هفت سینت را بچین،
بهار می اید…
زندگی رنگی دلاویز می گیرد،
کوه ستبر سر می فرازد
دشتها کران تا کران شکوفه
می بندد،
و من تکثیر می شوم
با عطری از بهار…
با… باد بهاری می روم،
از دیوار قطور و بلند بند-
عبور می کنم
در کنار بندیان می نشینم…
آنها که همه دلشان سبزه و…
ماهی ست،
همه بهار…
آنها آفتاب را ندارند
اما هفت سین شان را
با سرودِ آزادی… چیده اند
با سرودِ… فتحِ فردا.
من تکثیر می شوم…
در کنار کودکان کار… می نشینم
که بهار با همه زیبایی اش…
در چشم آنان…
هیچ ارمغانی جز _ کار _ ندارد
آنان هفت سین دلشان را چیده اند
که به فردای امید… راه می یابد
به فردای فرو ریختن
دیوارهای هزار ساله…
بهار می آید،
من تکثیر می شوم
به حاشیه ها… رو به جنوبی ترینِ
جنوبِ کلانشهرها…
در کنار کارتن خوابها،
این… زنده به گورانِ
رانده شده از گور…
که نوری بر آنان نتابیده
آنان جشنی از آتشِ ِ
کارتن وچوب برافروخته اند،
اما در همه فصول قرون
در زیر کهنه پتویی لرزیده اند،
آنان… هفت سینی از گرسنگی،
در بین خود تقسیم می کنند،
آنان در رویای… بهار،
به پیشباز سال نو می روند
که هیچ آن را… ندیده…
و هیچ… نبوییده اند.
من تکثیر می شوم،
در صورتهای سوخته
در تن های رنجور از ستم
در چشمان خشک کویر
در پهندشت میهنم _
و در زمین زخم خورده…
مرهمی باشم بر این-
تنِ زخمی زمین،
در سپیده دمِ… فردا…
من با باد بهاری
تکثیر می شوم.