آقای کیانزاد، با سپاس از شما برای شرکت در این گفتوگو، ابتدا کمی در بارهی زمینههای شکلگیری گروه بیژن که شما نیز عضو آن بودید، توضیح بدهید.
مجید کیانزاد: تا سال ۱۳۳۸ گروههای پراکندهای وجود داشتند که بخشی از آنها را جوانانی تشکیل میدادند که تا قبل از مرداد ۱۳۳۲ یا عضو سازمان جوانان حزب توده ایران بودند و یا از خانوادههایی با زمینهی سیاسی چپ برمیخاستند. فعالیت این محافل در تظاهرات و اعتراضات دانشآموزی[۱] بیستم دیماه ۱۳۳۸ زمینهی آشنایی اعضای این محافل را با هم فراهم آورد. این آشنایی ادامه یافت تا سال ۱۳۴۰ که من به دانشگاه رفتم. سال ۴۰ که همزمان بود با تشکیل کابینهی امینی، زمینهی فعالیت مقداری بیشتر شد و عموماً نسل جوان در جستوجوی راه بود و پاسخ دادن به این سئوال که شرایط چیست و به کدام سمت باید رفت. در این دوران مقالات و کتابهای زیرخاکی دست به دست در محافل میچرخیدند.
در همان سال ۴۰، من در دانشگاه در هستهای شرکت داشتم. ما عمدتاً به رادیو پیک گوش میدادیم و یا مطالبی را تایپ و پخش میکردیم. در همان ارتباط، به طور مثال با اسکندر صادقینژاد و از طریق او با سندیکای کارگر- مکانیک آشنایی پیدا کردیم. این آشنایی زمینهای شد برای همکاریهایی در جهت مطالعاتی و یا کمک به همدیگر و برپایی جشن اول ماه مه. بعدها وقتی من به دانشکدهی پلیتکنیک رفتم، در فعالیتهای صنفی دانشجویی، با تعداد دیگری از دوستان آشنا شدم و باز هم در آنجا محفلی مطالعاتی را تشکیل دادیم.
این نکته را هم اضافه کنم که عمدهی این جوانان نسبت به مصدق سمپاتی بالایی داشتند و از سوی دیگر منتقد حزب توده ایران بودند، اما ضد حزب نبودند.
کمکم محافل موجود به هم نزدیک و نسبت به هم نظری شان در کنار هم جمع شدند. عمدهی ما در آن سالها در جبههی ملی فعالیت داشتیم که عرصهای بود برای مبارزه و تلاش. البته حضور در جبههی ملی هم مشکلات خود را داشت. مثلاً اجازه داده نشد که بیژن جزنی به خاطر چپ بودن کاندیدای نمایندگی دانشجویان برای حضور در کنگره بشود و یا حسن ضیا ظریفی در حالی که از سوی دانشجویان به عنوان نماینده انتخاب شده بود، در کنگره پذیرفته نشد.
گویا اینطور نبوده که دانشجویان چپ فعال در درون جبههی ملی در یک سمت قرار بگیرند و گرایشهای سیاسی غیرچپ در سمت دیگری. بلکه بین دانشجویان چپ و بخش جوانتر جبههی ملی با سمتگیری سیاسی غیرچپ، پیوندها و همسوییهای زیادی وجود داشته اند. همینطور است؟
بله، ما مناسبات گسترده و دمکراتیکی با همدیگر داشتیم. از هر دو سو تلاش میکردیم که نسبت به هم شناخت پیدا کنیم و زمینههای همکاری را بیابیم. دانشجویان چپ به خاطر شرکت در تظاهراتها و فعالیتهایی که داشتند، نسبتاً شناخته شده بودند و با این شناخت در جبههی ملی با آنان روبرو میشدند. مخالفینی از سوی محافظهکاران و متعصبین درون جبههی ملی داشتیم و از سوی دیگر همکاریهای زیادی با اعضای حزب ملت ایران و سایر نیروهای همفکر آنان صورت میگرفتند. مثلاً خود بیژن جزنی ارتباطات بسیار گستردهای داشت و از سوی آقای متین دفتری و امثالهم حمایت میشد. به هرحال “جناح چپی” در درون جبههی ملی وجود داشت، اگرچه “جناح راست” دستش بازتر بود.
برگردیم به چگونگی شکلگیری گروه و حضور شما در آن، آقای کیانزاد…
بله، ما جوانان چپ درون جبههی ملی قرارهایی را با هم داشتیم. در یکی از این قرارها که فکر میکنم اواخر سال ۱۳۴۱ بود، من هم شرکت داشتم و در آنجا برای اولین بار با بیژن جزنی آشنا شدم. این آشنایی و معرفی من از سوی دوستی مشترک به بیژن، موجب شروع همکاری من با بیژن و برخی از فعالین دانشجویی حزب توده شد. گروه ما جزو سازماندهندگان تظاهرات اول بهمن ۴۱ و دیگر تظاهرات آن سالها بود. ارتباط من با بیژن، موجب ارتباط منسجم محفل دانشجویی ما با گروه بیژن شد. به این ترتیب، این بخش که از جوانترینها بودند، به بیژن پیوستند. این نکته را هم اضافه کنم که ارتباطات یکجانبه نبودند. چند گروه کوهنوردی وجود داشتند که هرکدام فعالیتهای خود را داشتند و بعداً از تشکیلدهندگان گروه جزنی شدند. مثلاً من عضو “کانون کوهنوردان تهران” بودم که زمینهای بود برای هم ورزش کردن و هم شناسایی مناطق مختلف. گروه کوهنوردی “کاوه” (که سعید کلانتری و علی اکبر صفایی فراهانی و عزیز سرمدی از پایهگذاران آن بودند) و گروه ما (کانون کوهنوردان تهران) از قبل با هم آشنا بودیم و تماسهایی داشتیم.
به هرحال آشنایی من با بیژن از سال ۴۱ شروع شد و تا زمانی که از زندان آزاد شدم، ادامه یافت. تا جایی که من اطلاع دارم، بیژن و منوچهر کلانتری و شخصی به نام کوروش ایزدی و احتمالاً دکتر شهرزاد، در سالهای بعد از ۳۲ محفلی داشتند. بعداً ایزدی کنار میکشد، بیژن میماند و بعدها در سالهای ۴۲-۴۳ این گروه و گروه “رزمآوران حزب تودهی ایران” عباس سورکی که با معرفی حسن ضیاءظریفی صورت گرفته بود، به هم میپیوندند. در کنار این دو گروه، بیژن از قبل ارتباطهایی با سعید کلانتری (که دایی کوچک بیژن بود و همراه علیاکبر صفایی فراهانی گروه کوهنوردی کاوه را تشکیل داده بودند) هم داشت. میتوان گفت که هستهی اصلی و ردیف اول گروه بیژن و حسن ظریفی به این شکل تشکیل شد.
به این ترتیب، هستهی اول گروه بیژن را نسلی تشکیل داده بود که در سالهای قبل از ۳۲ در سازمانهای جوانان حزب توده و یا جبههی ملی فعالیتهایی داشت و نسل ما عملاً نسل دومی بود که در ارتباط با این گروه قرار گرفت. از جمله کسانی که بعدها در ارتباط با این گروه قرار گرفتند، علی اکبر صفایی فراهانی و محمدرضا محمد صفایی، احمد افشار، فرخ نگهدار، حمید اشرف و… بودند. همچنین گروه چپی که در پلیتکنیک تشکیل شده بود و بعداً همهی اعضای آن در جریان درگیری سیاهکل جان باختند، از دیگر اعضای گروه بودند.
آقای کیانزاد، به فعالیتهای اعضای بعدی گروه و کلاً جوانان چپ در جبههی ملی اشاره کردید. علت تمایل جوانان چپ آن دوره به فعالیت در جبههی ملی چه بود؟
علت آن از یک سو سمپاتیای بود که نسبت به مصدق در نسل ما وجود داشت و از سوی دیگر، جبههی ملی عرصهای بود برای یک فعالیت نیمهعلنی و کسب تجربهای در این بخش.
گروه بر مبنای پذیرش مبارزهی مسلحانه تشکیل شد. آیا این پذیرش به معنای آن بود که تنها راه را مبارزهی مسلحانه میدیدید؟
خیر، ما تنها راه را مبارزهی مسلحانه نمیدیدیم. مبنای نظر بیژن شرکت در هر نوع فعالیتی بود و بر همین مبنا، فرم تشکیلاتی گروه به این صورت بود که یک گروه کوه و جنگل و گروهی در ارتباط با فعالیتهای شهری داشتیم و از سوی دیگر، گروهی هم برای انجام فعالیتهای علنی و نیمهعلنی سازماندهی شده بود. در آن زمان، مبارزهی مسلحانه به عنوان تنها راه طرح نمیشد، بلکه فعالیت در سه جبهه مورد نظر بود.
کمی به تظاهرات ۲۰ دی ۱۳۳۸ بپردازیم. اهمیت این تظاهرات به حدی بوده که نخستوزیر وقت آقای منوچهر اقبال در جلسهی ۲۳ دی ماه مجلس، طی بیاناتی توضیحات مفصلی در این باره به مجلس میدهد که البته به تمامی در محکوم کردن این حرکت و نسبت دادن آن به “خائنین” است…
بله، بعد از ۲۸ مرداد ۳۲، چنین حرکتی، یک شوک جدی به حکومت شاه وارد کرد و طبیعی است که مجلس به آن بپردازد. سعید کلانتری نیز در همین ارتباط دستگیر شد. در آن زمان، گروه بیژن هنوز تشکیل نشده بود، اما محفلهای پراکندهای که بعداً هستهی اصلی گروه را تشکیل دادند، در این حرکت فعال بودند. شروع کنندهی حرکت نبودند، اما جوانان چپ همیشه در اینگونه حرکات جزو فعالترینها بودند.
آقای کیانزاد، اگر موافق باشید، بپردازیم به چرایی فاجعهایی که در ۳۰ فروردین ۱۳۵۴ اتفاق افتاد. به نظر شما ساواک بر چه زمینهای و با چه هدفی تصمیم به از میان برداشتن بیژن جزنی و یارانش همراه دو مجاهد گرفت؟
من نقل قولی را از حمید اشرف شنیدهام که گفته است: «اگر ما میدانستیم نیکطبع را ترور میکنیم و ساواکیها بیژن را اعدام میکنند، دست به این عمل نمیزدیم!» اگر این نقل قول درست باشد، من فکر میکنم زمینهی یک انتقامجویی از طرف ساواک مطرح بوده است. از سوی دیگر، بعد از فرار ناموفقی که در سال ۴۸ سازماندهی شده بود، هرکدام از ما را به جایی تبعید کردند. مقاومت همهی این افراد در زندان برای همه روشن بود. ساواک این را هم میدانست که بیژن یک تئوریسین و فرد مطرحی است. تهرانی هم در دادگاهی که بعد از انقلاب برای او تشکیل دادند، اشاراتی به این موضوع کرده بود که شما دوستان ما را اعدام انقلابی میکردید و ما هم شما را. مسلماً ترورهایی که صورت میگرفتند، بیتأثیر نبودند. برداشت من این است که زمینهی اصلی آن از یک سو ترساندن کسانی بود که در بیرون از زندان فعالیت داشتند و تضعیف روحیهها بود و از طرف دیگر انتقامجویی.
بر چه زمینهای، مشخصاً این ۹ نفر را اعدام کردند؟
شاید یک علت این بود که همهی این ۹ نفر در زندان مقاومت کرده بودند و تبدیل به سمبل شده بودند. البته این نظر در میان همگروهیهای آن دوران وجود داشته و دارد که علت آن به تشکیل حزب رستاخیز هم برمیگردد و حکومت میخواست خودی نشان بدهد و یا کار را یکسره کند و… اما من فکر میکنم، به خصوص اگر این نقل قول از حمید اشرف درست باشد، نوعی انتقامجویی و پاسخ به ترور افرادی از ساواک بوده است. البته این مسئله هم میتواند مطرح باشد که بخواهند وضعیت موجود را با کشتن رهبران خاتمه بدهند.
با توجه به این که سه سال بعد از آن انقلاب شد، میتوان گفت که هراس از شروع زمینههای انقلاب، حکومت را به فکر از بین بردن رهبران انداخته باشد؟
مسئله اینجاست که اگر معتقد به وجود این حد از هوشیاری در حکومت باشیم، باید به این سئوال پاسخ بدهیم که چرا نتوانست جلوی بقیهی مسائل را بگیرد. من چنین ارزیابیای ندارم. من فکر نمیکنم دستگاه امنیتی شاه تا این حد قدرت پیشبینی داشت که با اعدام کردن این ۹ نفر بخواهد زمینهها را از بین ببرد. میتوان گفت که دستگاه امنیت وحشی شده بود و میخواست از راه انتقامجویی به هدفش برسد. من وجود این درجه از هشیاری را در رژیم شاه بعید میدانم که برای جلوگیری از رخ دادن انقلاب، خواسته باشد پیشاپیش چپ را بزند.
نگاه امروز و ارزیابیتان از فعالیتتان در دههی ۴۰ و در گروه بیژن جزنی چگونه است؟
برای ارزیابی آن دوران، سعی میکنم خودم را در آن فضا قرار بدهم. من فکر میکنم آنچه در آن دوران، نه فقط در سطح جامعهی ما، بلکه در سطح جهانی میگذشت، تاثیر بسیار بالایی روی ما داشت. اعتقادم این است که در آن دوره، رمانتیسم انقلابی در کنار بخشی از رئالیسمی که مثلاً در خود بیژن وجود داشت (و در خط مشیای که تدوین کرده بود، دیده میشود)، اثر خود را روی ما گذاشته بود. به هرحال، ما تحت تاثیر این مسائلی که در دنیا میگذشت نیز قرار داشتیم. مثلاً وقتی پاتریس لومومبا را میکشتند، ما رنج میکشیدیم یا شاهد اتفاقات الجزایر بودیم و میدیدیم هر نهضتی در هر جای دنیا اتفاق میافتد، به سوی خشونت کشیده میشود. این روی ما بیتاثیر نبود. گاهی گفته میشود که آن نسل یا این گروه بیژن، سواد سیاسی نداشتند. من به گروه نیکخواه برمیگردم که همه از خارج از کشور آمده بودند، در انگلیس تحصیل کرده بودند، مهندس یا استاد دانشگاه بودند، اما وقتی به ایران برگشتند، راه مائو را انتخاب کردند. یا به گروههای چریکیای که در آن دوره در کشورهایی که دمکراسی در آنها پایهگذاری شده بود و حداقل انتخابات آزاد داشتند، فکر میکنم. مگر در کشور آلمان گروه “بادر- ماینهوف” شکل نگرفته بود و یا در ایتالیا گروه “ستارهی سرخ” فعالیت نمیکرد؟ نظر من این است که جوی بود حاکم بر ما. نمیخواهم توجیه کنم که در آن زمان، ما راه دیگری نداشتیم، نه چنین چیزی نیست، ولی تحت تاثیر جو جهانیای که حاکم بود، قرار داشتیم، به اضافهی دیکتاتوری شاه. شکی نیست که خود دیکتاتوری شاه عامل بسیار مهمی بود. تا زمانی که امکان فعالیت علنی وجود داشت، ما در همهی آنها فعال بودیم و بحثهایی هم میشدند. اما وقتی همهی راهها بسته شدند، گرایش به مبارزهی مسلحانه هم تشدید شد. شاید اگر راهها بسته نمیشدند، تمایلات به این سمت نمیرفتند.
اتفاقاً عضویت در جبههی ملی و فعالیت در حرکتهای صنفی دانشجویی و دانشآموزی که بزرگترین آن در دی ماه ۱۳۳۸ اتفاق افتاد، نشان میدهد که آن نسل با وجود جو حاکم بر دنیا و اعتقاد به سرنگونی رژیم شاه، زمینهی فعالیت مسالمتآمیز و شرکت در جنبشهای مدنی را هم داشت. مثلاً بیژن شعار “سرنگون باد دیکتاوری شاه” را طرح کرده بود و نه “مرگ بر شاه”. یعنی دیکتاتوری فردی را نشانه گرفته بود و نه شخص شاه را. آیا بر این زمینهها، میتوان نتیجه گرفت که اگر فضا باز میشد و امکان فعالیتهای مدنی ایجاد میشد، شاید این نسل راه دیگری میرفت؟
امروز، بعد از ۵۰ سال میتوان پرسید “چرا؟” و به زمینههای گرایش به سمت مبارزهی مسلحانه فکر کرد. به اعتقاد من، در آن زمان، از یک سو، رمانتیسم انقلابی حاکم بر آن دوره ما را اسیر خود کرده بود. پایگاهمان هم دانشآموزی و دانشجویی بود و حتی اگر به فعالین کارگری برخورد میکردیم، آنها هم به همین سمت گرایش داشتند. اما از سوی دیگر همهی ما بسیار تحت تاثیر بیژن بودیم که جزو هشیارترین آن نسل بود ـ هم او و هم حسن ضیاءظریفی ـ و همانطور که گفتید، شعار بیژن نه به دیکتاتوری بود و نوع نگاه او به جامعه که در نوشتههایش نمایان است، نشان میدهد که بله، چنین زمینههایی وجود داشتند.
اگر ممکن است در بارهی علت دستگیری گروه بیژن هم توضیح بدهید؟
همانطور که در نوشتههای بسیاری آمده است، یک علت آن نفوذ ساواک بوده است. اما به نظر من، یک خطای جدی هم صورت گرفت و آن هم ادغام دو تشکیلات بود. به این شکل که گروهی جوان و دستنخورده با گروهی ادغام شد که سابقهای داشت، دستگیریهایی از آنها صورت گرفته بود و شناسایی کامل نسبت به آنها وجود داشت. به نظر من، این یک خطای تشکیلاتی جدی بود که به معنای نفی بیژن و یا عباس سورکی نیست، اما نقدی است قابل طرح.
آقای کیانزاد، در سال ۱۳۴۸ فرار ناموفقی توسط سعید کلانتری از زندان سازمان داده شده بود. اگر ممکن است کمی هم در این باره توضیح بدهید. زمینهی این فرار چه بود و با چه هدفی صورت گرفت؟
نگاهی در آن زمان وجود داشت که وقتی آدم مبارزهی مسلحانه را قبول میکند، نیامده که زندان بکشد و فرار از زندان هم بخشی از همان مبارزه است. ممکن است این استدلال بر آن نوع نگاه منطبق باشد، اما بحث اصلی این است که به عواقب شکست فرار فکر نشد. برای فرار، به نقب زدن از درون زندان تا کمک از بیرون فکر شد و در نهایت راهی که انتخاب شد، بافتن طناب از جورابهای پشمی و بالا رفتن از دیوار بود. خود داستان فرار و چگونگی آن مفصل است که شاید در فرصت دیگری باید به آن پرداخت. اما اصل قضیه این است که ما بعد از این فرار ناموفق، همگی به زندانهای مختلف تبعید شدیم. در حالی که اگر این اقدام صورت نمیگرفت، همهی ما در یک زندان جمع بودیم و هم امکان تماس با گروههای دیگر مذهبی و غیره را داشتیم و هم خود گروه میتوانست انسجام پیدا کند.
به اعتقاد من، دورهای که ما با هم در زندان شماره ۳ قصر بودیم (از مهرماه ۴۷ تا فروردین ۴۸)، جزو بارورترین دورهها بود. ما دور هم بودیم و میتوانستیم از تواناییهای همدیگر بهره بگیریم. ولی متاسفانه برنامهی فرار، این فرصت را از دست ما گرفت. به نظر من، این فرار که تحت فشار سعید کلانتری صورت گرفت و بیژن مخالفت جدی با آن نکرد، یک ماجراجویی بود و این برخورد بیژن که ما اگر نظرمان منفی است، نباید جلوی بچهها را بگیریم، اشتباه بود. من بعدها خواندم که سعید کلانتری به بیژن گفته بود که اگر دستور تشکیلاتی بدهی، ما این نقشه را اجرا نمیکنیم.
به عنوان سئوال آخر، اگر راجع به اعضای گروه و فعالیتتان در آن دوره خاطرهای دارید، بفرمایید.
من تمام زندگیام با تک تک آنها زندگی کرده و میکنم و همهی آنها برای من خاطره اند. در همگی ما نوعی صمیمیت وجود داشت. در دوستی واقعی نوعی آزادی وجود دارد و من فکر میکنم این آزادی در میان ما وجود داشت. ما به همدیگر فرصت بیان میدادیم. این خصلت در خود بیژن هم بود. فرصت گوش دادن به دیگران را به خود میداد. یا انعطافی که در رفتارها وجود داشت، برای من ویژه است. همیشه فکر میکنم چطور میشود شخصیتی مثل بیژن یا حسن ضیاءظریفی با آن همه انعطافی که داشتند، راه مسلحانه را پیش گرفتند. ما تنها به دلیل مسائل سیاسی به هم نزدیک نشدیم، بلکه جنبههای دیگری هم وجود داشتند و تک تک ما با هم دوست بودیم و نوع رابطهی ما، رابطهای فراتر از کار در یک گروه و یا تشکیلات بود
[۱] تظاهرات دانشآموزان در ۲۰ دی ۱۳۳۸، اولین حرکت اعتراضی گسترده بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ بود که در اعتراض به تغییری در سیستم نمرده دادن و شیوهی راه یافتن به رشتهی ریاضی صورت گرفت. محفلهای چپ آن دوره که بعداً از تشکیلدهندگان “گروه بیژن” بودند، در آن شرکت فعال داشتند، اما فراخوان اصلی از سوی آنان داده نشده بود. این تظاهرات با سرکوب شدید نیروهای امنیتی همراه شد. صدها دانشآموز دستگیر شدند که البته بسیاری از آنان بعد از چند روز آزاد شدند. سعید کلانتری نیز در همین تظاهرات شناسایی و دستگیر شده بود. وسعت این تظاهرات در حدی بود که مجلس شورای ملی در تاریخ ۲۳ دی ماه به آن پرداخت و نخستوزیر وقت (منوچهر اقبال) توضیحاتی در این رابطه به مجلس ارائه کرد