بعد از ظهر روز یکشنبه ٢۴ دى.
تنها بیست دقیقه کافى بود تا به من تفهیم شود که از این پس، یعنى ازهمین امروز، از همین حالا دیگر حق ندارم نوشته اى بر ضد حکومت توى وبلاگ ام بنویسم، و حق ندارم در مواردى که به سیاست مربوط مى شود با رادیو تلویزیون ها مصاحبه کنم؛ من دیگر هیچ حقى ندارم. لحن کلام تاکیدى بود و بسیار قاطع!
گفته شد باید سکوت کنم. مانند آقا و خانم فلانى که از زندان در آمده اند و زیپ دهانشان را کشیده اند. گفته شد راه دیگرش این خواهد بود که دوباره برم گردانند به زندان، همان جایى که تا همین چند هفته ى پیش درونش زندانى بودم. لحن کلام تاکیدى بود و بسیار قاطع!
گفته شد کاسه ى صبرشان لبریز شده. تفهیم شد که این قدرت است که به من امر مى کند، این زور است، این اجبار است. لحن کلام تاکیدى بود و بسیار قاطع!
“اما نوشتن توى وبلاگ، یعنى وبلاگ نویسى همراه با کوشش هاى انسانى مربوط به حقوق شهروندى و حقوق بشر، تنها روزنه ى باقى مانده براى نفس کشیدن ِ من است. من بدون این روزنه خفه مى شوم. این حق من است که بنویسم، که حرف بزنم، که انتقاد کنم. من حقیقت را نوشته ام، من حقیقت را گفته ام!”
تفهیم شد که همه ى حرف ها را نباید زد، همه ى حقیقت را نباید دید، همه ى حقیقت را نباید نوشت. لحن کلام تاکیدى بود و بسیار قاطع!
تفهیم شد که اگر غیر از این رفتار کنم: “عشق تاوان دارد، این طور نیست؟”. من منظورش را به روشنى دریافتم.
مجراى تنفسى ام تپه کرده از بغض، راه نفس کشیدنم مسدود شده، چشم هایم نمناک شده. این بغض نشت کرده به درون رگ هاى بدنم و در ساحل قلبم پهلو گرفته. همه ى وجودم پر شده از بغض. غم. یک غم پر وزن و عمیق. دهشتبار. سخت. رسوب غم. سرب غم. از بعد ازظهر دیروز تا اکنون سایه بى نهایت سنگین غم بر روى زندگى ام گسترده شده. من به بیمارى غم مبتلا شده ام. این بر شمردن ِ “دیگر هرگز نمى توانم ها” کلافه ام کرده است:
من دیگر نخواهم نوشت. چون من جز حقیقت چیز دیگرى براى نوشتن و بازگو کردن ندارم. دیگر چه چیزى وجود دارد که من را مفتون سازد؟
من دیگر حق ندارم فعالیت هاى سابق ام را ادامه بدهم. من دیگر حق ندارم از مشکلات زندانیان سیاسى، یعنى هم بندى هاى سابق ام حرفى بزنم و مطلبى بنویسم. من دیگر حق ندارم بنویسم که مهرداد لهراسبى هفت سال است، بى گناه و بى تفاوت زندانى شده، درون زندان بیمار شده، باید از زندان بیرون بیاید، باید بیاید به مرخصى، پول ندارد، وثیقه ندارد، کس و کار ندارد.
من دیگر حق ندارم تعریف کنم که چه پیشامدى برایم رخ داده و چگونه با من برخورد شده و چرا؟
من دیگر حق ندارم توى وبلاگ ام بنویسم و یا در گفتگو با رسانه ها بگویم که یک ماه و نیم سلول انفرادى یعنى چه؟ یعنى زنده زنده دفن شدن. که نباید بگویم این را. من حق ندارم بگویم این را. من هیچ حقى ندارم.
اگر دوباره بنویسم و اگر دوباره حرف بزنم، این دیوار هاى زندان خواهد بود که دوباره مرا در بر خواهد گرفت. این هشدارى بود که به من تفهیم شد.
یک جایى خوانده بودم که شادى بى نهایت با شهامت بى نهایت به دست مى آید. دارم با خودم سبک سنگین مى کنم که آیا من شهامت ِ به دست آوردن این شادى را دارم؟ “مادرم چه مى شود؟ بیمارى اش؟ تنهایى اش؟”
زندان یک اتفاق دهشتبار در زندگى من بوده. من از آغاز جوانى، از دورانى که هنوز دانش آموز بودم، سیلى خوردن، رنج بردن و گریستن درون تنهایى سلول ها را تجربه کرده ام. سال ١٣۷۹. سال ١٣٨٠. سال ١٣٨١. سال ١٣٨٣. سال ١٣٨۴. و امسال، سال ١٣٨۵. مجموعا ۹ ماه سلول انفرادى و یک سال زندان عمومى. بازداشتگاه ۵۹ سپاه. بند ٢ سپاه. بند ٢۴٠. بازداشتگاه توحید. بازداشتگاه ٢٠۹. و چند تا جاى دیگر. اتهام: عضویت در گروه غیر قانونى جبهه دمکراتیک، سخنگویى گروه غیر قانونى جبهه متحد دانشجویى، شرکت در مراسم سیاسى غیر قانونى، نوشتن، حرف زدن، بازگو کردن حقیقت. این همه ى اتهام من بوده. اما شاید اگر بخواهم اعداد و ارقامى که برشمردم را به سبک فیلسوف ها تفسیر و تعبیر کنم، باید بگویم دنبال شادى بى نهایت مى گشتم. یک شادى که خیال مى کنم درون پیله ى حقیقت پنهان شده است؛ آزادى، رهایى، و نهایتا شادى. یک شادى بى نهایت و خواستنى. یک لذت چشیدنى. یک آغوش گرم و مهربان. یک اطمینان.
و من سعى داشتم “بى تفاوتى“ام را استفراغ کنم. دست به یک انتخاب اخلاقى زدم. خیال مى کردم این طورى مى توانم از “هیچ” بودن فاصله بگیرم. حالا باید دوباره دست به یک انتخاب بزنم. سرنوشت هفت هشت سال آینده ى من بستگى به این انتخاب دارد. “دست کم ٨ سال زندان.” لحن تاکیدى بود و قاطع!
یک اعتراف صادقانه؛ هر جور که فکر مى کنم مى بینم دلم نمى خواهد به زندان بازگردم. یعنى آنقدر گرفتارى دور و برم ریخته شده که حتى آرامش ِ در زندان ماندن و رنج بردن را از من سلب کرده است. اما باید رو راست تر باشم. درست است که گرفتارى هاى زیادى هست که زندگى ام را فلج کرده و قدرت تصمیم گیرى درست را از من گرفته ( مانند مادرم که بیمار است و تنهاست و هزار جور گرفتارى دارد)، اما شاید این دلیل قانع کننده اى براى به زندان بازنگشتن نباشد. یعنى باید اعتراف کنم که از در زندان ماندن و رنج بردن خسته شده ام؟ خب راستش بعضى وقت ها توى سلول حس مى کردم یک جوان ایرانى بدبخت هستم – البته این احساس بدبختى حاصل فشار بازجویى ها و سلول انفرادى بود – و به همین خاطر اشکم سرازیر مى شد. مى زنم زیر گریه. در آن لحظه احساس ناتوانى همه ى وجودم را پر مى کرد. یک جور خلا، نقصان، عدم اطمینان و شک. شک مى کردم به راهى که رفته ام. شک مى کردم به درستى انتخاب اخلاقى ام. شک مى کردم به بودنم، به هستى ام. اما همه ى این شک کردن ها آفریده ى تخیلم بود، وقتى که لاى دیوارهاى سلول له مى شدم، مچاله مى شدم.
اما حالا که بیرون از زندان هستم هیچ شکى ندارم که راهى که رفته ام درست بوده؛ حقوق بشر، آزادى و عدالت مفاهیمى هستند درخور احترام و شایسته ى جستجو. درست مانند دروغ نگفتن، همسر را کتک نزدن، دزدى نکردن، شرافتمند بودن. اما لحن کلام تاکیدى بود و بسیار قاطع!