مارکس سیاستمدار بود یا مبارز سیاسی؟ چپ ها برای این پرسش مچگیرانه و خودخواهانه راستگرایان دانشگاهی یک پاسخ دارند و آن این که در راه اهداف زحمتکشان، مبارز سیاسی بودن شرافتمندانه تر از هدف سیاستمداران لیبرال یا راستگرا برای کسب پست و مقام های فرصت طلبانه شخصی و دولتی است.
مارکس در سال ۱۸۶۵ در مصاحبه ای با دخترش به بعضی از پرسشهای او چنین جواب می دهد: “به هر چیز باید قدری شک کرد، هر عملی انسانی است و هیچ عملی غیرمنتظره نیست. صفات اصلی هر انسانی باید سخت کوشی و پایداری در کوشش باشد.”
او از موش مردگی و خزیدن انسان مطیع متنفر است، ساده لوحی انسان قابل گذشت است. وی از گوش بفرمانی و اطاعت و زیردست بودن انسان، احساس ناراحتی می کند و هرگاه در شرایط مبارزه قرار گیرد، احساس سرمستی می نماید. در میان صفات انسانی، او علاقه ای خاص به سادگی دارد.
در ادبیات غرب نویسنده مورد تنفرش مارتین توپر انگلیسی بود و شخصیت مورد علاقه اش در ادبیات، گرتشن معشوقه مفیتوس شیطان در نمایشنامه فاوست گوته است. قهرمانان مورد علاقه اش در تاریخ، اسپارتاکوس و کپلر، منجم آلمانی، بودند. سرگرمی مورد علاقه اش، “میان کتابها لول خوردن” است. از جمله شاعران مورد علاقه اش شکسپیر، آشیلوس و گوته اند. نویسنده مورد علاقه اش دیدرو فرانسوی است.
پلیس دولت پروس کوشید تا مارکس را در دوران دانشجویی یکی از “لاتهای جو روشنفکری” معرفی کند، چون او چند بار بدلیل حمل سلاح غیرمجاز، بدمستی، شلوغکاری و مزاحمت های شبانه و شرکت در دوئل های مرگ آور دانشجویی مجروح و بازداشت شده بود.
امروزه مارکس (۱۸۸۳-۱۸۱۸) را پدر آگاهی مدرن می دانند. او معلم روشنگری جامعه مدرن است و در پیشاپیش دانشمندانی مانند داروین و فروید قرار دارد. وی مفسر جامعه و نظام سرمایه داری است و آثارش از آغاز در خدمت فلسفه انقلاب جهانی بود. مارکس می گفت که فلسفه اجازه ندارد یکبار دیگر به خلق جهانبینی های ایده آلیستی بپردازد بلکه باید در عمل برای حرکت جهان و سیاست وارد عمل شود. برای حل معمای جهان باید عمل سیاسی و تجربه فلسفی با هم متحد شوند.
مارکس برای نخستین بار فلسفه را وادار نمود که به واقعیات اجتماعی هم نظری بیفکند. فلسفه نقد عمل روزی باید به عمل انقلابی تبدیل شود. مغز یک جنبش، فلسفه و قلب آن، طبقه کارگر است. فلسفه موظف به انجام اعمال مشخص است و نه خیالبافی هایی در باره حقیقت صوری.
مارکس بعد از هگل آخرین فیلسوف خالق سیستم فلسفی است. ماتریالیسم او خلاف ماتریالیسم فویرباخ، علمی، تاریخی و آته ایستی است. هگل خلقها را حامل جنبش دیالکتیکی می دانست و مارکس طبقات را عامل این حرکت بشمار می آورد. مارکس خالق نظریه ماتریالیستی تاریخ است و می گفت کمونیسم یعنی آموزش شرایط آزادی پرولتاریا و حزب باید آوانگارد طبقه کارگر گردد و اعضای آوانگارد انقلابی جنبش باید در یک حزب کمونیستی جمع شوند تا مفاهیم روشنگری را از خارج بدرون طبقه کارگر منتقل کنند و برای آزادی و برابری بشریت احتیاج به جنبشی است که مغزش فلسفه و قلبش پرولتاریا باشد.
او می گفت هر طبقه دارای ایدئولوژی خاص خود است و انتقاد اجتماعی اجباراً به انتقاد از ایدئولوژی کشیده می شود. هر مکتب فلسفی نوعی ایدئولوژی است، فلسفه سنت کلاسیک یعنی فلسفه پیشین بصورت ایدئولوژی طرح می شود. در مارکسیسم فلسفه همیشه موضوع نقد ایدئولوژیک بوده است. بیگانگی انسان را می توان از طریق حذف مالکیت خصوصی برطرف نمود.
مارکس مدعی بود که در دمکراسی حقیقی، دولت سیاسی از بین می رود. موضوع دکترای او “فلسفه طبیعی دمکریت و اپیکور” بود. او در آنجا به این نتیجه می رسد که آشتی میان دین و عقل غیر ممکن است. مارکس کمونیسم را تکمیل ناتورالیسم یعنی هومانیسم می دانست و هومانیسم کامل را برابر ناتورالیسم بشمار می آورد. او در نوشته ای “پیرامون موضوع یهودیان” بین آزادی سیاسی و آزادی انسانی فرق می گذارد و حتی اولی را بورژوایی معرفی می کند.
مارکوزه می گفت آثار مارکس بیشتر روشنگری فرانسوی است تا فلسفه آلمانی. راسل مدعی بود که او حق ندارد فلسفه خود را علمی بنامد چون دچار عملگرایی و مسائل روز زمان خود بوده است. گروه دیگری از منقدین مارکس، اشاره می کنند که او در غالب نظراتش اتوپیستی است. در نئومارکسیسم آثار جامعه شناسی او غالباً با فلسفه عوضی گرفته می شوند. راسل اشاره می کند که در غرب هیچ کدام از جنبشهای مهم کارگری نتوانستند از مسیر سوسیال دمکراسی فراتر رفته و به جنبش مارکسیستی برسند. مارکس در کتاب “خانواده مقدس” هنوز از نظرات آنارشیستی پرودون دفاع می کرد. هنوز بعضی از آثار او ناشناخته اند و مجموعه آثار منتشر شده او ناکامل است.
مارکس در جوانی مدتی مجذوب رمانتیسم زمان خود مانند آثار پوشکین و لرمانتوف بود، چون آنان آبستن نوگرایی بودند. او در اشعار دوران جوانی اش عملگرایی و تراژدیهای سرنوشت و زندگی انسان را مطرح نمود. مارکس اشاره می کند که زیر تأثیر کتاب “ماهیت مسیحیت” فویرباخ، ماتریالیست و ضد دین گردید و نخستین بار انتقاد صوری از دین نزد او تبدیل به انتقاد ریشه ای اجتماعی مشخص شد.
او زمانی که در سال ۱۸۴۳ به پاریس رفت تا علیه ارتجاع دولت پروس به مبارزه ادامه دهد از دمکرات انقلابی به کمونیسم روی آورد، چون متوجه شد که خدا و پول دو عنصر و شکل بیگانگی در ماهیت انسانی اند. بعدها انتقاد او از مذهب و دولت باعث شد که نتواند به شغل مورد علاقه اش یعنی استادی دانشگاه برسد.
محققین غربی امروزه اشاره می کنند که از جمله شاعران و نویسندگان و متفکران مورد علاقه مارکس دانته، آشیل، شکسپیر، گوته، دیدرو، لسینگ، هگل و بالزاک بودند. او شناخت کاملی از ادبیات کلاسیک یونان و روم باستان، ادبیات انگلیس، فرانسه، اسپانیا و آلمان داشت. مارکس می گفت که عشق را فقط باید در مقابل عشق مبادله نمود.
مارکس در دوران تبعید در شهر بروکسل، حزب کمونیست را فقط با ۱۷ نفر عضو تشکیل داد. بعد از مرگ او انگلس طی ۱۲ سال آخر عمر خود کوشید تا آثار سیستماتیک و دائره المعارفی او را بعنوان سوسیالیسم علمی تکمیل و منتشر کند. در باره کتاب “مانیفست کمونیست” ادعا می شود که در هیچ کتاب دیگری اینهمه عشق و تنفر تنگاتنگ و در کنار هم در رابطه با انسانها و آرزوهایشان مطرح نشده اند.
مارکس در مورد نظام سرمایه داری می گوید آزادی انسان مشروط به آزادی او از وابستگی های مالی و اقتصادی است. در این نظام هیچ تئوری غیر از روابط سودجویی و پول بی احساس میان انسان ها وجود ندارد. سرمایه فقط دنبال انباشت سود است، برای آن فرق نمی کند که بمب اتم بسازد یا برنجکاری در پلانتاژها و شالیزارها را تشویق کند.
در پایان باید یادآوری نمود که فعالیت روشنگری در جامعه نیاز به زمان و کار مداوم و پیگیر دارد و نه آن که همچون حملات ناپلئونی، ناگهانی و برق آسا باشد.