زن گفت که دیگه وقتش رسیده که به خالد سر و سامانی بدهیم، هم که سن و سالش اقتضامی کند وهم اینکه ما چند صباحی بیشتر نیستم ومی خواهم نوه هایم را ببنیم. مرد که توی دنیای دیگری بود ،گرفتاری زندگی، بدهی و قسطی که همین ماه باید پرداخت می کرد اصلان نفهمید که زن راجع به چه موضوعی صحبت می کند.
ـ گفت هر وقت که وقتش شد، خبرت می کنم هنوز خیلی مانده، اول باید کُرت* کوچکه تمام کنم، بعد نوبت خیار و بادمجون ها خواهد رسید. زن به روی خودش نیاورود و گفت باشد هر طور که خود صلاح می دانید.
با صدای در سکوتی برقرارشد،خالد بود.
زیاد سرحال نبود، مدتی بود که دنبال کار می گشت. تازه دیپلم گرفته بود مدتی به دانشگاه فکر کرده بود ولی وضع مالی و وضع خانوده اجازه بهش نمی داد که به دانشگاه برود. چند ماهی هم توی کارگاه مش باقر کارهای برقی، موتوری، تراکتور، و ماشین آب کار می کرد، ولی اخیرأ با مش باقر حرفشون شده بود، سرهیچ و پوچ و گذاشت و آمد بیرون و حالا دست از پا درازتر کوچەهای ده گز می کرد. تازگی هم رفتن دبی داشت قل قلیش می داد.
سلامی کرد، مرد با سردی جوابش داد، اما زن با او خوش و بشی کرد. کجا بودی مادرم. دلم داشت شور می زد از صبح تا حالا، این وقت شب تشنه و گشنه چه کار می کردی؟ خیلی نگران و دلواپست بودم.
اما مردلام تا کامی نگفت.
مادر ادامه داد همش چشمم به در بود، الهی شکر که آمدی و برای اینکه حرف عوض کند، راستی از بهمن چه خبر؟
سارا خواهرش و پسرعموهایش میگن که یک کارنون و آبداری پیدا کرده.
_خالد گفت شاید من که چیزی نشنیدم و ندیدم، شنیدن کی بود مانند دیدن همین گفت و رفت تو آشپزخانه.
توی دیگ، یک مقداری غذا از ظهر مونده بود تمام آنهارا توی یک کاسه لعابی خالی کرد و گذاشت کنار آتش منقل که گرم شود. دو زانو میان پدر و مادر نشست و پرسید راجع به چی داشتی صحبت می کردی؟ مادر پیش دستی کرد و گفت راجع به خر.
خالد خندید و گفت خر هم حرف دارد که آدم راجع به آن حرف بزند.
مادر گفت آره می شه راجع به همەی مخلوقات خدا حرف زد، خرکه جای خود دارد.
خالد گفت خوب حالا چی می گفتی؟ مگر خر چی اش شده، مریض است، یا…
زن گفت نه هیچی اش نیست، می خواهیم بفروشیم و برایت عروسی راه بیاندازیم. خالد لب خندی زد و قبل از اینکه صحبتی کند، مرد پیش دستی کرد و گفت اصلا این خبرا نیست و برای خر خط نشونی نکشید، ما خودمانیم و همین خرکه هم عصامونه هست و هم غذایمون هست.
چشمش کور و دندش نرم، بره کار کند و پول عروسی پیدا کند و هر طور که مرگش می خواهد عروسیش راه بیاندازد. آن که می خواهد خربزه بخورد، باید بفکر لرزش هم باشد.
خالد با حالت ناراحتی و کمی دل نگرانی گفت کی حالا می خواهد زن بگیرد که شما داری برایش قرقری می خوانید. اگر موضوع زن گرفتن من است خیلی ممنون، بقول بابا هر وقت خواستم خربزه بخورم، بفکر لرزش هم خواهم بود.
کاسه را از آتش برداشت و کمی این ور و آن ور کرد و خرده های نان لواش را با کف دست له کرد و ریخت توی کاسه و قرمپی خوش لقمه ای درست کرد و تا ته کاسه لیسید و به پشت بندش یک لیوان چای.
مادر دل آزرده شده بود سرش پائین بود و قطره اشکی گونه اش را نوازش داد. او مادر بود مثل همه مادرها آرزو داشت که پسرش هم مثل خودش و مثل همه سر و سامانی بگیرد. همه مادرها آرزوهاشان خوشبختی بچه هاشان می باشد. کاری و زندگی و بچه های قد و نیم قد دور برشون باشد.
توی دلش و فکرش خیلی حرف وغصه بود. بیاد جوانی خودش و موسی افتاد که چطور می خواست در را از پاشنه دربیاره، از خالد هم سن و سالش کمتربود.
خالد که تا آن موقعه سرپا گوش بود، روکرد به مادر و گفت بابا درست می گوید. عجله کار شیطان است، و بلند شد.
به پشت روی تخت دراز کشید، فکر و خیال او را رها نمی کرد. این بیکاری نبود که او را رنج می داد، انتطار و وصلت نگار بیشتر او ر امی کشت. نگاری که عشقش و جانش را راز بقای خود می دید. از آن لحظه ای که دل در چشمانش ریخته بود، با تمام وجود او را می خواست، وجودی که سرشار از همه چیز بود.
از خود پرسید؟ راستی اگر این زیبای زمان نبود (زن را می گفت) این خلقت انسان، این تراژدی همه فصل ها و این باورها و ناباوری ها از جنس او، این ریشه عمیق در آقاقی جان، زندگی چه مفهومی پیدا می کرد، آیا زندگی زیبا بود آیا جان در احساس لانه می کرد، اصلأ احساسی وجود داشت تا جان اینقدر بی التهاب باشد؟ این همه شاعر و داستان نویس و نغمه سرا، چه توصیف و وصفی برای خود پیدا می کردند، بدون او، مائی وجود داشت؟
اندک اندک به دنیای واقعی خود برگشت، مروری بر زندگی روزمره خود نمود. روزمره ای که هیچ تغیری در آن بوجود نیامده بود، همش در بر یک پاشنه می چرخید و چشم اندازی درآن نمی دید، مگر اینکه شریک دزد و رفیق قافله باشد، مانند بهمن. و امثالهم که در دبی و ایران پول پارو می کنند.
دل تنگ و نگران نگار بود، عزیزی که دوستش می داشت و با هم قرار گذاشته بودند که بعد از اینکه کاری دست و پا کرد، مادرش را بفرسته خواستگاری و نگار بهش قول داده بود که به پات می مانم، تا هر وقت که بخواهید.
چه شد آن قول و قرار و آن اندیشه ها.
بادی بود و گذشت و نگار هم بادی شد در بُرهه ی زمان. من هنوز نگار را باور دارم.
نمی دانست که مادر چه خوابی برایش دیده است، از کی می خواهد خواستگاری کند، دخترخاله ها، دختر عموها، فامیلهای دو رو شاید هم نگار باشد. نه او نمی تواند باشد.
انگار کسی به او می گفت خود نگاره.
شک، همچون پتکی بر فکرش می تاخت و ذهنش را مستاصل کرده بود.
در خود و در تناقض مانده بود. حرف های پدرذهنش را به تعمق وادشته بود،گرچه نیت پدر را می فهمید، که نه هر کاری و نه هر خاری.
از جا پرید، غیرممکن است این محال است مگر می شود با پیغام، آنهم از آن ور آب از کسی خواستگاری کرد.
این محال است نگار زیر بار نمی رود او به من قول داده است و منو می خواهد و بارها گفته است.
-خالد غیر ازتو من با هیچ کسی عروسی نمی کنم.
بخشکی شانس هیچ فکرش نمی کردم که بعد از این همه سال درس خواندن و انقلاب، عواقبم این باشد.
با این انقلاب، تیشه به ریشه ی خود زدیم، با چه باورها، اما امروز…
بعضی مواقعه خوشی زیر دل آدمی می زند بخصوص اگر ما قدرش ندانیم. اما این خوشی به چه قمیت؟
لعنت بر مش باقر، اگر منو برای دخترش خواستگاری نمی کر دمگر من مرض داشتم آن کار را ول کنم بلاخره کاچی به از هیچی بود، بخور و نمیری داشتم و می شد زبان مردم را بست.
بابای نگارا، دیگر نمی گفت بیکار است پسره علاف است، سربار باباشه. دخترم به او بدهم که او هم سربار دیگری شود. بی دست و پاست. بعد از این همه سال درس خوندن نتوانسته یه کاری دست و پا کند. تن به کار نم یزند می خواهد مفت بخورد و مفت بگردد و گرنه پیش مش باقر داشت کار می کرد، پس چرا اون جا را ول کرد؟
او نمی داند من چرا آنجا را ول کردم. نمی داند که مش باقرازخودم، مرا برای دخترش ریحانه خواستگاری کرد و می خواست که من دامادش باشم و پشت قباله ما چهار دهنه دکانش را دق الباب می کرد. او نمی داند، من به خاطر نگار پشت و پا به همه این ها زدم.
او نمی داند فرهاد بیستون به سخَره گرفت، حاکم دنیای ترک، سلطان سلیمان آنزمان، اسب تروا و هلن و…
صدای مادر او را از حال خود بیرون آورد مادرش بود، گفت هنوز بیداری پسرم چی شده به چی فکر می کنید به حرفهای بابات، یا من؟
خالد چیزی نگفت باسکوت سئوال مادرش به گونه ای پذرفت. ذهنش درگیرسخن مادر بود، می خواست هرچه زود تررها شود ازین خوره خیال فکر.
می خواست بداند که عروسی که مادرش برای او می خواهد خواستگاری کند کی هست.
با صدای نرم و گرفته ای مادر را به نشستن دعوت کرد. مادر با فراغ باز در کنار خالد نشست و دستی به موهای او کشید و گفت ناراحت نباش، پدرت راضی خواهد شد، گرچه او کمی سخت گیر است ولی قلب رحیم و نازکی دارد به لطافت ابریشم، انشااله به همین زودی عروسی راه خواهم انداخت.
نگران نباش خرو می فروشیم و یک کمی من هم پس انداز دارم، گرچه برای آخرتم گذاشته بودم ولی می بینم که تو واحب تری، با آن ها یک آلونکی به اینجا اضافه می کنیم تا تو سر و سامانی بهم بزنید.
خالد گرچه نگاهش به مادر بود، ولی فکر و خیالش جای دیگری سیر می کردند، اوبیشتر دل واپس نگار بود ولی ذهنش بهمن را نگران کرده بود. یک لحظه از فکراو خارج نمی شد، اگر این حدسش و احتمالات این غیرممکن ها درست از آب در می آمد، چه خاکی می توانست به سرش بریزد. چه کاری می توانست بکند. آیا نگار می توانست روی حرف پدرش، «مش عبداله» حرفی بزند، آیا مادرش جانب او می گرفت؟
از طرف دیگر باید به این داستان خودش و نگار نقطه پایانی می گذاشت و با مادر حالا که موقعیتی پیش آمده مطرح می کرد و گرنه هرچه در خودش نگاه می داشت و انراکش می داد بیشتر اذیت می شد. تا دیر نشده باید کار را فیصله می داد. صدای مادر فضای ذهنش را به هم می زند، ومادربا حالت پریشانی از خالد می پرسد. الهی که مادرت بمیره و تو را این جور نبیند. پسرم بگو مادر چی شده چه مشکلی پیش آمده که اینطور پریشان حال هستی.
پسرم زن ها و مادرها کارشان پختن وجور کردن است، بگو چی شده؟
کی بهتر و نزدیکتر از مادر؟
خالد گفت هیچی نیست، کمی خسته هستم و قبل از اینکه دل نگرانی مادر بیشتر شود بی مقدمه از مادر پرسید، حالا عروس کی هست؟
مادر در حالی که خوشحال شد، کمی هم جا خورد و انتظار چنین سئوالی از خالد نداشت! و هرگز فکر نکرده بود که خالد یه دفعه این چنین عکس المل نشان دهد، و از او بی مقدمه بپرسد
– گفت هرکسی که تو بخواهی، من می روم خواستگاری و هر کسی که تو شایسته بدانید.
خالد وقتی که جواب مادررا شنید، نفس راحتی کشید و از خوشحالی لبخندی زد وانگار دنیائی بهش داده باشند گونه مادر را بوسه زد و تشکر کرد و گفت به اینو می گن مادر فهمیده و…
ولی مادر جان باز هم می گویم، پدر درست می گوید، اول باید کاری دست و پا کرد و بعد عروسی .
من تصمیم گرفته ام، می خواهم بروم دبی واین موضوع با عروس آینده ات، نگار، دختر مش عبداله هم در میان گذاشته ام و کلی با هم حرف زده ایم.
مادر با شنیدن نام نگار لبخندی برلبش غنچه می کند و زمزمه ای در خود، لامصب عین پدرش خوش سلیقه است. به گونه ای ازخود تعرف می کند و از اینکه پسرش آدم دست و پا چلفتی نیست، خرسند می شود. خرسند از اینکه پسرش یکی را دوست دارد و آن هم نگار، دختر مش عبداله.
دست روز گار چکارائی را،نمی کند. اما کمی هم ناراحت شد، گرچه به زبان نیاورد که چرا خالد تا حالا چیزی از دل خود و نگار به او نگفته بود و به گونه ای خود را راضی کرد، و گفت گله جائز نیست.
از خالد پرسید حالا چرا دبی؟ مگر کار این جا توی این مملکت قحط است که می خواهی بروی دبی کار کنی. شاید تو هم مثل بهمن هوائی شده ای و زده به سرت، این که شنیدی آنجا مردم پول پارو می کنند، ازین خبرا نیست و اگر هم باشد نه برای شماهاست، بلکه برای آن بالا بالاهاست و دست نشانده هائی امسال بهمن. باید دستت توی یک کاسه باشد. باید شریک دزد باشی اول تا رفیق قافله.
فکر سنگینی خودش بر هر دو تحمیل کرده بود. هر دو خواب زده بودند، مادر خیلی پکر شده بود و خالد از مادر بیشتر. مادر راست می گفت حالا چرا دبی اگر برای حمالی و پادوئی باشد چرا توی مملکت خودش نباشد، دیگرغصه و دلگیری غربت هم ندارد. نگار هم همین رامی گفت اگر تو اینجا باشی، دل من قرص تر است دیدنت حرف زدنت و اگر مشکلی برایم پیش بیاید، می توانم با تو درد دل کنم و با هم چاره سازی کنیم ولی اگر تو نباشی چی، با کی می توانم حرف بزنم؟
– انگار کسی به او می گفت.
ده بیدار شده بود از فضای آن همه شلوغی، غلغله بود. پرنده ها هم چون خوندغ * های ده، کل زنان ده را جار می زدند و با خبر می کردند. همه در تب و تاب بودند، کسی قرار نداشت و هر کس به کاری مشغول بود، دلاک ده به گرم کردن حمام و آشپز به پختن و زنها به کل و شادمانی و خر هم که قرار بود فروخته شود، به حمل هیزم.
تنها در ده خالد خوشحال نبود و به همه می گفت باید نگار، عروس مادر من می شد.
زیرنویس
خوندغ = قاصد
کرت = زمینی که سیف جات در آن می کارند