حدود نیم قرن پیش، با امتحان اعزام دانشجو در زبان آلمانی برای تحصیل به اروپا رفتم. تا زمانیکه زبان انگلیسی را برای تقریبا بقیه عمر برگزیدم، امورم با زبانهای آلمانی، ایتالیایی، فرانسه میگذشت، به نسبتهای مختلف میخواندم، مینوشتم و صحبت میکردم. این ترکیب زبانها، عملا به احتیاجات من حتا در سایر زبانهای مشابه یا باصطلاح هم ریشه نیز پاسخگو بودند. البته رشته تحصیلی من زبان نیست، اما بنا بر ضرورتها، برخی را نیز درس داده و یا برای کار مترجمی بکار برده ام- برای تامین زندگی.
چرا این جنبه ها را مطرح کردم.
روزی در تهران، کارم در دارالترجمه یی بپایان رسیده بود و در حال جمع کردن بساطم بودم که محل را ترک کنم. ناگهان مسئول موسسه هراسان آمد و گفت میدانم ساعت نهار است و خیلی هم خسته هستید، اما خواهش میکنم بمانید که یک ترجمه یی را از خارج فرستاده اند و ترجمه در موسسه ی دیگریست، و متنی است حقوقی برای حضور و دفاع در دادگاه، گفته اند که باید تنها فلانی (من) انرا تصحیح کند. برای حفظ روابط و مبلغ و کنجکاویی که ناشی از سرگذشت طولانی من در کارهای تحقیقاتی دانشگاهی خارج از کشور بود، و کمی هم شیطنت “مچگیری رقابتی”، ماندم. کمی بعد طبق معمول آنزمان یا شاید هم هنوز امروز، موتورسواری با کلاه خود جنگ چریکی ترافیکی، خیس عرق وارد شد و با مسئول موسسه ترجمه ها را که تازه توسط مسافری رسیده بودند به من دادند.
خوب واقعیت اینستکه در ابتدا تصورم این بود که چند لغت و اصطلاح را اگر تعویض کنم، بقول معروف، سر قضیه بهم آمده و کار تمام میشود. انروز تا تقریبا ساعت شام من کل اصل مدارک را ترجمه کرده و تایپ کردم و اماده برای مهر و امضاء که روز بعد به دادگستری و وزارت امور خارجه برای تایید رفته و سریعا با پرواز بعدی و یا پست به اروپا باز گردانند.
حق دارید بپرسید که چرا این داستان. این ترجمه از مدارکی راجع به یک شرکت تجاری بود و دعوایی که در دادگاهی در اروپا برای بررسی تشکیل شده بود. این متن عمدتا حقوقی بود، و تازه فهمیدم چرا مسئول موسسه برای قانع کردن من گوشه یی از داستان را در حین محاوره رو کرده بود. اینچنین که منشی و رییس دادگاه با عصبانیت همه چیزرا تعطیل کرده و گفته بودند این ترجمه راجع به این موضوع نیست، بطریقی به طرف دعوای ایرانی مشکوک هم شده بودند.
بگذریم، غرض در این نوشته چیست.
تمام انچه که ما از سر و ته این دنیای از صفویه ببعد داریم، چپ و راست و وسط، بازرگانی و تجارت، صنعت، سیاست و اقتصاد، ادبیات و هنر، و کلا همه چیز همگی بازحمت مترجمین عزیز تهیه شده اند- گاهی هم مترجمین خارجی که فارسی زبان اصلی شان نبوده است. سه دسته ترجمه عموما داریم، مترجم در واقع نویسنده بوده است، که معمولا کتابها را شامل میشود و حتا فاجعه آمیز تر اینکه نویسنده عقاید خود را در گزینش و لغو مطالب و سر فصلها نیز بکار برده است- مثلا در پایان در یک نوشته با جوانب سیاسی، کتب راستها و یا چپها از نظر سیاسی نیز بە دلخواه اینور و آنور شده اند. دسته دوم کسانی که فرهنگ لغات و بدون توجه به زمینه های مختلف کاربرد یک لغت، بکار رفته است. و بالاخره دسته سوم یا شاید زیر مجموعه یی از دو گروه قبلی، کتابها و مقالات سیاسی و مشابه هستند که اساسا یا مترجم کسانی یا موسساتی دیگر بوده اند و توسط یک گروه سیاسی و یا جریان سیاسی با نامی بە چاپ رسیده اند که با واقعیت و توانایی های مترجم نامبرده روی کتاب اساسا هیچ تقارنی ندارند، و اساسا سفارش سیاسی هستند که اجبارا نویسنده یا از موضوع اطلاعی ندارد و یا مشتی سرهم بندی است که از تمام بی اعتباریها برخوردار است جز اعتبار علمی و تحقیقاتی نظریه پردازانه که موضوع می طلبیده است. بە اصطلاح نقد های ادبی، موضوعات بە اصطلاح، انتظارا، نظریه پردازانه و مشابه.
اثرات این وضعیت متاسفانه دیگر داستان دارالترجمه و آقا بمان و درستش کن نیست. بلکه در وحله نخست اعتماد به همه چیز از میان میرود، و اثر هولناک بعدی چیزیست که متاسفانه از بعد از انقلاب با آن مواجه شده ایم. این چیست؟
همه بر مینای این ترجمه های آلمانی و انگلیسی و روسی و چینی و سایر زبانهای دیگر میدانند، اما راجع به ایران و مسایل آن بحث و گفتگو کرده و مینویسند. در حقیقت، کشور مورد نظر آنها برای حل مسایل ایران است، اما چون ترجمه تنها منبع آنهاست – حتا کسانیکه سالها نیز در خارج بوده و تحصیل کرده اند، عملا از کشور و زبان مبدا ترجمه و تازه با وضعیتی که در بالا اشاره شد نیز انجام گرفته اند، صحبت می کنند. مغز از یک جا و عمل در جایی دیگر. در شرایط حاد سیاسی برخی از این افراد ناخودآگاه بعنوان اجنبی و یا اجنبی پرست نیز ممکن است از دایره خارج شوند- زبانشان یک چیز میگوید و دستشان چیزی دیگر می کند. اگر مایل باشید و کنجکاو این وضعیت در رابطه با زنان به اوج بیگانگی و غربت رسیده است.
قضاوتی است شاید غیر اخلاقی، و احتمالا نا درست، اینکه بگوییم توهم و سرگشتگی، و “سوء تفاهم” جانشین ضروریات مهم تحول شرایط و عبور از مشکلات می شوند. توجه کنید به حوزه مثلا سیاست، ما در عوض نظرات مشخص و مواضع مشخص با نوعی معجون روبرو هستیم که بنظر میآید که افراد و حتا سازمانها از سر لجبازی رفتار می کنند. بعضی اوقات نوشته یی چنان مطلب را بیان میکند مثل اینکه اینها با همدیگر همکلاسی سابق هستند و حالا هم با همان روحیه “اگر مردی بیا سرکوچه” رفتار می کنند.
غرب – بهر دلیل که خود بحثی است جداگانه- هسته بیرون از ذهن بشریت درگیر در امور زندگی را تقریبا در تمام جوانب کشف کرده است. دوباره مترجم و یا ادراک غلط مطلب، دو واژه را مقابل هم قرارداده و برای دو مفهوم زبانهای اروپایی بکار برده است. این مفاهیم بیچاره در اصل دارای تاریخچه هستند و کلی از اینور و آنورشان تراشیده و خراطی کرده اند تا اسکولاستیسیسم و بالاخره بعدا پوزیتیویسم و کانت و هگل و فیلسوف های یونانی و اسلامی و چینی و غیره. این دو واژه، اجتو و سجتو در لاتین و ایتالیایی، آبجکت و سابجکت در انگلیسی، ابژه و سوژه در فرانسه، بقیه را شما بە نسبت احتیاج لطفا بیافزایید، می باشند. خوب در فارسی به عینی و ذهنی ترجمه شده اند و مصطلح هستند. عینی از عربی بمعنی چشم و مرتبط با چشم و بینایی است، بنابراین یعنی “آنچه قابل رویت” یعنی دیدنی است. ذهنی هم در فارسی ما از فحش هم بدتر است، بمعنی اوهامی- هپروتی میباشد، در حقیقت همسایه دیوانگی.
در حالیکه اصل این لغات از لغت بودن فرهنگ لغاتی فاصله یی طولانی گرفته اند – شاید هزاران سال- تقریبا “معادل” سخت و نرم حوزه کامپیوتر هستند که هیچکس امروز جرئت نمیکند بگوید که یک نرم افزار یعنی “نبود” یا هیچ است، و یا توهم و هپروت گرایی است. و این امروزه از مشکلات بسیار پیچیده نسل هایی است که احتمالا با دیکشنری لپ تاپ را “بغل در بالا” یا “بالای بغل” (روی پا) ترجمه می کنند. نتیجتا برای ما آنچه دیده شود (بمعنی قابل لمس نیز) وجود دارد و بقیه اش کار دیوانه هاست. و چون جفت مقابل آن تصمیم گیرنده میشود، نتیجتا از دید “ذهنیت” است که تعیین کند چیزی هست یا نیست- ذهنیت هم که بمعنی هپروت است، بنابراین اصولا عینیت بمعنی فوق تنها هستی است و یا ذهنیت هپروتی تنها هستی می باشد. خوب در این ظاهرا بازی با لغات یک مسئله نهفته است، و آن اینکه اصولا چیزی بیرون از ذهن امکان وجود ندارد، و از اینجا هم ریشه صنعتی شدن و هرگونه بحث راجع به واقعیت بیرون از ذهن (نه اجبارا قابل لمس و دیدنی) راهشان را میکشند و می روند. ما میمانیم و ذهنیت مان که با نوع غذا، دولا و راست شدن، ایستاده یا دراز کشیده و مشابه این حالات و حالات باصطلاح روحی، دایما در تغییر هستند.
در شرایطی که ما به وجود و ضرورت این اندیشه و عمل، سابجکت و آبجکت، و واقعیت و باز سازی آن در رهگذار اندیشه بعنوان دو ضلع جدایی نا پذیر هستی و خودمان، اصولا، یا توجه و یا اعتقاد نداشته باشیم، این بار کج هیچوقت بسر منزل ثبات و تحول رهسپار نخواهد شد. اندیشه اگر پایش به لبه واقعیت نگیرد، همیشه لیز و لغزنده می ماند.
حال تصور میکنم که به اصل موضوع رسیده باشم که مورد نظرم بوده است. از داستان ترجمه و موارد پیش گفته کناره میگیریم و از همان لغات بە اصطلاح فرنگی (که روزی احتمالا بمعنی فرانسوی بوده است) استفاده میکنیم که بحث اصلی را جلو ببریم- سابجکت و آبجکت یا ابژه و سوژه.
برای ساده کردن، من از عمل و اندیشه، واقعیت و بازسازی آن در رهگذار اندیشه نیز بتناوب استفاده خواهم کرد. ضمنا تقسیمات معمول و سیاسی ناشی از جنگ سرد از قبیل ماتریالیسم و ایدئالیسم نیز بعلت بی اعتباری علمی نظریه پردازانه و تنها با کاربرد تبلیغاتی سیاسی، نیز صرفنظر می کنم. از تمام گوشت و چربی و رگ و پی، و پوست گذشته تا به استخوان لخت برسیم.
می خواهیم از استخوان لخت صحبت کنیم. به این استخوان لخت، عادتا ساختار یا هسته رشنال (بە روایتی منطقی ویا عقلانی) میگویند (توجه شود که منظور روبنا و زیر بنا نیست که آنهم تقسیم بندیی خودسرانه و مناسبتی بوده است) و به این روند یا عمل برطرف کردن سایر بخشها و رسیدن به استخوان لخت نیز رشنالیزایشن گفته می شود. ساختارگراها بدرستی این را گرفته اند و بە خطا در پایان در روند بازگشت (به بحث متد در نقد اقتصاد سیاسی مراجعه شود)، تنها با اسکلتی از واقعیت بعنوان شناخت رسیده اند که از حیثیت واقعیت هیچ چیز باقی نمانده است جز مشتی استخوان. اتحاد شوروی از جایی – بدلایلی که خود بحث دیگری هستند- ماند و این مشتی استخوان بعنوان اتحاد شوروی و سوسیالیسم که بعد جهانی در آنزمان نیز یافته بود.
این از جانب خود واقعیت، اما در جانب بازسازی واقعیت در رهگذار اندیشه، آنچه در فارسی “ذهن” نام گرفته است.
بازسازی واقعیت در رهگذر اتدیشه در حقیقت بحث اندیشه و عمل، ابجکت وسابجکت و ارتباط آنها را بمیان می کشد. بطور کلی، منشاء اندیشه به اقداماتی که انسان برای بقاء خود انجام میدهد باز می گردد. کمی عامیانه کنیم، ما از رد پای روی برف یا کلا زمین متوجه میشویم که فردی یا حیوانی از آن مسیر گذشته است. رد هست اما رد گذار نیست. وقتی که ردگذار دو باره از این مسیر باز میگردد و رد را میبیند، او هم متوجه میشود که رد هست و رد گذار نیست، خوب این مقدمه اندیشه است در خود رد گذار، زیرا متوجه میشود که از او اثری بیرون از خودش مانده است، آنچه ثبت و بعد حافظه مینامیم، در حقیقت چیزی نیستند جز اندیشه که با کلام و یا رفتار ما بروز می یابند. تکرار این وضعیت در طول سرگذشت انسان چیزی شده است که رویهم رفته تمدن مینامیم، که بطریقی دیگر همان ثبت و حافظه می باشد.
مثال زنان یک مثال بارز است، زن کارگر در هرلجظه “رد پای” خود را میبیند، پس میداند که هست چون رد گذار است، و این بدینمعنی است که جایگاهی در تقسیم کار اجتماعی و اجتماعا قابل تایید دارد و بنابراین شغلی و درآمدی نیز دارد. بە زبان وسیعتر، در روند عمومی ارزش- کار شرکت دارد. بدین معنی، این زن از طبیعت خارج شده است و به تاریخ و فرهنگ پیوسته است. و بنابراین حامل حقی و حقوقی و طبعا اعتراض برای کسب یا بهبودی آنها می باشد.
اما در مقابل زنی که در چنین جایگاهی قرار ندارد، و تنها معترض است. این زن چون “رد پا” ندارد، بنابراین حتا برای خود نیز “ردگذار” نیست، یعنی واقعیت بیرونی ندارد، در روند عمومی ارزش- کار شرکت ندارد، ولی ادعای حق و حقوق دارد. در کشورهای صنعتی، این “رد پا” در حقیقت پایه چیزی بعنوان بشر و بنابراین چیزی بعنوان حقوق بشر را در روند اجتماعی می گذارد. مثل اینستکه گفته شود که شما چون روی رادار ارزش- کار دیده نمیشوید، پس نیستید. شاید از نظر اخلاقی (نه اجبارا انسانی که از همین بحث استنتاج میشود) این فاجعه آمیز باشد، اما واقعیت جهان بیرون – حتا پیش از صنعت نیز- چنین بوده است. منتها شخص باید عضو دهی یا بعدا کلیسایی که رادارهای رد خوان آن جوامع بوده اند، می بود. نامگذاری شبیه نامگذاری امروزی در آدرسهای اینترنتی این واقعیت را نشان میدهند، تا چند پدر را مثل شناسنامه بکار می برده اند. حافظ و سایر شاعران گذشته ما تا چند پدر خوانده و شناخته می شدند.
غرب و بعدا جامعه صنعتی این “ردگذاری” و حافظه متقابل “رد و رد گذار” را بعنوان شعور بیرونی از هردوی این دو “رد و رد گذار” کشف کرده اند و بزرگترین رد در حیات بشر وتمدن اش را گذاشته اند که جامعه صنعتی می نامیم.
خوب تصور اینستکه این ابجکت و سابجکت را کمی نشان دادیم. در سرگذشت بشر، ارتباط و کشمکش بین ایندو، وضعیتی را بوجود آورده اند که دیالکتیک اندیشه و عمل میتوان نام گذاشت، چون متاسفانه یا خوشبختانه مثل آب و روغن نیستند که بتوان جداگانه نشان ا شان داد- همیشه باهم اند و از این بابت هم خیلی مشکلات برای بشر بوجود آورده اند و سردرگمی ها. در گردش روزمره، ما در حوزه تداعی گرایی کنشی واکنشی، با یکدیگر روبرو میشویم، و بهمین دلیل حداکثر بهم ناسزا گفته و یا اصلا قهر میکنیم، اما مشکل هنگامی است که یا با قضاوت علت و معلولی با هم روبرو میشویم، در حالیکه در ارتباط تداعی گرایانه کنشی واکنشی روزمره قرار داریم. و یا در حوزه علت و معلولی ساختاری اجتماعی قرار داریم و قصد ادراک ساختاری یا باصطلاح رشنال روبط انسانی و اجتماعی می باشد.
در حوزه علت و معلول ها که اساسا بدون تشخیص و فراگیری و کاربردشان هیچگونه تحول هدفمند اجتماعی، و اصولا صنعتی شدن امکان ندارد، باید توجه کرد که در کاربرد ترجمه و پیآمدهایش، اساسا، امکان شکلگیری اندیشه، اندیشه انتزاعی و اصولا کانسپتوال تاتز وجود نخواهد داشت. زیرا این برخورد مانع تشخیص “رد پا” و “رد گذار” شده و از اینجا ناتوانی در آگاهی به بیرونی بودن جامعه، روابط و اجزاء و اعضایش وجود دارد. شاعران معروف ما که پیوسته با ما بوده اند یک مثال بارز دیگر هستند. در اینها حلقه جمعی چنان اتصال داده شده و متصل شده اند، که هیچ کجا امکان پذیر نیست که جوش دو سر زنجیر یا حلقه را یافت و تشخیص داد. این وضعیتی است که باید در ایران و نقد سرگذشت آن حتما اتفاق بیفتد- سرحلقه های جوش را پیدا کنیم، کاری که در غرب بطرق مختلف اتفاق افتاده است و مقدمات تمام تحولات و پیشرفت آن شده است- نقد تنها وسیله این جستجو و دستیابی می باشد. وحدت به ترکیب، و بالاخره به امتزاج مبدل شده است. خانه کلنگی یی که در اثر کهولت، خانه هست اما مصالح نیست.
اگر سویچ ارتباط یا دیالکتیک بین اندیشه و عمل را خاموش کنیم، یعنی عملکرد متوقف شود، ما با دو عنصر بکلی مجزا روبرو خواهیم شد که عبارتند از اندیشه خالص و عمل خالص.
تمام سرگذشت بشر بر اساس ارتباط این دو شکل گرفته است. متفکر واقعیت را به اندیشه تبدیل کرده است و هنرمند اندیشه را به نخستین شکل واقعیت یا تصور و تصویری از آنچه که روزی واقعیت خواهد بود مبدل می کند. یکبار در تبدیل واقعیت به اندیشه و یکبار در تبدیل اندیشه به روند پایه گذار واقعیتی جانشین، ما به نقد احتیاج داریم. تکلیف با دو روند نقادانه روشن خواهد شد، یکی نقد اندیشه و دیگری نقد هنر. نهایتا تمام جامعه به دو دسته تقسیم می شوند. کارگرانی که از مواد واقعیت، اندیشه میسازند، و کارگرانی که از مصالح اندیشه، واقعیتی نو را طرح ریخته و بنا می گذارند. کلا دسته نخست را متفکرین و دسته دوم را هنرمندان می نامیم.
اما مشکل اینستکه ایندو در حالت خالص وجود ندارند، مشابه اورانیم باید پرورده شوند، در ماشین گریز قرار داده شوند تا به خلوص ناشی از ضروریات اجتماعی برسند. این ماشین گریز و تخلیص کننده، دو کار را در صحنه اجتماعی (تاریخی) انجام میدهند یا کاربرد دارند. متفکر واقعیت را به اندیشه و هنرمند اندیشه را به شروع واقعیت جانشین واقعیت پیشین مبدل میکنند- کار ایندو در حقیقت مشابه سانتریفوژهای هسته یی میباشد- جدا ساز و تخلیص کننده و جامعه نیز با نقد در این دو مسیر، نقد اندیشه و نقد هنر، در پی ساختن و جا انداختن روند عمومی تحول اجتماعی رهسپار می شود. هر سطحی از این روند تحولی، اجبارا به اندازه ها و ترکیبات مختلفی از جدا سازی، تخلیص و پختگی و ظرافت نقد اندیشه و نقد هنر را میسر میکنند- جنبش های اجتماعی این تعویضات را به مرحله پایانی میرسانند و جامعه نو شروع به تولد و استقرار می کند. جامعه پیش صنعتی بقایی – عدمی از این روند هیچ نشانه یی در خود ندارد، باید فرا گرفته شده و ساخته شود. اگر مثلا در ایران امروز انرژی هسته یی و فن آوری آن در صحنه فرهنگی ترویج شوند، به فراگیری و استقرار روند ضرور فوق یاری بسیار تعیین کننده خواهند داد- فرهنگ صنعتی بسوی تبدیل جامعه بقایی-عدمی به جامعه تحول گر- تحول گرا حرکت خواهد کرد، علوم فضایی، علوم هسته یی، علوم ذرات و فن آوری هایشان، حوزه فرهنگی دنیای جدید یا “دولت” (استیت) جهانی ما می باشند. حتما در حل بسیاری جوانب فرهنگی، احتیاجات اجتماعی اثرگذار خواهند بود. نخستین تاثیرمیتواند این باشد که ما در دولت (استیت)، حکومت (گاونمنت)، و تمام جریانات فرهنگی، و هم اجتماعی و سیاسی، هرمتفاوتی را اجبارا نفوذ اجنبی و یا عدم ارزیابی نکنیم. خشونت کلامی و عملی از هرسو امکان تخفیف تا منتفی شدن را طی خواهد کرد. جامعه دیگر رد خود را بعنوان رد گذار می بینید و بنابرای صاحب چیزی میشود که بهر قیمتی حاضر به بخطر انداختن آن نخواهد بود- صاحب شعور بیرونی یا شعور برخود میشود، چیزیکه پیش صنعتی را از صنعتی منفک و جدا میکند.
چینی ها از این بابت فوق العاده هستند که این روند بزرگ تحولی را دیگر بعنوان تخاصم و جانشینی نمی بینند، بلکه بعنوان روند عمومی تاریخی نقد و رقابت و همسویی و همکاری درک میکنند – شکلی جدید از بودن جانشین بودن پیشین بشر.و نه معجزه یی که یکشبه هفت میلیارد را از قعر تاریخ به راس تاریخ برساند. در چنین مواقعی بشر با دو توپ باز کرده است که واقعیت جاری در اختیارش گذاشته است یا میگذارد، امید و بیم. جنگ سرد دوره بیم و امید بود، و اکنون امید و بیم می باشد. در جانب بیم، جنگ و خشونت قابله تاریخ بود، و در جانب امید، صلح و ساختن قابله تاریخ می باشد.
وقتی ما میفهمیم که هسته و محور رشنال، منطقی و باصطلاحی دیگر، عقلانی را از دل واقعیت بیرون بکشیم، سرعت اینکار و دقت آن یعنی روند ادراک واقعیت و یا چیزی که رشنالیزایشن می نامیم. صنعت و صنعتی شدن اساسا یعنی اینگونه ادراک واقعیت و فراگیری همگانی آن فرهنگ دنیای صنعت اساسا اعتبار علمی دارد. این را در نسل جدید می بینیم و شکلگیری اش. سرمایه داری یعنی اعتقاد و گسستگی، و جامعه صنعتی یعنی ادراک و پیوستگی.