کشتار های جمهوری اسلامی از روز بعد از انقلاب در پشت بام مدرسه علوی آغاز شدند و هنوز هم ادامه دارند.
دائی من احمد نیری، در سال ۶۰ اعدام شد؛ دائی دیگرم، حسین نیری، در سال ۶۱ اعدام شد. برادم سیامک توبائی در سال ۶۰ دستگیر شد واز تابستان ۶۷ جان بدر برد و در واقع در سال ۶۸ با شروع قتل های زنجیره ای از بین رفت.
در سال ۱۳۶۰، سیامک ۱۶ ساله بود که دستگیر شد. بچه سوم خانواده بود. خانواده مذهبی نداشتیم. سیامک در دبیرستان خوارزمی تحصیل میکرد. مجاهدین در دبیرستان خوارزمی خیلی فعال بودند و در نتیجه سیامک هم هوادار مجاهدین شد. بهار ۵۸ سیامک از پدرم پرسید که آیا اجازه میدهد که او هوادار مجاهدین شود، چون پدرم خودش از مبارزین سال ۱۳۳۲ بود تمام فرزندانش را برای انتخاب راه و فعالیت سیاسی آزاد گذاشته بود. سیامک پسری سر براه و خیلی خوب بود. چون دوست صمیمی سیامک از هواداران سازمان مجاهدین بود او هم همین راه را برای خودش انتخاب کرد. اینطور بود که نسل ما به گروههای سیاسی مختلف پیوستند.
سیامک دانش آموز و ورزشکار نیز بود و همیشه دلش می خواست به همه برسد. یک روز سیامک آمد خانه و ژاکت نوئی که پدرم از خارج براش آورده بود تنش نبود. مادرم پرسید: ” ژاکت چی شده؟” سیامک گفت: “گم شده”، و بعد ها فهمیدیم که آن را به دوستی که ژاکت نداشت، بخشیده بود. سیامک عقیده داشت که باید چیز نو و چیزی را که خیلی دوست داری ببخشی. این ویژه گی شخصی سیامک بود. تابستان ۶۰ به خانه ما ریختند و دنبال سیامک میگشتند، که سیامک خونه نبود و رفته بود به خانه خاله ام. و مدت ها آنجا مانده بود. بعد از دو هفته بوسیله یکی از دوستان دوران راهنمائی اش که به حزب الله پیوسته بود نزدیک خانه خاله ام او را شناسائی و دستگیر کردند.
این اولین تجربه دستگیری در خانواده ما بود و می توانید تصور کنید که چقدر دردناک بود. سیامک را از ۱۴ شهریور سال ۶۰ دیگر ندیدم. در آن موقع به خواهرها ی زیر ۳۰سال اجازه ملاقات نمیدادند. پدرم تمام مدت دنبال کار او بود. تا ماه مهر که در اوین بود از سیامک خبری نداشتیم. بعد اسم سیامک در روزنامه و رادیو به عنوان اعدامی اعلام شد. روز بعدش رفتیم بهشت زهرا تا قبر سیامک را پیدا کنیم و در بهشت زهرا به ما گفتند که چنین شخصی اینجا نیامده. رفتیم اوین و در اوین به ما گفتند که سیامک اعدام نشده. روزنامه را بهشان نشان دادیم که نوشته بود او اعدام شده . مامورین گفتند که این اشتباه است و او اعدام نشده است. مدتهای زیادی دنبال پرونده اش بودیم، تا اینکه پولی را که در مهر ماه سال ۶۰ برای سیامک داده بودیم در ابان ۶۰ توانستیم رسید پول را که با دست خط خود سیامک بود تحویل بگیریم. یعنی از ۷ مهر تا اواسط آبان ۶۰ ما در یک بلا تکلیفی بودیم و نمیدانستیم که سیامک زنده است یا نه. و متاسفانه این بلاتکلیفی سرنوشت خانواده ما شد.
آبان ۶۰ سیامک زنگ زد و گفت که به قزل حصار منتقل شده است و مطلب روزنامه اشتباه بوده است. همین اشتباهی را که رژیم در مورد سیامک انجام داد باعث شد که در واقع سرنوشت دردناک سیامک و خانواده را رقم زند؛ چرا که بعد از آن وقتی که دوستان دیگر سیامک دستگیر میشوند چون فکر میکردند که سیامک اعدام شده است زیر شکنجه اسم سیامک را به عنوان مسئول شان میدادند. دوست صمیمی سیامک به نام علی صحتی گفته بود که همه تقصیر ها از سیامک بوده و در۶ دی ماه که سیامک حکم ۳ سال را گرفته بود و در قزل حصار بود. در ۶ دی ماه ۱۳۶۰ سیامک را بر میگردانند به اوین و دوباره از علی صحتی می پرسند:” مسئول تو کی بوده؟”، گفت: ” سیامک بوده”. بازجو می پرسد که ایا مطمئنی که سیامک بوده و علی صحتی میگوید بله. بازجو از علی می خواهد که چشم بنداش را پائین بکشد و وقتی چشم بند را پائین میآورد سیامک را روبروی خودش می بیند. علی میگوید همه چیز را دروغ گفته وسیامک کاره ای نبوده. تقصیر را بگردن سیامک انداخته چون فکر میکرده سیامک اعدام شده است. همانجا بازجو کشیده میزند به علی و علی را اعدام میکنند. این مطلب را بعد ها سیامک به ما گفت و علی ۶ دی ماه ۶۰ اعدام شد. قبر علی در قطعه ۹۲ بهشت زهراست. و اتفاقا زیر پای دائی ام است که او هم 6 دیماه ۶۰ اعدام شد. علی جان خودش را میدهد تا سیامک زنده بماند. سیامک از آن زمان خودش را شهید زنده اعلام میکرده؛ میگفت: “اگر من اعدام شده بودم علی زنده می ماند.”
اواخر بهار ۶۱ بود که در روز های ملاقات مثل همیشه با پدر و مادرم به آنجا می رفتیم. اگر چه به خواهر و برادر اجازه ملاقات نمیدادند ولی می خواستم آن فضا را حس کنم و به سیامک نزدیک تر شوم. سیامک در واحد ۳ بود و روی در زندان قزل حصار نوشته بودند “زبال دانی تاریخ ” . وقتی وارد واحد ۳ زندان شدیم، یک پاسدار به همه گفت که امروز ملاقات ها همه قطع است. پدرم با صدای بلند و کمی عصبانی گفت که چرا ملاقات ها قطع است؟ بعد از کمتر از دو دقیقه یک جیپ پر از پاسدار آمد و گفتند که کی گفت که چرا ملاقات ها قطع است. مردم پدرم را نشان دادند. پاسدار ها ریختند و با زور و کتک پدرم را بردند.شکنجه پدر زندانی جلوی چشم خانواده زندانی. بعد از ساعت ها که پدرم از زندان آمد بیرون چهرهای داشت پردرد، اما لبانش می خندیدند. گفت که سیامک را دیدم ، سیامک را دیدم. در زندان قزل حصار سیامک زیر ۸ بوده و آن روز سیامک ممنوع الملاقات بوده. حاج داوود برای اینکه به پدرم ثابت کند که سیامک زنده است به پدرم ملاقات حضوری میدهد. درست زمانی بوده که سیامک بصورت وحشتناک شکنجه شده بود و بالای چشم سیامک بریده گی پیدا کرده بود. در این شرایط به پدرم ملاقات حضوری میدهد که این خود یک شکنجه مضاعف بود.
یک روز که برای ملاقات رفته بودیم بهناز شرقی، خواهر یکی از زندانیان، که بالای ۳۰ سال سن داشت و حق ملاقات داشت، سرش را از در میله های در زندان میبرد تو که یکی از زندانبانان در را طوری میبندد که سر بهناز له میشود، آنهم در برابر چشمان مادر و دختر خردساش. به این جنایت هیچوقت و در هیچ جا رسیدگی نشد.
کشتار سال ۶۷ فقط یک واکنش از جانب رژیم نسبت به اتفاقی که در مرز ها افتاد نبود؛ یک کار حساب شده بود. جنگ تمام شده بود و نمیدانستند که با ین تعداد زندانی های سیاسی چه کنند. بهترین راه حل مسئله زندان سیاسی به قول ایرج مصداقی پاک کردن خود مسئله بود. بسیاری از کسانی را که در تابستان ۶۷ اعدام کرده بودند، فلج بودند و کسانی بودند که نمی توانستند خطری برای جمهوری اسلامی باشند. جمهوری اسلامی آن ها را با هئف حذفشان اعدام کرد.
۲۰۰ نفر که سالم تر بودند را از بقیه جدا کردند که سیامک هم جزو آن ۲۰۰ نفر بود. و آنها فکر میکردند که رژیم می خواهد آنها را آزاد کند؛ سیامک به یک مرخصی سه روزه و بعد به یک مرخصی دو روزه میآید. به دام رژیم میافتد ودر یک گروه ده نفره تصمیم به فرار میگیرند، و در مرخصی سوم برنامه فرار میگذارد ، و به خانه نمیآید. بعد از آن ما هیچ خبری از سیامک نداشتیم تا حدود ۸ سال پیش از طریق دوست او ایرج مصداقی با خبر شدیم که سیامک در سال ۶۸ اعدام شده است. ما از سیامک چیزی نداریم و شناسنامه اش باطل نشده است. دوست سیامک جواد تقوی هم جزو آن گروه ده نفره بود که اعدام شد ولی جمهوری اسلامی هیچ مسئولیتی را در مورد جواد تقوی قبول نمیکند، و شناسنامه جواد را باطل نمیکند. در نتیجه زن جواد تقوی نمی تواند ازدواج کند و یا از مملکت خارج شود. جمهوری اسلامی میگوید که جواد فراری است و ما نمیدانیم کجاست. دختر جواد تقوی دچار سانحه ای میشود چون اجازه پدر نیست دختر جواد را عمل نمیکنند.
سپیده درستی کم کم از راه می رسد.
———————-
این گزارش توسط سازمان فداییان خلق ایران(اکثریت) – واحد آمریکای شمالی، تهیه شده است.