جلویِ بازارچه کتاب
سر بساط کتاب
نبش شانزده آذر
دخترکی جوان
شاهد بود
که ناگهان چگونه
دهانها را دوختند
پرندگان را بال و پر زدند
از کلاسهایِ خالی دانشگاه
قفس ساختند
در مقابل چشمانِ بهت زده اش
بریدند نان و قلم را شکستند
**********
از پس سالهایی تیره و دراز
نگاهِ سرگردانِ دخترک هنوز
یارانِ گمشده ا ش را میجوید
در آتشی که بر پا بود
هنوز میسوزد
منتظر
سرِ قرار ایستاده
گاه خم میشود
کتاب نیمه خواندهاش را
در میان خاکستر ها
جستجو میکند
نگاهش آشناست
زبانش آشناست
تو او را میشناسی
دخترکِ آن زمان
پیرِ امیدوارِ امروز
منم
مرا
خود را
به خاطر میآوری؟؟؟
زری