کلاس سوم ابتدایی، روزی که «خانم خدابنده» معلم کلاسمان همه بچهها را به صف کرد برای رفتن به کتابخانه شهر…
مدرسهی امیرکبیر پایین شهر بود. مدرسهای درندشت. برای ما آخر دنیا بود. بار اولی بود که از مدرسه خارج میشدیم و حالا ما بچههای هشت، نُه ساله با موهای از ته تراشیده، با شلوارهای وصلهدار، جلوی درِ مدرسه به صف شده بودیم تا سوار تنها اتوبوس مسافربری اتوتوکل شویم و به «کتابخانه» برویم.
کتابخانه در قسمت انتهایی پارک شهر قرار داشت. خیلی خوشحال بودم؛ چون میدانستم کتابدارش کیست!…
یادم هست ساختمانش آجری بود؛ آجرهایی با بندکشیهای مشکی و درهای فلزی آبی رنگ. دو، سه پله میخورد و میرفت بالا. ذوق آشکار ما بچهها که همدیگر را هل میدادیم تا پا در جای عجیبی بگذاریم. جایی تمیز، پر از رنگهای شاد، با بوهای خوش که با بویِ مستکننده کاغذ و کتابِ نو درآمیخته بود و بچهها در حیرت. معلممان گفت: «خب بچهها، هر کدوم میتونین یک کتاب، هر کتابی که دوست داشتین انتخاب کنین و ببرین خونهتون بخونین» و خانمِ مهربانِ کتابخانه، که دختر خالهام بود و یکدم خنده از لبهایش محو نمیشد؛ گفت: «دو تا کتاب میتونین انتخاب کنین، چون بچههای خوبی هستین…» و ما لُپهایمان گل انداخته بود از شرم یا خوشحالی یا ذوق یا هرچی و بمانیم که حالا از میان این هزارهزار کتاب، کدام دوتا را انتخاب کنیم؟…
سالها بعد آنجا شد کتابخانهی کانون… کانون پرورش فکری… قصههای زیگفرید را در همان آنجا خواندم، مجموعه کتابهای طلایی و «مهمان ناخوانده» را…
«مهمان ناخوانده» یعنی غوطهورشدن در خیال، در رنگ، در کلمه. یعنی آموختن اینکه چطور بتوانی آن ننه پیرزنی باشی که در یک شبِ بارانی همه موجودات دنیا را از سرِ مهر در خانهی کوچک جا دهی. یعنی آموختن اینکه چطور با «دیگری»، نهتنها کنار بیایی بلکه زندگی کنی؛ که مهربان باشی؛ که برایش حق زیستن، آنچنان که هست، نه آنچنان که تو میخواهی قائل باشی، گیرم که گربه باشد یا الاغ، گنجشک باشد یا گاو، سگ باشد یا پرنده… یعنی بدون آنکه از نام و فکرش بپرسی، نانش دهی، جانش نگیری و در زندگیات جایش دهی… کتابخانههای کانون نسلی را پی ریخت که عدالت کتاب خوانی را، در دورترین و محرومترین روستاها، تجربه کردند. کانون، خاستگاه نخستین مروجان کوچک کتاب شد. نخستین سوادآموزان کوچکی که با خواندن کتابهایی که به امانت میگرفتند، نهتنها بزرگترهایشان را در لذتِ خواندنِ کتاب سهیم میکردند که معلمان کوچک پدر و مادر و پدربزرگها و مادربزرگهایشان هم بودند. بچه هایی از ارس تا هیرمند و از سرخس تا اروند پروازِ خیال و خلاقیت شان شکوفا شد و آفرینشهای هنری و ادبیشان آشکار…
کانونی که از سینمایش کیارستمی طلوع کرد و امیر نادری… از شعرش احمدرضا احمدی و محمود کیانوش؛ و از نقاشیاش زرین کلک، فرشید مثقالی و علیاکبر صادقی… و این همه نویسنده، شاعر، هنرمند و انسان که از همین کتابخانههای کانون برآمدهاند… نسلی[۱] که گویا ماموریت تاریخی داشت… از محمد رضا شجریان، علی اشرف درویشیان، مسعود کیمیایی، آیدین آغداشلو، بهمن فرمان آرا، اسفندیار منفردزاده، صمد بهرنگی و ناصر تقوایی… نسلی که هم، حوادث خون بار را تجربه کردند و هم تحول تاسیس رادیو را… نسلی که با تاسیس کانون پرورش فکری، یکدیگر را درگوشه گوشه ایران یافتند… نسلی که دستِ ایران را در دستِ نسلی نهادهاند که مدرن، معترض و خواهان تغییرند…
پانوشت:
۱. همگی زادهٔ سال۱۳۱۹ با یکی دوسال تفاوت…
واپسین روزهای تیر ۱۴۰۲