصصین است.
از نظر رایت، دو طبقه اصلی جامعه سرمایهداری، سرمایهداران و کارگران هستند. اگر تحلیل طبقاتی فقط به مالکیت و عدم مالکیت ابزار تولید محدود شود، آنگاه فقط سه طبقه کارگر، سرمایهدار و خردهبورژوازی-اعم از شهری و روستایی – که «جایگاههای متناقض طبقاتی» را تصاحب میکنند وجود دارند. در نتیجه چنین تحلیلی، کارگران در بسیاری از کشورهای پیشرفته سرمایهداری میتوانستند بیش از دو سوم جمعیت را تشکیل دهند. با چنین تحلیل کلی امکان پاسخگویی و تحلیل دقیق بسیاری از مسائل طبقاتی جامعه مانند آگاهی طبقاتی، اختلافات طبقاتی، شکلگیری و تکوین طبقات مختلف وجود ندارد. در تحلیل طبقاتی باید امکان توضیح تقسیمات مهم طبقاتی را داشتهباشیم. بدون حل مشکل “طبقه متوسط»، امکان توضیح بسیاری از پدیدههای اجتماعی وجود ندارد. این طبقه صاحب ابزار تولید نیست، نیروی کار خود را به فروش میرساند، ارزش اضافی کار خود را به سرمایهدار میدهد، اما از سوی دیگر شباهتی با طبقه کارگر ندارد. بنابراین، پرسش اصلی این است که بر چه مبنایی بایستی این دو را از هم جدا نمود. پاسخ رایت اقتدار و تخصص است.
برای آنکه سرمایهداران بتوانند بازتولید سرمایهداری را تضمین کنند، فقط مالکیت ابزار تولید کافی نیست. سرمایهداران همیشه نیاز دارند که در پروسه تولید بر کنترل کارگران، مشوقهای مثبت و منفی، و سلسله مراتب معینی تکیه داشته باشند. رابطه سرمایهدار و کارگر فقط مبتنی بر این نیست که یکی صاحب وسایل تولید و دیگری نیروی کار است، بلکه این رابطه مبتنی بر سلطه بر کارگران در تولید نیز هست. از همین رو مدیران، سرپرستان و سرکارگران از اهمیت خاصی برخوردار میشوند. نکته دیگر، چگونگی کسب ارزش اضافی است. مدیران شرکتهای تولیدی به خاطر کنترل کارگران، این قدرت را به دست میآورند که بتوانند مدعی کسب بخشی از ارزش اضافی شوند. با توجه به این موقعیتِ ویژهِ مدیران است که میتوان سطح درآمد بالای آنها را توضیح داد. در اینجا میتوان گفت که چنین افرادی از امتیازویژهای برخوردار هستند.
عامل دیگر، تخصص و مهارت است. هنگامی که از مهارت صحبت میشود، این مهارت میتواند بدون رفتن به دانشگاه نیز کسب شود، در حالی که در این جا متخصصین کسانی هستند که بر پایه تحصیلات خود توانستهاند در زمینه خاصی متخصص شوند.به عبارتی، در اینگونه موارد، مهارت و تخصصهای ویژهای با نوعی کمبود مواجه هستند. درست مانند مدیران، کارکنانی که از سطح بالای مهارت فنی و تخصص در زمینه خاصی برخوردار هستند قادر میشوند که از امتیازهای ویژهای برخوردار گردند. لازم به تذکر است که در اینجا منظور کمبود مهارت و یا تخصص در دورههای موقتی کوتاه مدت نیست، بلکه صحبت از تخصصهایی است که امکان ایجاد آنها در سطح وسیع به خاطر موانع سیستمی وجود ندارد. افراد بایستی مدارک تحصیلی خاصی یا نبوغ ویژهای در زمینههای معینی داشته باشند. از این رو آنها نیز میتوانند درآمد ویژهای به خاطر مهارت خود کسب کنند. نکته دیگر در مورد کار این افراد، معضلِ کنترل آنهاست. افراد متخصص خود بر دانش و مهارت خود کنترل دارند. بنابراین، صاحبکاران بایستی بتوانند به وفاداری آنان اطمینان حاصل کنند. آنها صاحب قدرت ویژهای میگردند. شیوه زندگی این افراد با کارگران معمولی فرق دارد و آنها از «سرمایه نمادین» (اصطلاح بوردیو) خاصی برخوردار هستند.
در شکل بالا میتوان رابطه طبقات مختلف با مالکیت، مدیریت و اقتدار در سازماندهی کار و مهارت و تخصص را دید. لازم به توضیح است که خانههای مختلف میانی در این نمودار به معنی جایگاههای طبقاتی در روابط طبقاتی هستند. رایت از برخی از گروهها به عنوان دارندگان «جایگاههای متضاد طبقاتی» نام میبرد. طبقه کارگر در قعر، بدون قدرت و مالکیت، و سرمایهداران هم دارای مالکیت و هم قدرت در پروسه کار هستند. طبقه متوسط بنا به تعریف بالا جایگاههای متضاد طبقاتی را میتوانند اشغال کنند، مثلاً مدیرانی که مالک ابزار تولیدی نیستند اما از قدرت تصمیمگیری و هدایت تولید و نیروی کار برخوردار است. برداشت رایت از طبقه بر اساس درجهبندی فرصتها و امکانات زندگی نیست. او درکی رابطهای و نه مرتبهای از طبقه دارد. از این رو، از نظر رایت مدیر کل یک شرکت بزرگ که ممکن است درآمد بیشتری از برخی از سرمایهداران داشته باشد، فقط به خاطر سطح درآمدش نمیتواند در مقوله سرمایهدار گنجانده شود.
ایران
چند سال قبل سهراب بهداد و فرهاد نعمانی بر پایه نظرات اریک الین رایت، تحقیقاتی در مورد وضعیت طبقات اجتماعی در ایران انجام دادند که بسیار جالب توجه است. آنها در کتاب «طبقه و کار در ایران» به بررسی تغییرات طبقاتی قبل و بعد از انقلاب پرداختهاند.آمار کتاب دوره سیساله ۱۳۸۵–۱۳۵۵ را در بر میگیرد. آنان، همچون رایت، طبقه را یک رابطه اجتماعی میپندارند. بنا به گفته بهداد، در این بررسی اگرچه «به توزیع درآمد، به عنوان یکی از عوامل تعیینکننده امکانات متمایز زندگی در هر طبقهای توجه کردهایم. اما مهمترین نمود روابط اقتصادی وضع شغلی افراد است. تقسیمبندی طبقاتی را نمیتوان مستقیماً از سرشماری نفوس و مسکن استخراج کرد. ما در چارچوب تقسیمبندی نظرمان، طبقهبندی اجتماعی را از آمار سرشماری استنتاج کردهایم و این کار بر مبنای آماری است که افراد شاغل را به لحاظ وضع شغلی، گروههای شغلی و فعالیت اقتصادی در ماتریسی سه بعدی قرار میدهد.”
آنها بر اساس سه بعد مالکیت داراییها، برخورداری از مهارتها و قابلیتهای کمیاب، و در نهایت امتیازها و اقتدار سازمانی چهار طبقه عمده را در جامعه تشخیص میدهند.
1. سرمایهداران که صاحبان ابزار مادی و مالی فعالیتهای اقتصادی هستند و برای این فعالیتها نیروی کار را به خدمت خود در می آورند. سرمایهداران را میتوان به دو دسته مدرن و سنتی تقسیم نمود. سرمایهداران سنتی کسانی هستند که فعالیتشان در حوزه فروش، خدمات، کشاورزی، تولید یا مشاغل دفتری است. سرمایهداران مدرن حوزه فعالیتشان مربوط به مشاغل مدیریتی-اجرایی یا فنی-حرفهای است.
2. خردهبورژوازی نیز چون سرمایهداران مالک ابزار تولیدی هستند اما نیروی کار مزدی در اختیار ندارند، آنها در صورت نیاز اعضای خانواده خود را به کار میگیرند و برای کار دریافتی مزدی نمیپردازند. از این رو، نویسندگان کارگران خانوادگی را در عمل به عنوان بخشی از خردهبورژوازی تلقی میکنند. خردهبورژوازی نیز به دو بخش سنتی و مدرن تقسیم میشود.
3. طبقه متوسط که اعضای آن «کارکنان بخش دولتی یا خصوصی در مشاغل فنی-حرفهای و اداری-اجرایی» هستند. آنهایی که به علت تخصص ویژه خود یا مدیریت از اقتدار و امتیازهای خاصی برخوردار هستند. این کارکنان هم در بخش خصوصی و هم دولتی وجود دارند اما قسمت عمده آن در بخشهای دولتی کار میکنند. کارمندان دولت از بیمه های درمانی و بازنشستگی، حقوق و مزایای بیشتری نسبت به دیگر گروههای جامعه برخوردار هستند. دستگاه دولتی تامینکننده خدمات اجتماعی چون بهداشت و آموزش، فعالیتهای اقتصادی مانند راه آهن، مخابرات، فعالیتهای نظامی و سیاسی هستند. آنها کسانی چون نظامیان، کارکنان دستگاههای امنیتی، نمایندگان مجلس و سازمانهای سیاسی وابسته را در زیر طبقه «کارگزاران سیاسی» قرار میدهند. این کارکنان نقشی معینی در روابط تولیدی ندارند و درواقع «عمله» دولت هستند.
4. طبقه کارگر که اعضای آن به جز نیروی کار چیز دیگری برای امرار معاش ندارند. آنان هم در بخش خصوصی و هم دولتی مشغول به کار هستند. نویسندگان کسانی را که در رتبههای پایین دستگاه دولتی و نظامی کار میکنند و از تخصص پایینی برخوردار هستند را جز طبقه کارگر قرار میدهند.
اما چه اختلافی بین طبقه متوسط و خردهبورژوازی وجود دارد؟ بویژه این موضوع وقتی که بخش مدرن خردهبورژوازی و طبقه متوسط در کنار هم گذاشته شوند، اهمیت مییابد. نویسندگان کتاب تحلیل طبقاتی خود از طبقه خرده بورژوازی را، بر اساس مالکیت ابزار تولیدی قرار دادهاند. اعضای آن صاحب ابزار تولیدی هستند اما کارگر استخدام نمیکنند. بخش سنتی این طبقه به فعالیتهایی که نیاز به تخصص و مهارتهای مدرن ندارند، اشتغال دارند از تاکسیرانی گرفته تا خردهفروشی. اما در بخش مدرن خردهبورژوازی متخصصینی چون پزشکان، وکلا، معماران، مهندسان و امثالهم مشغول به کار هستند.
در طبقه متوسط مدیرانی وجود دارند که حلقه واسطه بین صاحبان ابزار تولید و کارگران هستند و نیز متخصصانی قرار داده میشوند که جایگاه بالایی در سلسله مراتب کار دارند. همه این افراد در استخدام نیروی سرمایه هستند و از این رو آزادی عمل برای انجام هر کاری را ندارند و در پروسه کار زیر سلطه سرمایهدار قرار میگیرند. اختلاف این افراد با یک کارگر معمولی داشتن آزادی عمل بیشتر و نیز گرفتن «رانت وفاداری» به خاطر خدمات ویژهشان است. آنها ممکن است دارای همان تحصیلات دانشگاهی باشند که بسیاری از اعضای خردهبورژوازی مدرن. اما مساله اصلی در نکته زیر است: مهندسی که در استخدام یک شرکت خصوصی است با کسی که همان کار را در شرکت شخصی خود انجام میدهد، این اختلاف را دارد که یکی در استخدام سرمایهدار میباشد و موظف است به اجرای وظایفی بپردازد که صاحب کارش برایش تعیین نموده است، در حالی که دومی خود مالک ابزار تولید است، مانند سرمایهدار تصمیم میگیرد، ودر بازار بایستی مانند یک سرمایهدار عمل کند.( در دهه هفتاد بحث مفصلی در مورد موضعگیریهای ایدئولوژیک و سیاسی طبقه متوسط و خردهبورژوازی، بین پولانتزاس و دیگران ، از جمله با الین رایت، وجود داشت که بایستی به طور جداگانه به آن پرداخت) .
بررسی بهداد-نعمانی چند نکته مهم را نشان میدهد. اول اینکه، انقلاب ایران در ابتدای پیروزی خود نه فقط خردهبورژوازی سنتی را به قدرت سیاسی رساند، بلکه موجب رشد سریع طبقهخردهبورژوازی نیز شد. این امر در عمل از طریق پرولترزدایی و گسترش خردهبورژوازی در روستاها بود. مسلماً با از بین رفتن کارخانهها و صنعتزدایی، مناسبات سرمایهداری تحلیل رفت. عدم وجود یک استراتژی مشخص اقتصادی، امید به معجزه اقتصاد اسلامی، بسیاری از سرمایهدارانی که وابستگی به رژیم گذشته نداشتند را نیز هراسان نمود. از طرف دیگر نهادها و بنیادهای انقلابی در عرض یک شب ، منابع عظیم اقتصادی را یا به ارث برده یا غصب نمودند. به علت تعطیلی یا نیمه تعطیلی کارخانجات، از جمله به خاطر جنگ، عدم وجود مواد اولیه- در نتیجه بحران سیاسی با غرب-و عوامل دیگر، بسیاری از کارگران و جوانان به کارهایی چون دستفروشی، مسافرکشی و کارهای مشابه روی آوردند.
نویسندگان کتاب، دوران ده ساله اول تا زمان مرگ خمینی را دوران « درونتابی ساختاری» مینامند. در ایران پس از انقلاب بر تعداد سرمایهداران از نظر عددی افزوده، اما از تمرکز سرمایه کاسته شد. در بخش خصوصی در سال ۱۳۵۵ در ازای هر سرمایهدار، ۱۶,۳ نفر کارگر وجود داشت. این رقم در سال ۱۳۶۵ به ۵,۳ کارگر کاهش یافت. انباشت سرمایه در این دوره آنچنان کاهش پیدا کرد که به سطحی پایینتر از دهه ۱۳۴۰ رسید.
از تعداد کارگران، که قبل از انقلاب بیشترین درصد شاغلین را به خود اختصاص میدادند، به میزان وسیعی کاسته شد. آنها از ۴۰,۲ درصد شاغلین به رقم ۲۴,۶ درصد کاهش یافتند. در همان زمان خردهبورژوازی از ۳۱,۹ درصد شاغلین به ۳۹,۹ درصد رسیدند. بخش مدرن خردهبورژوازی نه تنها افزایش نیافت بلکه کاهش نیز یافته و در این دوران فقط یک درصد کل خردهبورژوازی را تشکیل میدادند. لازم به تذکر است که در همین دوران کارگران خانوادگی بدون مزد، که معمولاً جزیی از طبقه خردهبورژوازی به حساب گذاشته میشوند، از ۱۱,۶ درصد شاغلین با نزولی ۶ درصدی به به ۴,۴ درصد رسیدند. در طی دهساله اول انقلاب طبقه متوسط نیز شاهد رشد بالایی بود و از ۵,۴ درصد شاغلین به رقم ۷ درصد رسید. این طبقه بعد از آن نیز به رشد خود ادامه داد.
مهمترین مسأله در این دوران، رشد سریع کارگزاران سیاسی بود. پس از وقوع جنگ این قشر به سرعت گسترش یافت و از ۷۳۲ هزار نفر در رژیم گذشته به ۱,۸۵۱ هزار نفر (کمی کمتر از دو میلیون) رسید. اما پس از پایان جنگ از تعدادشان کاسته شد، امروز اگر چه تعدادشان کمتر از طبقه متوسط مدرن است، معهذا بخش بزرگ و قابلتوجهی را تشکیل میدهند. در نمودار زیر میتوان میزان تغییرات رشد آنها را تا سال ۱۳۸۵ مشاهده کرد. همچنان که دیده میشود در ابتدای انقلاب تعداد کارگزاران کمتر از دو برابر طبقه متوسط بود. آنها در سال ۱۳۷۵ بیش از دو برابر طبقه متوسط بودند. بتدریج پس از جنگ از تعداد آنان کاسته شد تا اینکه در حوالی سال ۱۳۸۷ با ترک تعداد زیادی از نظامیان و پیوستن آنها به طبقه متوسط، طبقه کارگزاران و متوسط هم اندازه شدند. پس از آن نیز رشد طبقه متوسط و کاهش کارگزاران ادامه یافته است. لازم به یادآوری است که در حدود نیمی از کارگزاران سیاسی را نیروهای نظامی و شبه نظامی تشکیل میدهند، در عین باید در نظر داشت که بسیاری از کارگزاران سیاسی اعم از نظامی و غیر نظامی را اعضای دون پایه تشکیل میدهند که نه به طبقه متوسط، بلکه کارگر نزدیکتر هستند. نعمانی-بهداد تخمین میزنند که در حدود سه چهارم از کارگزاران سیاسی را اعضای عادی و دونپایه نظام تشکیل میدهند.
بنا به تحلیل نعمانی-بهداد پس از مرگ خمینی، در دوران ریاست جمهوری رفسنجانی، مقامات بالای جمهوری اسلامی با پذیرش شکست اقتصاد اسلامی، چهار نعل به سوی اقتصاد نئولیبرالی حاکم در جهان شتافتند. با گسترش اعتراضات نسبت به این جهتگیری اقتصادی، در دور دوم ریاستجمهوری رفسنجانی از شدت رفرمهای نئولیبرالی کاسته شد. نعمانی-بهداد مقطع پس از مرگ خمینی را دوران برونگرایی اقتصاد ایران مینامند.
نکته مهم در این دوران، پیوستن دوباره بسیاری از اعضای خردهبورژوازی به کارگران است. اما همانطور که در نمودار زیر دیده میشود همچنان خردهبورژوازی بزرگترین طبقه ایران است و طبقه کارگر هر چند پس از جنگ و در دوران بازسازی دوباره رشد نمود، اما هیچگاه نتوانست مقام گذشته خود در زمان پهلوی دوم را باز یابد.
آقایان منصور وثوقی و حسین عبدالهی، در ادامه تحقیقات نعمانی-بهداد، در بررسی دیگری روند تغییرات طبقات در ایران را بین سالهای ۱۳۹۰–۱۳۳۵ مورد بررسی قرار دادند. نمودار زیر به بهترین وجهی ساختار طبقاتی در ایران را بین این سالها نشان میدهد.
همچنان که در نمودار دیده میشود طبقه متوسط ایران در دهه ۱۳۳۰ بسیار ناچیز و هم اندازه طبقه سرمایهدار ایران بود. بعد از اصلاحات ارضی این طبقه رشد زیادی در دوران پهلوی دوم نمود اما بیشترین رشد آن نه در دوران پهلوی، بلکه در دوران جمهوری اسلامی به وقوع پیوست. در سال ۱۳۹۰ این طبقه در حدود ۱۵ درصد از شاغلین را شامل میشد. در همین سال بزرگترین طبقه، خردهبورژوزای، در حدود ۴۱,۹%، طبقه کارگر در حدود ۳۹,۲ % و سرمایهداران در حدود ۳,۹ % از کل شاغلین را شامل میشوند. لازم به تذکر است که کارکنان فامیلی بدون مزد جز طبقه خردهبورژوازی در نظر گرفته میشود. آنها بیش از ده درصد طبقه خردهبورژوازی سنتی را شامل میشوند.
در این میان، قشر مدرن طبقه خردهبورژوازی فقط ۴,۵ درصد از کل آن را تشکیل میدهد. به عبارت دیگر، بخش مدرن خردهبورژوازی فقط ۱,۹ درصد از کل شاغلین کشور را تشکیل میدهد و خردهبورژوازی سنتی در حدود ۴۰ درصد از شاغلین کشور است.
چند نکته کوتاه
از اواخر سده گذشته، مفهوم طبقه اهمیت خود را از دست داد. این مفهوم نه فقط از دائرهالمعارف محققین غیر چپ بلکه برخی از چپگرایان نو، مانند لاکلائو، نیز حذف شد. در «چرخش فرهنگی» مبارزه طبقاتی همراه با مفهوم طبقه حذف شدند. بنا به گفته تامپسون، ارتباط غامض هویت طبقاتی با عمل طبقاتی کارگران انگلیس، نتیجه مستقیم تجربه خودشان بود. تحلیل طبقاتی ابزاری بود در خدمت فهم مبارزه طبقاتی. حال اگر بنا بر تحلیل برخی از چپگرایان نو، همه از جمله طبقات به طور گفتمانی بسیج میشوند، آیا نیازی به طبقه و تحلیل طبقاتی وجود دارد؟ با سرد شدن آتش سیاست هویتی، این امید وجود دارد که بتوان دوباره بر اهمیت طبقه، نه به عنوان پاسخگوی همه پرسشها، بلکه برخی از پرسشهای مهم، تأکید نمود.
اما همچنان درک از طبقه در میان جامعهشناسان متفاوت است. بیبیسی لب، چند سال پیش نظرخواهی بزرگی در مورد طبقه انجام داد. در این نظرخواهی، همه شرکتکنندگان به پرسشهایی چون میزان درآمد، شغل، فعالیتهای فرهنگی، میزان روابط اجتماعی،… پاسخ دادند. محققین بر پایه نظرات پیر بوردیو در مورد طبقه، یعنی سرمایه اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی، جامعه انگلیس را به هفت طبقه تقسیم نمودند. شیوه آنان با شیوه بهداد-نعمانی در تعیین ساختار طبقاتی ایران، تفاوت دارد. بدون وارد شدن به مسأله صحت و سقم چنین شیوهای، میتوان به نتایج آن اشاره کرد در این طبقهبندی نه سرمایهداران بلکه نخبگان (۶%) وجود دارند. طبقه کارگر به چهار طبقه، طبقه کارگر سنتی (۱۴%)، کارگران خدمات (۱۹%)، کارگران مرفه (۱۵%) و پریکاریات (۱۵%)، و طبقه متوسط به دو طبقه متوسط فنی (۶%) و عادی (۲۵%) تقسیم میشوند. در این تقسیمبندی بخشی از خردهبورژازی در میان کارگران غیرسنتی قرار داده شده است. ضمنا، بنا به گفته این محققین پریکاریات را نمیتوان در طبقه کارگر جای داد، که خود بحثی جداگانه میطلبد. اما نکته مهم در اینجا اینکه از نظر آنان طبقه متوسط مدرن فنی با وجود موقعیت خوب اقتصادی و فرهنگی، فعالیت چندانی در مسائل اجتماعی نداشته و انزواطلب هستند.
رسانههای لیبرال به طبقه متوسط در حال صعود به عنوان پیشتاز اصلاحات دموکراتیک مینگرند. اما بسیاری از محققین در کشورهای آسیایی بنا به تجربه خودشان کمتر دچار توهم هستند. در هند در بسیاری از انتخابات اخیر مشارکت «نجسها» در انتخابات بیشتر از مشارکت کاستهای بالاتر بوده است. آنها مدتهای طولانی است که رل تماشاگر را انتخاب کردهاند، هر چند که در انتخابات اخیر جنب و جوش بیشتری از خود نشان دادند.
موضوع دیگر، پیوند طبقه متوسط با مصرفگرایی است. طبقهای که نماد مصرف به شمار می آید. خیالپردازی در مورد خرید کالاهای متنوع تا جایی که متناسب با ظرفیت کره خاکی ما باشد، چیز بدی نیست اما ما ساکنین کره خاکی، مدتهاست که از امکانات آینده کره زمین وام میگیریم. در سرمایهداری کنونی ما فقط به واسطه وامهای بانکی و به حساب آینده خرید نمیکنیم بلکه درواقع به حساب آیندگان و از منابع آیندگان، آرزوهای مصرفی خود را برآورده میسازیم.
در نتیجه، بنا بر آمارهای بالا میتوان گفت در ایران بر خلاف برخی از گفتهها و نوشتهها، که طبقه متوسط اکثریت جامعه ایران را تشکیل میدهد-و این یکی از پایههای اساسی قائل شدن به «نقش برجسته طبقه متوسط در گذار دموکراتیک» در ایران است – این خردهبورژوازی سنتی است که همچنان بزرگترین طبقه کشور محسوب میشود. بخش مدرن این خردهبورژوازی کمتر از دو درصد کل شاغلین ایران را تشکیل میدهد. طبقه متوسط اگرچه همچنان در حال رشد است، اما هنوز در مقایسه با خردهبورژوازی و کارگر سهم کوچکی از جمعیت شاغل را دارد. کارگزاران سیاسی که رسما وظیفه دفاع از نظام حاضر را دارند، همچنان بخش بزرگی از مردم را تشکیل میدهند (متأسفانه در تحقیقات آقای عبدالهی و وثوقی آماری در مورد این بخش وجود ندارد). بنابراین ، حتی این نظر که طبقه متوسط اکثریت جمعیت ایران را تشکیل میدهد، بیپایه و اساس است. البته همیشه میتوان بر پایه سطح درآمد و تغییر چند پارامتر اقتصادی شعبدهبازی نمود و سهچهارم مردم کشور را در طبقه متوسط جای داد.
مسلماً در ایران ، طبقه متوسط یکی از نیروهای مبارزه با حکومت ولایت فقیه محسوب میشود. اما باید این موضوع را درک نمود که رابطه طبقه متوسط با دموکراسی رابطه متناقضی است و هیچ دموکراسی نمیتواند خود را وابسته به طبقه متوسط نماید. در مصر ما شاهد آن بودیم که چگونه بخش بزرگی از طبقه متوسط ابتدا به جنگ رژیم دیکتاتوری رفت و سپس از ترس اسلامگرایان به دامان نظامیان پناه برد بدون آنکه در پی اتخاذ راه سوم و دمکراتیکی باشد.از سوی دیگر، در ایران امکان پیروزی بر ولایت فقیه بدون بسیج طبقه متوسط امری نشدنی است. این فقط برخی از چپگرایان ایرانی نیستند که به معجزه طبقه متوسط دل بستهاند، دیلما روسف پارتیزان سابق نیز با اعلام شیفتگی خود به طبقه متوسط به قدرت رسید. او مسلماً دچار خطاهای بزرگی در عرصههای مختلف و نحوه هدایت کشور، و بندبازیهای سیاسی برای حفظ قدرت شد اما اپوزیسیون راستگرای مخالف او در مقایسه خطاکارتر بودند. او خواهان «تبدیل برزیل به یک کشور طبقه متوسط» بود، در حالی که طبقه متوسط خواهان پایان حکومتی نیمه کارگری به هر شکل و قیمتی بود. مخالفین روسف فقط جبهه راستگرایان نبودند بلکه انتقاد شدیدی از جناح چپ در مورد فساد گسترده و سیاستهای نئولیبرالی وی وجود داشت. مخالفین چپگرا خواهان رفرمهای متنوعی در عرصههای مختلف بودند. مسأله اصلی این بود که با توجه به وضعیت بد اقتصادی طبقه متوسط امکان ادامه شیوه زندگی گذشته خود و مصرفگرایی را نداشت. آیا طبقه متوسط فقط خواهان حفظ شیوه زندگی خویش به هر قیمتی و گسترش مصرفگرایی است؟ آیا میتوان بدون اتحاد طبقاتی، به ویژه با طبقه متوسط ادعای تحولطلبی در ایران را نمود؟
ادامه دارد
منابع
· ویکیپدیا
· اریک الین رایت، درک طبقه
· اریک الین رایت، طبقه مهم است
· سهراب بهداد، فرهاد نعمانی، طبقه و کار در ایران
· سهراب بهداد، فرهاد نعمانی، سی سال جابجایی طبقات در ایران
· منصور وثوقی، حین عبداللهی، ساختار طبقاتی جامعه ایران
· جی چن، طبقه متوسط بدون دموکراسی
· دانیل بل و دیگران، بسوی دموکراسی غیرلیبرال در اسیای آرام
· چارلز کنی، افسانه طبقه متوسط، فارین پلیسی
· دیوید مارتین جونز و دیوید براون، سنگاپور و افسانه لیبرالسازی طبقه متوسط
· تامیو هاتوری و دیگران، ظهور طبقات متوسط آسیایی و خصوصیات انان
· دیتریش روشمیر و دیگران، توسعه سرمایهداری و دموکراسی
· نیولفتریویو