مصاحبه از نشریه جَکوبین
ترجمه نرگس
نام کارل مارکس اغلب با آن دسته از جنبشهای سیاسی انقلابی قرن نوزدهم و بیستم مرتبط است که خود را «مارکسیست» مینامیدند. شناخته شده ترین اثر مارکس احتمالاً مانیفست کمونیست است، جزوه سیاسی که مارکس با فریدریش انگلس در سال ۱۸۴۸ نوشت. ولی دستاورد برجسته مارکس تحلیل اقتصادی عمیق و دقیق سرمایه داری بود که او سالهای آخر عمر خود را صرف نوشتن آن کرد و در نهایت جلدهای اول، دوم و سوم کتاب سرمایه شد.
با گذشت بیش از ۱۵۰سال از انتشار جلد اول سرمایه، نظریههای اقتصادی مارکس همچنان به طور گسترده مورد بحث و بررسی، و نیز بدگویی و سوء تفاهم، قرار میگیرند. در همین زمینه نشریه جَکوبین با دیپانکار باسو، اقتصاددان دانشگاه ماساچوست امهرست، نویسنده کتاب منطق سرمایه: مقدمه ای بر اقتصاد مارکسیستی (انتشارات دانشگاه کمبریج، ۲۰۲۱گفتگویی داشته است. در این مصاحبه که ترجمه متن آنرا با کمی ویرایش در زیر میبینید؛ باسو متمایز ترین و مهم ترین مباحث اقتصاد مارکس را، خلاصه کرده است.
کِیل بروکس (جَکوبین): چه چیزی اقتصاد مارکسیستی را از سایر سنت های اقتصادی متمایز میکند؟
دیپانکار باسو: حداقل سه عنصر متمایز وجود دارند. یکی اینکه اقتصاد مارکسیستی مطالعه سرمایه داری را در جریان گستره تاریخ قرار می دهد. سرمایه داری را یکی از اشکال سازماندهی تولید اجتماعی و جامعهای با تقسیمات طبقاتی میداند، درست مانند فئودالیسم و جوامع برده محور. بنابراین، اولین ویژگی متمایز اقتصاد مارکسیستی این است که میکوشد بفهمد چگونه جامعه طبقاتی سرمایه داری به استثمار میانجامد و مبتنی بر استثمار است.
دوم، اقتصاد مارکسیستی به سرمایه داری به عنوان یک سیستم متناقض نگاه می کند. این گوشه ای از کارِ مارکس است، همان جایی است که مارکس جنبه های مثبت سرمایه داری را در مقایسه با شیوه های تولید قبلی برجسته می کند. این جنبه مثبت سرمایه داری ثروت عظیمی را تولید میکند که اگر به درستی توزیع شود، میتواند نیازهای اکثریت جمعیت را برآورده کند – اما به دلیل نحوه سازماندهی روابطِ سرمایه داری این اتفاق نمیافتد. پس این جنبه متناقض وجود دارد: اینکه سرمایه داری تولید نیروی کار را افزایش می دهد و ایجاد ثروت عظیم را ممکن می سازد. اما از آنجا که انگیزه آن تولید سود است و نه پاسخگوئی به نیازهای انسانی، در نهایت نیازهای اجتماعی نظام خود را برآورده نمی کند.
سومین عنصر و آنچه آن را از سایر سنت های اقتصادی متمایز می کند، تمرکزش بر مقوله بحران است. تحلیل مارکس از سرمایه داری همیشه تاکید بر این داشت که سرمایه داری یک سیستم بحران زا است. اگرچه در دوره هایی همه چیز به نظر عادی و درست است، ولی همزمان اگر به زیر سطح نگاه کنیم، متوجه میشویم که یک بحران در حال رشد است و این روند تقریبا همیشه ناگزیر به سوی انفجار و بحران می رود. بنابراین اگر به تاریخ سرمایه داری نگاه کنیم، میبینیم که هر سه یا چهار دهه یک بار گرفتار یک بحران عمیق می شود.
در نوشتههای مارکس، شما هرگز مقوله ای در رابطه با نابودی نهایی سرمایه داری نخواهید یافت. در مورد گرایشهای مختلفی که سرمایه داری را به سمت بحران سوق میدهند بحثهای فراوانی موجود است، اما اینکه چگونه بحران حل میشود و چه چیزی از آن ظهور خواهد کرد، پیش بینی نشده است. نتیجه پایانی تنها با دست آوردهای کنشگری اجتماعی گروه های بزرگی از مردم حاصل خواهد شد.
کِیل بروکس: بدیهی است که کتاب شما اولین معرفی اقتصاد مارکسیستی نیست. اما برخلاف دیگر کتب کلاسیک که به اقتصاد مارکسیستی میپردازند، شما بخش زیادی از کتاب خود را بر اساس همان روند منطقی که مارکس در سرمایه استفاده کرده، بنا کرده اید. آیا می توانید توضیح دهید که استدلال مارکس چگونه شکل گرفته است؟
دیپانکار باسو: بین سالهای ۱۸۵۷-۱۸۵۸، زمانی که او بطور جدی شروع به نوشتن سرمایه کرد، و سال ۱۸۶۵، زمانی که او کم و بیش اولین پیشنویس های کتابش را تکمیل کرده بود، میبینیم که مارکس از چندین راه مختلف برای سازماندهی و ارائه کارش عبور میکند.
آنچه سرانجام اهمیت پیدا میکند از دو ایده مهم مارکس سرچشمه می گیرد. ابتدا، او پس از مطالعه تقریباً یک دهه ای سیستم سرمایه داری درمی یابد که تمرکز کار او بر مقوله سرمایه خواهد بود. منظور او از «سرمایه» سیستمی بود که در آن مبالغی پول به بازار میآید، کالاها خریداری میشوند، با کالاهای خریداری شده برخی کالاها تولید میشود – و یکی از کالاهای مهم نیروی کار است – و در پایان کالاهای تولید شده در ازای پول فروخته میشوند. این سیستمی است که بر پایه نیاز به تولید پول بیشتر از طریق سرمایه گذاری پول سازماندهی شده است.
این فرآیند که مارکس آن را «ارزش برای تولید ارزش بیشتر» یا «ارزش در حرکت» مینامد، عصاره درک او از کلمه «سرمایه» است. درک مارکس این بود که سرمایه داری نمایش این پویایی، این منطق، و این نیاز است. به همین دلیل، مفهوم محوری که او در کتابش مطالعه کرد تنها سرمایه میتوانست باشد.
نکته دوم در دنباله همین درک او، این است که اگر او میخواست تحلیلی از منطق سرمایه به خوانندگانش ارائه کند، نمیبایست از مسیر تاریخی ظهور سرمایه داری پیروی کند، بلکه میبایست از منطق مفاهیمی پیروی کند که برای درک ساختار اجتماعی و پویایی نوع سرمایه داری که در زمان مارکس وجود داشت، ضروری هستند. به همین دلیل است که او روایتی تاریخی ارائه نکرد، بلکه به جای آن یک ساختاری مفهومی ارائه کرد.
علاوه بر این، ساختار مفهومی که او ارائه میدهد در آنچه «سطوح مختلف انتزاع» (abstraction) مینامید، سازماندهی شده. علوم اجتماعی، همانند هر علم دیگری، از انتزاع مقوله های مختلف پیرامون یک پدیده سعی به رسیدن به آنچه که پایه و منطق آن سیستم را تشکیل میدهد، استفاده میکند. این همانی روشی است که مارکس در سطح اول انتزاع استفاده کرد و آنرا «سرمایه به طور کلی» نامید.
آنجا او میخواست رابطه متقابل دو عنصری که سرمایه داری را تشکیل میدهند – از یک طرف سرمایه یا پول، از طرف دیگر کار – درک کند و ببیند چگونه رابطه بین این دو باعث ایجاد گرایشهای مختلف در سرمایه داری میشود.
جلدهای اول و دوم سرمایه در چنین سطح بالای انتزاع سازماندهی شده اند. آنچه مارکس در اینجا انتزاع می کند دو چیز است. اولی واقعیت رقابت است، یعنی این که در سرمایه داری یک بلوک سرمایه وجود ندارد، بلکه افراد سرمایه دار وجود دارند که با یکدیگر رقابت می کنند. دوم این که در سرمایه داری پدیده اعتبار وجود دارد که به موجب آن بانک ها می توانند اعتبار را در اختیار سرمایه داران قرار دهند، که آنها به نوبه خود می توانند اعتبار را در اختیار خانوارها قرار دهند.
سپس در جلد سوم سرمایه، او مطالبی را که قبلا انتزاعی بررسی کرده به تحلیل در می آورد. بنابراین وقتی که به پایان جلد سوم برسیم، منطق سرمایه را در سطحی بسیار انتزاعی و جوهری درک کردهایم! و نیز متوجه شدهایم که وقتی سرمایه به سطوح پایینتری از انتزاع، جایی که رقابت بین سرمایه داران هست، میرسد مقوله اعتبار نیز نقش مهمی بازی میکند.
کِیل بروکس: یکی از ویژگی کار مارکس نظریه ارزش است. آیا می توانید مبانی تئوری ارزش کارِ مارکس را توضیح دهید؟
دیپانکار باسو: مسئله ارزش در تفکر اقتصادی محوریت دارد و مدتهای طولانی مطرح بوده است. این مسئله با یک پدیده ساده شروع می شود. اگر دنیای کالاها که در آن چیزها خرید و فروش میشوند را مشاهده کنیم، متوجه میشویم که در بازار، یک کالا، با نسبتی خاص، با کالای دیگر مبادله میشود. مثلا، میگوییم قیمت یک میز چهل دلار و قیمت یک پیراهن بیست دلار است. این در واقع به این معنی است که دو پیراهن را می توان با یک میز تعویض کرد.
این شکل مبادله یک کالا با کالای دیگر مدتهای بسیار طولانی است که وجود دارد، و نظریه پردازان اقتصادی پرسیده اند زیربنای پدیده مبادله چیست. مفهوم ارزش پاسخی است به این سوال: چگونه می توان پدیده مبادله را توضیح داد؟ در تاریخ تفکر اقتصادی، شاهد دو رویکرد گسترده هستیم. یکی رویکرد ذهنی است – این رویکرد اقتصاد نئوکلاسیک است. سپس سنت قدیمیتری وجود دارد که به نوشتههای آدام اسمیت، دیوید ریکاردو و کارل مارکس برمیگردد، که پاسخ بسیار متفاوتی به این سؤال ارائه میدهد.
پاسخی که توسط اقتصاددانان کلاسیک ریکاردو، اسمیت و مارکس داده میشود این است که آنچه میتواند پدیده مبادله را توضیح دهد و آنچه که ارزش کالاها را توضیح میدهد مقدار نیروی کاری است که برای تولید کالاها صرف شده است. این پاسخ آن سنت تفکر اقتصادی است که به عنوان نظریه ارزش کار بیرون آمده.
از سوی دیگر، سنت نئوکلاسیک که از دهه ۱۸۷۰ مورد توجه قرار گرفت، به این سوال با نگاه به آنچه که «سودمندی» (utility) می نامد پاسخ می دهد. پاسخی که ارائه می دهد این است که کالاها با نسبت های خاصی با یکدیگر مبادله می شوند زیرا کالاهای مختلف سطوح مختلفی از سودمندی را برای خریدار فراهم می کند.
البته سودمندی یا فایده توسط متفکران کلاسیک هم به عنوان یکی از مشخصات یک کالا شناخته می شد. اما آنها همچنین متوجه بودند که کالا یک جنبه دیگر نیز دارد و آن این است که کالاها را می توان با یکدیگر مبادله کرد. وقتی آنها دیدند که آنچه واقعیت مبادله را توضیح میدهد سودمندی یا فایده نیست، بر آن شدند که یک تئوری عینی (objective theory) از ارزش ارائه دهند. به این جهت، آنها به روند تولید و به مقدار نسبی نیروی کاری که برای تولید انواع کالاها مصرف شده نگاه کردند و پاسخ آنها این شد که مقدار نسبی کاری که برای تولید کالاها صرف شده، می تواند برای محاسبه ویژگی های کیفی و کمی مبادله استفاده شود.
به همین دلیل است که پاسخ آنها با پاسخ اقتصاددانان نئوکلاسیک که بر سودمندی یا فایده، که یک ویژگی ذهنی (subjective feature) است، تکیه می کنند متفاوت است. زیرا میزان سودمندی یا فایده ای که هر کس از مصرف یک کالای خاص به دست میآورد به خود او بستگی دارد. بستگی به محیط اطراف شخص، وضعیت زندگی او، اینکه این شخص خوشحال است، آیا هوا بارانی است، دارد. همان بستنیای که مصرف میکنیم، بسته به اینکه روز بسیار گرم یا سرد باشد، برای ما فواید متفاوتی دارد. پس فایده در واقع یک پدیده ذهنی است و تئوری ارزش اگر فقط از فایده نشأت بگیرد یک تئوری ذهنی (subjective theory) از ارزش است.
در حالیکه آن نوع نظریه ارزش که از مقدار کاری که برای تولید یک کالا صرف شده است، برگرفته شده، یک نظریه عینی ارزش است زیرا تولید یک واقعیت عینی است. نیروی کاری که برای تولید مصرف می شود و مقدار نیروی کاری که برای تولید کالاهای مختلف مصرف میشود یک واقعیت عینی است. اینکه ما چگونه این ارزش را اندازه گیری کنیم سوالی متفاوت است. ممکن است در برخی موارد اندازه گیری دقیق مقدار کاری که برای تولید یک کالا صرف شده است دشوار باشد. اما به هر حال، این یک نظریه عینی ارزش است.
آن تئوری ارزش کار، که ادعا میکند ارزش کالاها مربوط به میزان جذب کار مولد جامعه است، همانی بود که مارکس از اقتصاددانان کلاسیک گرفت. اما او سپس تفاوت های ظریف بیشتری را وارد کرد. او پرسید: «آیا میتوانیم در مورد نیروی کاری که برای تولید کالاها صرف شده و از این طریق ارزش ایجاد میکند، چیز بیشتری بگوییم؟» او در آنجا مفهوم کار انتزاعی را مطرح کرد و گفت که این کار انتزاعی است و نه کار واقعی که ارزش یک کالا را ایجاد میکند.
او همچنین مفهوم کاری که از نظر اجتماعی ضرورت دارد (socially necessary labor) را مطرح کرد. مارکس می گفت که در هر مقطع زمانی، با توجه به تکنولوژی تولید و شدت کار، مقدار کار مورد نیاز برای تولید یک واحد از هر کالا کم و بیش ثابت خواهد بود. این همان چیزی است که او آن را « کار اجتماعی ضروری» که برای تولید کالا لازم هست می نامد. پس او میگوید، وقتی به ارزش فکر میکنیم، باید به بافت اجتماعی، تکنولوژی موجود و شدت کار، که میزان نیروی کار مورد نیاز را مشخص میکند، فکر کنیم.
و در آخر، مارکس آگاه بود که ما نمیتوانیم یک ساعت کار یک کارگر ماهر را با یک ساعت کار یک کارگر غیرماهر مقایسه کنیم. به همین دلیل او گفت که باید یک راه مفهومی مطمئن برای تبدیل واحدهای کار پیچیده به واحدهای کار ساده وجود داشته باشد. پس هر زمان که این سه مفهومِ کار برای ضرورت اجتماعی، کارِ انتزاعی، و تقلیل کارِ پیچیده به ساده را بررسی کردیم، درک پایه ای بسیار محکمی از نوشتههای مارکس برای یک تئوری ارزشِ مبتنی بر مقوله کار خواهیم داشت.
کِیل بروکس: بخش اعظم جلد اول کتاب سرمایه به توضیح پدید آمدن ارزش اضافی و اهمیت آن در فرآیند انباشت سرمایه اختصاص دارد. آیا می توانید اهمیت مفهوم ارزش اضافی را در تحلیل مارکس توضیح دهید؟
دیپانکار باسو: مفهوم ارزش اضافی برای مارکس از دو طریق قابل توجه است. اولین مورد این است که مارکس تحلیل اقتصادی خود را در درک وسیعتر از تاریخ جای داده، چیزی که او آن را «درک ماتریالیستی تاریخ» یا «ماتریالیسم تاریخی» مینامد. در درک ماتریالیستی تاریخ، سرمایه داری به عنوان یکی از اشکال جامعه طبقاتی درک می شود. در جامعه طبقاتی، یک طبقه برای تصاحب کار طبقه دیگر تلاش می کند. این همان روندی بود که در آن پدیده استثمار توسط مارکس درک شد.
مارکس می خواست پدیده استثمار را به روشنی درک کند و سپس برای خوانندگانش توضیح دهد که چگونه در یک جامعه طبقاتی این پدیده عمل می کند. مارکس در صدد بود تا استثمار در فئودالیسم، که درک آن به خاطر شفافیتش بسیار آسان بود، را در کنار عملکرد بسیار پیچیدهتر استثمار در سرمایهداری قرار داد.
برای ارائه یک تحلیل بسیار ساده، مثلا، توضیح میداد که در فئودالیسم اجرای قانون سبب میشد که رعیت چهار روز در هفته را در زمین ارباب کار کند و سه روز در زمین خود. بنابراین چهار هفتم وقت رعیت به ارباب اختصاص داده میشد. در این سیستم واقعیت استثماری که به موجب آن ارباب ثمره کار رعیت را تصاحب میکرد روشن بود.
مارکس مدعی بود که همین پدیده در سرمایه داری نیز در حال وقوع است. اما چیزی که این پدیده را پنهان می کند این واقعیت است که این روند از طریق فرآیند بازار و مبادله میانجیگری می شود. در سرمایه داری، طبقه کارگر قدرت کار خود را در ازای دستمزد به سرمایه دار می فروشد. مارکس میخواست نشان دهد که وقتی سرمایهدار از نیروی کاری که خریده استفاده کرده و کالایی را تولید و سپس در بازار میفروشد، در این روند او میتواند ارزش بیشتری نسبت به آنچه به کارگر به شکل دستمزد پرداخت کرده، تصاحب کند.
این تفاوت، که به عنوان سود کل طبقه سرمایه دار معرفی شد، همان چیزی است که مارکس به عنوان ارزش اضافی درک می کرد. این احتمالاً مهمترین ویژگی مفهوم ارزش اضافی بود، زیرا با نمایش دقیق اینکه سیستم مبادله مبتنی بر بازار نیز می تواند منجر به پیدایش و تصاحب ارزش اضافی یک طبقه توسط طبقه دیگر شود – تصاحب ارزش اضافی توسط طبقه سرمایه دار از دست طبقه کارگر – مارکس با روشی دقیق نشان داد که سرمایه داری نیز بر اساس استثمار یک طبقه توسط طبقه دیگر بنا شده، درست مانند جوامع طبقاتی قبلی.
نکته دوم این بود که مارکس فهمید که از دیدگاه کلان (macro perspective)، تولید، تحقق (realization) و توزیع ارزش اضافی، مهم ترین عنصر پویای نظام سرمایه داری است. سرمایه داری در پی کسب سود است، و منبع سود ارزش اضافی است. به همین دلیل آنچه طبقه سرمایه دار با ارزش اضافی که به شکل سود دریافت می کند، انجام می دهد، تأثیر مستقیمی بر چگونگی تکامل این سیستم در طول زمان دارد. مارکس همچنین استدلال کرد که گرایشهای متمایل به بحران (crisis tendencies)که در نظام سرمایهداری ظهور میکنند یا با تولید ارزش اضافی مربوطند و یا با تحقق ارزش اضافی.
مفهوم ارزش اضافی هر دو نقش را ایفا کرد. اول، تأکید می کرد که سرمایه داری یک جامعه طبقاتی است و در نتیجه بر استثمار کارگران توسط سرمایه داران استوار است، به این معنا که بخشی از ارزشی که طبقات کارگر میآفرینند توسط طبقه سرمایه دار بُرده یا تصاحب میشود بدون اینکه در ازای آن چیزی بدهد. دوم، پویایی این سیستم، به شمول گرایشهای متمایل به بحران آن، از دو حوزه پدید می آید، اول آنجایی که ارزش اضافی تولید می شود و دیگری جایی که از طریق فروش به صورت کالا تحقق پیدا میکند.
کِیل بروکس: جلد اول سرمایه در پایان به یک اوج بزرگ می رسد، جایی که مارکس در حال توصیف فرآیند انباشت است. این پویایی مرکزی (central dynamics) توسعه و رشد سرمایه داری است. آیا می توانید توضیح دهید که انباشت سرمایه برای مارکس چه معنایی دارد و در همین رابطه، نظریه او در مورد بیکاری مداوم چیست؟
دیپانکار باسو: یک راه انتزاعی برای درک جامعه سرمایه داری این است که با سرمایه دار یا طبقه سرمایه دار شروع کنیم که با مبالغی پول وارد بازار می شود و از آن پول برای خرید دو نوع کالا استفاده می کند: اول نیروی کار – توانایی کار – و دوم همه احتیاجات غیر کارگری دیگر که در تولید از آنها استفاده می شود. سپس با سرمایه دار به داخل کارخانه سفر می کنیم، جایی که سرمایه دار این دو عنصر را به هم نزدیک می کند، و پس از نزدیکی آنها، کالا تولید می شود، و سرمایه دار یک بار دیگر به بازار باز می گردد – این بار نه به عنوان خریدار بلکه به عنوان فروشنده، زیرا او کالاهای تمام شده را با خود دارد. سپس او آنها را می فروشد.
در این فرآیند، سرمایهدار به پولی بیشتر از آنچه در آغاز داشته میرسد، و این مقدار پول اضافی بیان پولی همان ارزش اضافی است. این بخشی از زمان کار بدون دستمزد کارگرانی است که در واقع کالاها را تولید می کنند. وقتی این را فهمیدیم، مارکس این سوال را می پرسد: سرمایه دار با این مقدار پول اضافی که توانسته از طبقه کارگر استخراج کند، یعنی زمان کار بدون مزد طبقه کارگر، چه می کند؟
پاسخ مارکس این است که بیشتر ارزش اضافی که محقق شده به فرآیند تولید برمی گردد تا ارزش اضافی بیشتری تولید کند. و در پایان یک چرخه دیگر، دوباره سرمایه گذاری می شود تا ارزش اضافی بیشتری تولید کند. سرمایهگذاری مجدد ارزش اضافی در فرآیند تولید با هدف تولید ارزش اضافی بیشتر همان چیزی است که مارکس به آن «انباشت سرمایه» میگوید.
فرآیند انباشت سرمایه ظاهرا با یک معما ختم میشود. فرض کنیم که سرمایه داران تمام سود خود را دوباره در تولید سرمایه گذاری کنند. در این صورت، اتفاقی که خواهد افتاد این است که مقیاس تولید بالا می رود و تقاضا برای نیروی کار افزایش می یابد. اگر این اتفاق در برهه های زمانی سه ماهه و سالانه ادامه یابد، تقاضا برای نیروی کار در نهایت از عرضه نیروی کار پیشی خواهد گرفت. وقتی که این اتفاق بیفتد، دستمزد واقعی طبقه کارگر شروع به بالا رفتن خواهد کرد و اگر این روند ادامه پیدا کند، در نهایت سود به تدریج مصرف خواهد شد. اگر جلوی این روند گرفته نشود، در موقعیت افراطی، سود به صفر خواهد رسید.
این به یک معما منتهی می شود زیرا هدف سیستم سرمایه داری تولید سود است. اگر پویایی درونی سیستم ما را به وضعیتی سوق دهد که در آن سود به صفر برسد، این در همان پویاییِ عمیقا متناقضی که در سرمایه داری پنهان است نمایان میشود. پس مارکس میپرسد: آیا مکانیزمی در اختیار سرمایه داری هست که مراقب باشد که تقاضا برای نیروی کار تا حدی افزایش نیابد که شروع به مصرف سود کند و در نهایت، سود را به صفر بکشاند؟ و پاسخ مارکس آری است. مکانیزمی که او درباره آن صحبت می کند همان چیزی است که او آن را «ارتش ذخیره کار» یا «جمعیت مازاد نسبی» (relative surplus population)می نامد.
ارتش ذخیره کار بخشی از طبقه کارگر است که در حال حاضر توسط شرکت های سرمایه داری به کار گرفته نمی شود، اما به طور بالقوه برای به کارگیری در مواقع لزوم در دسترس است. مارکس میگوید ارتش ذخیره کار را میتوان متشکل از سه بخش دید. اولین بخش، که او آن را ارتش ذخیره کار «شناور» می نامد، بخشی از طبقه کارگر است که بین اشتغال و بیکاری حرکت می کند. گاهی اوقات آنها شاغل هستند و سپس وقتی رکودی رخ می دهد یا شرکتی تعطیل می شود، اخراج و بیکار می شوند.
یک عنصر دوم و بزرگ ارتش ذخیره کار هم هست که مارکس آن را ارتش ذخیره «نهفته» می نامد. این قسمتی از طبقه کارگر است که هنوز توسط سیستم سرمایه داری مورد استفاده قرار نگرفته، اما به طور بالقوه در دسترس است. در اینجا او دو بخش جمعیتی مهم را در ذهن دارد. اولی دهقانان مولدی هستند که مالک زمین های کوچکند و می توانند درآمد کافی تولید کنند تا نیازی به فروش نیروی کار خود در بازار های دور نباشند. دوم کار خانگی عمدتاً زنانی است که برای مدتی طولانی خارج از نیروی کار بوده اند. سرمایه، در صورت نیاز می تواند از این بخش نیروی کار بگیرد.
بخش سوم، ارتش ذخیره کار «راکد» است. این بخشی از طبقه کارگر است که واقعاً از سیستم خارج شده است: کارگرانی که یا مهارت های خود را از دست داده اند یا به دلایل مختلف از جستجو برای کار دست کشیده اند. همه اینها با هم ارتش ذخیره کار را تشکیل می دهند.
و در فصل بیست و پنجم از جلد اول سرمایه، مارکس نشان می دهد که نوسانات در ارتش ذخیره کار همان مکانیسم اولیه ای است که حرکت دستمزد واقعی را تحت کنترل نگه می دارد و اطمینان ایجاد میکند که افزایش دستمزدهای واقعی به حدی نرسد که سود به طور کامل از بین برود. این یک مفهوم بسیار مهم و انقلابی بود زیرا به این واقعیت اشاره میکرد که بیکاری در تار و پود نظام سرمایهداری بنا شده است.
اگر چه سرمایه داری میتواند مشکل بیکاری را برای دوره های کوتاهی حل کند، ولی در بازه های زمانی طولانی، بیکاری به عنوان یکی از ویژگی های سرمایه داری وجود خواهد داشت. زیرا اگر آن مکانیسم موجود نباشد، سرمایه داری در معرض خطر خواهد بود چون هیچ راهی برای تضمین جلوگیری از افزایش دستمزدها، تا حدی که سود به صفر برسد، وجود نخواهد داشت.
کِیل بروکس: افراد دارای تفکر سیاسی باید پیامدهای موافقتشان با این تحلیل را بشناسند، اینکه بیکاری یک پدیده پایدار در سرمایه داری است و این که از انباشت برآمده است. این مهم است، بخصوص وقتی که به پیشنهادهای مختلف سوسیال دمکراتیک مینگریم و یا به تاریخچه تلاش برای ایجاد اشتغال کامل فکر میکنیم، و به موانعی که در مقاطع کلیدی تاریخی وجود داشته؛ یا زمانی که به شکست کینزینیسم در دهه ۱۹۷۰ برای توضیح رکود تورمی جاری فکر می کنیم. مهم است که نیروی محرک این روند همین مقوله انباشت است – و نه درخواست بیش از حد کارگران، آنطور که گاهی می شنوید – که در نهایت آنرا به سوی رکود هدایت میکند.
مارکس یک انقلابی سیاسی مادام العمر بود که مقدار زیادی از بخش پایانی عمر خود را صرف کمک به جنبش های سیاسی طبقه کارگر کرد. همزمان، او میگفت محدودیتهایی که برای افزایش دستمزد وجود دارد، بدان معنا نیست که شما این کار را انجام ندهید، بلکه باید راه حلی سیاسی برای مقابله با این ساختارهای عینی اقتصادی که از سرمایه داری جدایی ناپذیر هستند پیدا کنید.
برای اکثر خوانندگان، داستان اینجا به پایان می رسد زیرا پیش از جلد اول کتاب سرمایه را نمی خوانند. اما من می خواهم اکنون به جلد دوم بپردازیم. آیا می توانید اهمیت گردش و تحقق ارزش اضافی و همچنین چگونگی درک مارکس از رشد اقتصادی در سرمایه داری را توضیح دهید؟
دیپانکار باسو: در جلد اول سرمایه، سؤال مارکس این است که ارزش اضافی چگونه تولید می شود و طبقه سرمایه دار با آن ارزش اضافی چه می کند. بنابراین یک بخش توضیح چگونگی تولید ارزش اضافی است. بخش دیگر انباشت سرمایه است، که زمانی اتفاق می افتد که ارزش اضافی دوباره سرمایه گذاری شود.
در این تحلیل، مارکس از یک موضوع مهم به انتزاع رسیده بود: ارزش اضافی تنها زمانی میتواند تحقق یابد و به بخشی از پول سرمایهداران تبدیل شود که کالاهایی که با نیروی کار تولید شدهاند در بازار به قیمت مناسب فروخته شوند. در جلد دوم، او به این سؤال باز میگردد: چگونه است که نظام سرمایهداری قادر است کالاهای زیادی تولید کند و سپس اطمینان یابد که همه آن کالاها به قیمتهایی خریداری میشوند که برای تحقق همه ارزش لازم اند؟ مارکس در دو سطح به این موضوع پاسخ می دهد.
در سطح کلی، نکته اصلی که او میخواهد به آن اشاره کند این است که وقتی به مجموعه کالاها نگاه میکنیم که در یک کشور سرمایهداری در یک دوره زمانی، مثلاً یک سال، تولید شدهاند، متوجه میشویم که همه آن کالاها یا توسط طبقه سرمایه دار یا توسط طبقه کارگر خریداری خواهند شد (اگر در حال حاضر از دولت و تجارت بین المللی انتزاع کنیم). بنابراین طبقه سرمایه دار بخش هایی از آنچه را که تولید کرده اند به عنوان نهاده هایی که در فرآیند تولید خود استفاده خواهند کرد، از یکدیگر خریداری خواهند کرد.
بنابراین، سرمایهداران بخشی از آن مجموعه کالا را مستقیماً از یکدیگر خریداری خواهند کرد. بخش دیگر، که توسط طبقه کارگر خریداری خواهد شد، نیز در نهایت توسط خریدهای طبقه سرمایه دار به حرکت در میآید. چرا؟ زیرا این طبقه سرمایه دار است که تصمیم می گیرد که چه مقدار نیروی کار استخدام کند. وقتی نیروی کار شاغل است، کارگران مزد\ دریافت می کنند. با آن مزد، کارگران برای نیازهای مصرفی خود کالا می خرند. پس این سرمایهداران هستند که تصمیم میگیرند چقدر سرمایهگذاری کنند و چه مقدار کالا تولید کنند و این در نهایت تعیین میکند که آیا همه کالاهایی که تولید شده خریداری میشوند یا خیر.
در مجموع، اگر طبقه سرمایه دار مایل به سرمایه گذاری کافی باشد، اقتصاد سرمایه داری قادر خواهد بود همه تولیدات را با قیمتی مناسب برای تولید و تحقق ارزش اضافی، خریداری کند. به همین دلیل تهیه یک تئوری نیرومند سرمایه گزاری در سیستم سرمایهداری، از دیدگاه مارکس بسیار مهم بود. مارکس این پروژه را در جلد دوم به پایان نرساند، و من فکر می کنم دانشمندان مارکسیست باید روی این موضوع کار بکنند.
دومین بعدی که از خلال آن مارکس سعی کرد همین سوال را بررسی کند، برای درک این بود که ببیند اگر به اقتصاد در حالت تقسیم شده به آنچه او «بخش» های مختلف مینامید فکر کنیم، چه میبینیم. مثلا فرض کنید دو بخش هست: یک بخش ماشین آلات تولید می کند، بخش دیگر کالاهای مصرفی تولید می کند. وقتی کمی به آن فکر کنیم، برایمان واضح است که مجموعه اقتصاد سرمایه داری، که به این دو بخش تقسیم شده است، تنها در صورتی قادر به تولید و فروش همه چیزهایی که تولید می کند هست که بین تعداد ماشین های تولید شده و تعداد کالاهای مصرفی تناسبی وجود داشته باشد.
شما نمی توانید از هر کدام بیش از حد تولید کنید، زیرا اشباع بوجود می آید. دلیل آن این است که بسیاری از ماشین هایی که تولید میشوند توسط سرمایهدارانی که در حال حاضر به تولید کالاهای مصرفی مشغول هستند، خریداری میشوند. و بسیاری از کالاهای مصرفی که تولید می شود نه تنها توسط کارگران کارخانه های کالاهای مصرفی، بلکه توسط کارگران کارخانه های کالاهای ماشینی نیز خریداری می شود.
بین این دو بخش وابستگی متقابل وجود دارد. به همین دلیل است که مارکس، از طریق آنچه که طرحهای بازتولید نامیده میشود، تأکید میکند که اگر نظام سرمایهداری میخواهد خود را به آرامی در طول زمان بازتولید کند و با مشکل تقاضای بیش از حد یا تقاضای بسیار کم گرفتار نشود، باید کالاهای مصرفی و تولیدی را با تناسب لازم تولید کند. ما درحقیقت میتوانیم دقت بیشتری نشان دهیم و با استفاده از جبر، نسبت بخصوص تولید دو بخش که برای باز تولید آرام سیستم در طول زمان لازم هست را نشان دهیم.
از آن جا مستقیماً به مسئله رشد می رویم. برای مارکس، سرمایه داری نظامی است که در جهت تولید و تحقق ارزش اضافی قرار گرفته. آن ارزش اضافی که محقق شده دوباره به درون سیستم ریخته می شود، و این، فرایند تولید را افزایش می دهد. پس درک مارکس از رشد، اندازه جریان ارزش در اقتصاد سرمایه داری در طول زمان است.
با گذشت زمان، سال به سال، اندازه ارزش افزایش می یابد. این افزایش به دو دلیل است. اول، ارزش اضافی بیشتری از کارگران استخراج می شود، زیرا جمعیت طبقه کارگر که توسط سرمایه به کار گرفته شده، افزایش می یابد و مولدتر می شود. دوم، به دلیل تغییرات تکنولوژیک، کالاها سریعتر فروخته می شوند. سرعتی که با آن، ارزش، کل فرآیند را طی میکند و به شکل پولی به دست سرمایه داران برمیگردد تا بار دیگر سرمایه گذاری شود، در طول زمان افزایش مییابد. همانطور که ارزش اضافی بیشتری استخراج میشود و به سرعت تحقق میابد، سیستم هم به تدریج رشد می کند.
مارکس رشد سرمایه داری را فرآیندی عمیقاً متناقض می دانست که امکان بروز اختلال در آن در نقاط مختلف وجود دارد. وقفه در تولید، گردش و تحقق ارزش اضافی همان چیزی است که مارکس آن را «دوره بحران» مینامد. بحران زمانی اتفاق میافتد که ارزش اضافی زیادی تولید شده باشد و به دلایلی کالاها به فروش نرسند، و همه آن ارزش اضافی که تولید شده محقق نشود. اگر این اتفاق بیفتد، در دوره بعدی سرمایه داران سرمایه گذاری خود را کاهش می دهند، بسیاری از کارگران شغل خود را از دست می دهند، و تقاضا برای کالا و خدمات تولید شده کاهش بیشتری می یابد. سپس اقتصاد وارد بحران خواهد شد.
راه دیگر برای بروز بحران تضاد در محل کار است، به صورتی که سیستم سرمایه داری قادر به تولید ارزش اضافی کافی نباشد. این ممکن است بعدا خود را به شکل کاهش نرخ سودِ بدست آمده از سرمایهگذاری، نشان دهد.
کِیل بروکس: بیایید به جلد سوم سرمایه بپردازیم، جایی که مارکس درباره چگونگی توزیع ارزش اضافه (surplus) توسط طبقه سرمایه دار پس از آنکه تولید صورت گرفت، و روابط اجتماعی که طبقه حاکم را در کنار هم نگه می دارد، بحث می کند. مارکس نمیگوید تک تک سرمایهداران مستقیماً کارگران را استثمار میکنند، بلکه میگوید که بسیاری از آنها مجبورند با یکدیگر چانه بزنند تا به امنیتِ سهم خود از ارزش اضافه اطمینان حاصل کنند. آیا میتوانید این تقسیمبندیها و نحوه توزیع ارزش اضافه در میان طبقه سرمایهدار را به اختصار توضیح دهید؟
دیپانکار باسو: استدلال او در دو گام حرکت می کند. در گام اول، او به آنچه سرمایه داران فعال (functioning capitalist) می نامدش نگاه میکند: سرمایه دارانی که مستقیماً در تولید کالا دخالت دارند و یا سرمایه دارانی که فروش کالا را تضمین میکنند. دسته اول سرمایه داران همانی است که مارکس سرمایه «صنعتی» می نامدش و دسته دوم سرمایه داران آن چیزی است که او سرمایه «تجاری» می نامدش.
سرمایه صنعتی مستقیماً تولید کالا را سازماندهی می کند و سپس آن را به سرمایه تجاری می سپارد تا مطمئن شود که کالا به مصرف کنندگان نهایی فروخته می شوند. فرض کنید جنرال موتورز در حال ساخت خودرو هست و سپس گروهی مغازه دارید که آن خودروها را می فروشند. اولی سرمایه صنعتی و دومی سرمایه تجاری خواهد بود.
مارکس با وضوح میگوید که ارزش اضافی فقط در تولید ایجاد می شود. تمام ارزش اضافی که توزیع و باز توزیع می شود، در روند تولید کالا، توسط سرمایه داری، ایجاد می شود. این اولین مرحله ای است که در آن میتوان فهمید چگونه ارزش اضافی به تدریج در جامعه جاری میشود و به جریان درآمد بخشهای مختلف طبقه غیرکارگر ختم میشود.
در گروه سرمایه داران صنعتی، انواع مختلف تولیدکنندگان، شدت های سرمایه (capital intensities) متفاوتی دارند. برخی از تولیدات نیاز به نیروی کار زیادی برای هر ماشین دارند و برخی دیگر از کالاها برعکس. بنابراین فرآیندی وجود دارد که در آن کل ارزش اضافی که در تولید کالاها ایجاد شده است، در وهله اول، بین قطعات مختلف سرمایه صنعتی باز-توزیع می شود.
چرا این کار لازم است؟ برای اینکه لازم است مطمئن شوند که هر سرمایه دار در بلند مدت به همان میزان متوسط سود می گیرد. زیرا اگر بخشی از تولید وجود داشته باشد که بالاتر از میانگین نرخ سود تولید کند، سرمایهداران زیادی وارد آن بخش میشوند و تولید و عرضه آن کالا افزایش می یابد. بنابراین قیمت آن کاهش می یابد و نرخ سود هم کاهش می یابد.
ما میتوانیم این فرآیند را در یک دوره طولانی تجسم کنیم تا مطمئن شویم که هر سرمایهداری که در تولید کالاها فعالیت میکند – مهم نیست که در کدام خط تولید شرکت دارد، تولید ماشین، رایانه یا پیراهن – نرخ سود یکسان دریافت میکند. این واقعیت که تولید اتومبیل ممکن است به ماشین آلات بسیار بیشتری به ازای هر کارگر نیاز داشته باشد تا تولید پیراهن، به این معنی است که یک گردش-اول توزیع مجدد ارزش اضافی بین سرمایهداران صنعتی وجود دارد. این اولین قدم است.
سپس کالاهایی که تولید شده اند به شرکت هایی که فروش کالاها را سازماندهی می کنند، تحویل داده می شود. آن شرکت ها چیزی تولید نمی کنند؛ آنها فقط مراقبند که کالاهایی که تولید شده به فروش برسند. این دسته از سرمایه همانی است که مارکس سرمایه تجاری می نامد. بنابراین بخش دوم بحث این است که آنچه بین سرمایه صنعتی و سرمایه تجاری اتفاق می افتد، توزیع ارزش اضافی است. اگر مجموع ارزش اضافی تولید شده برابر با ۱۰۰ دلار باشد، فرآیندی وجود دارد که طی آن ۱۰۰ دلار بین تولیدکننده ای که در واقع تولید را سازماندهی کرده و شرکت هایی که کالاها را می فروشند، توزیع می شود.
وقتی ارزش اضافی تولید شد، بخشی از آن توسط سرمایه دارانی که ارزش اضافی را تولید کرده اند تحقق می یابد، بخشی از آن هم به سرمایه تجاری تحویل داده می شود، زیرا سرمایه تجاری تضمین می کند که کالا واقعاً فروخته میشود. بدون فروخته شدن کالا، ارزش اضافی قابل تحقق نیست. به همین دلیل است که سرمایه تجاری قادر به استخراج بخشی از ارزش اضافی است.
این روند به همین جا ختم نمی شود، زیرا همه این شرکت ها به دو چیز نیاز دارند. اول، آنها باید برای تامین مالی سرمایه گذاری های خود پول قرض کنند، زیرا اغلب آنها تمام پول مورد نیاز برای توسعه تولید، معرفی یک ماشین جدید یا گسترش شبکه مغازه ها را ندارند.
بنابراین سرمایه داران در نهایت از گروه دیگری از غیر کارگران وام می گیرند که در قرض دادن پول به سرمایه داران فعال تخصص دارند، و این گروه همانی است که مارکس به آن «سرمایه پولی» می گوید. سپس فرآیندی از چانه زنی بین سرمایه داران فعال و سرمایه داران پولی اتفاق می افتد. بخشی از ارزش اضافی که به عنوان سود سرمایه داران مولد یا سرمایه داران تجاری محقق شده است باید به عنوان درآمد بهره به سرمایه داران پولی واگذار شود. این امر ضروری است زیرا سرمایه داران فعال نیاز دارند از سرمایه داران پولی وام بگیرند.
برش نهایی از سوی گروهی از افراد غیر کارگر است که مالکیت منابع طبیعی مانند زمین را دارند. زمین برای تولید سرمایه داری لازم است – به کشاورزی فکر کنید – اما به معادن، املاک، توریسم نیز فکر کنید، که همگی به منابع طبیعی و یا دسترسی به منابع طبیعی نیاز دارند. صاحبان منابع طبیعی می توانند برای دریافت بخشی از ارزش اضافی از سرمایه داران فعال چانه بزنند، سرمایه دارانی که از آن منبع طبیعی برای تولید برخی کالاها و فروش آن همراه با سود استفاده می کنند. بخشی از درآمد که توسط صاحبان منابع طبیعی، مثلا زمین، گرفته میشود، همان چیزی است که مارکس «اجاره زمین» (ground rent) مینامد، و ما فقط «اجاره» (رانت یا rent) مینامیم.
بنابراین در پایان جلد سوم، ما تمام بخشهای مهم طبقه غیر کارگر – طبقه حاکم – را پوشش دادهایم و متوجه شدهایم چگونه جریانهای درآمدی در نهایت از کار بدون مزد کارگران میآیند. اولین برش ارزش اضافی به سرمایه دار صنعتی، دومی به سرمایه دار تجاری، سومی به سرمایه دار پولی و آخرین به صاحبان منابع طبیعی می رسد. دو گروه اول سود می گیرند، سرمایه دار پولی بهره می گیرد و صاحبان منابع طبیعی رانت می گیرند.
مارکس تحلیلش را اینگونه به انجام میرساند: با نمایش چگونگی تولید ارزش اضافی در جلد اول، چگونگی تحقق آن در جلد دوم، و سر انجام با نمایش چگونگی توزیع ارزش اضافی و نهایتا در جریان درآمدِ اجزاء مختلفِ طبقه غیر کارگر، در جلد سوم.
کِیل بروکس: این واقعیت که همه برای بقای خود در سرمایه داری به بازارها وابسته هستند، چه به عنوان کارگر در بازار کار و چه سرمایه داری که در تلاش برای انباشت سود در یک بازار کالای محدود هست، به این معنی است که رقابت از ساختار طبقاتی تولید می شود، و این چیزی است که باید به آن در درون سرمایه داری به هر صورت پرداخته شود.
نکته کلیدی که از این روند رقابت بیرون می آید، تغییر فنی است، که در فرآیند کار شامل اضافه شدن ماشین آلات بزرگتر و دستگاه های صرفه جویی در نیروی کار است. چگونه یک مارکسیست، مقوله های رقابت و تغییرات فنی را، در مقایسه با سایر مکاتب اقتصادی، درک می کند؟
دیپانکار باسو: مارکس، هنگام نظریه پردازی در مورد سرمایه داری، همواره ساختار طبقاتی را مد نظر دارد و دو نکته زیر را بیان میکند. اول اینکه رابطه متناقضِ بسیار مهمی بین سرمایه و کار هست. اما رابطه متناقض بین سرمایه داران منفرد یا گروه های سرمایه دار در درون طبقه سرمایه دار هم وجود دارد. تعامل بین آنها چیزی است که ما به عنوان فرآیند رقابت می توانیم درک کنیم.
سرمایه داران به صورت فردی و گروهی علاقه مند به تولید و تحقق هر چه بیشتر ارزش اضافی هستند. از آنجایی که سرمایه داری یک سیستم برنامه ریزی شده نیست، هر سرمایه دار منفرد همیشه در تلاش نیست که کنش خود را با دیگر سرمایه داران هماهنگ کند. در حقیقت، معمولا برعکس اتفاق می افتد. سرمایه داران منفرد در یک صنعت، یا سرمایه داران مختلف بین صنایع، همیشه در تلاش هستند تا از یکدیگر پیشی بگیرند تا برای خود سود بیشتری تولید کنند. روند رقابت شدید، بی امان و مستمر یک واقعیت زندگی سرمایه داری است. مارکس زمان زیادی را صرف توصیف و تحلیل این پدیده می کند.
در رقابت بین دو سرمایهدار، آن سرمایه داری که بتواند هزینههای تولید را کاهش دهد، میتواند در مبارزه رقابتی پیروز شود. چرا؟ زیرا آن سرمایه دار منفرد که همان کالا را با هزینه کمتری تولید کند، با فروش به قیمت رایج بازار، قادر خواهد بود ارزش اضافی و سود بیشتری تولید کند. با سرمایه گذاری مجددِ آن ارزش اضافی یا سود، در فرآیند تولید، او قادر خواهد بود اندازه پایه سرمایه خود را افزایش دهد و تکنیک های تولید مورد استفاده ِرا بهبود بخشد.
پس آن سرمایه داری که بتواند هزینههای تولید را کاهش دهد، در مبارزه رقابتی پیروز میشود. بنابراین، در منطق سرمایه داری نیاز سرمایه داران به جستجوی مستمر برای روشهای جدیدترِ تولید، به قصد کاهش هزینههای تولید، وجود دارد. وقتی که این را درک کردیم، همچنین باید متوجه شویم که یکی از مهمترین عناصر هزینه برای تولیدکننده سرمایه دار، هزینه دستمزد است، زیرا نیروی کار یکی از مهمترین عناصر تولید است.
مبارزه رقابتی مستقیماً به جستجو برای تکنیکهای جدید تولید منجر میشود، که میتواند میزان نیروی کار مورد نیاز برای تولید هر واحد محصول را کاهش دهد. این رمز پنهانِ همان گرایشی است که ما مدتها است مشاهده کردهایم، که ظهور تغییرات فنی صرفهجویی در نیروی کار است که به موجب آن سیستمهای سرمایه داری به طور مداوم روشهای تولید را با صرفهجویی در نیروی کار و افزایش دادههای غیر کارگری به جای نیروی کار، بهبود میبخشند.
فرآیند رقابت، که در ذات سرمایه داری است، به این ویژگی خاصِ تغییر فنی منجر می شود. آنچه توجه بر انگیز است این است که شواهد تجربی در دوره های ممتد زمانی از جمله امروز، بارها و بارها درک مارکس از ضرورت تغییر فنی و تمایل آشکار برای تغییر فنی در راستای صرفه جویی در نیروی کار را کاملاً تأیید کرده است. این ویژگی تحلیل مارکس کاملاً با درک تاریخ تکنولوژیِ سرمایه داری و همچنین با درک دوره کنونی سرمایه داری مرتبط است.
برگرفته از بولتن کارگری. دوره جدید، شماره ۲۵۲
معرفی شرکت کنندگان:
دیپانکار باسو دانشیار اقتصاد در دانشگاه ماساچوست، امهرست و نویسنده کتاب منطق سرمایه: مقدمه ای بر نظریه اقتصادی مارکسیستی(انتشارات دانشگاه کمبریج، ۲۰۲۱) است.
کِیل بروکس یکی از سر دبیران نشریه چپ امریکایی، جَکوبین (Jacobin) است.
زیر نویس:
این مصاحبه اول بار در نشریه جَکوبین در تاریخ ۱۲ مارس ۲۰۲۳منتشر شده. برای دسترسی به متن انگلیسی مصاحبه از لینک زیر استفاده کنید:
https://jacobin.com/2023/03/karl-marx-capital-economics-introduction-profit-surplus-value-labor-deepankar-basu-interview
2 Comments
درود..اطناب و تکررّ، بسیار در این مقاله بچشم میآید،ضمن آنکه، مقوله ی ارزش و ارزش اضافی، توسط مارکس و دیگر نظریه پردازانِ اقتصاد سیاسی،روشنتر تشریح شده ست.باید سعی کرد،مطالب را،با حفظ امانتداری، متن و محتوا،مختصر و مفید و ساده بیان کرد.چون باید هم حوصله و هم سطح سواد و میزان ِ درکِ مطلب ِ همگان،را یکجا،در نظر داشت. ضمناً،بنظرم، “ارزش اضافه” کالا نیست که تولید یا باز تولید گردد.و میتوان آنرا،با واژه ی، کاردزدی،برابر دانست.سودِ پنهانی ،که بعنوان کالا،بلکه بعنوان سرمایه ،در فرایند تولید و بازتولید،بگردش در میآید…موفق باشید
با درود، ابن مقاله ترجمه مصاحبه نشریه جکوبین با دیپانکار باسو دانشیار اقتصاد در دانشگاه ماساچوست، امهرست و نویسنده کتاب منطق سرمایه: مقدمه ای بر نظریه اقتصادی مارکسیستی(انتشارات دانشگاه کمبریج، ۲۰۲۱) است. او مقوله ارزش اضافه را همین گونه توضیح میدهد که دیدید.