قرار نبود که از ایران خارج شود. وقتی سر قرارش آمدند و اعلام کردند که در عرض یک هفته باید خارج شود، تعجب کرد. شرائط سخت شده بود و سازمان فدائی تصمیم به خارجکردن افراد شناختهشده خود گرفته بود. هیچوقت فکر نمی کرد بعد از آن همه تلاش و مبارزه برای انقلاب، به این زودی همه چیز پایان یابد و هنوز چند سالی نگذشته مجبور به ترک وطن شود.
داستان مهاجرت داستان تلخی بود، اما ته دلش می ترسید. از دستگیرشدن، شکستن، اعتراف و شاید نادم شدن. ابتدا مخالفت کرد؛ چرا که نمی خواست تصور کنند جا زده است. اما ته دلش میگفت: باید رفت. موافقت خود را اعلام کرد؛ قرار شد هفتهای دیگر بدون همسر و کودکش خارج شود. جای اعتراض نبود، چرا که راه دشوار بود و پر خطر. رفیق دیگری نیز همراه او بود. با دو ماشین بطرف مرز حرکت کردند. خانوادهها تا شهر خوی آنها را همراهی می کردند؛ بعداز آن قاچاقچی تحویلشان می گرفت.
شب به شهرش زنجان رسیدند. فرصتی کوتاه برای وداع با مادر، برادر و خانواده، سرزده و دور از انظار. شب تلخی بود. مادر در برابرش نشسته و تنها نگاهش می کرد:” پسرم برو، هرچه زودتر! اینها شبیه شاه نیستند، می کشند. فکرش مرا دیوانه می کند. هر چه دورتر بروی بهتر است؛ جائی که دستشان نرسد، من فکرم راحتتر است تا اینکه ایران باشی و من تمام شب و روز تنم بلرزد. اینها به مادر خود هم رحم نمی کنند.”
آنشب مادر تا صبح نخوابید. جانمازش را پهلوی پسرش انداخت. نماز خواند، سجده کرد، دعا نمود و به صورت پسرش فوت کرد. آشفته بود. پسر هر بار که خواست صحبت کند، با چشم اشاره کرد که دعایم را قطع نکن و دست بر سروصورت پسرمی کشید. دستهائی که سالها کار زبرش کرده بود. برادرش بر مبلی کنار مادر نشسته بود، هیچ سخنی نمی گفت. زندگی به او یاد داده بود که صبوری کند و درد در دل نهان سازد. آنشب نیز سخن نگفت. سرش را پائین انداخته و در فکر بود. هر از چندی سرش را بالا آورده و به مادر و برادر خیره می شد. فضا سنگین و غمبار بود. او حتی سکوت غمناک سه گلدان کنار پنجره را نیز حس می کرد. به تابلوهایش که سالها قبل در دوره دبیرستان کشیده بود و حال بر دیوار اطاق آویزان بودند نگاه کرد. در کویری خشک مردی نیمه برهنه در حال کاشتن یک گیاه بود؛ دیگری در میان نقشهای هندسی نامنظمی دختر و پسری دست در گردن هم انداخته بودند. این نقاشی را برای مادر کشیده بود چرا که میدانست همیشه حرمان یک عشق را بی آنکه بر زبان آورد با خود داشت. اشکهای او را می دید وقتی که شیرین و فرهاد نظامی را می خواند. این آخرین دیدار با خانه، با نقاشیها، با مادر، برادر و بستگان بود. با شهری که کوچه به کوچه آن را میشناخت و از آنها خاطره داشت. به یاد کوچه پشت خانه افتاد؛ دیوار کاهگلی خانه حلیمه خانم که شکم داده و شکاف برداشته بود. درست مانند یک خورجین. نخستین نامههای عاشقانه پسران محل به دختران در این شکاف نهاده می شد. او هیچ وقت نتوانست نامه عاشقانهای در این شکاف بگذارد. چیزی که همیشه همچون یک آرزو بر دلش مانده بود. ظهرهای جادوئی تابستان زنجان با آن آفتاب درخشان و نسیمی که همیشه آغشته به بوی عطر حیاط امینالدوله بود. مادر که چادر نماز سفید و گلدارش را به رویش می کشید و در کنار پنجره تن به آفتاب می سپرد و می خوابید و او در چهره خوابرفته زیبایش خیره می شد. لبریز از شادی داشتن چنین انسانی کنار خود.
صبح هنوز سپیده نزده بود که شهر را با دو ماشین همراه با خانوادهها ترک کردند. ظهر در شهر خوی بودند. به مسافرخانهای رفتند، منتظر تا عصر که قاچاقچی برسد. قرار بود شبانه از مرز شاهپور – سلماس – خارج شوند. وداع تلخی بود، همسر با چهرهای افسرده و بیقرار با کودکی دو ماهه در بغل، خیره شده به نقطهای نامعلوم. مادر چنان آشفته که قادر به تکلم نبود. قرآن کوچکش را همان داخل ماشین دور سر پسرش چرخاند و گونه اشکآلودش را بر گردن او فشرد. وداعی که برگشتی بر آن متصور نبود. قاچاقچی مردی بود میانسال و نسبتاً کوتاه قد با موهای مجعد و بینی عقابی. اسمش بهمن بود؛ کرد و وابسته به حزب دموکرات. پیکان قراضه لاجوردی رنگی داشت. او و رفیق همراه سوار شدند. دو پسر جوان نیز به جمع افزوده گشتند. او صندلی جلو نشسته بود، فرو رفته در خود. هنوز اندکی از شهر فاصله نگرفته بودند که راننده دو پاسپورت همراه با مبلغ کلانی لیر انگلیس از زیر پایش بیرون کشیده و به او داد:” این پاسپورتهای شماست، همراه با پولی که باید در اختیار رفیقمان در ترکیه بگذارید.”
اسکناسها درشت در چهار بسته و پاسپورتها را گرفتند. به نزدیکی شهر سلماس رسیده بودند. مسیری سربالائی و بسیار طولانی جاده را به سوی سلماس منتهی می کرد. او به حس ششم و به وحی و ماوراءالطبیعه اعتقادی نداشت؛ اما گوئی پرده سینمائی در مقابل چشمانش گشوده شد. می دید که بالای تپه از ماشین پیادهشان کرده و دستگیرشان میکنند. یک آن دلش فرو ریخت. به عقب برگشت، جائی که رفیقش نشسته بود:” پاسپورتت را بده به من.” – ” چرا “؟ – ” چون بالای تپه ما رو دستگیر می کنند.” – ” ول کن بابا، تو این شرائط تو هم شوخیات گرفته!” – ” نه باور کن شوخی نمی کنم.”
پاسپورت را گرفته و به راننده بر میگرداند:” قرار بود اینها را بعد از رد شدن از مرز به ما بدهی. اینجا قبول نمی کنیم.” راننده پولها و پاسپورتها را می گیرد؛ زیرپائی را بلند می کند؛ یک جاسازی شبیه سینی زیر فرمان وجود دارد که پولها و پاسپورتها را در آن جاسازی کرده و رویش را می بندد و به راه خود ادامه می دهد. اندکی بعد سربالائی به پایان می رسد و درست در انتهای آن یک وانت که روی آن مسلسل سنگین گذاشتهاند ایستاده است. دو کمیتهچی سلاح بر دست جلوی ماشین را می گیرند:” همه پیاده شوید.” پیاده می شوند.
– ” مقصد شما کجاست”
– ” راهی ارومیه هستیم.”
– ” میخواستید از مرز رد شوید؛ می رویم کمیته آنجا معلوم خواهد شد.
همه را سوار یک وانت دیگر می کنند و به طرف شهر و کمیته می روند. کمیته، حیاط قدیمی بزرگی است با یک ساختمان نسبتاً بزرگ آجری دو طبقه و یک حوض در وسط آن. از آن خانههای اربابی شهرهای کوچک؛ معلوم است که مصادره کردهاند. رئیس کمیته آخوند میانسالی است با یک ریش کم پشت و عمامهای که مانند کلاه داشمشتیها بر سرش نهاده است. قیافه احمقانهای دارد؛ بدون عبا و با دمپائی پشت میزی در طبقه اول نشسته است. آستینهای پیراهنش را بالا زده و زیر شلواریش را هم تا زانو پیچیده و بالا آورده است. فرم خندهداری دارد. همراهان دیگر آنها یکی آسوری است و دیگری از جوجه لاتهای تهرانی که بیشتر از همه ترسیده و مرتب یاعلی یا علی می گوید.
اسم و مشخصات و آدرس می پرسند. آن دو آدرس نادقیق و الکی می دهند و دو نفر دیگر آدرسهای واقعی. – ” تا روشنشدن هویتتان در اینجا می مانید.”
آنها را به طبقه دوم می برند؛ آخرین اطاق گوشه ساختمان. اطاق نسبتاً بزرگی است که از وسط دیوار کشیدهاند. قسمت عقب یک زندان موقت است که با در آهنی کوچکی به قسمت جلو راه دارد. آنها را به سلول عقب نمی برند بلکه در همان قسمت جلو کنار پنجره جای می دهند تا هویتشان از تهران مشخص شود.
بیست و چهارم مرداد است و هوا گرم. پنجره رو به حیاط باز است و نگهبانی داخل حیاط نیست. تنها یک نگهبان جلوی در ورودی ساختمان نشسته است. می داند اگر به تهران برگردند سرانجامی جز زندان اوین در کار نخواهد بود. از یادآوری زندان و شکنجه ترسش می گیرد. دلش برای دختر کوچکش و همسرش تنگ شده. در تمام این مدت بیشتر از چند بار دخترش را ندیده است. تمام مدت مخفی بود. – ” باید به هر قیمتی شده فرار کنم. حتی اگر کشته شوم.” تصمیم می گیرد همان شب از پنجره به خانه همسایه پریده و از آنجا در سیاهی شب بگریزد. رفیق همراه مخالفتی نمی کند. دو ساعتی از شب گذشته بندهای کفشش را به هم می بندد و به گردنش می آویزد. به کنار پنجره می آید. پنجره دو متر بیشتر با خانه همسایه فاصله ندارد. حد فاصل طبقه اول و دوم یک ردیف آجر بلندتر کار شده طوری که می توان بر روی آن پا گذاشت و حرکت کرد. ساختمان آجری است و بند بین آجرها امکان گرفتن و حرکت می دهد. پا بر هره پنجره می گذارد. هنوز قدمی بر نداشته صدای همسایه را می شنود که فریاد می زند. در چشم به هم زدنی به اطاق بر میگردد و در جایش دراز می کشد. نگهبان در اطاق را باز می کند، همه خوابند. بر میگردد.
در روشنی صبح فردا پشهبند سفید همسایه را در آن سوی حیاط می بیند:” شانس آوردم که نپریدم!”
حیاط لبریز از افراد مختلفی است که به دلایل گوناگون دستگیر شده و به کمیته آوردهاند. بیشتر کُرد هستند با لباسهای کُردی که دور تا دور حیاط نشسته تن به آفتاب دادهاند. آنها نیز به حیاط می روند. کنار یک مرد میانسال کُرد می نشینند. مرد را به جرم فروش سیگار قاچاق گرفتهاند:” ولم می کنند اما من سیگارهایم را می خواهم، آنها سرمایه من هستند.” از دیگری می پرسد:” ترا برای چه گرفتهاند؟” مرد می گوید:” می خواستم بروم ارومیه برای بازاریابی فروش رنگ.” نگاه عمیقی دارد. من یک ساعت دیگه آزاد می شوم. اگه می خواهی به خانوادهات پیغامی بدهی، تلفن بده زنگ می زنم.”
صحبت را ادامه می دهند. در لفافه نشانههائی می دهد که تعلق خاطرش به حزب دموکرات را می توان درک کرد. شماره مادر یکی از دوستانش را می دهد. می داند بیآنکه خطری برای او داشته باشد، به گوش تشکیلات خواهد رسید و چنین نیز می شود. مرد بازداشتی به محض آزاد شدن زنگ می زند و می گوید که برادرتان در سلماس دستگیر شده و خواسته که به شما زنگ بزنم.
رئیس کمیته مرد وسواسی است هر یک یا دو ساعت به حیاط می آید تا زانو داخل حوض می شود و بارها و بارها دستش را آب می کشد و از حوض خارج میشود و باز بر می گردد؛ پا را دوباره تا مچ داخل آب می کند و بی آنکه قادر به حفظ تعادل خود باشد، روی پاشوره حوض می ایستد و با هزار مکافات پا را درون دمپائی بزرگش می کند و نک پا به دفتر خود برگشته پشت میز آهنیاش می نشیند، بی آنکه دست به پروندهای بزند که پیش روی او روی میز قرار دارد. کلافه است. کارها و حرکاتش به نوعی اسباب سرگرمی جمع تبدیل شده.
روز سوم است که می گویند به تهران منتقلشان کنید. عصر ساعت چهار همراه با سه مأمور مسلح کمیته در یک جیب به طرف تهران حرکت می کنند. فضای داخل جیب سنگین است. رفیق دیگر خاموش است. آنها هیچ آشنائی به هم ندادهاند. و لذا کمتر با هم صحبت می کنند. غروب به میانه می رسند و مستقیماً به طرف کمیته شهر می روند. قرار است شب آنجا بخوابند و صبح زود به طرف تهران حرکت کنند. ساختمان تازه سازی است با یک سالن بزرگ در وسط و اطاقهای متعدد دور آن. به نظر رستورانی است که مصادره شده. آنها را داخل سالن رها می کنند. بوی تپاله سوخته از پنجره به داخل می آید. آنها را در محوطه بیرون برای دور کردن پشهها سوزاندهاند، بوی دود مانع تنفس عادی است. صبح همه را برای نماز بیدار می کنند. ساعت پنج راه می افتند. رفیق همراه می گوید:” چطور خواهد شد؟ کاش ماشین زیر یک تریلی برود به مراتب راحتتر است. اما باید طاقت آورد.” او می گوید:” باید فرار کرد. اما شانسی نیست.” از دیشب خود را به درد معده و دلپیچه زده تا بلکه در فرصت رفتن به توالت راهی بیابد. ساعت هفت به زنجان می رسند. همه جا بسته است. می گویند: صبحانه بخوریم و راه بیافتیم. او نگفته بود که زنجانی است. تمام راه به زبان فارسی صحبت کرده است. به قهوهخانهای در محله « قیرباشی» می روند. کمیتهچیها با هم و آنها با هم دور دو میز می نشینند. کنار آنها یک راننده تاکسی نشسته است. او را می شناسد و بلافاصله اوضاع را درک می کند. از لاتهای بنام زنجان است که در محله آنها زندگی می کرد. همانطور که صبحانه می خورد زیر لب می گوید: ” دستگیرتان کردهاند؟ می خواهی قهوهخانه را بهم بریزم؟” – به آرامی می گوید:” به برادرم خبر بده و بگو نگران نباشند.
راننده تاکسی صبحانه را تمام کرده و به عجله خارج می شود. او صبحانه نمی خورد و دلپیچه را بهانه می کند. بعد از صبحانه پیشنهاد می کند که به مسجد جامع که همان نزدیکی است بروند تا از دستشوئی آن استفاده کرده و سر و صورتی صفا دهند. به مسجد می روند. مسجد «سید» جائی که از کودکی می شناسد و سالها از درهای متعدد آن رد شده بازی کرده. بازار قیصریه مشرف به آن با کوچههای اطرافش را نیز همانطور. ماشین کمیته جلوی مسجد می ایستد. راننده داخل ماشین می نشیند. یکی از کمیتهچیها جلوی در ورودی مسجد می ایستد و دیگری همراه آن دو به داخل توالت می آید. توالت مسجد حیاط آجری کوچکی است با یک دالان تنگ که به چندین توالت ختم می شود. آفتابههای حلبی دور دیوار چیده شدهاند. خود را آرام به رفیقش نزدیک می کند:” می توان در رفت.” جواب می شنود:” خود را گرفتار من نکن؛ تو اینجا را می شناسی ممکن است به خاطر من نتوانی در بروی، برو!
داخل توالت می شوند. او آفتابهای بر میدارد. کمیتهچی داخل حیاط توالت ایستاده است. داخل توالت می شود. به فاصلهای کوتاه بر می گردد رو به کمیتهچی:” فقط دل پیچه هست و بس. از آفتابه استفاده نکردهام.” و آفتابه را دست او می گذارد. او مطمئن از در خروجی که حفاظت می شود به داخل توالت می رود. فرصتی برای فکر کردن نیست، باید دل به دریا بزند. در زندگی لحظاتی است که جز با قبول خطر نمی توانی از پس آن در بیائی. لحظاتی که اگر اندک تعللی کنی، عمری برای آن تعلل حسرت خواهی خورد. اگر شده برای لحظهای بر گرده مرگ بنشینی و بگریزی، باید نشست! بسیاری از مرزهای زندگی را همین نشستن و ننشستن تعیین می کنند. چرا که می دانست اگر حال ننشیند، در زمانی نه چندان دور با دستهای بسته و از پای افتاده به دنبال او تا میدانگاهی اعدام خواهد رفت.
انتخاب می کند و به سرعت از حیاط بیرون می جهد. حیاط بزرگ مسجد را طی می کند و از در مشرف به بازار قیصریه خارج می شود. همه چیز در چشم به همزدنی اتفاق می افتد. از ترس است یا شهامت و یا سابقه مبارزه چریکی؟ فرقی نمی کند. مهم، جان به در بردن از مهلکه است. شهامت، نترسیدن نیست بلکه توانائی درافتادن با ترس است و یافتن راهی برای چیرگی بر آن.
از بازار خود را به کوچه امام جمعه، بعد به بازار پائین و به محله حسینیه می رساند. چنان ترسیده و هیجانزده است که قدرت برگشتن و نگاه کردن به عقب را ندارد. به سرعتی می دود که همه با تعجب به او نگاه می کنند. حداقل دو کیلومتر را در زمان کوتاهی پیموده است. در انتهای حسینیه به در خانه رفیقی می رود. مادر آن رفیق از پشت در می گوید که کسی در خانه نیست. چند هفته هست که پسرش از خانه رفته است. باز مسافتی طولانی را می دود. خطری نیست اما هیجانش بگونهای است که نمی تواند تصمیم بگیرد. از راه رفتن می ترسد؛ فکر می کند به دنبالش می دوند. به محله گونیه می رود، آن جا نیز کسی نیست. با وجودی که ردی از خود باقی نگذاشته اما در رفتن به خانهشان احتیاط می کند. وحشتزده است. سراغ یکی از دوستان قدیمی غیر تشکیلاتیاش می رود. او در خانه است. در را باز می کند. به محبت در آغوشش می کشد. موضوع را حدس زده است. نفسش بریده شده، سینهاش به سختی بالا و پائین می رود. بلافاصله او را همان جلوی در بر ایوان می خواباند و دو زرده تخممرغ را به دهانش می ریزد. هنوز قادر به تکلم نیست. می گوید:” دراز بکش! حرکت نکن!” لحظاتی بعد آرام می گیرد. او را سالهاست می شناسد و می داند که انسانی بیباک هست و فداکار.
– ” از دست کمیته فرار کردهام. باید مخفی شوم و بلافاصله از زنجان خارج شوم.”
دوستش طبق معمول خندهای می کند و می گوید:” در کوچه هیچ لشگری نمی بینم! باید توپچی می شدی! اما خودمانیم، عجب کاری کردی! ما تعدادی مهمان داریم نمی شود ترا داخل ببرم. به خانه یکی از آشنایان مطمئن می رویم تا دیرتر از شهر خارجات کنم.” با هم راه می افتند. در آنجا از او پذیرائی گرمی می کنند. با وجودیکه او را می شناسند و خودشان افرادی سیاسی نیستند، اما هراسی نشان نمی دهند. با کمک و از طریق آنها به دوستی دیگر پیغام می دهد که به دیدنش بیاید. ساعتی بعد او با یک کولهپشتی می آید. هیجانزده است. می گوید: ” می توانم ترا از راه طارم به شمال ببرم و بعد از مرز خارج شوی.” در کوله را باز می کند. دستههای اسکناس! – ” این تمام پسانداز من است اگر بیشتر لازم است می توانم قرض کنم.”
اشک چشمانش را پر کرده است: ” تمام بچههای تشکیلات زنجان را ترک کردهاند. کسی در زنجان نیست.”
با تاریک شدن هوا با یک ماشین خارج می شوند. در ابهر به خانه دوستی می روند. آنها خبری از ماجرا ندارند. شب همانجا می مانند و صبح اول وقت به طرف تهران حرکت می کنند. در کرج پیاده می شود و وداع می کند، وداعی که دیدار مجددش معلوم نیست، با مردی که تا آخرین لحظه دیدار مزاح کرد، خندید، بیآنکه از کشیدهشدن پایش به ماجرایی خطرناک در آن روزهای وحشت و ترور و بگیر و ببند خم به ابرو بیاورد. گاه کسانی در زندگی انسان ظاهر می شوند تا بار تعهد و مسئولیتی را بر دوش بگیرند که هر کسی قادر به انجام آن نیست. آن رفیق چنین بود، ترس او از فرار را به خنده بدل کرد و بیهراسی خود را در مقابل هراس او گذاشت تا آن لحظههای هیجان فروکش کند و همراه او تا رساندنش به جائی مطمئن از پای ننشست. مردی که در را گشود با مهر و یاری کرد با جان.
در کرج سراغ یکی از رفقایش می رود و از طریق او با تشکیلات تماس می گیرد. علیاصغر یکی از مسئولین تهران با یک ماشین پیکان سر قرارش می آید. خوشحال است با اندکی اضطراب. با لهجه شمالیش که آرام و تو دماغیست می گوید:” کاری کردهای کارستان، در این شرائط سخت بگیر و به بند برای روحیه تشکیلات تأثیر بسیار خوبی باقی می گذارد.”
مانند یک مسافرکش رانندگی می کند بدون آنکه به عقب برگردد صحبت را ادامه می دهد.” این مجله هفتگی را برای تو آوردهام. نشریه کار را صفحه به صفحه داخل دو برگ مجله گذاشته و چسپ زدهاند. ابتکار بچههای انتشارات است.” مجله را می گیرد. هرچند این کار به نظرش اندکی عجیب می رسد. چه تعدادی از این مجلهها میتوان تهیه کرد؟ شرائط جدیدی پیش آمده و بازی جدیدی شروع شده. در شرائط بحران هر کس ابتکار و نظر خود را به گونهای در تشکیلاتی که در حال فروریختن است جاری می کند. هرچند که عمر این ایدهها کوتاه باشد.
او را به خانه امنی می برند. حال ترس و هیجان به نوعی جای خود را به قهرمانی داده. همه از فرارش تمجید می کنند و او خود می داند بیشتر از آن که قهرمانی انگیزهاش بوده باشد، فرارش از ترس و نگرانی از شکنجه و زندان بود. فکر می کند، شاید بخشی از قهرمانیها محصول ترس باشند. مادرش وقتی خبر دستگیری او را می شنود تا صبح سر به سجده می گذارد و گریه می کند و دعا می خواند. او، این بیقراری مادر را می شناسد. خود را ناگزیر می داند او را ببیند. دیداری که قادر به توصیف آن نیست. مادر دست خود بر دیوار گرفته و به سختی سر پاست! نمی داند بخندد، خوشحالی کند یا گریه؟ و گریه امانش نمی دهد. در همان کوچه دست در گردنش می اندازد و به خود می فشارد:” پسرم دعاهای من ترا نجات داد و صدها بار دعائی خواندم که هیچ کس ترا نبیند. مستجاب شد! مستجاب شد و فرار کردی و آنها نتوانستند ترا ببینند! هرچند که میدانم باور نمی کنی! پسر می خندد و چشمهای گریان مادر را می بوسد. سالها بعد وقتی به مادر فکر می کند، یاد دعاهای او می افتد و قلبش به درد می آید و به شوخی پیش خود می گوید:
” مادر، دعایت بیش از اندازه بود طوری که هیچ کس هیچ وقت مرا ندید! “
ابوالفضل محققی