هوای مه آلودیست… و باغ انبوه و پوشیده از درختان… صبح زود است. صدای عوعوی سگها به گوش میرسد و «ما» کشیدن گاوان و نالهی گوسالهها از گوشهی دیگر باغ و تقلای مرغ و خروسهایی که میخواهند از پرچین کنار باغ بیرون آیند… پیرمرد به آهستگی از درِ پشتی اتاقِ بزرگ ِخانه بیرون میآید با کلاه، پالتو و شال گردن… همراه با خورجینی بر دوش به طرف اصطبل میرود. دوستش اسب را زودتر آماده کرده و چادرشبی روی تن اسب کشیده، اسب بیقرار است… گویا حدس میزند صاحباش مسافرتی در پیش دارد… مسافرتی شاید کمی طولانی و بیسروصدا. اما شوقاش را پنهان نمیکند؛ چالاکیاش را به رخ میکشد با تکان دادن سر و گردن همراه با نفسزدنهای دَم به دَم از بینی و دهانش… سم به زمین میکوبد به نرمی… دوستش اسب را نگهمیدارد و زین را میبند و پیرمرد حالا به نزدیکی اسب رسیده… به کمک او سواراسب میشود. دوستش دهنهی اسب را محکم گرفته و به تندی و شتاب و بیصدا از باغ خارج میشوند. اسبِ دیگر، بیرون باغ در پناهِ درختِ صنوبرِ کهنسالی بسته شده و به محض عبور دادن پیرمرد و اسباش، او هم به تاخت بر اسب خویش مینشیند و در مه غلیظ صبحگاهی هردو سوار دور میشوند. اسب و سوار اولی به تاخت و اسب دومی و سوارش به همراه او از باغ میگریزند… حالا همه چیز در باغ به نظر آرام میآید.
مه صبحگاهی حالا در فضای کمترشده… ماکیان از پرچین باغ بیرون جستهاند. چراغ در سرسرا روشن است… و زنی در کنارِ درِ اتاق به باغ مینگرد… صدایی شنیده بود… صدای ناقوس کلیسای نتردام…
او سرانجام گریخت در یک صبح زود زمستانی… این شاید پایانِ قصهی «گابریل» باشد در مسیر سختِ زندگی… ماجرا اما از سالها قبل شروع شده بود…
«گابریل» اهل لیون۲ فرانسه بود. جوانی با شور و شوق انقلابی و مخالف نظام سرکوب. وقتی گرفتار شد پرسشها معمولی بود اما زمانی که بالاخره دانستند نظرش چیست؛ بگیر وبهبند بود و حبس… محکمهای در کار نبود… میگرفتند… سوالاتی میپرسیدند… تهدیدش مینمودند…!یچگاه دلیلش را ندانست؛ اما حدسهایی میزد… شاید میخواستند دیگر دوستانش را به بند کشند… و یا نوعی مجازات بود. نمیدانست. در تمام این حبسها و بگیر و به بندها، او اما هواخواه زندگی بود و مقید… فقط نمیبایست از آن شهر خارج میشد. سالهای زیادی تحت نظر بود… هفتهای یکبار میبایست خودش را معرفی میکرد و مدتِ زیادی اجازه خروج از فرانسه را نداشت. ممنوع الخروج بود ولی بازهم نسبت به کسانی که در «باستیل۳» بودند؛ وضع بهتری داشت. «گابریل» عاشق زندگی بود و همین کافی بود برای همهی جفاهایی که به جان میخرید… روستازادهای از جنوب کشور «فرانسه» و شهر«لیون» که در دوران جنگ، به اشغال آلمان در آمده بود… در تمام این سالها، به خانوادهاش میاندیشید و دوستانش… به همهی اصول و بنیان اخلاقیاش وفادار بود. از مهربانیاش چیزی کاسته نشد. کار بیوقفه و عشق، جای همهی سختیها را میگرفت. سالها بعد، دوست دیگرش، خبری از بازجویش، برایش آورد. همانی که همهی این سالها، آنها را آزار میداد در حبسها و بازجوییها… دوستش گفته بود: «مرد بازجو سخت بیمار است و ناتوان…» دوستش گویا به ملاقاتش رفته بود. آن مرد بدسگال از دوستانِ «کلاوس باربی۴» بود. میگفت: «… اشک در چشمانش جمع شده بود و از آنها بخاطر همه آن سالها، عذر خواسته بود… عذاب وجدان داشت…» بعد از مدتی و گسترش بیماری که ظاهراً لاعلاج بود؛ سرانجام مرگ به دادش رسید.
«گابریل» اما بعضی شبها، کابوس میدید… کابوس دوباره دستگیرشدن. همسرش «الارُز» همیشه جَلَدی به بالینش میآمد و در حالی که لیوان آب را به او میداد با لبخندی میگفت: «… چته گابریل!… بازم داشتن دستگیرت میکردن!!!… دیگه تموم شده… آرام باش.»
«گابریل» اما هیچگاه باور نداشت پایان مشقتها را… همه سالهای بعد برای گذر از رنجها و فرار از آن فضای خوفانگیز، کاررا پیشه کرد. هم کار روی زمین کشاورزی. پرورش گل داشت و هم افزایش دانش فنی… در ایستگاه راهآهن Gare de Lyon ۵ تعمیرکارِ لکوموتیو بود. برای او آسان نبود گذر از سختیها، اما باید کنار میآمد. گذشتهی دشوار وپر تلاطم، بالاخره روی شخصیت «گابریل» اثر گذاشت. او اما هنوز هم منظم بود و تر وفرز. برنامهای در زندگی داشت. در جایی خوانده بود: «از نفرت دوری کنید. صبور باشید و ایمان به اینکه سرانجام تغییرات بزرگ روی میدهد؛ زندگی را دوست بدارید اما از حوادث تلخ گذشته هم پند گیرید. کمترین محبت به یاران جرقهی عظیمی بپا خواهد کرد…»
«گابریل» ۳۰سال بعد از جنگ جهانی، چشم از جهان فروبست نه در خانه و در کنار همسرش؛ بلکه در جنگلی دور… و سرانجام جسماش هم خلاصی یافت… بعدها «الارُز» بشارت دهندهی و راوی آن سالها بود…
ناقوس کلیسای نتردام در آن روز برای «الارُز»، آغازی بر پایان بود…
پینوشت:
میگویند یکی از رازهای فیلمسازی «ژان لوک گدار۶» و«دیوید لینچ۷» در قرار دادن دوربین! یعنی نوع نگاه!بوده… «دیوید لینچ» کارگردان سینما جایی گفته بود «سیاهی عمق دارد. شما میتوانید وارد آن شوید. نخست شما از مشاهدهتان میترسید. پس از مدتی عاشق آنها میشوید و همه این تجارب تبدیل به رویا میشود…»
۱. «کلیسای نتردام فورویر» Basilica of Notre-Dame de Fourvière یکی از منحصربهفردترین کلیساهای فرانسه است که در اواخر قرن ۱۹ بر فراز «تپه نیایش» یا فورویر بنا شد.
۲. تاسیس شهر لیون به بیش از ۲۰۰۰ سال پیش باز می گردد. این شهر در سال ۴۳ قبل از میلاد توسط رومیان تأسیس شد و در قرون وسطی به مرکز تجاری و صنعتی مهمی تبدیل شد…
۳. قلعه باستیلBastille Saint-Antoine، با نام رسمی باستیل سنت آنتوان، قلعهای در پاریس. این قلعه در بیشتر تاریخش، زندان دولتی فرانسه بود. شهرت این قلعه به فتح آن در ۱۴ ژوئیه ۱۷۸۹ بهدست انقلابیون فرانسه برمیگردد.
۴. ایستگاه لیون Gare de Lyon یکی از شش ایستگاه بزرگ فرانسه است. این ایستگاه در سال ۱۸۴۹ تأسیس شده ویکی از شلوغترین ایستگاههای اروپاست…
۵. نیکلاوس باربی Klaus Barbieزادهٔ ۲۵ اکتبر ۱۹۱۳ – درگذشتهٔ ۲۵ سپتامبر ۱۹۹۱مأمور اساس و اسدی آلمان نازی بود که طی جنگ جهانی دوم در فرانسه فعالیت میکرد. او به این خاطر که در مقام رئیس گشتاپو در شهر لیون فرانسه، زندانیان و اعضای مقاومت فرانسه را شخصاً شکنجه میکرد، به «قصاب لیون» معروف شد.
۶. ژان-لوک گُدار: Jean-Luc Godard زاده ۳دسامبر ۱۹۳۰ درگذشته ۱۳ سپتامبر ۲۰۲۲ کارگردان، فیلمنامهنویس