هنوز آفتاب نزده بود که از خانه ی نوشین زد بیرون. نوشین دخترعمویش بود وآن دو خاطر هم را می خواستند، ولی پدر نوشین با ازدواج شان مخالف بود.
از کوچه پیچید سمت چپ و مثل باد ازجلو خانه دور شد؛ بدون آن که نگاهی به پشت سر خود کند.
برای بار دوم بود که مادرش را تنها می گذاشت. بار اول هفت سال آزگار زندان رژیم شاه (سایه خدا) بود؛ و این بارهم رژیم الهی داشت فراریش می داد.
فکر مادر دل تنگش کرده بود، مادرش را خیلی دوست داشت و می دانست که او را هرگز نخواهد دید، چه در این سفر موفق باشد و چه نباشد. خود را سرزنش می کرد، او را خیلی رنج داده بود. او را پیر و پیرتر کرده بود. دلخوشی او به آنها بود و آنها هم که هر کدومشون یک سر داشتند و هزار سودا.
چشمان مادر را گریان دید، انگار تمامی این مدت باریده بود، وقتی او را دید، نتوانست خود را کنترل کند و او هم شروع به باریدن کرد. یک ریز به خودش لعن ونفرین می کرد که زندگی این پیرزن را چگونه به سیاهی و تباهی کشانده است.
اون از شوهرش، که پدرشون باشد، که آواره و ویلونش کرد و چشم و چالش را از اوگرفت. این هم از بچه های گُلش که هر کدوم ساز خودشون را می زنند.
– کجا می خوای بری مادر، ما نباید بدونیم اگر مُردی، اگر کُشتنت، اگر بلائی سرت آوردن، نمی خوای بیائیم سر مزارت یک فاتحه ای بخونیم و گلی بزاریم. تو هر دین و مسلکی داری داشته باش، ولی من مادرم، می فهمی مادر یعنی چه؟
هفت سال آزگار این زندون و اون زندون دویدم، هفت سال آزگارخون جگر خوردم و لُغز شنیدم، هفت سال آزگار این امامزاده و آن امامزاده دخیل بستم که نمیری، زنده ات ببنیم، حالا هم که بیرون آمدی، باز بار سفر داری!
خدایا این چه مصیبیتی بود که بلای جان ما شد؟ می گفتند دیگر نه زندان هست و نه تبعید، ساواک هم نخواهد بود که بچه هایتون را بکشد و زندانی کند، دیگر سفره هاتان بی نان نخواهد شد، همه تان در مرام عدل علی و الهی خواهید بود، می گفتند شاه بجای مدرسه و دانشگاه، زندان درست کرد، ما می خواهیم دانشگاه و مدرسه درست کنیم.
خدا، پس کوعدالتت؟ مرام عدل علی و الهی این است؟
این ها علاوه بر زندان و کشتن، فراری هم می دهند.
این ها که از شاه هم بدترند، الاهی که آه و ناله های این مادران داغ دیده نصیب تان شود.
مادرت فدات شود، شماها چرا؟ شماها که زندان رفتین، شماها که شکنجه شدین، حالا بجای این که ازتون قدردانی کنند، دارند فراری تون میدن. یک عده از خدا بیخبر سوار کار شدند و شما…
آبی چشمانش، خیالش را آبی می کند. سه شنبه ها،اون یورنی سبز(تور) ،خاطرش در آوای کلمات به یادش می آید.
دیده را بر دریا می بندد، آب است و آب، و فرار و آینده ای که هیچ چیزش روشن نیست.
چند لحظه به خود می آید، دستی به موهایش می کشد، ولی فکر ول کن او نیست. این بار ذهن او را به فرازی دیگر می کشاند.
شکنجه های ساواک، چه بیرحمانه درو شدن گل بوته های عشق.
اعتصاب غذاها، سرود خوانی ها، دعواهای تو زندان بند عمومی، ملی کشی ها بعد از پایان حبس.
صدای ناخدا او را به خود می آورد.
– خالوهرکه طاوس شوات (هرکه طاوس خواهد جورهندوستان کشد). ناراحت مکن بیخو خودتو؛ همیشه ی خدا، ای بودن. یادش زنده بشت، خدا بیامرز، بایی ما )پدربزرگ)،بی ما،ش گو(برای ما می گفت “پشت ای تاریکی، روشنائین. همیشه ی خدا ای بودن. تا شو نری، روز به جائی نارسی”.
ای هو (آب) نگا مکن ای طو (این جور)، که سیاهن، ی مشت وا دستت بِسَه (بردار)، اگینی (می بینی) که چطو (چقدر) زلالن.
خالو گرچه ما سرمون تو کار خومونن، ولی حواسمون جمعن. ای کد هم دگه، بلانسبت شما، خر نهیم؛ کاه که نموخاردن!
فکر او را محصور کرده بود، اولین دیدار، روزشمار خاطره ها. به نجوای گذشته می نشیند.
– مادر آن روز قرار نداشت؛ بیقرار تو بود؛ روزشمار زمان شده بود؛ آن روز بهترین و زیباترین کندوره اش را پوشیده بود؛ وجلبیل خوص دارش(نوعی روسری که با نوارهای نقره ای در حاشیه آن دوخته شده) که فقط برای پنجه علی به سر می کرد، آن روز آن را به سر کرده بود و منتظر عروسش.
عروس…
نگاه از پرچین گذشته برگرفت و به حال انداخت:
ذهنش مغشوش و خط خطی شده بود. خط های تو در تو، که هیچ راه برونرفتی در این پیچ، پیچکی ها در ذهن مغشوشش را نمی دید.
خط ها همه چیز بودند، مگر آن چیزی که او می خواست.
مادر را می دید که حجله ای بر پا کرده است و کهروونش (گوسفندانش) را دور تا دور حجله سر بریده و دارد کینگ (کل) می زند عروسی تون مبارک.
سه شنبه ها، آن یورنی سبز(تور) ، و آن شرم و شوق. آن گفتنی ها و ناگفتنی ها، آن حجب؛ و امروز که هرکدام در مدار دیگری هستیم.
بازهم به نجوا می نشیند.
لعن ونفرین بر سنت بد.
باز باید تیشه شد، برکند، آن سنت را که ریشه در خرافات دارد.
یا که باید اندیشه شد؟
ناخدا که مرد چهل ساله ای به نظر می رسید، با قدی بلند وموهای کمی جوگندمی، در کار خودش مجرب بود.
– سفر پیش هم چند تا سرحدی (سرحدی، یعنی غیر از هرمزگانی) موسافرم هسترن، مث شما خودمونی نهسته رن، دوتا دازن (خانم) هم واکلشون (باهشون بودند).شاگومندیسیم (می گفتند مهند سیم) و بیکار(برای کار) به دوبی نرفتیم. بی شون امگو(بهشون گفتم)، مث ما که کار کاچاق نکردیم. که خنده شوکه. امگو، م که ادونم(من که می دانم) شما بی چه بی دوبی ار رفتی تون(برای چی به دوبی می روید)، وا امید به خدا که به نیت تون برسی.
دلگیر امید و ریحانه بود.
امید در بغل ریحانه به خواب رفته بود. سه روز بود که آنها از محل امن به جنگل آمده بودند و هر شب که می خواستند حرکت کنند، موتور قایق خوب سرعت نمی گرفت و ناخدا نمی خواست ریسک کند؛ ترس و احساس مسئولیت، تیشه به ریشه اش می زد، درمانده شده بود.
نگاه از ترس و دلتنگی برگرفت و به آسمان داد. زیبائی ماه را دید و زلالی دریا و گفته های ناخدا «تا شب نروی، روز به جائی نرسی».