نوشتن از چیزهایی نامرئی که همواره بر شانههای خود حمل میکنیم هم آسان است و هم سخت. آسان است چون احساسی است فراگیر و سخت چون کلافی گره خورده و سترون در تار و پود جامعه…
بوی اسپند در هوا پیچیده و دود غلیظی فضا را فرا گرفته است. صدای دایره زنگی خودش را سُر میدهد وسط شلوغی جمعیت. آن وسط یک نفر دارد برای شادی میرقصد اما صورت رقصنده، وصلهی ناجور این تصویر زنده است، وصلهای که هیچوقت به قوارهی شادی نمینشیند؛ نه آن پسرک نوجوان که دایره میزند، و نه آن دخترِ بچهای که خودش را با آن آهنگ نصفه و نیمه تکان میدهد تا مردم برق نگاهشان به شادی بگراید و دست در جیب کنند… دلم میگیرد. داستان این شبها در کوچه پسکوچهها و خیابانهای این شهر همیشه همین است. دخترک با صدای فالْشِ دایرهزنگی آن نیمه جوانک میرقصد و با لبخندی تلخ و صورتی مبهوت، خودش را تکان میدهد… نوشتن از این لحظه و این روزها بهر دلیلی باشد؛ یک نشانه را با خود همیشه همراه خواهد داشت و آن واکاوی در اعماق جامعه است…
ادبیات ایران عجین است با کنایه، مجاز، استعاره، ایهام، رمز و نماد… و علت العلل آن شاید در این نهفته باشد که وقتی فضای فکری نا امن و نوعی از تعصب و اختناق دائر مدار اصلیست؛ اندیشه به دنبال جانشینهایی اینگونه خواهد بود… امری که صاحب نظرانِ خویش را طلب میکند و کاوش عمیق میخواهد در اعصار تاریخ…
«ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حال مردمان چون است… ^^»
همین چند روز پیش بود. بازارمحلی شهرمان پر بود از هیاهو! هر گوشه که میرفتی، مردم در تردد بودند. خیابانها پر از جنب و جوش بود و سروصدا…
سر چرخانده و دیده بودم که کمی آنسوتر، آقارضا حیرانِ رفت و آمد مردم است و ناظر آنهمه جنب و جوش… غوغای درونش را حس کرده بودم، کارگرِ کارخانه بوده…کمی بعد در قهوهخانهی قدیمی بازار، نشستهام روبهرویش و گوش و حواسم را به او دادهام که از اوضاع و احوال میگوید، از فقرِ دامنهدار وخُردکننده و از مطابقتنداشتن حقوق و دستمزد با هزینههای زندگی…! با آن موهای فرفریاش درست مقابلم نشسته است. گاه صورتش از غیظ، قرمز میشود و گاه صدایش بالا میرود… باز هم رنگ رخسارش به سرخی میزند و با لحن خشماگینی زیرلب میغرد «قصهی دستمزد ما کارگرا تو این مملکت، قصهی غمانگیزیه؛ هیچ جای دنیا، اینجوری نیست… حقوقا ریالیه، هزینهها دلاری… اگر از بد روزگار روزی آفت بیماری به جانت بزنه و کارَت به بیمارستان بکشه، عاقبت زندگیت با یک بیماری، با کرامت الکاتبینه و اگه پول درمانرو نداشته باشی به خاک سیاه نشونده میشی… بایس پیش عزیزانت، ذره ذره آب بشی تا نیمهشبی سرد یا غروبی غمانگیز، با دستِ باد، سرنوشتت خاموش بشه…»دلم از صحبتهایش گرفتهبود… راست میگفت… ادبیات بیش از آنکه از جامعه سخن بگوید، تصویری از اجتماعِ انسانی است. اما آنچه سیاست و سیاستمداران را غافلگیر میکند؛ جامعهی نامرئیست…. جامعه نامرئی وجود دارد اما آدمهایش هر روز از کنار ما میگذرند و زیرچشمی رفتار ما را میپایند و به نگاه ما که قادر به دیدنشان نیست؛ پوزخند میزنند. پوزخندی که گواهِ تُندری دیگر است…
پینوشت:
^. فوکوسFocus = نقطه کانونی، به وضوح تصویری در فیلمبرداری و نیز در نمایش گفته می شوند. به عبارت دیگر، تنظیم فاصله ی کانونی عدسی نسبت به موضوع در طول فیلمبرداری یک صحنه را فوکوس می گویند. اصطلاح سینمایی
^^. حافظِ شیرازی ۷۲۷ – ۷۹۲ ه ق
دی ۱۴۰۳، پهلوان
@apahlavan