کار اونلاین را بازمی کنم مثل همیشه تا مروری بکنم . تیترها را نگاه می کنم. از اون همه مطلب، نوشته ای با عنوان «پرواز بسوی زندگی» را انتخاب می کنم. نمی دانم چرا.
می خوانم. جذبم میکند. مدتهاست چنین مطلبی نخونده ام. هرچه بیشتر میخونم این پرواز را، بیشتر جذبش می شوم. چیزی دردرونم به غلیان در می آید. احساس عجیبی به من دست می دهد. نمی دانم چیست ولی احساس می کنم، هرچه هست برایم آشناست. می خوانم « او به گونه ایی احترام برانگیز با پشت پا زدن به هر آنچه که تا آنزمان ساخته بودند، اراده کرده بود که جان آزاد خویش را از چنین اسارتی برهاند» . مثل اینکه هزار بار این پرواز را دیده ام، شنیده ام وبا آن، زندگی کرده ام. چیزی دردرونم شکل می گیرد. درحالیکه می خوانم سخت به فکرمیروم. و باز میخوانم « دررابطه با اطرافیان تا دلت بخواهد از خودش و من مایه می گذارد». آری درست است. این پرواز رامی شناسم. این زن وشوهر پرواز دوست را نیزقاعتا باید بشنا سم.
پرواز می کنم. تا کجا؟ تا کوچه باغ خاطره های گریز پا ، تا شهر یادها، تا مرز ناشناخته مرگ وزندگی. سر از اطاق نشیمن درمی آورم . شیشه شراب را می بینم که گویا منتظر من است. گوئی اون هم موضوع را گرفته است. چشمک زنان ، برای زدن یک پیاله دعوتم می کند. به خاطر پرواز و سلامتی دوستداران پرواز، جامی می نوشم. پرواز برای رهائی انسانها از اسارت استحمار و ستم و تبعیض و استثمار، ا زهمه رقم و رسیدن به آزادی، پرواز حتی با بالهای شکسته. چه زیباست. من این بالها را دوست دارم و شکسته اش را بیشتر. از پروازخسته نمی شوم. دوست دارم در پیرسالی نیز، اگر چه بالهایم راشکسته اند، بازهم پرواز کنم. چرا نه؟
تعدادی از دوستان ورفقای قدیمی ام که باهم پرواز می کردیم می گویند پرواز با بالهای شکسته، عاقلانه و واقع بینانه نیست. می گویم بگذارید من با همان بالهای شکسته خود، پروازکنم و پرندگان رفته و شکسته بال را به خاطر بسپارم. این برای من زیباست. من بدنبال زیبائی می گردم حتی با بالهای شکسته.
می دانم که در قاموس سیاست، از همه رقمش – سنتی و مدرن – پرواز با بالهای آرزو، عقلانی نیست، واقع بینانه نیست. ولی این را نیزمیدانم که اگر واقعگرائی و واقعبینی همه کاره آدمها در اتخاذ سیاست و اعمال سیاسی باشد، و دوست داشتن انسان، دوست داشتن زیبائی، طبیعت، کبوتر، گل، شعر، شراب، هنر، عشق و پرواز برای آزادی، عدالت و صلح وزندگی بهتر برای همه که جوهر و بن مایه های زیبائی زندگی آدمی هستند از جان و ذهن و اندیشه آدمی رخت بربندد، زندگی معنی خودرا از دست می دهد. ومن زندگی بی معنا را دوست ندارم. میدانم که سیاست سوراخ بسیار تنگ و خشنی است برای دیدن وتصویر کردن زیبائی های انسان و طبیعت .
باری ، «پروازبسوی زندگی» را هرچه بیشتر می خوانم؛ عقل و سیاست و احساساتم که فکر می کنم انسانی است به جدال عظیمی باهم کمر می بندند. ومن عاشق چنین لحظاتی هستم. خودرا به این پروازوجدال می سپارم.هر چه باداباد. من اگر صرفا آدم عاقلی بودم و بقول مادرم اگرعقل معیشت داشتم ، در زندانها و خانه های تیمی و مهاجرت در این دیارغربت غرب چه می کردم.
پرواز به سوی زندگی را که می خواندم، یادم آمد که یکبار یکی از فامیلهای بسیار شریف وخوبم، بعداز انقلاب، میهمان من بود در تهران، در خانه ام درمیدان گلها. سالها بود همدیگر ا ندیده بودیم. او می دانست که من دوبار زندان بودم از سال ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۳، و بعدا یکباره جیم شده بودم از چشم ساواک و دوستان و آشنایان. بیچاره مادرم، خون گریه می کرده تا انقلاب که دوباره بعداز انقلاب آفتابی شدم و در اولین فرصت خود را رها کردم در آغوش گرم و مهربان مادر و خواهران، و بغل کردم برادرکوچکم را . چه زیبا بود. مادر اگر چه میدید که هنوز هستم ولی باور نمی کرد و گفت که اما م حسن دوباره ترا به من هدیه داده است. باراولش داستان درازی است. کوتاه اینکه گویا اولین بار در ۶ ماهگی ام در دم مرگ وزندگی، مادر و مادربزرگ مرا درنیمه شب به مسجد جمعه سراب می برند و از امام حسن می خواهند که مرا نجات دهد. ومن نجات پیدامی کنم. مادرم اگر میدانست که بارها تا دم مرگ رفته ام و زنده مانده ام هنوز، همه النگو ها و گوشواره هایش را میداد به ملاها ی سید اولاد پیغمبر.
باری ، اون آشنای خوبم که بزرگتر از من بود به سن، وحرمت بسیارداشت از نظربزرگی و موقعیت خانوادگی در نزد من، بعداز ساعتها سخن از هر دری، با احترام و رعایت ادب گفت: فلانی، یک سوالی از تو دارم درباره نحوه کار شما. گفتم به ادب ، بفرما عمواوغلی با خیال راحت حرف دلت را بگو . پرسید شما که این همه خطر می کردید و مثلا بانگ می زدید، از اون پولها چقدرش را برای خودتان بر می داشتید؟ گفتم به اندازه ای که بتوانیم کرایه خونه ها و خورد وخوراک و بهداشت و دیگر موارد اولیه زندگی را تامین کنیم. پرسید بقیه پولها را چه می کردید؟ گفتم خرج کارهای مباراتی . پرسید یعنی برای خودتان هیچی بر نمیداشتید ؟ گفتم نه. گفت مگه می شه، اون حاصل زحمت و خطرات شما بود؟ گفتم آری دیگه اینطوری است. دوستان ما در رابطه با پیشرفت مملکت وزندگی بهتر برای مردم تا دلت بخواهد از جان ومال خودشان مایه می گذاشتند.
در «پروازبه سوی زندگی» خواندم: “یک بار که او را به همراه دخترش برای صرف شام به یک رستوران دعوت کردیم، برای نخستین بار پرده ها را بالاتر زد و مشکلاتی را که پشت سرگذاشته و اکنون هم با آنها دست و پنجه نرم می کند، برایمان شرح داد. به خاطر آشنایی ام با ستم بر زن بی پناه ایرانی، درد هایی که او کشیده و همچنان می کشید، خیلی هم برایم تازگی نداشت. جزئی از داستان هایی بود که مانند آنها را کم نشنیده ایم. اما وقتی فهمیدم که آن زور گفتنها از سوی کسی بوده که سابقه فعالیت سیاسی دارد و اکنون هم ادعای روشنفکری، سخت متاثر شدم! از این دوگانگی ها، بیشتر از هر چیز خشمگین می شوم».
سخت متاثر شدم و در حالیکه غرق در «پرواز به سوی زندگی» بودم، از اطاق بازجوئی سازمان امنیت دوره آریامهر سردآوردم؛ ۲۰ مهرماه شبانه دستگیرم کرده بودند در سراب پیش چشمان مادر ، پدر،خواهرانم وبرادر کوچکم. شبانه برده بودند مرا به ساواک تبریز و با مشت ولگد و کمربند وتوپ فوتبال کردن و لخت مادر زاد کردن و ترساندن ازشیشه پپسی کولا حسابی پذیرائی کرده بودند. اسیر شده بودم در دست ماموران سازمان امنیت شاهنشاه آریامهر. فردا ، صبح اول وقت، بجای صبحانه با شیر داغ، دوباره سخنان “شیرین” بود و اما این بار همراه شلاق برپا هایم. بقول مادرم خدا نصیب هیچکس نکند. این بار دراز کشانده بودندم روی نیمکت و پاهایم را بسته بودند به آن . یکی که نامش را نمی دانم با سخنان شیرین و دومی سیاوش نامی بود با سرطاس و غول پیکر- که شب قبل با مشت ولگد و کمربند، پذایرائی جانانه ای از من کرده بود – نوازشم می کرد با شلاق. اولی نصحیتم می کرد که پسر، چرا خود وپدر و مادر پیرت را دردسر انداختی. اگر بخودت دلت نمی سوزد به پدرمادرت رحم کن. مگر نونت نبود، آبت نبود. شاهنشاه آریامهر، همه چیز را برای شما مهیا کرده است. چرا ناشکری می کنید. برو سرت را بینداز پائین درست را بخوان. تو می تونی مهندس بشی. موقعیت خوبی برای خودو خانواده ا ت داشته باشی. ترا به سیاست چه کار .درحالیکه درد می کشیدم و ناله وضجه سرمیدادم ، سخنان شیرین آن بیچاره را نیزمی شنیدم باری .
نیمکت رابگونه ای گذاشته بودند ومرا بگونه ای روی آن خوابانده بودند که وقتیکه شلاق برپاهایم می خورد، ناخواسته سرم بالا میرفت. روبرویم شعری نوشته بودند با خط خوش و درشت بردیوار اسارتگاه . هربار که شلاق به پایم می خورد ودرد تا مغز استخوانم نفوذ می کرد بی اختیارسرم بالامی رفت و چشمم به اون شعر می افتاد. «ای دل نگفتمت مرو از راه آتشین ، رفتی بسوز که این همه آتش سزای توست». عجیب است. درلحظات سخت سرشار از درد ورنج، آدم ها معمولا دنبال یار و پناهگاهی می گردند تا با تکیه و پناه بردن بر آن، کمی از درد ورنج خود بکاهند. بیست و یک سالم بود، دانشجوی سال دوم و اسیر در دام شاهنشاه، زیر شلاق. نه همدمی و یاری داشتم که سر به شانه اش بگذارم و نه پناهگاهی داشتم. تنها یار و پناهگاهم ادبیات و شعر و افکار وخاطراتم بود ازدوستان دوست داشتنیام که یا اسبر بودند و یا صیادان در کمینشان نسشته بودند. هربار که شلاق بر پاهایم فرود می آمد ودرد سراپای تن و جانم را درهم می پیچاند و چشمم به اون شعرمی افتاد، بطرز باور نکردنی، بجای ترس و تردید، بخود می گفتم: درست است. این راه را من خودم انتخاب کردم و باید این همه درد و نا ملایمات را تحمل کنم . آنها با این نیت آن شعر را بردیوار شکنجه گاه نوشته بودند که ما را بشکنند زیر شلاق. ما قرائت دیگر ی از آن شعر داشتیم. نتوانستند.
س. شیفته از زبان خانم … می نویسد « … وقتی هم که به یکی از آن وکیل ها گفتم: پس با این حساب، می گوئید که من همین جور منتظر بمانم و شاهد از دست رفتن همه زندگیم بشوم ؟
وکیل به طنز جوابش می دهد:
“خانم محترم! مثل اینکه شما در این سال ها پشتتان کمی باد خورده و فراموش کرده اید که اینجا کجاست. در مملکت اسلامی، حتی انتخاب رنگ این عینک که بر چشم داری و یا که رنگ موی سرت، با مرد است! چه رسد به اینکه موضوع حساس طلاق بخواهد در میان باشد.”!
————————-
بعدالتحریر
پرواز به سوی زندگی ، تمامی نداشت آن شب در من گویا. آن روز، بسیار کار کرده بودم. برای تامین معاش و بعداز آن نیز ۳ ساعت در جلسه سازمانی شرکت کرده بودم. خسته بودم پاک پاک . با اینهمه بعداز خواندن «پرواز به سوی زندگی» دست به قلم برده بودم برای نوشتن که: «من پرواز را دوست دارم حتی با بالهای شکسته»؛ خوابم برده بود پای کامپیوتر.
بیدارکه شدم مثل آدمهائی که در حال خواب دیدن بیدار شده باشند، دنبال بقیه خواب بودم. یادم آمد؛ پرواز به سوی زندگی را که خواندم، چیز ی نوشتم. حین خواندن مطلب، علاقه شدیدی درمن نسبت به زن ومردی که درآن روزگار سخت،یار و ویاور آن شیرزن شده بودند و برای رهائی از ستم آن مرد سیاسی و ” روشنفکر ” به نون ونوا رسیده – بوجودآمده بود. پیش خود گفتم : «پرواز به سوی زندگی»، نوشته س. شیفته ، یک داستان غیر واقعی نیست. من این داستان را می شناسم، آنرا زندگی کرده ام. مطلبی را که شب نوشته بودم و در نیمه راه خوابم برده بود، بازکردم وخواندم. پیش خود گفتم من قاعدتا باید این زن و مرد یاری کننده را بشناسم. شب که از کار برگشتم، سر فرصت رفتم ایمیلهایم را نگاه کنم. پیامی دیدم از یکی از دوستان و رفقای دیرینم. بازش کردم. نوشته بود: «پرواز بسوی زندگی» ، داستان واقعی زنی است که می خواست از دست شوهر ش به سوی زندگی پرواز کند که خانم فلانی نوشته است. و اون یاری کنندهها، ما بودیم. عجیب بود. هنگام خواندن «پرواز بسوی زندگی» به خود گفته بودم که من این زن وشوهر را قاعدتا باید بشناسم. درست بود. خودشان بودند. مطلب «من پرواز را دوست دارم حتی با لهای شکسته» را برایشان ارسال کردم. بعدا کمی تغییرات در آن دادم، برای انتشار؛ ولی چیزی اضافه نکردم . فکر کردم به همین شکل بماند بهتراست. کارم که تما شد. سری به فیس بوک زدم مثل همیشه. شعری دیدم از رفیق عزیزم امیر منبینی. به دلم نسشت . امیر همیشه پرواز را دوست داشت و دوست دارد. گفتم به به . چه جالب. این را نیز ضمیه پرواز خواهم کرد. وضمیمه کردم. نمیدانم چرا منتشر نکردم. امروز، در کامپیوتر دنبال مطلبی می گشتم ، « من پرواز را دوست دارم حتی با بالهای شکسته » را دیدم .
—————-
شعر از میر مومبینی
در رگ سیاست
خون قدرت جاریست
کلمات گلولههایی هستند
که به سوی رقیبان شلیک میشوند
و مفاهیم
مگسک تفنگها هستند
تا شلیک بر شکار فرود آید
بدون پرواز پرستوها
آسمان سیاست خالیست
نسیم عاطفهای باید
تا ببارد باران
——