امروز ساعت یازدە از خواب بیدار شدم. شنبە بود و تعطیل. قرار بود تا چهار بعداظهر بخوابم (البتە قول دیروقت دیشب خودم را در بابت دوری امروز از کامپیوتر بخوبی بیاد دارم)، اما بیدار شدم، از صدای پرندگان در آستانە پاییز بود یا نجوای زرد آفتاب، نمی دانم. همینقدر می دانم کە بیدار شدم. و هنگامی کە متوجە شدم از سردردهای مزمن همیشگی کە نتیجە کار بسیار با کامپیوتر است خبری نیست، و بعد از اینکە شادمانە تنها پردە اتاقم را کنار زدم، از صدای پرندگان و نجوای زرد بە یک اندازە خوشحال شدم، و حتی در یک تفکر شاعرانە، زرد آفتاب را بە آواز پرندگان گرە زدە و بە استعارە ‘نوای زرد پرندگان’ سرفرازانە نائل شدم. در پوست خود نمی گنجیدم، هنوز از خواب کاملا بیدار نشدە، مغزم چنان کار کردەبود کە توانستە بودم با اختراعی استاتیکی، ظرفیت زبان را بالا ببرم. یک انقلاب دیگر. وای، بیا و ببین بقیە روز چە می شود!
این را بە فال نیک گرفتە و با حالت و بدنی پر از احساس انرژی برخاستم. عجیب بود، تختخواب جیرجیرکنان من، کە همیشە در این مواقع و هنگام برخاستن من صدای کریهی ازش بر می خواست، نە تنها ساکت بود، بلکە مثل اینکە او هم می خواست با سکوت خود در این شادی غیرمنتظرە من شریک شود. از روی شانەهای هنوز کمی کرختم، نیم نگاهی بهش انداختە و در کمال سکوتش، بهش گفتم ‘ممنون رفیق!’ و او باز با سکوت خود گفت ‘خواهش!’
کارهای بهداشتی و رفع حاجتهای همیشگی را با طمانینە انجام دادم. تنها جلو آئینە بود کە با نگاە آن چنانی بە خود، آرامشم را چنان کش دادم کە بلافاصلە متوجە کوتاهی روز شدم. باید با دقت و حواس جمعی کامل، ساعات باقی ماندە را چنان استفادە می کردم کە لایق مبدع استعارە ‘نوای زرد پرندگان’ در وقت باقیماندە می بودم. پس با عجلە دندانهایم را مسواک زدە و بالا رفتم.
و بالا؟… وای عجب منظرەای!… غیر قابل توصیف! دریا، گشودە مثل همیشە در مقابل، و مثل همیشە آنگاە کە آفتاب بر آن می تابد، با شکوهی آنچنان غیر قابل توصیف کە باید فقط از خلال نگاە و یک احساس و تفکر رمانتیکی بە عمق آن دست یافت. درست مانند آن تابلوی شاعر رمانتیکی یکی دو قرن پیش (کە حالا اسمش یادم نیست)، کە در آن زنی جلو یک عمارت بزرگ در بالکنی نشستە و بە زیبائی بیکران جنگل و آسمان و افق و ‘ابهام’ جلو خود خیرە می نگرد. ‘ابهام’ی کە نتیجە درهم آمیختن جنگل و آسمان و افق در مغز او و شاید با واژە ‘وجود’ هم باشد. آخر من معتقدم کە بدون این واژە آخری آن سە تای دیگر با هم هم کە باشند نمی توانند چیزی از این دست تولید کنند.
تصمیم گرفتم کە صبحانە را (البتە چە عرض کنم، اگر بشود کماکان اسمش را صبحانە گذاشت. بشر دوست دارد اولین وعدە غذائی روزانەاش را بمحض بیدار شدن صبحانە بنامد!)، همانجا در بالکن صرف کنم. ارضای یک غریزە در حین ابراز وجود یک حس استاتیکی. و نتیجە ادغام این دو چە می شود؟ آە،… نمی دانم! بهرحال، نشستم و در حالیکە کمی پنیر و کرە و مربا با نان باقیماندە از سە روز پیش را میل می کردم، یکدفعە در حین نگریستن تمامی منظرە جلو رویم، تفکر عجیبی مغزم را در خود گرفت. تفکری کە حرکات جویدن لقمەها را در من یواش و یواش تر می کرد.
ماجرا از این قرار بود: در تمامی چیزها و اشیائی کە جلوم بودند (نمی دانم چقدر محقم کە تمام این وجودهائی را کە زیبائی امروز را می ساختند، چیز بنامم؟)، ابتدا دریا بشدت نظرم را جلب کرد، و بعد درختها کە شاید آخرین روزهای سبزبودن خود را سپری می کردند. بعد فکر کردم کە دریا تابستان آبی است و بعد کە هوا سرد می شود و زمستان می آید خاکستری و یخزدە، و درختان هم در تابستان، سبز،… در پاییز، رنگارنگ و در زمستان لخت و خاکستری و یخزدە و عبوس،… و اما من چی؟ منی کە در اساس جزوی از این طبیعتم، بە وسیلە خانە و اتاقی کە پشت سرم قرار گرفتە از همە این سبز بودن، رنگارنگی، لخت و خاکستری بودن، خودم را دزدیدەام. من بی ‘وجود’، من سرگردان در جرات تغییر اطراف. فکر کردم موقعی کە خودم را این چنین در پناە تمدن می دزدم، پس من چیم؟… من کدام رنگ و کدام وجودم؟ سبز، رنگارنگ، لخت و یا خاکستری؟
لقمە را از دهانم انداختە و دوبارە بە پشت کامپیوترم برگشتم!