اوو مورالس رئیس جمهور بولیوی حاضر نیست از جادوی قدرت دست بردارد. شدت چسبندگی به قدرت چنان است که او می کوشد به هر نحوی که شده برای چهارمین بار، بر خلاف قانون اساسی و حتی بر خلاف نتیجه رفراندومی که اخیراً حول همین مسأله توسط دولت وی برگزارشد و با “نه” قاطع مردم مواجه گشت، هم چنان رئیس جمهور شود: «اگر مردم بخواهند، من هم می مانم تا دوام این انقلاب دموکراتیک و فرهنگی را تضمین کنم. ما مستاجر نیستیم. بلکه در قالب یک جنبش اجتماعی به کاخ ریاست جمهوری آمده ایم تا برای همیشه بمانیم».* این که مردم چگونه باید تمایل خود را ابراز دارند تا وی بفهمد که خواهان رئیس جمهور مادام العمر نیستند خود یک معمای غریب است. اگر این مردم اند که انقلاب می کنند، و انقلاب در گوهر خود علیه قدرت بیگانه شده و مشرف بر آنهاست، و اگر انقلاب هم چنان به آن ها وفادار است، آن ها خود بهتر از هرکس می توانند از انقلاب خود حفاظت کنند. انقلاب قبل از همه از درون و توسط صاحب منصبان و کسانی که مدعی سخن گوئی و نگهبانی از آنند تهی و مورد تهدید و مصادره شدن قرار می گیرد. بهمین دلیل هیچ گاه نیازی به رهبر و نگهبان مادام العمر و امثال آن، یعنی کسانی که نفس وجودشان جز به معنای خلع ید از انقلاب و جداکردن قدرت از بدن انقلاب و قیمومیت بر انقلاب است، ندارد. در اصل انقلاب و رهبرهمه توان و مادام العمر و مشرف بر مردم یک پارادوکس تمام عیار است. انقلاب قبل از هر چیز انقلاب علیه مناسبات قیمومیت پرور است. انقلاب به اندازه ای که از این گونه همپوشانی ها و همذات پنداری ها بدور باشد بهمان اندازه اصالتاً انقلاب است و روی پای خودش ایستاده است.
اکثریت مردم بولیوی [به مورالس] همان پاسخی را دادند که زمانی شهروندان ونزوئلا به فراخوان چاوز داده بودند. وسوسه تداوم قدرت و داشتن ریاست مادام العمر و حتی در مواردی خاندانی کردن نظام جمهوری پدیده چندان نادری نیست. گوئی در نزد چپ معطوف به قدرت و مدعیان سوسیالیسم دولتی یک اپیدمی فراگیر است. قدرت اکسیری است جادوئی که با آن همه کار می توان کرد و بدتر از آن تن پوشی است که تنها بر قامت رهبران یکه و برگزیده برازنده است. غالبا هم خود را در پشت اغواگری هائی چون به پایان رساندن نوعی احساس رسالت، داعیه خدمت به مردم و مبارزه قاطع با دشمنان مردم و یا نظام و امثال آن پنهان می کند. و گرنه با شکسته شدن طلسم جادو و عریان شدن ماهیت سرکوبگرانه قدرت، همه آن ادعاها دود شده و به هوا خواهند رفت. بطورکلی قدرت مشرف بر و دور از دسترس جماعت، از نظام های هرمی-طبقاتی جداناپذیر بوده و بخش مهمی از کیان و هستی آن را تشکیل می دهد. اما نوع ویژه و بدخیم تری از آن وجود دارد که ظاهرا یک بیماری مسری و مختص جوامع کمتر توسعه یافته و از جمله چپ معطوف به قدرت است که بر طبق آن وسوسه حفظ مادام العمر قدرت در آن قاعده است تا استثنا، و اگر میدان پیدا کند تا سرحد انحصار و حتی خاندانی کردن آن هم فرامی روید. مضحک ترین نمونه این نوع چسبندگی به قدرت را می توان مثلا در رفتار شخصی چون رابرت موگابه دید که زمانی هم باصطلاح عنوان چپ را یدک می کشید و حتی اکنون هم با دولت های بزرگ دست بگریبان است. او در سن ۹۲ سالگی هم حاضر به کناره گیری از قدرت و سپردن آن به دست دیگران نیست. بهمین دلیل خود را برای هفتمین بار “کاندیدای” ریاست جمهوری کرده است! سوای غلظت آن، این نوع چسبندگی فقط به کسانی مثل موگابه اختصاص ندارد، بلکه در کوبای “سوسیالیست” هم شاهد آن بودیم. چاوز هم بدنبال آن بود. دانیل اورتگای ساندنیست هم برخلاف قانون اساسی، در پی چهارمین دوره ریاست جمهوری است و همسرش مقام معاونت وی را بعهده دارد. ناگفته نماند که اکثر سازمان های چپ ایران هم در همان حدی که آبی برای شنا کردن پیدا می کنند، همین رفتار را پیشه می کنند و رهبران و لیدرها و دبیراول های مادام العمرخود را دارند و بدیهی است که با چنین پیشدرآمدی اگر روزی روزگاری آب بیشتری برای شنا کردن پیدا کنند همان رهبران و لیدرهای مادام العمری خواهند بود که نه رأی مردم و نه قانون اساسی جلودارشان نخواهد بود. سوای اشکال تراژیک-کمیکی که چسبندگی به قدرت به خود می گیرد، در اصل دلبستگی این چپ به قدرت، قدرت بیگانه و جدا شده از مردم و مشرف بر آن ها یک دلبستگی باصطلاح ژنی بوده و از جهان بینی آنها و درک یک سویه اشان از سرمایه داری و مناسبات مبتنی بر اقتدار و البته در بستر و مزرع مناسبات و فرهنگ جوامع عقب مانده تغدیه می کند. قدرت اکسیر تغییر جهان و کعبه آمال برای وصول به معبود است. تصرف قدرت، این هیولای بیگانه شده از مردم و مسلط بر آن ها، غایت آرزوی این نوع از چپ را تشکیل می دهد. قدرت در نزد آن ذاتاً امری خنثی و بیطرف است و انقلابی و ضدانقلابی بودن یا خوش و بدخیم بودنشان بستگی به آن دارد که در دست چه کسی باشد: در دست ما یا دشمنان ما. بهمین دلیل نه برای نفی و بلاموضوع کردن قدرت جداشده، که با تمام وجود برای دست بدست شدن و تصرف آن می جنگد و آن را محک انقلابی گری می پندارد. نقد قدرت که از همان زمان مارکس در نقد سرمایه مغفول ماند، چنان است که در برنامه گوتا به عنوان دوره گذار و در قالب یک دولت کارگری (دیکتاتوری پرولتاریا) هم چون اهرمی که با در دست داشتن آن می توان جهان را به حرکت در آورد و گذار به سوسیالسم و کمونیسم را سامان داد، مورد ستایش قرار گرفته است. در اصل با توسل به حربه و ابزار سرمایه داری، به جنگ و امحاء سرمایه داری رفتن یک پارادوکس تمام عیار و هم چون حبابی بود که در محک آزمون نتوانست تاب بیاود. ترکید و با فروپاشی خود محتوای درونی اش را به نمایش گذاشت. با این وجود دستیابی به قدرت بیگانه شده و ذاتاً سرکوبگر، هم چنان غایت آمال و درونمایه برنامه چپ معطوف به قدرت را تشکیل می دهد. بطوری که نقد آن درعین حال نقد ریشه ناکامی این چپ در ادعاهای رهائیبخش و ضدسیستمی آن هم هست. نقد قدرت هم چون مناسبات اجتماعی و چگونگی فرایند انباشت آن بهمان اندازه نقد سرمایه و فرایند انباشت آن دارای اهمیت است و به همین دلیل هم، مدخل اصلی نقد “سوسیالیسم” آزموده شده و هم، نقطه عزیمت چپ رهائی، چپ معطوف به تغییر مناسبات اجتماعی و ضدسیستم را تشکیل می دهد. بدون چنین نقدی همواره خطر بازگشت به گذشته و یاد هندوستان کردن این فیل وجود دارد. گوئی که قرن بیستم، قرنی سرشار از تجربه و آزمون های بزرگ، چیزی برای آموختن نداشته است!
* خبرگزاری مهر: http://www.mehrnews.com/news/3853826