ای عشق، تو چە هستی؟
هرچه فکر کردم، نیافتم جوابی
با خود به خلوت نشستم و این پرسش
ای عشق تو چه هستی؟
زلف را به خمی دیگر چرخاند، تسخری زد
گفت به امید دیدار
من ماندم و تنهائی دل
دل به دلدار دادم، گفت درعشق شتابانی چرا
قصه های خوانده را، باز می خوانی چرا
چه کسی می داند که تو، در روزنه ی فردا، همین هستی، یا که شب گذری
این همه لابه و کنکاش چرا؟
آرام به این بیت ها نشستم
…
یاد آوردم آن پسین غم انگیز را، که گفت خداحافظ
با خود، در نجوا
آن زلف رخ سمین بر، که مرا با خود می بُرد، دیگر نخواهم دید
عصرهای سه شنبه را، نخواهم دید
مادر، آن سلامی با تو، زین پس نخواهد داشت
قصه ای دیگر خواهم شد
قصه ای از خاطره ها
…
زلف را به خمی دیگر چرخاند، تسخری زد
گفت به امید دیدار
من ماندم و تنهائی دل
من هنوز، آن خاطره ها، شادم می کند
انده ش گرچه سوزان ست، آما یادش می کنم
عشق، یعنی پا گذاشتن روی زمین
…
ای عشق، تو چه هستی؟
فرهادی و تیشه ئی، مجنونی، فائزی یا نجما
آرشی، یا مزدک
جان فشانی و جان بر کف
یا، خرم سلطان، که سلیمان سر بربالین تو داشت
یا هلن و اسب تروا
با هرنگاه در تاریخ
توچه هستی، ای عشق؟
وقتی صحبت، از تو می شود
جان ندارد ارزش در رهت
شاه وتا به گدا، عالم و دانا، سر سپردەی تواند
من و جهانی، مانده حیران
من تو را، با چه واژه ئی بنویسم، که معنی شوی
تو چه هستی، کی هستی،…
مانده ام در پاسخ؟
گاه تو را تا اوج سمندر می برند، گه تو را خار و حزیز
گاه تو را شهد شرین زندگی را می خوانند، گه تو را نفرین وشُوم
گاه رند خرابات، و گه قلندر و بیدار
گاه سیاه مست و بی خبر از هر حال
تو چه هستی ای عشق؟
توچه هستی، که هستیت، هستی است وغزل
نفست، یادم ست، یا که اجل
چه هستی
واژه ای هستی، برای روز شمارزندگی
یا که واژهائی، در دل پروردن
یا
«آنی که فلک با تو در آید بطرب؟»