استثمار برخوردی فردی
پیشرفت برخوردی جمعی و آینده ساز
از دوران کودکی تا به امروز، در خیابانهای شهر و یا مکانهای دیگری، شاهد گروهی از اهالی بوده ایم که بطرق مختلف به آنچه “تکدی” یا عامیانه تر ” گدایی” می نامیم مشغول بوده و هستند.
تمام این افراد را مستقل از مکان و زمان و بروز بیرونی میتوان به دو دسته تقسیم کرد. اگر بخاطر داشته باشیم، بخشی بزرگ تکیه را بر “ترحم” عابرین و “بخشش” آنها میگذاشتند و برای این منظور هم از بروزهای مختلفی – حقیقی یا نمایشی- استفاده میکردند. برای چنین انتظاری باید وضعیت خود را “ترحم پذیر” و یا “تحریک پذیر” براساس معیار و عادتهای فرهنگی و رفتاری مخاطبین تنظیم میکردند، “ترحم” به جنبه عاطفی تکیه داشت و “بخشش” به جنبه غیرت و شخصیت افراد. بهرحال مخاطبین “ترحم” عموما گروههای مذهبی و شبه مذهبی را شامل میشدند، و مخاطبین “بخشش” عموما به گروههایی غیر از اینها عطف بودند. “ترحم برانگیزی” میتوانست یک اشگال حقیقی یا نمایشی و یا اغراقی مرکب از هردو اینها باشد.
و اما یک گروه دیگری داشتیم که بازهم از نظر عرف اجتماعی، “تکدی گر” محسوب میشدند ولی علل و عناوین متفاوتی، و حتا بروز های بیرونی مختلفی را داشتند. مثلا گروه “دراویش”، و یا “بی پناهان”، که به جوانب دیگری از مختصات مخاطبین عطف میکردند و حتا به انتخاب این موقعیت را برگزیده بودند. این دسته از ریشه دور سرگذشت بشر میآیند و اساسا در تجزیه و ترکیبها و شکل گیریهای مذاهب و ادیان بزرگ یا پیش درآمدهای اعتراضی اعتقادات و عقاید مستقر میآمدند. ویژگی اساسی اینها، بطریقی فقر ناشی از قناعت، و یا نوعی تبلیغ و اشاعه “بی اعتباری دنیا” بود و نه احتیاج واقعی به کمکهای مخاطبین. دسته نخست را میتوانیم “فقر” و دسته دوم را “بی پناهی” بنامیم.
ریشه “فقر” در مجموع احتیاج به توضیح ندارد، اما ریشه “بی پناهی” – که در اینجا مورد اصلی گفتگوست- جایی دیگر است. امروزه از واژه های مختلف برای نشاندادن آنها استفاده میشود. بهرحال در جوامع ماقبل صنعتی- سرمایه داری، دسته های “بی پناهی” از به حاشیه رانده شدگان و یا واماندگان از تعلق به روندهای بزرگ اعتقادات و عقاید –بقول امروز “اقلیت”- تشکیل شده بودند. در یهودیت، مسیحیت، و بالاخره در اسلام، “بی پناهی” های بسیار شکل گرفته اند. هرچه اینها فراگیر تر جمعیتی، جغرافیایی، و یا اعتقادی بودند، بهمان نسبت نیز “بی پناهان” بیشتری در آنها شکل گرفته است. اینها اغلب از تامین احتیاجاتشان برخودار بوده اند.
دهقانان آزاد و چه وابسته بزمین و بهمین ترتیب بردگان نیز از تامین احتیاجاتشان برخوردار بودند زیرا در میان مدت و بخصوص دراز مدت، چنین گروههایی – به اختیار و یا به زور- نمیتوانستند وجود داشته باشند. باصطلاح کولی ها نیز در همین وضعیت بودند.
اما دسته دیگری از “بی پناهان” ریشه در باصطلاح “جنبش حصارکشی” مقدمات وموجبات شکل گیری جامعه صنعتی و همراه جدایی ناپذیر نخستین اش، سرمایه داری در انگلیس برای نخستین بار، دارد. و اینها اصولا از دل تحول اشکال مالکیت ماقبل صنعت- سرمایه داری- زمین، آب، انسان، طبیعت- به مالکیت سرمایه داری، یعنی “ارزش”، که به شکل پول بروز پیدا کرده است، بیرون آمده اند. و تمام اشکال شرایط وجودی افراد و جامعه بمرور به این نوع مالکیت مبدل میگردد و عملا از دسترس مستقیم همگان خارج میگردد. چیزی که “جنبش حصارکشی” نامیده شده است عطف به این واقعه تاریخی است که مالکیت از نظر شکلی وبروز بیرونی نیز به انحصار کامل درآمد. مثلا اگر فردی گوسفندی، مرغی و یا گاوی داشت، کماکان میتوانستند از هرزمینی و چراگاهی استفاده کنند چون اینها “باز بودند” و نه تحت حصار و قفل و کلیدی حقیقی، مجازی، حقوقی، دولتی و انتظامی، بطریقی با مقاومت و زور بودند.
زمین از دهقان جدا شد، برده از زمین و برده دار جداشد، و دقیق تر بگوییم، وجود از شرایط تحقق وجود جدا شد. وجود “آزاد” شد، و “شرایط تحقق وجود” شدیدا به انحصار درآمد. مثلا در باصطلاح اصلاحات ارضی در ایران، زمین به دهقان داده شد اما شرایط کشت و کار به انحصار در آمد. از اینجاست که برای نخستین بار پدیده یی فراگیر تا همگانی بنام “بی پناهی” شکل گرفت. این روند به نام های “سلب مالکیت” و یا “پرولتاریزاسیون” نیز نمامیده شده است.
این آقای مارکس، در روند نقد اجتماعات ماقبل صنعت و سرمایه داری- که در شکل بروزی اروپای غربی “فئودالیسم” نامیده شده است- ظاهرا با الهام از ریکاردو- متوجه این قضیه میشود (قانون ارزش- کار). و “سرمایه” بنیادا میبایست به این جنبه میپرداخت، اما در جمع ایشان نه در شیوه یا روش بررسی، و نه در این زمینه به تعاریفی مشخص دست نیافت- ظاهرا عمر کوتاه و غلبه ضروریات “تغییر” بر “تفسیر” موجب شدند (البته پدر فلسفی او هگل نیز جدا کردن روش اش از موضوع اش را ظاهرا خود حل نکرده است). از سوی دیگر، فرد دیگری به این هسته دست یافته بود و در حوزه “تفسیر” برای “تغییر”، پیآمدهای آن را در “بالاترین مرحله” نشان داده است (ضرورت تفکیک لنین نظریه پرداز از لنین رهبر سیاسی، و بطور کلی نظریه پردازی از استنتاجات سیاسی و سیاستی از نظریه های پایه). هنوز مارکس و لنین و تجربیات اتحاد شوروی و انقلاب اکتبر زیر دست و پای این نکته به اینطرف و آنطرف پرتاب میشوند (از انگلس تا گرامشی، و بسیاری نویسندگان مشهور امروزایرانی و جهانی که اساسا میتوان “چپ فقر- پایه” نامید که موضوع مرکزی شان “ترحم و بخشش” است، در مقابل بی همتایی مارکس و لنین که میتوان “چپ بی پناهی- پایه” نامید که موضوع مرکزی شان جدایی و سلب وجود از شرایط تحقق وجود میباشد، چیزی که در حوزه برخورد فردی – لیبرال، بخطا استثمار نامیده شده است- “شانه راست” مانیفست).
اما این تفاوت “فقر” با “بی پناهی” که اولی همسن بشر است و توضیحات خاص و پاسخهای خاص خود را یافته است – در همین ایران خودمان صندوقهای صدقه کنار خیابانها- ولی دومی موضوع مناقشه ایست که حتا طرفداران آن اشخاص و وقایع را نیز رودروی همدیگر قرار داده است. از آن جمله، جنبشی که به سوسیال دموکراسی نخستین شناخته شده بود و بسیاری از تجزیه و ترکیب ها و انشعابات نیز نهایتا بر سر این درگیری بین “فقر” و “بی پناهی” شکل گرفته اند. بزبان دنیای دوران “انسان- طبیعت”، “فقر” یک مشگل است، اما از پس از رنسانس، و در عصر صنعت و پیشرفت (حتا در همین خود سرمایه داری موجود)، اولا “فقر” یک “مسئله” است، همانطور که “زنان” هم یک مسئله است، و نه دیگر مشگل یعنی “نمیدانیم و نمیتوانیم” و بهمین ترتیب نیز، “بی پناهی” که خود در دوران ما- عصر “بالاترین مرحله”- به مسئله همگانی تبدیل شده است، و اجبارا راه حل خود را نیز دارد و مستقر خواهد کرد. “بی پناهی” یعنی تمام شرایط بقاء و تداوم وجود فرد و گروههای اجتماعی، و کلا خود جامعه از این وجود ها منتزع شده اند، و حال نوبت سازماندهی جامعه براساس اداره همگانی این شرایط میباشد. به حاصل این برگرداندن شرایط تحقق وجود به خود وجود، “عدالت اجتماعی”، “سوسیالیسم” و “کمونیسم” نیز گفته میشود. اینجاست که “نوع علمی از غیر علمی” از یکدیگر تفکیک یافته و بشر از طریق روندی مختار از طبیعت، به خود و تامین اش میپردازد- شاید اینرا روندی “بازمالکیتی” و نه “ضد سلب مالکیت” بخوانیم و بدانیم صحیح تر باشد، زیرا اساسا از مسیر سلب مالکیت، یعنی جدایی شرایط تحقق وجود از خود وجود میگذرد.
انقلاب آمریکا، “شانه راست” مانیفست را به تحقق رساند، و انقلاب اکتبربه تحقق “شانه چپ” مانیفست پرداخته است. تجربیات عظیم چین و دوران مائو، تجربیات مینیاتوری در آسیا، و در اروپا و آمریکا، اساسا روی شانه “فقر” شکل گرفته اند و تحولات را تا شانه “بی پناهی” و حل آن رساندند، و تجربیات بی همتای اتحاد شوروی، با خواستگاه حل مسئله “بی پناهی” شروع شده اند، و بزرگترین تحول دوران ماست. انقلاب آمریکا دیوارساروجی ماقبل صنعت و سرمایه داری را شکافت و بالاخره فرو انداخت (شکست انگلیس و ممکن کردن انقلاب فرانسه)، و انقلاب اکتبر دیوار بتونی ماقبل سوسیالیسم را شکافت و امروز شاهد فروریختن آن هستیم. و ایندو امروز در چین در مسابقه هستند و جهان را به سوی انفجارتناقضات و تضادها و دیدن و یافتن پاسخ ها میکشند و میبرند. بهمین دلیل چین از یکسو بروز اوج سرمایه داریست و صنعت، و از سوی دیگر دروازه یی گشوده بسوی آینده- “شانه راست” و “شانه چپ” مانیفست در درگیریی فراگیر و همگانی که عملا جهانی- تاریخی شده است.
و اما ایران ما، مضمونا ایران نیز در چنین درگیریی دچار امده است، و تردید ها و دودلی ها از یکسو، و یقین ها و سرسختی ها از سوی دیگر روزگار و کشمکش هایش را رقم میزنند. اینگونه تحولات در سرگذشت بشر حداقل به سادگی اتفاق نیافتاده اند، اما شاید بحران همگانی جهانی، امکان جنگهای بزرگ برای پیشگیری این تحولات را تا همین چند سال پیش و بدهکاری جنگ به صلح برای باز پس گرفتن گذشته، آورده باشد- و امروز بهرحال باید عوض شد و عوض کرد، و یا عوض کرد و عوض شد- فراستی که آمریکا و بسیاری باید به آن برسند؛ پایان عصر تفسیرو درگیری عصر تغییر که روزگار ماست. ایران در گره گاهی عظیم و هولناک و امید بخش و آینده ساز به “دام” افتاده است – هم میشود رفت و ساخت، و هم ماند و باخت. ایران چکار خواهد کرد.