هرگاه میان فعالان سیاسی چپ بحث در میگیرد − که کسانی هستند به درجاتی اهل گفتوگو، کسانی که توانایی و تجربه نوشتن دارند و فرهیختگی سیاسیشان تا آن حد هست که قانع کردن را برای سیاستورزی لازم بدانند – فورا دو چیز جلب نظر میکند:
نخست خشونت کلامی و تلاشی عجیب برای بدفهمی طرف مقابل،
دوم اِشکالی روشی و نظری که میتوانیم آن را گرایش به کار با مقولات درشت و فروبسته و روایتهای کلان بدانیم.
در یادداشت زیر میکوشم این دو نکته را باز کنم، یکی را زیر عنوان آداب بحث، دیگری را زیر عنوان موضوع بحث. خواهیم دید که فکر و شیوه تبیین و بحث در پیوند تنگاتنگی با هم قرار دارند.
آداب بحث
ما همگی با هر گرایشی، علاقه خاصی به افشاگری داریم. حریف را در بهترین حالت غافل یا نادان میدانیم و با افشاگری درباره عاقبت مسیری که به پندار ما او در آن پا نهاده، کوشش میکنیم او را بر سر عقل بیاوریم و با خود همراه کنیم. قاعده این است که حریف را مغرض بدانیم، یعنی از این فرض عزیمت میکنیم که او ریاکار است، و دارد اغراض واقعی خود را میپوشاند. در اینجا طبعاً کار ما افشای دورویی حریف است. باید نقابی را که بر چهره زده بردریم. روشن است که این بحث به تفاهم راه نمیبرد. یک شکل عمومی آن چنین است:
الف: A = B
ب: منظور الف این است که A=C است، در حالی که درست آن است که بگوییم: A = D.
الف: نه، من گفتهام که A = B ، اما انگیزه الف از تقابلش با من این است که خودش فکر میکند: A = E
ب: منظور الف به واقع این است که A=C (و حتا بدتر از آن: A=F)، و منظور من به هیچ رو این نیست که A= E.
الف: بحث با کسی که بگوید A = E، بیفایده است.
ب. بحث با کسی که بگوید A=C (و حتا بدتر از آن: A=F)، بیفایده است.
یک بدیل شکل بالا، میتواند چنین باشد:
الف: A = B
ب: الف چه دلایلی دارد برای این بگوید A = B؟ چه دلایل بیشتر و قویتری میتوان آورد برای اثبات این نظر او؟ آیا گفتن A = B به ضرورت به پذیرش A = C منجر میشود؟ چه تصحیحی در A = B میتوان وارد کرد تا پیامد احتمالی آن A = C نباشد؟
این موضع ب قابلیت آن را دارد که در ذهن الف بازتاب یابد و این امکان را ایجاد کند که او آماده گوش کردن به بررسی و نقد نظر خود شود. الف و ب در این حال به روی هم گشوده هستند. نظر یکدیگر را با نیت تفاهم تفسیر میکنند.
در برابر تفسیر تفاهمآمیز تفسیر تقابلجو و آمیخته با سوءظن قرار دارد. برداشت مبتنی بر سوءظن در مواردی کاملاً برحق است. وقتی سخنرانی ولی فقیه را میشنویم، شرط عقل این است که درکمان همراه با سوءظن باشد. پشت سر این سوءظن تجربه نهفته است: تجربهای با ابعاد وجودی که نکتهای از آن میتواند چنین بیان شود: رهبر یک نظام آدمکش است، و باز لابد نقشهای در سر دارد. تفسیر همه نوشتارها و گفتارهای توجیهکننده تبعیض، بهرهکشی و آدمکشی بایستی برپایه سوءظن باشد. تفسیر در این حالت برای فهم بهتر جویای آن نیست که چه دلایل بیشتر و قویتری میتوان آورد برای اثبات نظری که در مقابل داریم؛ فهم بهتر در اینجا معطوف به درک این است که جهان به چه صورتی درمیآید اگر این نظر پیش رود.
چه بسا میدانیم که میخواهند جهان را به چه صورتی درآورند و از این رو دیگر گوش نمیدهیم که چه میگویند. توجیه ما این است که تکلیف ما با آنها روشن است. چنین تصوری به غفلت میانجامد. جهان پهناور و پرتنوع است و پیاده کردن یک نقشه برای آن میتواند از راههای گوناگونی صورت گیرد. از این رو علم کلی به نیت سوء یک گروه برای درک همه حرکات آن کافی نیست. علم کلی هوشیاری دائمی را منتفی نمیکند.
سوءظن برای برانگیختن هوشیاری است، اما در نمونهٴ بسنده کردن به یک علم اجمالی محتملا در موردهای مشخص به غفلت راه میبرد. مدعی نهایت هوشیاری، سوءظن افراطی است که همانا سوءظنی است که مرز نمیشناسد و دامنه خود را مدام پهناورتر میکند. موضوع سوءظن a است، b به شکلی در رابطه با a قرار میگیرد، c هم در رابطه با این b است، و در رابطه با c، d قرار دارد. سوءظن مرزناشناس، بدگمانی خود را به b، c و d هم تسری میدهد و شاید از d هم فراتر رود.
پرسیدنی است که تسری سوءظن از a به b و از b به c و حلقه بعدی زنجیره چگونه انجام میشود. یک راه معمول قرار دادن سوژهها در “سراشیب فنا” است که عنوانی است برای یک شکل استدلال جدلی که با این مثال میتوانیم آن را توضیح دهیم: فرد سیگاری آدمکش میشود! چرا؟ زیرا: او استعداد آن را دارد که از کشیدن سیگار به کشیدن هروئین برسد؛ وقتی پول خرید هروئین نداشته باشد، دست به دزدی میزند و در جریان دزدی پیش میآید که کسی را بکشد. در مورد زنجیره آغازشونده با a هم ما گویا با یک سراشیب فنا مواجه هستیم: چیزی از a به b و از b به c سرایت میکند و این سرایت اجتناب ناپذیر است. عنصر شرّ در یک سرازیری لغزنده قرار دارد، b وc و بقیه را هم به دره فنا میافکند.
به سوءظن افراطی تنها با سوءظن منگریم و کوشش کنیم آن را با نگاهی تفاهمآمیز تفسیر کنیم، تفسیری که آن را این گونه میآغازیم: چه دلایلی برای آن وجود دارد، و چه دلایل بیشتر و قویتری میتوان برای اثبات آن یافت؟
یافتن دلیل یافتن چیزی در یک جهان است. بایستی جهانی را متصور شویم که در آن سوءظن افراطی موضوع بحث موجه باشد. در مثال سیگاریای که آدمکش میشود، یک مشخصه جهان بناشده بر روی سراشیب فنا فورا توی چشم میزند: روندهای این جهان محدود و متعین هستند: سیگاری هروئینی میشود، هروئینی دزد، و دزد قاتل. عنصر شر کنترلپذیر نیست، بسیار قوی است، هر گونه رابطهای با آن جز دوری مطلق نارواست و باید مشمول سوءظن شود. شر کوچک به ناگزیر به شر بزرگ منتهی میشود. ممکن است در موقعیتی جهان کوچک و تنگ شده و در آن روندها کاسته شوند به آنهایی که پس از یک تماس با عنصر شر ما را به صورت اجتنابناپذیری بر سراشیب فنا میافکنند و روندی که ما را از شر مصون میدارد و آن همانا دوری مطلق از عنصر شر یا تقابل مطلق با آن است.
متصور است وجود جهانی که فروکاستنی باشد به یا این – یا آن، و در آن راه نجات پرهیزکاری مطلق باشد. این یک موقعیت وجودی است، موقعیتی است که دو بازیگر اصلی صحنههای ثبت شده آن در حافظه فرهنگ، خدا و شیطان هستند. هر چه بازیگران دیگر و راههای دیگر بیاهمیتتر باشند، جهان ما بیشتر ما به این تنگنای رادیکال نزدیک میشود.
گویا انگیزهای قوی وجود دارد برای اینکه ما جهان را به صورت این تنگنا تصور کنیم. شاید مشکل در اصل برآمده از یک تنگنای ذهنی باشد، شاید یک کمپلکس باشد، یک وحشت انباشته در حافظه فرهنگی که صحنه تقابل خدا و شیطان و موقعیتی را به این صورت بازتولید میکند: من باید او را بکشم یا بگریزم، وگرنه مرا خواهد کشت.
هدف از طرح این موضوع که ما جهان را تنگ و در مرز فاجعه میپنداریم، گونهای سرزنش و خوارداشت نیست. واقعیت این است که گیتی ناهموار و ترسناک است و این استعداد واقعی در آن وجود دارد که به یک تنگنا فروکاسته شود. مشکل از جهان است، اما اگر مشکل را نشناسیم، آنگاه مشکل برآمده از طرف ما نیز میشود. مشکل ما و مشکل جهان در نهایت یکی هستند، به هم شکل میدهند و همدیگر را تشدید میکنندموضوع بحث
برگردیم به بحث اصلی: گفتیم که بحث در میان نیروهای سیاسی روشنفکر در ایران آمیخته با سوءظن است، همدیگر را نادان یا مغرض میپنداریم و کوشش میکنیم از راه نقدِ ناآگاهی یا تزویر، حریف را افشا کنیم و از پا درآوریم. این مشکل اما تنها به نداشتن ادب گفتوگو و ناآشنایی به آداب نقد برنمیگردد. یک پای مشکل در تئوری سیاسی، و فراتر از آن در فرهنگ سیاسی است.
به ویژگیهای تئوری سیاسی رایج پی میبریم با تصوری که از جهان دارد. خطوطی از این تصور را در بالا ترسیم کردیم. ما در تنگنا قرار داریم، و در این تنگنا جهان به تعداد محدودی عنصر کاسته میشود: دولت، طبقه سرمایه دار، مردم، امپریالیسم و بسته به موضوع بحث یکی دو عنصر دیگر. در این جهان مکان و زمان فشرده میشوند. فشردگی مکان امکان حرکتهای پیچیده را میگیرد: یا این طرف، یا آن طرف – جای دیگری وجود ندارد. زمان هم فشرده است و همه پنداری که در معرض یک انتخاب تعیینکننده قرار گرفتهاند و باید فوراً تصمیم خود را بگیرند. جای تأمل و پرسش وجود ندارد. کسی که پرسشگر باشد، مردد و دودِل است و در واقع انتخاب خود را کرده است: آن طرف خط ایستاده.
در این جهان فرایند وجود ندارد: A به یکباره میشود B. و چنین نیست که A ابتدا بشود A1 یا A2 یا … و در برابر هر یک از اینها هم احتمالهای مختلفی وجود داشته باشد. همه چیز متعین است، همه چیز قطعی است. در واقع ما به چیزی شکل نمیدهیم، ما به جریانهایی که به صورت مقدر وجود دارند میپیوندیم یا از آنها میگسلیم.
عناصر این جهان بستهبندی شدهاند: بسته دولت، بسته امپریالیسم، بسته مردم ، بسته طبقه کارگر، بسته خلق قهرمان کُرد و … جبههبندیها و درگیریها به صورت دو قطبی هستند یا مقدر است به چنین صورتی درآیند: انقلاب و ضد انقلاب، خلق و ضد خلق.
مفهوم تنظیمگیر در این تئوری سیاسی “انقلاب” است. این مفهوم معرف بقیه است: مثلا اصلاح با انقلاب تعریف میشود، و چون جفت مفهومی اصلی انقلاب، ضد انقلاب است، پس اصلاح یکی از اسامی ضد انقلاب میشود. دولت یا انقلابی است یا ضد انقلابی، اگر ضد انقلابی است باید برافکنده شود. انقلاب اهالی را به دو بسته خلق و ضد خلق تقسیم میکند. خلق نیروی انقلاب است و اقدام کانونی انقلابی براندازی است. امپریالیسم نیروی پشتیبان دولت ضد خلقی است؛ مبارزه با امپریالیسم و دولت ضد خلقی در نهایت یکی است. مبارزه ضد امپریالیستی از مجرای مبارزه با دولت ضدخلقی میگذرد.
مبارزه بر روی لبه تیغ جریان دارد. آنسو یک پرتگاه است، سرازیری فنا. کافی است مردد و حتا پرسنده باشی و بگویی میخواهم ببینم آن طرف چه خبر است. کارَت ساخته است. سُر میخوری و به ته دره فنا میافتی.
گفتوگو در تنگنا، در موقعیتی که ما روی یک پرتگاه قرار داریم و جهان به آنسو و اینسو فروکاسته شده، همان آدابی را دارد که طرحی از آن را عرضه کردیم. اندیشه سیاسی ما و شیوه بحث سیاسی ما به هم جور درمیآیند. آن فکر سیاسی ما را تنگنظر، نابخشنده، نابردبار، کمحوصله، عصبانی و پرخاشگر میکند. به همه چیز با سوءظن مینگریم و آماده دعوا هستیم. اگر نظر یک نفر را درست بدانیم، در برابر او هم رویه خود را عوض نمیکنیم: تبیینی از موضوع میکنیم رادیکالتر، چپتر، با ابراز سوءظن بیشتر نسبت به دشمن. کارت میزنیم روی کارت، و زدن کارت روی کارت دوستان را هم بخشی از مبارزه برای مقابله با دشمن اصلی و کسب پیروزی نهایی میدانیم. حس مؤمنی را داریم که عبادتش را طولانیتر و با عربی غلیظتری انجام میدهد تا بیشتر مقرب درگاه پروردگارش باشد.
زبانی که این تئوری سیاسی با آن بیان میشود، تنها به شکل محدودی زبان تبیین امور واقع است، در اصل به این خاطر که آن امور محدود هستند؛ تشکیل شدهاند از آن بستههای محدود و برخوردهایی که میان آنها وجود دارد. تبیین عمدتا توصیف است با گرایش به تفریط یا افراط: بد، بدتر، بسیار بد، بسیار بسیار بد، بدترین. عناصر اصلی گفتار و نوشتار صفتهایند. امتحان کنید: یک متن سیاسی گروههای چپ ایرانی را – که تازه امتیازشان نسب به بقیه فرهیختگی و دارای سنت نویسندگی است − بردارید و حذف کنید صفتها، تمثیلها، طعنهها و شگردهای خطابی آن را، با این نیت که به فکتِ ناب برسید. خواهید رسید؟ در بهترین حالت به چند گزاره ابتدایی میرسید، به یک جهان ساده، ساده بدانسان که توصیفش کردیم.
جهانی ساده، تنگ و قطبی، جهانی آزاد نیست. آزادی عقیده و بیان در آن معنای چندانی ندارد. با اندکی دگراندیشی، از زمره خودیها رانده میشوی و اگر اصرار ورزی در صف دشمنان قرار میگیری.
یک عامل سادهبینیِ این فکر سیاسی محور قرار دادن دولت است. دولت کانون شر است. پایه اجتماعی، فراکسیونها، ارتباطهای داخلی و خارجی، برنامهها و نهادهایش همه شرور هستند. تحلیل و تبلیغ سیاسی همه برای بازنمایی این شرارت است. برنامه سیاسی، تبدیل کانون شر به کانون خیر است. نقطه تبدیل انقلاب نام دارد. کانون شر سرنگون میشود و کانون خیر برپا میگردد. این بار پایه اجتماعی، فراکسیونها، ارتباطهای داخلی و خارجی، برنامهها و نهادها قاعدتاً به خیر میگروند. این تناسخ طبعا تنها وقتی ممکنشدنی است که چیزی به اسم فرهنگ دخیل نباشد، جامعه یکشبه سرشتی دیگر یابد، و اقتصاد با یک فرمان تغییر ماهیت دهد. این عملا به معنای نادیده گرفتن جامعه، فرهنگ و اقتصاد است. جامعه و فرهنگ و اقتصادی که یکشبه دگرگون شود دیگر جامعه و فرهنگ و اقتصاد نیست. تئوری سیاسی رایج بینیاز از این مقولات است و اگر آنها را به کار میبرد، از آنها به صورت جانگهدار استفاده میکند. در آن جاها در نهایت مفهومهای دولتی قرار میگیرند: جامعهای که این دولت ایجاد میکند، یا جامعه دولت آینده، اقتصاد دولت فعلی یا اقتصاد دولت مردمی آینده، فرهنگ منحطی که دولت فعلی رواج میدهد و فرهنگ مردمی خوبی که دولت آینده به آن اجازه رشد خواهد داد. تحلیل طبقاتی، تحلیل اجتماعی، تحلیل اقتصادی، بررسی ساختارها و نهادها، بررسی فرهنگی هیچ یک در چارچوب تئوری رایج جدی نیستند.
در سیاست خارجی، آنسان که در اتاقهای تصمیمگیری در وزارتخانههای خارجی میبینیم، دولتها به بستههایی با وزنهای مختلف تقلیل مییابند. پایه اجتماعی و فرهنگی آنها موضوع توجه نیستند. جامعه و فرهنگ و همچنین اقتصاد در شکل و گردش مشخصِشان، مقولات سیاست خارجی به حساب نمیآیند. به نظر میرسد که در اندیشه سیاسیای که با دولتمحوری مشخصش کردیم، همین نگاه چیره باشد. افراد از موضع یک دولت برحق − که قدرت ندارد و پنداری تبعید شده به ذهن فرد انقلابی، برنامه گروه انقلابی و عرصه کنشگری انقلابی است − در مورد دولتی غاصب حرف میزنند. پیشاپیش فرض بر این است که جامعه و فرهنگِ در اصل متعالی آن را در کنار خود دارند و تنها کاری که باید کنند بسیج نیرو است برای قدرتگیری و درهمشکستن قدرت غاصب. نگرانیای از بابت جامعه وجود ندارد. جامعه به شکلی مقدر با آنان است.
پایان بحث
بر این پایه در اصل نیازی به تحلیل سیاسی نیست. چون فرایندی وجود ندارد، و هر موقعیتی تکرار موقعیت پیشین است. کار نویسنده اعلامیه سیاسی تکرار این نکته است که بد بد است، و خوب خوب است؛ و چون وضع همواره دراماتیک دیده میشود، بایستی نسبت به بد به شکل دراماتیکی ابراز تنفر شود. اما بعید نیست که به نویسنده اتهام زده شود که به اندازه کافی از بد متنفر نیست، و جملهای دوپهلو در متن او وجود دارد که راه را برای سازش باز میگذارد. اگر نویسنده از x نام ببرد، به سادگی میتوان او را متهم کرد که حتما غرضی دارد که از y و z نام نبرده است. اگر مثلا بگوید که باید مواظب توطئه خارجی باشیم، بعید نیست متهم شود که منظورش این است که باید فشار را از روی رژیم برداریم.
با این وضعیت ممکن است کار به جایی رسد که دیگر نتوان حرفی زد. و ما به اینجا رسیدهایم، نه امروز بلکه از مدتها پیش، شاید از همان دوره نخستین پس از انقلاب و استقرار نظام ولایی. بحثها پایان یافتهاند، اما قیل و قال ادامه دارد.
راه برونرفت از تنگنا در دیدن واقعیت گرفتاری در آن است.