۱ ـ روش دفاع از دستاوردهای زندگی
فریبا داودی مهاجر به دادگاه احضار شد، محبوبه عباسقلی زاده، فرشته قاضی و… را دستگیر کردند و پس از سپری شدن دورانی پردلهره سرانجام از زندان رهایی یافته اند. آری، زنجیروار موجی آمد و گذشت، اما چشم انداز آن هم چنان نگران کننده است. گذشت چون با همت و اتحادی زنانه روبرو شد که یک سرش در این جا بود و سر دیگرش در آن سوی آبها؛ و زنان آن طرف اقیانوس نیز استوار ایستادند و به هر دری زدند تا آن موج منحوس، گسترش نیابد و متوقف شود. و من به سهم خود، برمیخیزم به احترام و سپاس از آن همه تلاش و همت برای متوقف کردن آن موج پاییزه. اما همه میدانیم که موج هایی از این دست، بار دیگر خواهند آمد و دست از زندگی ما بر نخواهند داشت.
در موج دستگیریهای اخیر، تلاش عمومی ما زنان برای مقابله (چه در داخل و چه در خارج) با وجود دیدگاه های مختلف و تفکرات گوناگون، به طور کلی از ۲ روش کلی فراتر نرفت: یکی مراجعه به مردم و استمداد از آنان در اعمال فشار جهت جلوگیری از تداوم دستگیریها، و دیگری مراجعه به مراکز قدرت موجود (نهادها و سازمانها) در سطح ملی یا بین المللی. این دو نوع روش، بسته به شرایط هر فرد و گروه، و نظر به این که در کجا زندگی میکنند و به چه امکاناتی دسترسی دارند متفاوت است. در مراجعه به مردم، یا قدرت بسیج مردم را داری یا اگر این قدرت را نداشته باشی (که معمولا زنان فاقد این قدرت هستند) لااقل میتوانی مردم را از طرق مختلف مثل بیانیه، مقاله و جمع آوری طومار و… تا آن جا که میتوانی از موضوع باخبر سازی تا آنها لااقل موضع همدردی بگیرند یا حداقل تحت تاثیر استدلال اقتدارگرایان قرار نگیرند.
از طرف دیگر اگر روش مراجعه به مراکز قدرت را پیش بگیری لابد در سطح ملی برای لابی کردن به مراکز قدرت موجود در کشورت مراجعه خواهی کرد. یا اگر دسترسی به امکانات بین المللی داری به سازمانهای مختلف جهانی یا پارلمانهای کشورهای دیگر رجوع میکنی تا از طریق آنها برای آزادی دستگیرشدگان عمل کنی. به هرحال روشی که ما در “مرکز فرهنگی زنان” پیش گرفتیم نه مراجعه به مراکز قدرت بلکه مراجعه به افکار عمومی بود با بیانیه و نوشتن مقاله و انتشار اخبار و گزارشها و نظایر آن. واضح است که بسته به شرایط زمانی و مکانی مختلف، لحن تاکتیک های مورد استفاده تا حدودی فرق میکند، یک زمان با قدرت و جسارت بیشتر و یک زمان با استدلال و تحلیل، و یک زمان با همراهی مردم. در واقع هیچ گاه نمیتوان بدون در نظر گرفتن شرایط، همواره یک راه را برگزید. حال با توجه به این بحث، سعی میکنم توضیح دهم در شرایط بسته ی کنونی، کدام تحلیل سبب شد، راهکار و لحنی خاص را برگزینیم که از طرف برخی دوستان در خارج، واکنشهایی برانگیخت در حالیکه در داخل بعضا تندروی محسوب شد.
به نظر میرسد برخلاف کسانی که دستگیری افراد را (از جمله فعالان جامعه مدنی) به یک تصمیم گیری خشک و خالی خلاصه میکنند چنین موجهایی حاصل پروسه ای چند وجهی و دارای بخشهای مختلف است. (“نطفه جنبش زنان بسته شده است”، نوشته خانم لاله حسین پور) تجربه ی مکتوب مبارزات آزادیخواهی در کشورهای مختلف نشان میدهد که دیکتاتورترین حکومتها، حتا رژیمهای فاشیستی هم برای بگیر و ببند افراد، گروه ها یا برای جنگ افروزیهای داخلی و خارجی و هر اقدام دیگری که ابعاد اجتماعی داشته باشد نیاز به توجیهات تئوریک دارند (مگر موسیلینی از شعارها و توجیهات عدالت خواهانه و سوسیالیستی استفاده نمیکرد؟). توجیهاتی که نه تنها برای اقناع مردم بلکه از آن مهم تر برای توجیه نیروهایی است که در این سرکوبها نقش مستقیم و غیرمستقیم دارند.
در اکثر جوامع دنیا وقتی میخواهند سربازانی را به جنگ، و یا به سرکوب تجمعی بفرستند ــ هرچند که به موجب طبیعت میلیتاریسم، اطاعت کامل از سوی سربازان و مجریان اصل اولیه است ــ اما به هرحال باید برای همین سربازها به سازماندهی برنامه های توجیهی بپردازند، برای مثال باید به آنها بقبولانند که با جریانات مهم و ترسناک و افراد خطرناکی سروکار دارند، تا این نیروها به سرکوب و اعمال خشونت آمیز خود “افتخار” کنند. یادم میآید اسفندماه سال ۱۳۸۲ (روز جهانی زن) در پارک لاله از برخی سربازان که آمده بودند تا ما را پراکنده کنند، شنیدیم که همگی ما را یک مشت زن فاحشه خطاب میکردند که از “بوش” پول میگیریم تا این اعتراضها را انجام دهیم. ممکن است برای ما چنین استدلالهایی مضحک باشد اما لابد این استدلالها برای بخشی از نیروهایشان کارکرد دارد. مسلما تصمیم گیرندگان هم میدانند که مثلا آن گروه زنان که در پارک لاله بودند هیچ ربطی به بوش نداشتند و زن فاحشه هم وقت و فرصت ندارد که در این گونه تجمع ها شرکت کند، اما به رغم همه ی این واقعیتها، چنین استدلال هایی را ارائه میکنند تا که سربازان و… با خیال راحت باتوم را فرود آورند و افراد را دستگیر کنند. در نهایت اینکه این حرفها لابد شنونده ای هم دارد، شنونده هایی برای همراهی با بخشی از نیروهای درون حکومت و نیز برای به شک انداختن گروه هایی از مردم که به سبب عدم اطلاع و ناآگاهی ممکن است پیش خود بگویند “لابد یک چیزهایی هست”. همین شک در میان مردم کافی است که موضع بی طرفی و انفعال در آن ها حفظ شود، و این بی طرفی و انفعال مردم برای تداوم کار و پروژه ی آنها بسیار حیاتی است.
بنابراین به نظر میآید که بسیار خوش بینانه است که تصور کنیم “اگر کسی را بخواهند بگیرند، میگیرند” چون تجربه نشان داده که خواست و اراده ی آنها فقط یک طرف قضیه است. به نظر میرسد آن چه برای فعالان جامعه مدنی به عنوان یک راه حل میتواند مهم باشد، توجه و نقد مبانی نظری توجیهی مجموعه ی نیروهایی است که در این سرکوب شریک هستند، از مجریان گرفته تا گروه مرجع نیروی سرکوب و برنامه ریزان. زیرا هیچ حکومتی نمیتواند یک نفر را بازداشت کند و بگوید چون از این فرد خوشم نمیآید چنین کاری میکنم. در بسیاری از کشورهای جهان این توجیهات تئوریک و زمینه ساز، اتفاقا بخش مهمی است که باید به آن بیاندیشیم. بخصوص وقتی هنوز نیروهای جامعه مدنی از حمایت مردمی گسترده برخوردار نیستند، ابطال توجیهات ارائه شده برای زمینه سازی دستگیریها میتواند ابزاری برای جلوگیری از سرکوب یا لااقل تعدیل و متوقف کردن آن باشد.
نیروهای سرکوب در تمامی حکومتها را “انسانها” تشکیل میدهند و آنها هر چه باشند آدم آهنی که نیستند، پس در چارچوب ذهنی شان باید کارشان قابل قبول جلوه کند تا به هزینه هایی که در سطح ملی و بین المللی برای آن میپردازند بیارزد. بنابراین اگر این توجیهات در همان چارچوب معیارهای ذهنی شان ابطال شود میتواند در تداوم و تحقق آن پروژه، اختلال ایجاد کند. البته اگر کسانی که سرکوب میشوند، تکیه بر نیروی اجتماعی بسیج شده ای داشته باشند، بی شک راه های دیگری برای توقف سرکوب مییابند، اما وقتی در بهترین حالت میبینی که در ۸ مارس از ۱۲ میلیون مردم تهران حداکثر دو هزار نفر شرکت میکنند، (یعنی به اندازه تیراژ کتاب در ایران) به چه چیز میخواهی تکیه کنی؟
در مورد تشکلهای غیردولتی نیز چندی بود که زمینه سازی برای مخرب قلمداد کردن فعالیت آگاه گرانه ی این سازمانها در سطح جامعه و مطبوعات در جریان بود و اگر ما به این مسائل با حساسیت بیشتری توجه نشان میدادیم و مثلا فکر نمیکردیم “اگر بخواهند میگیرند”، باید پیش از شروع واقعه، مبانی نظری برای خطرناک جلوه دادن این تشکلها را زیر سئوال میبردیم، بویژه وقتی آن تهمت ها از سوی نهادهایی در حکومت عنوان شده بود که حوزه فعالیت تشکلهای مدنی اصولا ربطی به آنها نداشت.
در ثانی ابطال توجیهات تئوریک فقط آن نیست که مثلا شعار بدهیم: “حق فلان کار را داریم”، این که استدلال نیست، حکم است. مثلا کسی که به تو به واسطه ی انتقاد به دولت و…، اتهام میزند که جاسوس هستی، با بیان یک جمله ی ساده که “من حق دارم که آزادی بیان داشته باشم” که مشکلی حل نمیشود. یادم میآید وقتی میخواستم رانندگی یاد بگیرم اولین نکته ای که به من گفتند این بود که: “به یاد داشته باش در تهران حتا اگر حق عبور داشته باشی مهم نیست، باید باز هم احتیاط کنی، چون گورستانی وجود دارد که متعلق به کسانی است که فکر میکردند حق دارند و احتیاط نکردند.”، بله نسل من لااقل آموخته است که برای احقاق حق اش استدلال بیاورد، احتیاط کند، روشهای نو و پیچیده تری را به کار گیرد.
آن کسانی که “تصمیم میگیرند” خود میدانند که آن فمینیست یا نویسنده یا منتقد ناراضی، جاسوس نیست، بلکه برای آنها مخاطب و توده مردم است که اهمیت دارد. یعنی همه این تهمتها و توجیه ها برای اقناع آن مخاطبان گفته میشود. در شگفتم که بعد از این همه سال هنوز هستند دردکشیده هایی که به این قضایا و اتفاقات هولناکی که خود تجربه اش کرده اند و حتا سبب ترک سرزمین مادری شان شده است این گونه ساده و احساساتی برخورد میکنند. همین سادگی در تحلیل پروسه های اجتماعی و سیاسی است که سبب میشود نیروهای ارزشمند و کیفی جامعه، به طور دائم از بین بروند، یا ترک وطن کنند و یا خانه نشین شوند. اگر اکنون نکاتی را که حتما به نظر بسیاری واضح و مبرهن است مینویسم برای آن است که متوجه شده ام این مسائل اولیه، متاسفانه به بحث جدی گذاشته نشده است. در صورتی که ما صدها سال است با جامعه ای استبدادزده سروکار داشته ایم ولی از کنار اندیشیدن و تحلیل و بررسی کردن مداوم مکانیسم های کنترل و سرکوب، رد میشویم. و تصور میکنیم جامعه با چند تا شعار تند و انقلابی، اقناع میشود.
برخی میگویند “بالاخره کسی را که بخواهند بگیرند میگیرند”، این حرف به طور نسبی درست است اما چه وقت؟…، چگونه؟… و با چه توجیهی؟ اینها سئوالاتی است که میتواند کل قضیه را حتا دگرگون کند و پروژه های دستگیری را عقیم سازد. چرا که ملتها با شناخت روشهای سرکوب در کشورشان میتوانند چنین اقداماتی را به تعویق اندازند و اگر افراد یا گروه ها بتوانند تحقق این پروژه ها را با شناخت دقیق و با هوشیاری، هر روز عقب بیاندازند و تحقق آن مثلا چند سال به تعویق بیفتد تا آن زمان خیلی چیزها فرق کرده است از جمله آن کسی که قرار است دستگیر شود چند سال پخته تر شده است و آرمان هایش به عمق جان و زندگی خصوصی اش رسوخ کرده و دیگر مانند چند سال قبل نمیتوانند با چند هفته انفرادی، به بیان اعترافاتی بکشانندش که مغایر همه ی علایق و ارزشها و خواسته های قلبی اش باشد.
از سوی دیگر در این سیستم فکری که معتقد است فلان حکومت یا گروه “اگر اراده کند فلان کار را میکند” یا در صحنه ی بین المللی “فلان دولت مقتدر بالاخره کار خودش را میکند” معنی اش این است که زورمداران هر کاری که بخواهند بالاخره انجام میدهند؟ از این دوستان میپرسم: در این نگرش چه جای مبارزه و نقش انسانها باقی میماند؟ به باور من هیچ. در این نظام فکری نقش انسانها هیچ جایگاهی ندارد و گویا همه چیز با سرنوشت و تقدیر گره خورده است. در تفکر و نگرشی که گویا “زورمداران هر کاری که بخواهند بالاخره میکنند و مردم هم بالاخره پیروز میشوند”، جایی برای تلاش و حرکت افراد باقی نمیماند یعنی جایگاهی برای مسئولیت های فردی و حتا گروهی وجود ندارد. اگر قصد داریم قضایا را جبری و تقدیرگرایانه ببینیم پس بهتر است برویم در خانه بنشینیم و زندگی را به روزمرگی و افسردگی بگذرانیم چون “بالاخره” زورمداران میگیرند و میبندند و میکشند و مردم هم که “بالاخره” پیروز میشوند.
اما در این میان، در آن دوران موج پائیزه مطلب دیگری نیز منتشر شد که به نظرم وجه دیگر همین عدم شناخت از شرایط کنونی است. وقتی مقاله ای را (“چرا فرشته قاضی و محبوبه عباسقلیزاده؟” نوشته خانم سهیلا وحدتی ــ سایت ایران امروز) را خواندم که نویسنده اش با همه ی صراحت، پاکی و عشق خود، کسانی را که در بند بودند “گلوگاه جنبش زنان” خطاب کرده بود به حال و روزمان گریستم که چطور چنین ساده انگارانه برای کسانی که اسیرند (البته از روی خیرخواهی و حسن نیت) پرونده سازی میکنیم و مدرک واهی در اختیار بازجوها قرار میدهیم. وقتی آن مقاله را خواندم شک کردم که نویسنده محترم آن آیا متوجه شده بود که آنها در زندان هستند یا تصور کرده بود قرار است به آنها مثلا جایزه ی نوبل بدهند!! آن مقاله از چند وجه دلم را به درد آورد هم از آن جهت که گویا به بازجو گفته بود “درست گرفته ای، گلوگاه را گرفته ای” و لابد بازجو هم فکر میکرده که بهتر است گلوگاه را بچسبد و رها نکند،… و هم از این جهت که ما چقدر در تعاریف مان از جنبش فمینیستی اختلاف فهم داریم. آیا این دوست عزیزم از خود نپرسیده بود که جنبشی که یکی ــ دو گلوگاه دارد بهتر است درش تخته شود چون دیگر جنبش نیست؟ در حالیکه جنبش یعنی صدها و هزاران گلوگاه، و اگر یکی دو تا گلوگاه داشته باشد لابد حزب است آن هم حزبی متکی به یکی دو نفر، نه یک جنبش! جنبش اتفاقا نقطه قوت اش آن است که گلوگاه ندارد بخصوص در جنبش زنان که قرار نیست سلسله مراتب ها بازتولید شود.
۲ ـ آرمان گرایی نسل ما
و اما در مورد نقد دیگری که به شیوه ی اعتراضی ما در داخل کشور مطرح شد (“تعرض به ان. جی. اوها، زانو زدن نوشین احمدی خراسانی”، نوشته خانم مهرنوش موسوی) باید بگویم دوستان عزیز، من صراحت، صداقت و سادگی و شجاعت همه ی شما را میستایم، اما تجربه ی زندگی در این دوران به نسل من چیزهای دیگری آموخته است. برای من هر گریزگاه کوچکی میتواند در تغییر معادلات یک معضل اجتماعی نقش داشته باشد. زندگی به من آموخته که با شعار و تک خطی دیدن قضایا کاری از پیش نمیبرم. چرا که آرمان گرایی نسل من با آرمان گرایی شما فرق دارد، چه آن را بپذیرید و چه نپذیرید. آرمان گرایی شما از جنسی نیست که به کار نسل من بیاید. آرمان گرایی من از نوع دیگری است و برگرفته از زندگی و نوع فعالیتم است و هیچ قالب، روش و آموزه ی از پیش آماده ای برای کاری که میکنم وجود ندارد ــ حداقل امیدوارم این طور باشد.
دوستان عزیز تاکنون هیچ از خود پرسیده اید که شما در طول حیات سیاسی تان در ایران آیا اصلا تجربه کار اجتماعی و علنی را داشته اید که این طور بی محابا به تلاش و فعالیت ما ناسزا میگویید و برای روشی که برگزیده ایم تعیین تکلیف میکنید؟ روش ما نیز از جنس دیگری است، جنسی که شما با آن سروکار نداشته اید، پس ریزه کاری هایش با آن چه شما در گذشته در مبارزات خود انجام میدادید فرق دارد، چراکه شرایط تاریخی و اجتماعی هم فرق کرده است.
نسل شما از آرمانهایش آن چنان بی مهابا خرج کرده و از جان و زندگی اش بدون هیچ چشمداشتی و بدون تفکر به آن چه که در مقابل به دست میآورد مایه گذاشته که شاید باعث شده نسل من این چنین در خرج کردن آرمان هایش خست به خرج بدهد و ببیند در مقابل آن چه میدهد چه دستاوردی میگیرد. نسل شما آرمانهایش را به چنان اسطوره ای مقدس، پاک و فرامادی تبدیل کرده بود که جان انسان ها در مقابل آن ناچیز و حقیر بود، به طوری که هر کسی آن شعارهای مقدس و کلمات آرمانی را بر زبان میراند کافی بود تا روح و جانش رهایی یابد و مرگش مؤثرتر و بهتر از زندگی اش قلمداد شود!! این آرمان گرایی چنان “خطرناک” بود که الان میبینیم بسیاری از هم نسلان شما آن آرمانها را در پستوی خانه هاشان پنهان کرده اند تا حتا دست فرزندان عزیزشان به آن نرسد.
بسیاری از زنان نسل شما را میشناسم حتا به فرزندان خود نگفته اند روزی زندانی بوده اند یا چه فداکاری هایی کرده اند! یعنی فرزندان خود را آن چنان دور از این وقایع و آرمانها بزرگ میکنند تا تشعشع هیچ آرمانی به آنها نرسد! گروه دیگری از هم نسلان شما را میشناسم که متاسفانه همه ی تقصیرها و بلایایی که بر سرشان آمده را به آرمان هایشان نسبت میدهند، نه به روشهایی که سیخکی و بی مهابا میتاخت. اما گروهی دیگر هم که ثابت قدم مانده اند و همچنان ادامه میدهند، و نسل مرا از تجارب گرانقدر خود بهره مند میسازند باور کنید که از آن روشهای سهمگین فاصله گرفته اند. تصور من این است که تمامی این ضایعات برای آن است که آرمان گرایی تان بیش از آن که دستاورد داشته باشد پرهزینه بوده است.
آرمان گرایی نسل شما، شما را وامیداشت تا مثلا برای یک اعلامیه جان و زندگی تان را فدا کنید اما برای آرمان گرایی نسل من دادن هزینه های گزاف حتا برای یک کار اجتماعی “ان. جی. او” یی هم خنده دار است چون منطق روابط اجتماعی و تاریخی ما پرداخت هزینه های سنگین برای چیزهای کوچک را بر نمیتابد، آن هم وقتی هدف ات آن باشد که از پتانسیل بسیاری از زنان بهره ببری تا برای حل مسائل و مشکلات خودشان در جامعه فعال شوند، هم چنین ابلهانه است که تشکلهای زنان را هم تبدیل به مراکز خطرناکی کنی تا دیگر هیچ زنی جرأت نکند در این تشکلها شرکت کند، یعنی همین کاری که نیروهای زن ستیز میخواهند بکنند. بله دوستان، شرایط، عملکرد و منطق ارزشی شما و آرمان گرایی تان با شرایط، عملکرد و منطق و آرمان گرایی ما فرق دارد و این چیزی است که اگر درک و پذیرفته نشود مرتب بین این دو نسل، مشکل ایجاد خواهد کرد.
دوستان عزیز، نسل من (یعنی ما که بعد از انقلاب و به دوران جنگ، نوجوانی پشت سر نهاده ایم) لااقل بوی آرمان گرایی نسل شما به مشامش خورده، اما هیهات! به نسل بعد از من. ذکر این نکته ها بدین منظور است که اگر روزی گذارتان به ایران افتاد از مشاهده ی این همه دگرگونی، شوکه نشوید. اگر شعارهای پرشور شما هنوز دل مرا میلرزاند به خاطر آن است که برای آرمان گرایی تان و فعالیتهای گذشته تان احترام قائل ام و خود را مدیون آن میدانم و برای همین است که در این جا آخرین تلاشهایم را بهکار بسته ام تا با توضیح شرایط جدید، به تعامل و درک تقابل برسیم. در حالی که نسل پس از نسل من (یعنی آن هایی که پس از دوران مشهور به سازندگی، نوجوانی گذرانده اند)، به این نوع آرمان گرایی شما ــ و حتا ما ــ میخندد. این نسل هر نوع آرمانی از این دست را به راحتی و ارزان خرج میکند و هر قدمش را در مقابل چیزی، دستاوردی برمیدارد.
حساب گری این نسل جدید حتا از نسل من هم بسیار فراتر رفته است. آرمان گرایی آنها نیز از نوع دیگری است، آنها به دنبال راههایی برای هرچه عمومی تر شدن فعالیت اجتماعی خود هستند. آنها خیلی بیش از من و امثال من واقع گرایند. اگر نسل من پذیرفته است که در “حاشیه” باقی بماند، این نسل حاضر نیست حاشیه نشین باشد و میخواهد وارد “متن” شود و میداند برای ورود به متن باید امکانات داشته باشد و مانند من و شما آن قدرها امکانات موجود را به “کثیف” و “تمیز” تقسیم بندی نمیکند چون منزه طلبی را چیز بیهوده ای میداند، و تاثیرگذاری برایش بسیار مهم است، نه پایبندی به “اصول مقدسی” که نمیداند پایه اش از کجاست. این نسل دارای معیارهای فردی قوی تری برای کارها و اعمالش است تا نسل من. اگر کلی صحبت میکنم مرا ببخشید مطمئنا در نسل جدید، همه جور تفکر و آدم پیدا میشود (بخصوص که اقلیتی با آرمانهای “آسمانی”، در هر برش از نسلها، حضور دارد) و مسلما آنچه من میگویم فقط تجربه ی شخصی ام از برخورد در جامعه ای است که در آن زندگی میکنم و میدانم حق این چنین تعمیم دادن را ندارم.
به هرحال دوستان، این جوانانی را که شما میبینید و گاهی در خیابانها فریاد میکشند، باور کنید که آرمان هایشان اکثرا ربطی به آرمان گرایی نسل شما ندارد. آنها بیش از آن که آرمان گرا و ارزش گرا باشند عصبانی اند، از بی آیندگی خشمگین اند، از فشارهای مداوم و هر روزه ای که بر آنها نازل میشود و از هزاران مانع دیگر. وقتی این نسل از جوانان را میبینم، من هم مانند شما فکر میکنم از درک آنها عاجز هستم و گاهی هم غمگین میشوم ولی به هر حال یاد گرفته ام بپذیرم شان، و به آنها امید ببندم چون آنها طور دیگری و با شرایط دیگری بزرگ شده اند. فکر میکنید وقتی میگویند جوانان ایران به لحاظ اعتقادات مذهبی سست شده اند و هر نوع اخلاقیات مسلط را به بازی میگیرند معنی اش آن است که مثلا به آرمان گرایی شما متمایل شده اند؟ خیر دوستان، بسیاری از جوانان این نسل هر نوع آرمان گرایی “مقدسی” را به هیچ میگیرند.
دختران و پسران جوانی که در کارناوال های عاشورا با لباسها و طرز رفتار خود، آن اخلاقیات و آموزه ها را به بازی میگیرند و بسیاری را به این تحلیل میکشانند که چقدر جوانان از این آموزه های رسمی مذهبی و اخلاقی دور شده اند و شما برایشان هلهله میکنید فکر نکنید به شما و تفکر آیینی و آرمان هایتان نزدیک شده اند، خیر، آنها همانقدر که از آموزه های رسمی دور هستند مطمئن باشید از آرمان های من و شما نیز دورند، آنها دنیای خاص خود را دارند و لابد آرمان گرایی خاص خود. همان جوان هایی که یاد گرفته اند چطور از میان این همه نیرویهای فشار در کوچه و خیابان، با پول یا هر چیز دیگری راه خود را بروند و کار خود را بکنند میتوانند برای آن که مثلا پناهندگی بگیرند، به راحتی و بدون این که سر سوزنی اعتقاد داشته باشند شعارهای شما را تکرار میکنند تا بتوانند کار خود را پیش ببرند ــ به راستی مگر شما بیش از تکرار شعارهایتان چیزی از کسی میخواهید؟ اصلا هم فکر نمیکنند که کار بدی میکنند چون به درستی احساس میکنند در شرایطی غیرانسانی و ناعادلانه که در ایجاد آن شریک نبوده اند گیر افتاده اند و همه، از مسئولان تا خانواده، از کودکی به آنها آموخته اند دوگانه رفتار کنند، تظاهر کنند، عافیت طلب باشند و فارغ از همه ی دردها، گلیم خود را از آب برکشند! چرا که در این جامعه به قول یکی از دوستانم “گناه کردن مهم نیست، شرم اهمیت دارد و مهم آن است که هر گناهی را علنی انجام ندهی”.
آرمان گرایی تان به شما آموخته است مردم را به شکلی مقدس در ذهن آورید و به احترام همین تقدس، برای آنها مبارزه کنید، در ضمن شما آموخته اید که هر کسی میخواهد فعالیتی کند و کاری انجام دهد، اول خودش باید مقدس و منزه باشد و عاری از اشتباه. مردم اما مقدس نیستند و پر از اشکال و ضعف اند همانطور که ما و شما هستیم، و مگر ما مردم نیستیم؟ ولی این منافاتی با آن ندارد که آنها حق بهره مندی از آزادی و دموکراسی و حقوق انسانی را دارند. مگر ما به دلیل این که زنان موجودات معصوم و پاکی هستند برای حق و حقوق شان مبارزه میکنیم؟ خیر فقط به این دلیل ساده که آنها انسان اند و از این رو باید از حقوق و شرایط انسانی برخوردار باشند. اما آرمان گرایی نسل شما گویا باید همه چیز را قدسی و غیرزمینی کند تا بتواند از آن دفاع کند.
دوستان، ما واقع گراتر از اینها هستیم که خودمان را گول بزنیم و میدانیم که با برپایی چند سمینار و کارگاه و و انتشار نشریه، و… کار مهمی نکرده ایم و این حتا یک قدم هم در این دنیای پر از معضل کنونی به حساب نمیآید. ما آنقدر صبوری آموخته ایم که اگر در یک مرحله نتوانیم به نقطه ی مورد نظرمان برسیم، صبر کنیم تا برای مرحله بعد حرکتمان را سنجیده تر کنیم، نه آنکه سیخکی هرطور شده در همان مرحله تکلیف همه چیز را مشخص کنیم. نسل من آرمان اش را از بطن زندگی اش میگیرد. در زندگی شخصی، جلو رفتن، درجا زدن و گاهی پس خیزهای بلند و کوتاه دارد بنابراین برایمان طبیعی است که زندگی اجتماعی مان هم همین طور باشد. نسل من یاد گرفته است همانطور که برای زندگی شخصی اش حساب و کتاب میکند، در زندگی اجتماعی اش حساب و کتابی داشته باشد نه آن که زندگی شخصی اش متفاوت از زندگی اجتماعی اش باشد. در آرمان گرایی نسل من، تقدس چیز مزخرفی است چون تا دلتان بخواهد از بچگی چیزهای مقدس به خوردمان داده اند. برای نسل من کافی است که در هر حرکت و در هر فرد و در هر فعالیتی نقطه ی مثبت اش به منفی اش بیارزد، همین!
به یاد دارم وقتی اوایل کار نوشتن ام بود چقدر خوشحال میشدم وقتی مقاله ام ــ که مثلا ۳ ماه با بدبختی و نابلدی روی آن کار کرده بودم ــ در نشریه ای چاپ میشد. نه در آن زمان و نه همین حالا هیچ گاه چشمداشتی بابت کاری که میکردم نداشتم حتا حاضر بودم زمین دفتر آن نشریه را جارو هم بکشم یعنی اینقدر برایم مهم بود که دردها و فریادهامان به گوش مردم برسد. اما حالا زمانه عوض شده است و این نسل جدید فکر میکند اگر این روش را پی بگیرد و بدون چشمداشتی کارهایی این چنین بکند، انجام چنین کارهایی نمیتواند عمومیت پیدا کند و همه در آن شریک شوند و برای همین هم تاثیرگذاری کمتری دارد. نمیگویم این تفکر خوب یا بد است یعنی نمیتوانم ارزش گذاری کنم چون این نحوه برخورد را خیلی درک نمیکنم. برای همین هم ما این همه مشکل داریم و مثلا در سایت “تریبون فمینیستی” چون نمیتوانیم هیچ نوع امکاناتی به همکاران بدهیم بسیاری از دختران جوان حاضر نیستند با سایت ما همکاری کنند، به رغم آن که یقین دارم به آن علاقه دارند (از پروین اردلان بپرسید که چه گرفتاری هایی دارد). در نتیجه میبینید عمدتا نسل شما و نسل ماست که هم چنان در سایت ما مینویسد، البته به استثناء ۶ یا ۷ جوانی که صادقانه تمام تلاششان را بدون هیچ چشمداشتی برای پیشبرد سایت انجام میدهند.
و اما دوستان عزیزی که از شجاعت و قهرمانی هایشان برایم گفته اند و مرا مورد شماتت قرار داده اند که چرا نمیروم و با مشت توی دهن طرف مقابلم نمیزنم و فریاد نمیزنم که حق ام است…، دوستان، به راستی من اینطور شجاعتهایی را ندارم و نمیتوانم بر دهان کسی بکوبم. بله صدها بار این زندگی مرا به زانو زدن وادار کرده است. اما آیا شما فکر میکنید در جامعه ی استبدادزده، چه تعداد انسانهای آزاده، شجاع و صریح و قهرمان امکان بروز مییابند؟ عزیزان، جامعه ی استبدادی فقط یک اصطلاح انتزاعی نیست که از آن در مقالاتمان استفاده کنیم، بلکه به راستی در زندگی روزمره مان حضور و کارکرد دارد. جامعه ی استبدادی یعنی این که از بچگی له ات کنند، جامعه ی استبدادی یعنی ترس خوردگی و انفعال اکثریت. من استثناها را کار ندارم که آن استثناها اتفاقا قاعده را اثبات میکنند. اما جامعه ی استبدادی یعنی این که در عنفوان نوجوانی، وقتی که سری پورشور داری چنان له ات میکنند که شجاعت از یادت برود. اگر همه ی آدمهای معمولی مثل من، که آن شجاعت، جسارت، قهرمانی و صراحتی که شما مد نظر دارید، دارا میبودند که حتما باید به این نتیجه میرسیدیم جامعه ای دموکراتیک داریم! چون در جوامع دموکراتیک است که انبوه انسان های شجاع، آزاده و صریح زمینه ظهور مییابند و برای همین هم هست که ما به دنبال دموکراسی و ایجاد فضایی دموکراتیک هستیم. دوستان عزیز به راستی انتظار آن گونه شجاعت از آدم متوسطی چون من دارید که دوران نوجوانی خود را در جنگ و نابسامانی گذرانده است آن هم بدون هیچ پشتوانه ای. من و امثال من که در بچگی بدون آن که بتوانیم کلمه انقلاب را بنویسیم انقلابی آمد که نتیجه اش برایم اخراج پدرم از شغل اش بود و کاهش یک باره ی سطح زندگی رفاهی خانواده ام. منی که شاهد صحنه هایی بودم که در آن مادرم برای تبدیل اخراج پدرم به بازنشستگی، نمیگفت پدرم حق اش است پس از این همه سال بازنشسته شود بلکه گریه میکرد و خواهش میکرد تا خانواده ای ۸ نفره مان را از حقوق بازنشستگی برخوردار کند. منی که جسارت های دوران نوجوانی ام در برابر چنان سرکوبی روبرو شد که کم مانده بود برای همیشه از تحصیل باز بمانم و با اجبار و تحقیر، یک سال چادر به سر کردن، هر چه جسارت در من بود با خود برد. منی که حتا هیچ پشتوانه ی خانوادگی هم نداشتم که بیاید حمایتم کند تا لااقل ته مانده ای از شجاعت را در من باقی بگذارد، چرا که دوران جنگ بود و خانواده باید به فکر نجات پسرانش از خدمت سربازی میبود و گذران زندگی ۶ بچه با آن حقوق بازنشستگی اندک. و در این میان جسارت دختر بزرگ خانواده در همان مدرسه وقتی هیچکس به حمایت از او برنخاست دود شد و به هوا رفت. و اکنون که شما دغدغه تان آن است که میزان شجاعت مرا بسنجید، لابد هزاران دختر هر روز شجاعت شان در همین زندگی دود میشود و به هوا میرود و کسی نیست که از آنها حمایت کند.
وقتی اخیرا کتاب “پرسپولیس” (نوشته ی مرجانه ساتراپی) را ــ که زندگی دختری ایرانی به سن و سال خودم است ــ خواندم و دیدم که با برخی از مشکلاتی که من با آن روبرو بودم مواجه شده اما وقتی به جایی رسیده که در مدرسه شجاعت اش در خطر قرار گرفته، خانواده اش کمک اش کرده اند و او را به همراه شجاعت و خلاقیت اش به خارج از کشور فرستاده اند، قلبم از بی کسی خودم پر از غم شد. بله من به سبک و سیاق شما شجاع نیستم چون آن موقع که شجاع بودم هیچکس نبود که حتا بر شانه ام دستی بگذارد و همدردی کند. از آن چادر اجباری در من چیزی ماند که سالها بعد وقتی احساس اخراج از محل کارم را کردم خود به خود به آن متوسل شدم حتا بدون آن که کارکردی داشته باشد. وقتی بزرگ تر شدم و خواهر کوچکترم جایم را در آن مدرسه ای که میرفتم گرفت سعی کردم پشتوانه ای برای او باشم تا او مانند من نشود، و از همان موقع تاکنون این وظیفه ای است که در زندگی برعهده گرفته ام یعنی حمایت از نسل بعد از خودم. با خود عهد کرده ام تا آنجا که میتوانم تلاش کنم تا این پیچ های کوچک تو در توی جامعه که انسان ها را از شکل و ریخت میاندازد باز کنم تا نسلهای بعد از من انسانهای شجاع، صریح و صادق و آزاده بار بیایند. میخواهم راه گشای گره های کوچکی باشم تا نسل بعد از من با آن چه من با آن روبرو بوده ام مواجه نشوند و شجاع بار بیایند. دوستان، من سر تعظیم فرود میآورم در برابر همه ی قهرمانان و عکسهای آنها را به دیوار خانه ام زده ام و خواهم زد، اما خودم نه قصد دارم و نه توان آن را که قهرمان باشم.
دوستان، من قادر به آن چه شما انتظار دارید نیستم ــ که بروم هر چیز را با مشت گره کرده پاسخ دهم ــ اما این توان را دارم که به قد و قواره ی خودم از زندگی ام پلی بسازم تا زمینه ای مادی (فرهنگی) فراهم شود تا نسلهای آینده، انسان های معیوبی بار نیایند و حتا اگر یک قدم از این کار بزرگ را هم بتوانم انجام دهم برای تمام زندگی ام کافی است. باز نگویید تا فلان حکومت سرکار هست نمیشود. آن معلم و ناظمی که مدام مرا سرکوب میکرد پر از عقده های حل ناشده بود، باور کنید مزدور نبود و من هم زندانی و آدم سیاسی نبودم. ریشه های این استبداد نه فقط در ساختارهای اجتماعی یا سیاسی که در همین نظام آموزشی (و خانوادگی) است که فرزندان ما را ناتوان میکند.
زمانی که دانشجو بودم به یاد دارم که وقتی در محیط ساکن و سنگین و بی تحرک دانشگاه (که در آن زمان دختران و پسران حتا حق نداشتند با هم صحبت کنند و فقط نمایندگان دخترها و پسرها میتوانستند برای جزوه دادنها بین این دو گروه ارتباط برقرار کنند)، من و ۲ دوست دیگرم میخواستیم به خیال خود یک بیانیه را برای هم شاگردیهایمان به خوابگاه دانشگاه بفرستیم. آن بیانیه ــ که حالا وقتی فکر میکنم چقدر خنده دار و احمقانه بود ــ را با دست کش در پاکت نامه میگذاشتیم چون فکر میکردیم اثر انگشت مان نماند ــ به من نخندید هر چقدر هم آدمهای ترسویی بودیم اما بالاخره زمینه ای مادی برای غلبه ی این ترس وجود داشت. الان وقتی به آن دوران فکر میکنم خنده ام میگیرد ولی شاید همین گره گشاییهای کوچک سبب شده که دختران و پسران دانشجو اکنون بی پروا هر روز تحصن کنند، جمع شوند و بیانیه صادر کنند. وقتی اینها را میبینم لذت میبرم و خوشحالم که میبینم با کارهای کوچکی که خیلی ها از جمله من در آن شریک بودیم این وضعیت برای دانشجوها به وجود آمده است که مانند من نباشند. بله ما از چیزهایی این چنین کوچک دل خوشیم و سهم تلاش اندک خودمان را در آن میبینیم، و اینگونه احساس خوشبختی میکنیم. من وظیفه ای کاملا مشخص برای ادامه زندگی پیش پای خودم گذاشته ام و برای این کارها نیز تاکنون به آن شجاعت و قهرمانی که میگویید نیازی حس نکرده ام بلکه فقط نیاز داشتم جسارت روبرو شدن با ضعف ها و قوت هایم را بیابم. ما فقط جسارت آن را داشته ایم که از امکانات هر چند کوچک و از فضاهای هر چند محدود نه برای تخریب این و آن بلکه برای تشویق و تشدید فعالیتهای خود و اطرافیان مان استفاده کنیم، تا مجله ای چاپ کنیم، مقاله ای بنویسیم، بیانیه ای امضا کنیم، سایتی راه بیندازیم، گردهمآیی برپا کنیم و آنچه آموخته ایم بیاموزانیم، تا شاید راه هایی برای کاهش خشونت بیابیم و… تا نسل های آینده گیر و بندهای نسل ما را نداشته باشند.
بله دوستان عزیز، من میترسم، نه تنها وقتی سرکوب ام میکنند میترسم بلکه از ملتی میترسم که وقتی کسی در بند است میگوید “خوب شاید هم جرم اخلاقی داشته یا حتما چیزی بوده!!”. من از گروهی میترسم که به جای آن که کسانی را که امکاناتی دارند اما زندگی را به روزمرگی میگذرانند به فعالیت و حرکت تشویق کنند، بر عکس میآیند کسانی را مورد توهین و حمله قرار میدهند که در حد توان اندک شان قدمی کوچک برمیدارند. من از کسانی میترسم که روابط شخصی و درگیری های شخصی شان را در موقعیت های سرکوب مطرح میکنند چون تصور میکنند نوبت آنها نیست. من از جامعه ای میترسم که همواره منتظر است که کسی بیاید که مثل هیچ کس نباشد و آنها را نجات دهد. من از مطالب دوستانی که با استفاده از همان کلمات روزنامه های تندروی محافظه کار نوشته میشود میترسم حتا اگر محتوای متفاوتی داشته باشد! من از کسانی میترسم که روزی سه بار غایت آرمانشان و آن نهایت هایی را که احتمالا ده ها سال بعد باید تحقق یابد تکرار میکنند بدون آنکه هیچ نقشه و حرکتی برای تحقق عملی آن آرمانها داشته باشند. من از جامعه ای که غر میزند، اما ارزشهای حاکمان اش را بازتولید میکند، میترسم. من از خشونت نهفته در این جامعه ای که ضعیف کش است میترسم. من از گروه کوچکی از زنان طبقه ی متوسط که خود را نماینده تمام اقشار زنان (از همه ی قومها، و مذاهب و طبقات) میدانند اما منافع طبقاتی خود را نیز نمیشناسند و نمیتوانند از آن دفاع کنند میترسم. من از کسانی که با اقتدار و با استفاده از کلماتی صحبت میکنند که همه اعتماد به نفس دیگران را از آنها سلب میکند میترسم. من از کسانی که از نظارت استصوابی در رنج اند اما خود در جایگاه ناظر، صلاحیت کسانی را که میخواهند در حرکتی برای زندگی اجتماعی بهتر سهیم شوند، رد یا تایید میکنند، میترسم. من از طرحهای کلانی که تکلیف اقتصاد، سیاست و… را در سطح جهانی معلوم میکند ولی هر چه میخوانم متوجه نمیشوم در زندگی روزمره ام چگونه باید عمل کنم میترسم. من از جملات کلی و قاطعی که “مو لای درزشان نمیرود” و با صدای کلفت و رسا بیان میشود و هر گونه پرسشگری را در ذهن مخاطب از بین میبرد میترسم… بله دوستان خوبم، من از خیلی چیزها میترسم، باور کنید و دلخور نشوید.