همین دیروز بود. فستیوال فیلم تاشکند. دو سال قبل. زمان چه به اسرعت میگذرد و ما چه آسان آنچه را که طی سالها به دست آوردهایم را از دست میدهیم. عباس کیارستمی همراه با چند عزیز دیگر برای فستیوال آ مده بودند.قرار شد شب مهمان من شود.تلاش کردم تا آنجا که ممکن است دوستان ایرانی خود را فراخوانم چراکه خانهام مهماندار کسی بود که همیشه و همهجا با شاخهای از عشق، مهر و دوستی سفر میکرد آبرو و حرمت سینمای ایران. با خندهای کوچک و محوشده بر صورت. با همان لباسهای ساده و درعینحال زیبا و منحصربهفردش آمد. همه به دورش حلقه میزنند؛ بسان نگینی در میان حلقه انگشتری. شوق دیدار کسی که سینمایش بیانگر سیمای انسانی سرزمینی است که در اوج تعصب و خشونت گرفتارشده است. گرفتار حکومتی مذهبی و خودکامه. که مهر و عاطفه را نمیشناسد. اما او از عشق، عاطفه و زیبایی حیات میگوید. مردی که جنگ را بیمفهوم میداند و شاخه گلی در کتاب کودکان مینهد. خود قضاوت نمیکند. اما جامعه را به چالش و قضاوت یک رفتار اجتماعی میکشد. زندگی را در مصاف با مرگ قرار میدهد. به زندگی تا سرحد مرگ خیره میگردد گامبهگام با مرگ همراه میشود. درحالیکه هزاران رشته زندگی را برد است دارد. چهره ویران گر و تاریک مرگ را نشان میدهد. اما همزمان با سایهروشنی زیبا از جلوخان یکخانه دوستانی و چند گلدان گل چیده شده بر آن میگذرد. با چشمان عاشق پسری جوان عظمت زندگی را به نمایش میگذارد.
«بلندبالا از جلوخان منظر من مانند گل اطلسی گام بردار.» مرگ را طنابی میسازد برای حلقآویز کردن. طنابی که بر شاخه درخت توتی آویزان میشود. مردی میخواهد با آن خود را در تاریکروشن روز حلقآویز کند. آنگاهکه بر بالای شاخهای مینشیند نرمی یک توت رسیده نخست دستش را نوازش میکند و سپس شیرینی آن بر کامش مینشیند. آفتاب در حال دمیدن است. صدای کودکان از دور به گوش میرسد زندگی و نور جاری میشود. مرد برای کودکان توت میچیند و خود با بشقابی از توت بر بالین زنش میرود.« آه زندگی که تو را زیسته اندک ترا باید زیست ». « به شوخی گیلاسی تعارف میکنم. از معنی زندگی! بخورید !» خندهای میکند به ظرافت میوهای چند برمیدارد. در گوشه مبل آرام میگیرد پا بر روی پا میاندازد واژ زیر عینک بر مهمانان خیره میشود.
هر کس چیزی میپرسد .”این فستیوال فیلم تاشکند چگونه است؟” ” خوب است در حد بضاعتشان. مردمان بسیار خوب و مهربانی هستند .” “آیا کار جدیدی درد است دارید ؟” ” نه بیشتر عکاسی میکنم” مهمانی خواهش میکند یکی از خاطرات خود را بگوید. بسیار خوشسخن است و آرام سخن میگوید. “یکی از خاطرات شیرینم مربوط میشود به دیدارم با امپراتور ژاپن. برای مدالی که باید دریافت میکردم. تمام آداب و تشریفات دربار و چگونگی دیدار با امپراتور را نکته به نکته برایم میگفتند از لباس پوشیدن تا طرز ایستادن. جوابها باید کوتاه باشد وجدی. روز ملاقات فرارسید. تشریفات در اوج خود بود. همه شقورق و امپراتور وارد شد. فضا بسیار خشک، سرد و جدی بود طوری که احساس تنگی نفس میکردم. فکر میکردم چقدر مشکل است در یک چنین فضای رسمی زندگی کردن. امپراتور چگونه میخندد؟ عشق را چگونه میبیند؟ امپراتور در مقابلم ایستاده بود از فیلمم تعرق کرد تشکر کردم . از کارم پرسید گفتم که در ایتالیا هستم از کلاسهای آموزشی گفتم؛ گفت: “من هم دو سال در ایتالیا بودم.” حس کردم زمان بسیار مناسبی است که فضای خشک رسمی شکسته شود. آرام سر جلو بردم و پرسیدم آیا هیچگاه در خیابان* قدم زدید خیابان عشاق که عشاق زیبارویان ایتالیائی عصرها در آن قدم میزنند؟ خنده امپراتور بلند شد اطرافیان دستپاچه و متعجب! امپراتور به چه میخندد؟ فضا شکسته شده بود و امپراتور در قامتی راحتتر و خودمانیتر در مقابلم ایستاده بود. سخن که از زندگی زیبایی و سادگی باشد. امپراتورها نیز سیمایی انسانیتر مییابند. بعدها به من گفتند که امپراتور بسیار خوشش آمده بود و نادر دیداری بود که او اینچنین خندید.
یک قصهگوست. چنان راحت که نمیتوانی فکر کنی یکی از بزرگترین کارگردانهای جهان مقابلت نشسته و برائت خاطره میگوید. گوئی با تکتک مهمانان آشناست. وقتی منت از میانبر خیزد مهر جای گزین میشود. غذا به اندک میخورد. به حیاط میرویم؛ نفسی عمیق میکشد. بر سکوی ایوان مینشیند به ستونی چوبی که کندهکاریشده تکیه میزند. “چوب را زیاد دوست دارم، گاه نجاری میکنم! از بویش مست میگردم. نوعی سکون و عمق در چوب است که مرا ساعتها مشغول میکند.” بیمقدمه میگوید: “آن تابلوی درختان سپیدار که در اتاق بغلی است بسیار زیباست. کار کیست؟ ” میگویم: کار یک نقاش بزرگ روس است. “میبینی چه عظمت و آرامشی دارند این درختان سپیدار! نقاشی زیبایی است با کمترین رنگ عمیقترین تصویر . ایکاش درختان تا بینهایت کشیده میشدند حیف که در قسمت بالا فضا بسیار تنگ و بسته است. ایکاش فضا باز بود و سردرختان تا بلندای آسمان میرفت. آزاد و رها .” میگویم: “سرفرازی را دوست داری؟ رفتن تا بینهایت .” عمیق از پشت عینک نگاهم میکند. “آری عظمت درختان، درختان آزاد و رهاشده در دل آسمان را دوست دارم. نگاه کن در این تابلو چه فضای آرام و عمیقی نهفته است. مانند یک ظهر تنبل تابستان . کنار هم هستند اما هرکدام تنها. تو تا حال متوجه تنهائی این جنگل سپیدار نشدی؟ کاش درختها تا بینهایت کشیده میشدند.” میگویم: مانند درختان سر به فلک کشیده تابلوهای محجوبی ! سری تکان میدهد، نمیدانم تائید میکند یا موافق نیست. “تابلوی زیبایی است یک سینه سخن دارد.” دلم میخواهد ساعتها بنشینم و او سخن بگوید. از شعرهایش که مانند هایکوهای ژاپنی است . از فضاهای غریبانه عکسهایش که با سایهروشنهای خود زندگی را در کنار ابدیت مینهد. سایه درختی تک افتاده بر برف. جاده هادی کشیده شده تا فلق که آنجا که کودکی خانه دوست را نشان میدهد.
مهمانان دورهاش کردهاند. شب از نیمه گذشته است. فردا فستیوال ادامه دارد. دستی به سروگوش گربهام میکشد. سگم «آقا شنگول» حسادت میکند، حسادتی آشکار؛ همه میخندیم دستی هم بر سروگوش او میکشد. ساعات زیبایی که نفهمیدیم کی گذشت. “ساعات نوری که پرندگانش به منقار میبرند.” گذشت و به خاطره پیوست چنان گذر نوری از عقیقی. در بیکران خاطرههای ذهنم جای خوش کرد. خاطره مردی بیتکلف تصمیمی که ستایش گر زندگی بود. نگاهش به انسان، به جهان لبریز از زیبایی و تحسین .عاشق زندگی. حال او رفته است. روز موعود فرارسید؛ او از میان درختان گیلاس گذشت. دستی برای کودکان تکان داد.از جادههای پرپیچوخم عبور کرد. بر بلندای تپه زندگی ایستاد. بر راه طی شده نگاه کرد و ردی جز شرافت و انسانیت جز تلاش و کار ندید. تن به باد سپرد و از دروازه ابدیت گذشت. با کلامی انسانی و شاخه زیتونی بر دست.
راهت سفید و یادت گرامی میهمان گرانقدر من.
————————-
* نام خیابان را به یاد ندارم خیابان معروفی در رم محل قدم زدن زیبارویان و عشاق ایتالیائی .