اولین روز درس
کلاس زبان سوئدی پاییز شروع شد. پرستو اولین دانش آموزی بود که نیم ساعت قبل از شروع کلاس در پشت در ایستاده بود.
”هی و ولکومن، (۴۲) سلام و خوش آمدید. اسم من حسه کارلسون است”.
مردی خوش قیافه و خوشرو با موهای کوتاه بور و چشمانی آبی به رنگ آسمان که پنجاه ساله بنظر میرسید، معلم کلاس زبان سوئدی بود. دورهی آموزش زبان سوئدی را اس. اف ای. (۴۳) که مخفف سه کلمهی ”سوئدی برای مهاجرین” بود، مینامیدند. بیست نفر ثبتنام کرده بودند که همه در اولین روز درس در کلاس حضور داشتند. حسه اول از خودش شروع کرد و کمی در بارهی سابقهی کارش گفت. سالها بود که زبان تدریس میکرد. علاوه بر سوئدی انگلیسی و فرانسه هم تدریس میکرد. عاشق تدریس بود و تنها علاقهاش به تدریس انگیزهی اصلی او در انتخاب حرفهی آموزگاری بود. به بیشتر کشورهای آسیایی و آفریقایی سفر کرده بود. رابطهاش با مهاجرین و خارجیها بسیار دوستانه و خوب بود. تعداد زیادی از دوستاناش خارجی، بویژه آفریقایی بودند، که البته این موضوع در مواردی به ضررش تمام میشد. کم نبودند کسانی که سعی میکردند از خوش قلبی او سو استفاده کنند. حسه در طی سالها تدریس چند و چون کار با مهاجرین را یاد گرفته بود. مجرد بود و تنها زندگی میکرد. کوتاه و شمرده حرف میزد و بعد از هر چند جمله لطیفهای میگفت و شوخی میکرد. چند نفر که کمی زبان سوئدی بلد بودند، میخندیدند و بقیه هم به پیروی از آنها میخندیدند. حسه این نکته را خوب میدانست و همین خود موضوعی برای شوخی بیشتر او بود.
”میدونم که خیلی از شماها حتی یک کلمه هم از حرفهای منو نفهمیدید. عیبی نداره. خوشحالام که تونستم شمارو بخندونم. ما سوئدیها عادت داریم و یا بهتره بگم، فکر میکنیم که هر وقت کسی جوک و یا لطیفهای میگه بخاطر اینکه بی احترامی به گوینده نکرده باشیم، باید بخندیم. به این میگن رعایت ادب و نزاکت به روش سوئدی”.
حسه چند جملهی دیگر گفت و بعد لطیفهی دیگری یادش آمد و گفت ولی برخلاف انتظارش کسی نخندید. خودش خندید و گفت:
”بی خیال. فهمیدم بیمزه بود”.
بعد از معرفی خودش رو کرد به کلاس و گفت:
”خوب، حالا شما همه میدونید که من کیام و فهمیدید که برای اینکه زبان سوئدی یاد بگیرین، باید هر روز صبح بیاین کلاس و چند ساعت جانوری مثل من؛ که اسم اش حسه است را تحمل کنید. اگر این کارو نکنید زبان یاد نمیگیرید. ولی من نمیدونم شماها کی هستین. از کجا اومدید؟ قبلاً چکاره بودید؟ برای چی میخواین سوئدی یاد بگیرید؟ حالا نوبت شماست که تعریف کنید”.
جملهاش که تمام شد با دست به جوانی که در آخر کلاس نشسته بود اشاره کرد و گفت:
”از شما شروع میکنیم”.
پسرک بیست و چند سالهای که تقریباً روی صندلی دراز کشیده بود، کمی خود را بالا کشید و پرسید:
”من؟”
”بله شما. سخته؟ شروع کن، نترس. گیر کردی به زبان مادریات و یا هر زبان دیگهای که بلدی بگو.”
پسر جوان که گویا چند سالی در سوئد زندگی کرده بود، زبانباز کرد و گفت:
”من فهمیدن خوب، نوشتن نه خوب. فاروق از آلبانی. چهار سال سوئد”.
دو سه جمله که گفت دستپاچه شد و همه چیز را فراموش کرد و شروع کرد به زبان مادری حرف زدن. حسه و بقیه دانشآموزان بجز دو کلمه چیزی نفهمیدند. ماشین و کارخانه دو کلمهای بودند که همه متوجه شدند. نفر بعد زن بیست و شش و هفت سالهای از روسیه بود که تقریباً سوئدی را خوب میفهمید و روان هم حرف میزد. در روسیه معلم مدرسهی باله بود. با مردی سوئدی ازدواج کرده بود و به خاطر عشقی که به شوهرش داشت همراه او به سوئد آمده بود. پنج دقیقهای در بارهی خودش و ویژگیهای هنری و توانمندی ورزشیاش حرف زد. از مجموعهی گفتههای او چنین استنباط شد که کشور سوئد وامدار اوست و باید سپاسگزار باشد که شخصیت برجستهای چون او زحمت کشیده و به سوئد آمده است. حسه که هفت خط روزگار بود، سری به علامت تأیید تکان داد و بعد از پایان سخنرانی او با خندهای دوستانه گفت:
”از امروز خیالام راحت است، هر وقت خواستم باله یاد بگیرم، مشکلی ندارم. میام پیش تو”.
نفر بعد زنی بود اهل بوسنی. خوشگل و خوش هیکل که سوئدی را خوب و شمرده حرف میزد. شباهتهای زیادی بین او و پرستو بود. موهای قهوهای تیره و لخت، چشمانی سیاه، خوشگل و کمی گرفته و قد بلند بود. در بوسنی با یک افسر سوئدی پاسدار صلح که در استخدام سازمان ملل بود، نرد عشق باخته بود. بعد از پایان مأموریت شوهرش چند سال پیش با هم به سوئد آمده بودند. نفر بعد مهاجری آفریقایی بود که آن روز همه فکر کردند تنها دو کلمه بله و نه به زبان انگلیسی بلد است. دختر روس از همان ساعت اول کلاس درس جای خود را عوض کرد که مجبور نباشد نزدیک او بنشیند. نوبت به مردی چهل ساله رسید که موهای سیاه و پُر پشتاش داد میزد گلاه گیس به سر کرده. یک کلمه سوئدی نگفت و از همان ابتدا به انگلیسی که لهجهی غلیظ هندی داشت خود را سنجی معرفی کرد و گفت که در لندن نمایشگاه بزرگ اتومبیل داشته که بخاطر خواست همسر و فرزنداناش آن را رها کرده و به سوئد مهاجرت کرده است، چون همسر و بچه هایش سوئد را خیلی دوست دارند. چند ماه بعد پرستو او را در پارکینگ بزرگ مقابل فروشگاه ویلیز (۴۴) دید که در حال پارک کردن اتومبیلاش بود. آن روز پرستو با کمال تعجب متوجه شده بود که پلاک اتومبیل او خیلی ویژه است. وقتی بیشتر دقت کرده بود دیده بود که پلاک ماشین او برخلاف پلاک سایر وسایل نقلیه، نه شماره بلکه اسم خودش، سنجی است. چند روز بعد که موضوع را برای آبجی تعریف کرده بود، آبجی به او گفته بود که در سوئد هر کس میتواند با پرداخت هزینهای ویژه پلاک اتومبیل شخصی انتخاب کند. معمولاً افراد سرشناس و پولدار چنین کاری میکنند. پرستو بخاطر آورده بود که اتومبیل سنجی زیاد لوکس نبود. تقریباً شبیه همان مدل و اتومبیلی بود که ناصر آن را به مبلغ بیست هزار کرون خریده بود.
بقیهی دانشآموزان خود را یکی یکی معرفی کردند. در پشت سر پرستو زنی با موهای مش کرده و آرایشی غلیظ نشسته بود. پرستو حدس زد که شاید لهستانی و یا یوگسلاو باشد. ولی برخلاف تصور او، ایرانی بود. زن در حالی که با حرکات دست و سر و صورت سعی داشت توجه بقیه را بخود جلب کند، خود را معرفی کرد. پناهندهی سهمیهای از سازمان ملل متحد بود که گویا از کشور دیگری با کمک دفتر پناهندگی سازمان ملل به سوئد منتقل شده بود. علت اش این بوده که تحت تعقیب و جاناش در خطر بوده. کمیساریای دفتر پناهندگان سازمان ملل بصورت دفوریت او را به سوئد منتقل کرده بود. پرستو که روی صندلی اول نشسته بود، آخرین نفری بود که خود را معرفی کرد.
مراسم معرفی و یا آشنایی با یکدیگر که تمام شد، حسه یک برگ سفید کاغذ برداشت، از وسط آن را تا کرد و در پشت یک طرف آن اسم و اسم فامیل خود را با حروف درشت و خوانا نوشت و آن را طوری روی میز کارش گذاشت که همه بتوانند نام او را ببینند و بخاطر بسپارند. بقیه نیز از کار او تقلید کردند. بدین ترتیب همه میتوانستند اسم یکدیگر را ببینند و به خاطر بسپارند. دختر روس تنها اسم فامیل خود، که گویا نام خانوادگی شوهرش بود را نوشته بود. نام خانوادگی همسرش اریکسون بود. حسه از آن روز به بعد همه را با اسم کوچکاشان صدا میکرد، حتی دختر روس را که اسماش ناتاشا بود.
پرستو تشنهی یاد گرفتن زبان سوئدی بود. هر روز نیم ساعت زودتر از بقیه به مدرسه میرفت و قبل از اینکه کلاس درس شروع شود؛ درسهای روز قبل را که حداقل ده بار در خانه خوانده بود، مرور میکرد. درِ کمدها و دیوار آشپزخانه را با ورقهای کاغذی که لغات و جملات روزانه را با حروف نسبتاً درشت روی آنها نوشته بود، آذین کرده بود. دفترچهی کوچکی داشت که اصطلاحات و لغات مهم را در آن یادداشت میکرد. کمترین فرصتی که بدست میآورد، دفترچه را از کیفاش بیرون میآورد و چند صفحه از آن را مرور میکرد. سه ماه اول به خوبی و در آرامش گذشت. ناصر علیرغم میل باطنیاش سکوت کرده بود، ولی پرستو نارضایتی را در رفتار او حس میکرد. تلاش میکرد که با فشار آوردن به خود تا آنجا که در تواناش بود به کارهای خانه برسد، با این امید که جای بحث و جدلی نباشد. اگرچه تا آن روز هم نداشتند. تنها موضوعی که حال برای او به موضوعی آزاردهنده تبدیل شده بود، خواستههای شبانهی او بود. ناصر هرشب بعد از ساعت ده به اتاق خواب میرفت و انتظار داشت که پرستو هم چند دقیقه بعد لباس خواب تن نمای خود را بپوشد و در کنار او دراز بکشد. ناصر صبح زود از خواب بیدار میشد. پرستو دیرتر به مدرسه میرفت. دلاش میخواست دیرتر بخوابد، تلویزیون نگاه کند و یا سوئدی بخواند. تمایل چندانی نداشت که هرشب تمدد اعصاب داشته باشد. برعکس او، اعصاب ناصر خیلی درهم بود و کماکان انتظار داشت که هرشب تمدد اعصاب کند که استرس سلامتیاش را به خطر نیاندازد. پرستو تا آنجا که در تواناش بود سعی میکرد که بعضی شبها را از او بدزدد. رابطهی آنها بیشتر به بازی موش و گربه شبیه بود.
حسه به حرص و تلاش پرستو در یادگیری زبان پی برده بود. کمکاش میکرد. سوئدی او هر روز بهتر میشد. هرچه زباناش بهتر میشد، شناختاش از جامعه نیز بیشتر میشد. در روزهای اول بیشتر با خانم ایرانی حرف میزد. بعد از پایان کلاس با هم از مدرسه بیرون میرفتند. یکی دوبار هم همراه او به مرکز شهر رفت و به چند فروشگاه لباس زنانه سر زدند. مهری زنی بود که طبق گفتهی خودش چند سالی فعالیت سیاسی داشت و به همین دلیل مجبور شده بود همراه همسرش که او هم فعال سیاسی بوده، از ایران فرار کند. مدتی در ترکیه سرگردان بودند و بعد به کمک دفتر سازمان ملل به سوئد آمده بودند. مهری معتقد بود که جامعه و دولت سوئد برخلاف همهی ادعایی که در مورد روابط انسانی و همبستگی بینالمللی دارد، اصلاً برخوردشان انسانی نیست. آنها مهاجرین را تنها بخاطر نیروی کارشان میپذیرند و نه چیز دیگری. مرتب از سیستم اداری و سیاستهای شهرداری در قبال خارجیها انتقاد میکرد. استفاده از امکانات رفاه اجتماعی و کمک هزینه را حق مسلم خود میدانست و بر این باور بود پولی را که به ایرانیها میدهند تنها بخش کمی از پول نفتی است که از ایران غارت میکنند.
یک روز بعدازظهر بعد از پایان کلاس درس همراه او به مرکز شهر رفت. مهری گرسنه بود. مهری برخلاف پرستو هیچوقت غذا و یا میوهای همراه خود نداشت. عشقی بود. هر وقت تشنه بود حتماً باید نوشابه میخرید. مثل ریگ پول خرج میکرد. پرستو از همان روز اول، هر روز یک ساندویچ و یا دو عدد میوه با خود داشت. هر روز صبح وقتی که ساعت زنگدار ناصر بصدا درمیآمد، بیدار میشد. ناهار ناصر را آماده میکرد و در یک کیسه پلاستیکی میگذاشت و برای خود نیز ساندویچی درست میکرد. هرگز پولی بابت غذا و یا نوشابه خرج نمیکرد.
آن روز با اصرار مهری وارد مک دونالد شدند. مهری برای خود همبرگر و نوشابه خرید. پرستو هم یک تکه کیک و یک لیوان قهوه خرید. رفتند طبقهی بالا و نشستند. مهری طبق معمول متکلم الوحده بود و از هر دری حرف میزد. در بارهی همه چیز نظر میداد. صحبت به پناهندگی که رسید، از پرستو پرسید:
”تو هم پناهنده هستی؟”
پرستو ساکت شد. کسی تا آن روز چنین سئوالی از او نکرده بود. پناهنده نبود. مشکل سیاسی نداشت که پناهنده باشد. در کشورش، ایران خانه داشت، حساب بانکی داشت، پدر و مادرش و دیگر عزیزاناش زندگی میکردند. ایران را دوست داشت. از روزی که به سوئد آمده بود حداقل ماهی دو بار با مادرش و گاهی هم با خواهران ناتنی اش تلفنی حرف میزد.
”نه. پناهنده نیستم”.
”پس چطوری اقامت گرفتی؟”
پرستو دوباره ساکت شد. لیوان قهوهاش را برداشت و به دهان نزدیک کرد که جرعهای از سوراخی که در سر لیوان تعبیه شده بود، سر بکشد. قهوه هنوز داغ بود. لباش سوخت. با زبان چند بار لب بالاییاش را مرطوب کرد و لیوان مقوایی را روی سینی گذاشت. تکهی کوچکی از کیک به دهان برد که تا شاید لباش را خنک کند.
ظهر بود و مک دونالد شلوغ بود. دانشآموزان دبیرستانی و کارمندان ادارهها به رستوران هجوم آورده بودند. عاشقان فاست فود. شیفتگان همبرگر و چیپس و کوکاکولا میزها را به اشغال خود درآورده بودند. پاییز بود و سوئدیها تک و توک کاپشنهای زمستانی خود را از کمدها بیرون آورده بودند. دو میز سمت چپ آنها در اِشغال گروهی دختر و پسر جوان که میزها را بهم چسبانده بودند تا راحتتر بتوانند یکدیگر را ببینند و سر به سر هم بگذارند، بود. کیف و کاپشها را روی پشتی صندلیها حائل کرده بودند و با داد و فریاد با هم حرف میزدند. چند نفر از آنها که گویا عزیزدُردانه بودند، تلفنهای همراه خود را در دست داشتند و با بازی کردن با آن به دوستان خود فخر فروشی میکردند. پرستو نگاهی به آنها کرد و با خود فکر کرد که این بچهها از دنیایی دیگریاند. با ماها خیلی فرق دارند. حتی با لاله و لادن و شاید با دخترک خودش که فرسنگها از او دور بود. اینها بچههایی اند که هر وقت دلاشان بخواهد و اراده کنند میتوانند فارغ از هر دغدغهای ناهار را در رستوران بخورند. مگر غذای مدرسه چه عیبی دارد؟ سالن طبقهی بالا پُر شده بود. بیشتر مشتریها دانشآموزان مداراس بودند. در سمت راست آنها سه نفر نشسته بودند. یک زن و دو مرد. از ژست و لباس آنها چنین برمیآمد که کارمند اداره و یا بانک باشند. دو مرد کُت و شلوار کرواتی بودند. زن نیز کُت و دامنی مشکی با پیراهنی سفید به تن داشت که دو دکمهی بالای پیراهناش باز بود و انحنای بالای پستانهایش را به نمایش گذاشته بود. آرام و با صدایی که بسختی کلمهای از آن شنیده میشد با هم حرف میزدند و همبرگر خود را به دهان میبردند و بلافاصله با دستمال گوشهی دهان خود را پاک میکردند. ”راستی اینها چرا اومدن مک دونالد؟ مگر نمیتونن تو یه رستوران بهتر ناهار بخورن؟” کمی که فکر کرد، به این نتیجه رسید که خودش هم از خوردن همبرگر مک دونالد بدش نمیآید. شاید بهتر بود او هم مثل مهری بجای قهوه و شیرینی همبرگر و نوشابه میداد. لبخندی زد. چه چیز باعث شده که این غذای سرپایی کم خاصیت مطلوب و محبوب عامه قرار گیرد؟
مهری هنوز پاسخ سئوال خود را نگرفته بود. منتظر بود. برای اینکه صحبت آنها از تب و تاب نیفتد، طبق عادتی که ظاهراً داشت؛ دوباره با به حرکت درآوردن دستهایش که پرستو بتازگی متوجه شده بود، تقلیدی ناشیانه از شکل حرفزدن یکی از سیاستمداران زن سوئدی است که در مناظرههای تلویزیونی شرکت مینند، شروع به حرف زدن در بارهی خودش و مصائبی که از سر گذرانده بود، کرد و در پایان گفتههایش یک بار دیگر پرسید:
”نگفتی چطوری اقامت گرفتی؟”
پرستو از سماجت و کنجکاوی او خوشاش آمد و گفت:
”من با اقامت شوهرم اقامت گرفتم”.
پاسخ پرستو، پرسش دیگری را در پی داشت.
”یعنی اول شوهرت اُومده بعد خودت اُومدی؟”
”آره”.
”شوهرت چند ساله اینجاست؟”
”خیلی ساله. ده سال میشه”.
”تا حالا تو ایران تنها بودی؟”
سئوالاش که به اینجا رسید، پرستو کم آورد. کنجکاوی مهری حد و مرزی نداشت. گویا قصد داشت که از تمام جزئیات زندگی او سر دربیاورد. تصمیم گرفت که به کنجکاوی غیر ضروری او پایان دهد. با بی میلی جواب داد:
”آره. کار میکردم. شرایطام طوری نبود که بتونم بیام”.
مهری سری تکان داد و گفت:
”فهمیدم”.
در ادامه حرفهایی زد که چندان خوشآیند پرستو نبود.
”ببخشید، من فکر کردم شما هم از این زنهای پُستی هستین. آخه این روزها مُد شده که یه سری از دخترای ایرانی برای اینکه از ایران خارج بشن، کسیرو پیدا میکنن و ازدواج وکالتی میکنن و بعد از مدتی پدر و مادرشون اونهارو برای شوهری که ندیدن و نشناختن پُست میکنن. بعضی مردهای چهل پنجاه سالهرو میبینی که دخترای بیست و یا بیست و پنج ساله براشون پُست کردن. دخترای جوون و خوشگل کنار مردهایی راه میرن که سن پدرشونو دارن. بقول سوئدیها گوشت بره خریدن. تازه این ظاهر قضیهاس. بعضی از این مردهای ایرانی آنقدر بیچشم و رو هستن که بعد از اینکه مدتی دختر بیچاره رو دستمالی کردن، پس اش میفرستن”.
پرستو ساکت بود و به حرفهای مهری که گویی تمامی نداشت، گوش میداد. میترسید لب باز کند. ساکت ماندن او هم شک برانگیز بود. بالاخره دل به دریا زد و گفت:
”هر آدم بالغی حق انتخاب داره. هیچکسو مجبور نکردن که تن به ازدواج بده. حتماً قبل از اینکه بلهرو بگه، به بعدش هم فکر کرده. هستن آدمهایی که چالهرو به چاه ترجیح میدن. من شنیدم که خیلیها هستن که سالها با هم زندگی میکنن و راضی اند”.
مهری که عادت داشت در هر موردی اظهار نظر کند و بقول خودش به مسائل از یک پرسپکتیو واقعبیانه و منطقی نگاه کند، سری تکان داد و گفت:
”آره منام قبول دارم، هستن آدمهایی که دارن زندگی میکنن و راضی اند. ولی مسأله به این سادگی نیست. من خودم معتقدم که پناهندگی یه امر سیاسیه. موضوع پناهندگی نباید به یه دکون بقالی و یا بنگاه شادمانی و عیش و عشرت تبدیل بشه. نمیدونم تو چی فکر میکنی؟ ولی من معتقدم پناهنده به کسی میگن که جوناش در خطره. نه اینکه هر کی خسته شد، چمدونشو ببنده و بیاد اینجا و تقاضای پناهندگی کنه. خودت نگاه کن، من یه عمر در به دری و بدبختی کشیدم. اگه بخاطر جون خودم و همسرم نبود، هرگز پناهنده نمیشدم. بعد یه عده هستن که از سایهی سر مبارزه و بدبختی که ما کشیدیم میان اینجا و پناهنده میشن و بعد از یه سال راه میافتن و میرن ایران. انگار نه انگار. ییلاق قشلاق میکنن. بدبختیاشو ما کشیدیم، میوهاشو اینجور آدما میچینن”.
پرستو عصبانی شد. تحقیر شده بود. مؤدبانه حرف او را قطع کرد و گفت:
”ببخشید تو کلامات. من فکر میکنم دنیا آنقدر تغییر کرده که آدمها حق داشته باشن محل زندگیاشونو خودشون انتخاب کنن. تازه خیلیها از سر اجبار و به دلیل غیر سیاسی کشورشونو ترک میکنن. حتماً که نباید همه سیاسی باشن. جنگ و فقر و بدبختی که سیاسی نیست. تازه اگه کسی به دلیلی یه روز پناهنده شد، نباید که تا ابد تو غربت زندگی کنه. بنظر من این حق هرکسیه که بتونه به کشور خودش رفت و آمد کنه”.
مهری سری تکان داد و گفت:
”درست، ولی فکر کن وقتی دولت سوئد میبینه که همهی اونهایی که دیروز اومدن و ادعا کردن که تو کشورشون تحت تعقیب بودن؛ حالا چپ و راست دارن ییلاق قشلاق میکنن، قوانین پناهندگیرو سختتر میکنن و اون بدبختهایی که واقعاً پناهنده هستن، اخراج میشن”.
پرستو که احساس کرد تیرش به هدف خورد بلافاصله جواب داد:
”اصلاً اینطوری نیست. کشورهای پناهندهپذیر خودشون بهتر از من و تو از اوضاع کشورهای دیگه خبر دارن. این حق هر کسیه اونجا که فکر میکنه راحت تره زندگی کنه. خوب معلومه یه نفر تو یه دورهای از زندگیاش مشکل داره، پناهنده میشه. تا ابد که نمیتونه پناهنده بمونه. اگه بعد از چند سال تونست برگرده، چه اشکالی داره؟ خوب حالا فکر کن کسی که ده سال اینجا بوده؛ کار و زندگی داره و بچههاش هم اینجا متولد شدن و بزرگ شدن و مدرسه میرن، چیکار کنه؟ بمونه اینجا و نره کشورش؟ برای چی؟ داره اینجا زندگی و کار میکنه،مالیات میده، باید این حق و هم داشته باشه که اگه خطری براش نباشه به کشورش سفر کنه. تازه مگه چند درصد پناهندهها ایرانی هستن، ده درصد هم کمترن. بقیه مهاجرین از کشورهای دیگهان که همه دو پاسپورت دارن و به کشورشون رفت و آمد میکنن. بنظر من مهم اینه که آدم چه نقشی تو جامعه داره. اگه کار میکنه و زندگی درستی داره، خیلی هم خوبه. تازه دولت سوئد راضی هم هست”.
مهری خیز برداشت که جواب او را بدهد ولی پرستو از تاکتیک علی استفاده کرد و گفت:
”البته آدمها نظرهای مختلفی دارن حالا شاید تو یه وقت دیگهای بیشتر در این مورد با هم حرف بزنیم. من داره دیرم میشه. باید برم”.
مهری متوجه شد که پرستو تمایل چندانی به ادامه بحث ندارد. کوتاه آمد. بعلاوه همبرگر و نوشابه اش هم تمام شده بود. از مک دونالد که خارج شدند، پرستو خواست خداحافظی کند که مهری گفت:
”یه دقیقه صبر کن. من چند دست لباس زیر خوب تو لیندکس (۴۶) دیدم. خیلی قشنگ اند. یه دقیقه بریم این تو بعد با هم میریم”.
پرستو که از بحث کردن و مصاحبت با او خسته شده بود، با اکراه قبول کرد و همراه او وارد فروشگاه لیندکس شد. مهری دقیقاً میدانست چه میخواهد. در طبقه پایین فروشگاه میزی بود که تعداد زیادی لباس زیر زنانه روی آن تلنبار شده بود و تابلویی که روی آن نوشته شده بود: ”حراج؛ نصف، نصف قیمت”. مهری دو دست لباس زیر زنانه از میز برداشت و در سبد خود گذاشت. گشتی کوتاه در طبقهی اول زد و در حالیکه پرستو را همراه خود میکشید به طبقهی بالا رفت. در طبقهی دوم به بخش لباس زیر زنانه رفت و دو دست لباس زیر گران قیمت برداشت و در سبد انداخت. چند قدم جلوتر رفت و یک پیراهن زنانه برداشت و رو به پرستو گفت:
”بیا بریم من این پیراهنو پُرو کنن”
به اتاق پُرو رفت و پرستو روی چهارپایه ای که در بیرون اتاق بود، نشست. طولی نکشید که مهری بیرون آمد و گفت:
”بریم خوب نیست”.
با هم از پله برقی پایین رفتند. مهری شلوغترین صندوق را انتخاب کرد و در صف ایستاد که پول لباس زیری را که انتخاب کرده بود بپردازد. پرستو متوجه شد که مهری تنها دو دست لباس زیر در سبد خود دارد. از او پرسید:
”مگه اونای دیگه رو نمیخوای؟”
”نه خوب نیستند”.
پرستو نگاهی به لباسهای زیر کرد. متوجه شد. اتیکت لباس زیر حراجی با اتیکت لباس زیر گران قیمت عوض شده بود. ترسید. نگاهی به مهری کرد و گفت:
”تا تو پول بدی من بیرون وایستادم.”
رفت و در بیرون فروشگاه منتظر ماند. مهری چند دقیقه بعد در حالیکه لبخند میزد از فروشگاه خارج شد. پرستو بلافاصله از او خداحافظی کرد و به طرف ایستگاه اسپور راه افتاد که خط شش را سوار شود و به خانه برگردد. کار آن روز مهری نقطهی پایانی در رابطهاشان بود. مهری برچسب قیمت لباسهای زیر گرانقیمت را با برچسب لباسهای حراجی ارزانقیمت عوض کرده بود و لباسهای گران را به قیمت لباسهای حراجی خریده بود. از آن روز به بعد رابطهاش را با آن زن به حداقل رساند. آن اتفاق موجب شد که چشماناش را بیشتر باز کند و انسانهای اطرافاش را دقیقتر و بهتر ببیند و بشناسد. از آن روز به بعد بود که توانست گُردانا و سهیمه که یکی اهل بوسنی و دیگری سیاهپوستی که بعداً فهمید از رواندا آمده است، و حتی زن روس را بهتر بشناسد. مهری از حُسن اعتماد او سو استفاده کرده بود. در تمام مسیر راه این فکر آزارش میداد:
”اگر فروشندهی فروشگاه متوجه تقلب مهری میشد، چه اتفاقی میافتاد؟ اگر میفهمید، مسلماً نه تنها مهری بلکه من هم دچار دردسر میشدم”.
وقتی فکر کرد مهری با چه حرارتی از حق پناهندگی دفاع میکرد و بعد چطور لبخندزنان در حالی که چشمک میزد از فروشگاه خارج شد، ترساش بیشتر شد. تصمیم گرفت که در اولین فرصت موضوع را برای آبجی تعریف کند. قصد نداشت برای ناصر تعریف کند. مطمئن بود که ناصر با شنیدن آن بعد از دو ساعت سخنرانی، از روز بعد، هر روز از او خواهد پرسید که با کدام یک از همکلاسیهایش صحبت کرده و روزش چگونه گذشته است.
گُردانا زنی خانهدار، کاردان و با سواد بود. سوئدی را خیلی خوب حرف میزد و مینوشت. دختری نُه ساله داشت که به مدرسه میرفت. چند سال بود که تنها زندگی میکرد. در ماههای بعد وقتی سرگذشت دردناک آن زن را شنید، درد و غم خود را فراموش کرد.
گُردانا
گُردانا هم جز پناهندگانی بود که بقول مهری ییلاق قشلاق میکرد، البته نه برای تفریح در کنار فامیل و قوم و خویشاناش. بلکه بخاطر اینکه دخترش را با خود به سربرینسکا ببرد که اگر بتواند گور اقواماش، پدر بزرگ، مادر بزرگ و دایی و خالهاش را به او نشان دهد. گُردانا دخترش را با خود میبرد که کوچهها و خیابانهای شهرک اطراف سربرینسکا را به او نشان دهد و برای او تعریف کند که چگونه عزیزاناش در آنجا در جلو چشماناش قتل عام شدند و او شاهد شلیک تیر خلاص به پس کلهی برادر و پدر زخمیاش بود و دید که جسدشان را سوار کامیون کردند و همراه چند جنازهی دیگردر جایی که هیچکس نمیداند، در جنگل چال کردند. جایی که بعد از گذشت سالها از آن جنایت هولناک، هنوز نتوانستهاند آن را پیدا کنند. گُردانا هم ییلاق و قشلاق میکرد. گُردانا هربار که از رادیو؛ تلویزیون میشنید و یا در روزنامه میخواند که گور جمعی جدیدی در نقطهای از سربرینسکا پیدا کردهاند، همان روز با پول اندکی که حاصل و اندوختهی هفتهها و یا شاید ماهها کار نظافت بود، بلیطی میخرید و به سربرینسکا پرواز میکرد، با این امید که شاید بقایای اجساد برادر و خواهر و پدرش در بین آنها باشد.
پرستو با گذشت زمان گُردانا را بیشتر شناخت و شیفتهی رفتار و اخلاق او شد. از او نیرو میگرفت. تقریباً هم سن و سال بودند و از بسیاری جهات شبیه هم بودند. تشابه آنها نه تنها در چهره، بلکه در سرنوشت و حکایت در به دریشان نیز بود.
گُردانا بیست ساله بود که جنگ در بالکان شروع شد، در خانوادهای مسلمان متولد شده بود و مانند بسیاری از مردم بوسنی که در آن زمان بخشی از یوگسلاوی بود، چندان پایبند مذهب و اعتقادات مذهبی نبود. پدرش عضو حزب کمونیست بود و برادر و خواهرش هر دو عضو سازمان جوانان حزب بودند. گُردانا علاقهی چندانی به سیاست نداشت. تا قبل از شروع جنگ بالکان در شهرکی در اطراف سربرینسکا زندگی میکردند. زندگی آرامی داشتند. با شروع جنگ و شعلهور شدن آتش خانمانسوز آن زندگی آنها نیز دگرگون شد. پدر و برادرش به نیروهایی پیوستند که خواهان استقلال بوسنی بودند و در مقابل تهاجم صربها مقاومت میکردند. منطقهی آنها مدتی بود که تحت نظارت و محافظت نیروهای پاسدار صلح سازمان ملل بود. به باور او توافقی پشت پرده موجب شد که دست صربها در منطقه باز گذاشته شود که هرکاری دلاشان میخواست با مردم بیدفاع بکنند. هزاران تن از مردم بیدفاع را قتلعام کردند. مردان شهرک وقتی خبردار شدند که صربها اهالی شهرکهای اطراف را قتلعام میکنند، تا آنجا که در تواناشان بود و فرصت داشتند، شهرک را تخلیه کردند و زنان و کودکان و سالمندان را به مناطق امن منتقل کردند. ولی کجا؟ هیچ نقطهای از یوگسلاوی؛ که آن روزها اُختاپوس جنگ داخلی بر آن چنگ انداخته بود، امن نبود. پدر و برادرش مخالف بودند. ماندند و اسلحه بدست با صربها جنگیدند. صربها به هیچکس رحم نکردند. مادرش بر اثر ترکش خمپاره در همان روز اول کشته شد. خواهرش اسیر سربازان صرب شد و بعد از اینکه چند روز به او تجاوز کردند، جسدش را در میدان شهرک رها کردند که طعمهی سگهای ولگرد که دسته دسته در همه جا پلاس بودند، شود.
آن روز گُردانا همراه دو دختر کوچکتر از خود در زیرزمین خانهی نیمه ویراناشان پنهان شده بود که صربها وارد محلهی آنها شدند. یک گروه چند ده نفری که پدر و برادرش نیز بین آنها بودند؛ در برابر تهاجم آنها مقاومت میکردند، با این امید که نیروهای پاسدار صلح طبق قولی که به آنها داده شده بود، بزودی وارد شوند و از آنها حمایت کنند. در آن روز هیچ نیروی کمکی از سازمان ملل نه به آنجا آمد و نه به آنها کمک کرد. صربها تعدادی از مردان را کشتند و چند نفر را که زخمی بودند در پشت دیوار مقابل خانهی آنها بزانو نشاندند. گُردانا در زیر زمین خانه بود. چهار پایهی شکستهای را زیر پا گذاشته بود و از پنجرهی کوچکی خیابان را نگاه میکرد. آن روز گُردانا با چشمان خود دید که پدر و برادر زخمیاش را همراه چند نفر دیگر در حالی که دستهایشان را از پشت بسته بودند، در کنار دیوار مقابل خانهاشان به صف کردند و با شلیک گلوله به مغزشان به زندگی آنها خاتمه دادند. جنازهی آنها را سوار کامیون کردند و به نقطهی نامعلومی؛ جایی که هنوز بعد از گذشت پانزده سال، یافتن آن یکی از آرزوهای گُردانا بود، بردند. آن روز در آن شهرک سوخته نه خبرنگاری و نه عکاسی حضور داشت که بتواند از جریانی که اتفاق افتاد، عکسی هنری بگیرد و یا گزارشی هیجانانگیز تهیه کند. تنها حافظهی او صحنهی دلخراشی را که در جلو چشماناش اتفاق افتاد، ضبط و ثبت کرد که تا سالها محکوم باشد هر روز آن را مرور کند. آن روز بیاختیار شلوار خود را خیس کرد. در خود غلتید و ساعتها به اغما رفت. تنها چند ساعت بعد بود که به کمک دو دختر دیگر بهوش آمد. سه روز طول کشید که نیروهای پاسدار صلح به شهرک خالی از سکنهی آنها که تنها بوی مرگ و دود ناشی از سوختن خانههای نیمه ویران میداد، وارد شدند. نیروهای صرب بعد از ویران کردن شهرک آنها، فرسنگها از آنجا دور شده بودند و به پیشروی ادامه میدادند که بقول خودشان مناطق دیگر را پاکسازی کنند. سربازان پاسدار صلح گُردانا و دو دختر دیگر را گرسنه، نیمه برهنه و کثیف در زیرزمین خانهی ویران شده یافتند. آنها را به اردوگاهی تحت حمایت و کنترل نیروهای پاسدار صلح سازمان ملل متحد، منتقل کردند. گُردانا تا مدتها اسیر کابوس بود. شبها نمیخوابید و زمانی هم که براثر خستگی زیاد از پا درمیآمد، طولی نمیکشید که با فریاد و جیغ از خواب میپرید. کابوس مردان تپانچه بدستی که در بالای سر اسیران زخمی خود خم شده بودند که تیر خلاص را در پس سر آنها شلیک کنند، تا آن روز که سالها از آن واقعه گذشته بود، رهایش نمیکرد.
یک سال بعد گُردانا دل باختهی یکی از افسران پاسداران صلح سازمان ملل شد. گوستاو هم عاشق او بود. گُردانا زیبا و جذاب بود. چند تن از هموطناناش از سر خیرخواهی و بعضاً سوظن به نیروهای خارجی تلاش کردند که به او چنین بفهمانند که عشق آنها بد یُمن است و سرانجام خوشی ندارد. گُردانا عاشق بود و گوستاو در آن اوضاع جنگی و بدبختی و بیکسی تنها حامی او، تکیهگاه و مایهی امنیت و آرامشاش بود. دل بسته و وابستهاش بود. نه پدری و نه مادری و نه کس و کاری داشت. بیشتر اهالی محلهاشان یا در جنگ کشته شده بودند و یا به مناطق دیگری گریخته بودند. گوستاو درواقع جای خالی عزیزان او را پُر کرده بود. روزی که از او تقاضای ازدواج کرد، گُردانا بدون لحظهای درنگ پاسخ مثبت داد. چند روز بعد رسماً همسر و زن قانونی او شد.
گوستاو انسانی مهربان، حساس و برخلاف خیلی از سوئدیها، خون گرم بود. شاید خون گرمیاش را از پدرش که سالها در آفریقا به کار امدادرسانی مشغول بود و در همانجا دفن بود، به ارث برده بود. گوستاو جنگ و قتل عام مردم بیگناه را با همهی وجودش دیده و حس کرده بود. چند سال طول کشید که گُردانا توانست بفهمد که جنگ و قصابی انسانها تنها زندگی او را نابود نکرده، بلکه گوستاو را نیز از درون ویران کرده است. چند سال طول کشید که اثرات مُخرب جنگ را بررفتار و روحیهی آن مرد جوان مو بور و چشمآبی ببیند و دریابد که نه تنها باید تیماردار غم و مصبیت خود باشد؛ بلکه باید پرستار مردی زخم خورده باشد که باور و ایماناش را به انسان و انسانیت از درون از دست داده. گوستاو یک سال سکوت کرد. در گوشهای آرام بیحرکت مینشست و به نقطهای خیره میشد و سیگار میکشید. خطوط چهرهاش چنان کش میآمد که گویی سرگرم دیدن فیلمی هیجانانگیز بود؛ و یا شاید در ذهن و صندوقچهی خاطراتاش صحنههای وحشتناکی را که در طی چند سال در یوگسلاوی شاهد بود، مرور میکرد. گُردانا با صبوری تلاش کرد کمکاش کند. هرکاری از دستاش ساخته بود؛ انجام داد که شاید بتواند شور زندگی و امید به آینده را به جسم و جان مردش، که روزی او را از گرداب مهیب و خوفانگیز ناامیدی و وحشت و ترس و بیکسی نجات داده بود، برگرداند.
گُوستاو درمان دردش را در پناه بردن به الکل یافت. شب و روز مست بود. گُردانا آن روزها را هم با بُردباری تحمل کرد. اطمینان داشت که گوستاو او آن بحران را از سر خواهد گذراند. بارها اتفاق افتاده بود که خودش به فروشگاه دولتی رفته و برایش مشروب خریده بود. عار داشت که کسی مرد او را که بخاطر شجاعت و نجات جان مردم بوسنی نشان لیاقت بر سینه داشت، به فروشگاه راه ندهند و برانند. میگفت، مردم تنها ظاهر او را میبینند، از درون او و حوادثی را که از سرگذرانده را هیچکس نمیداند و نمیبیند.
گُرداناد بعد از اصرار و توصیههای مکرر مادر گوستاو با او صحبت کرد و قرار گذاشتند که با یک روانکاو تماس بگیرند. گُوستاو پذیرفت. مدتی تحت نظر روانپزشک بود. قرصهای آرامبخش و ضدافسردگی جای الکل را گرفت. حال او روز به روز بهتر میشد. گُردانا خوشحال بود و تمام وقت در خدمت مَردَش بود. زندگی آنها به مسیر امیدبخشی افتاده بود. هر دو جوان بودند. گُردانا جرأت کرده دو بار در بارهی آینده با او صحبت کرد. نقشهها کشیدند. جنگ بالکان پایان یافته بود و بوسنی آرام بود. آوارگان جنگ گروه گروه به خانه و کاشانهی خود باز میگشتند. آنها نیز تصمیم داشتند به سربرینسکا برگردند و خانهی پدری گُردانا را دوباره بسازند که تابستانها بتوانند به آنجا سفر کنند. گوستاو عاشق بوسنی و سارایو بود. هر دو میخواستند درس بخوانند. گوستاو به حرفهی آموزگاری علاقه داشت. آرزو داشت روزی معلم شود و در مدرسه تدریس کند. گُردانا هم قرار بود پرستاری بخواند که به بیماران و زخمیها کمک کند. این نقشهاشان برای آینده بود.
یک روز در غروبی سرد و خاکستری در اوایل ماه مارس وقتی که گُردانا بخانه بازگشت، با جسد بیجان گوستاو در وان حمام روبرو شد. او قرصهایی را که مصرف یک هفتهاش بود را در یک بطری ودکا حل کرده بود و سرکشیده بود. پزشک قانونی مرگ او را خودکشی اعلام کرد. مرگ گوستاو ویراناش کرد و او را به مرز نابودی، جنون و خودکشی کشاند. شاید اگر لبخند گرم و زیبای دخترش که آمیختهای از گرمای مطبوع تابستان سربرینسکا و سفیدی سحرانگیز برفهای زیبای شمال سوئد که محل تولد گوستاو بود؛ نبود، بدون لحظهای درنگ به دیار عزیزانی که مرگ آنها را از او ربوده بود، میشتافت. جبر بیرحم زندگی او را متقاعد کرد که بخاطر عشق دخترش باید کولهبار سنگین غم و ماتم را تا پایان عمر به گُرده کشد که شاید دخترش سرنوشتی چون او نداشته باشد. سه سال طول کشید که دوباره خود را پیدا کرد و توانست تن و جان زخم خورده و ویران شدهاش را از وادی حرمان و ناامیدی سینه خیز بیرون کشد و بار دیگر به زندگی لبخند زند. در این مسیر جانفرسا کمکهای مادر گوستاو و امکانات روان درمانی سوئد یار و مددکار او بودند. گُردانا همیشه از آن کمکها با احترام و منتداری یاد میکرد و میگفت بدون کمک آنها هرگز نمیتوانستم دست دخترم را دوباره بگیرم و در جادهی زندگی قدم بردارم که بار دیگر بهار و تابستان و پاییز و زمستان سحرانگیز و مست کنندهی سوئد را ببینم. زندگی خود را مدیون سوئد بود. مادر گوستاو مبلغ قابل توجهی که طبق گفتهی خودش ارث پدر گوستاو بود را به او و دخترش داد. گُردانا نیازی به پول نداشت. وضع مالیاشان خوب بود، در هتلی بعنوان نظافتچی کار میکرد. زمین میشست، روزی بیست تا بیست و پنج اتاق و توالت را نظافت میکرد که خرج خود و دخترش را تأمین کند. بخشی از درآمدش را پسانداز میکرد که در صورت نیاز بتواند به بوسنی سفر کند و دخترش را با ریشه و سرنوشت تلخ خانواده مادرش آشنا کند. با غم جانکاهاش خو گرفته بود، ولی هرگز آن را فراموش نکرده بود.
گُردانا تصمیم داشت و مصمم بود تا به قولی که به گوستاو داده بود عمل کند. بعد از چند سال، با وجود اینکه سوئدی را بخوبی مینوشت و حرف میزد، به کلاس آمده بود که هرچه زودتر و سریعتر اصول درست نوشتن و دستور زبان را یاد بگیرد که بتواند در امتحانات دبیرستان شرکت کند و دیپلم سوئدی بگیرد. گُردانا علیرغم علاقهی شدیدش به سوئد، روش ارزش گذاری تحصیلی آنها را قبول نداشت و از آن انتقاد میکرد و میگفت:
”نمیفهمم چرا دیپلم کشور ما باید در سوئد ارزش کمتری داشته باشد. ریاضی و فیزیک و شیمی دبیرستان همه جا یه طوره. تازه ما که از شاخ آفریقا نیومدیم. ما هم از یک کشور اروپایی که خیلی هم از سوئد بزرگتره اومدیم”.
گُردانا میخواست در عرض یک سال خود را به دانشگاه برساند، و موفق هم شد. نه گلهای کرد و نه شکایتی. درس خواند و تلاش کرد. پرستو خیلی چیزها از او یاد گرفت. هم او بود که مرتب با او سوئدی حرف میزد و او را راهنمایی میکرد. گُردانا به او یاد داد که ضبط صوتی بخرد و در اوقات فراغت صدای خود را ضبط کند که اشکالات تلفظی خود را بهتر متوجه شود و آنها را تصیح کند. به او یاد داد که تنها خرید برود و سعی کند سوئدی حرف بزند، روزنامه بخواند و اخبار گوش دهد. او زنی باهوش و کاردان بود. حقوق اجتماعی یک زن در جامعه را آرام و با حوصله به او آموخت. آموزشهایی که گویا هر نکته آن را از روی دوراندیشی انتخاب میکرد و به او یادآوری میکرد که چطور میتواند از آنها استفاده کند. همیشه به شوخی به پرستو میگفت:
”سوئد کشور زنهاست. اگه قرار باشه اینجا هم تو سرمون بزنن که نمیشه. باید روی بعضی از این مردهای پُررو رو کم کرد. خیلی از هموطنای سابق من، این مردهای یوگسلاو دست بزن دارن”.
گُردانا و پرستو یکدیگر را پیدا کرده بودند. طولی نکشید که دوستی سادهی آنها به رابطهای صمیمی و گرم تبدیل شد. گویی سالها بود یکدیگر را میشناختند. از همه چیز و همهکس برای هم میگفتند. گُردانا درس انسانیت را در مکتب گوستاو آموخته بود و کاردانی و واقعبینی را در کنار مادر گوستاو تمرین کرده بود. عاشق انسان و عاری از هرنوع پیشداوری بود. از هیچکس بدگویی نمیکرد و هرگز تا مطمئن نمیشد، قضاوت نمیکرد. همین موجب شده بود که راهنماییها و نظرات او زمینی و واقعبیانه باشند. گُردانا حتی از میلیشای صرب هم بدگویی نمیکرد. او برای پرستو تعریف کرد که صربها هم فریب بازیهای سیاسی را خوردند. مسلمانها و مسیحیها صد سال در کنار هم زندگی کرده بودند. دو گروه با هم خویشاوند بودند. هزاران دختر و پسر مسلمان و صرب با هم ازدواج کرده بودند. گناه آنها نبود. گناه از رهبران سیاسی و کسانی بود که از خارج از یوگسلاوی از آنها حمایت کردند. گُردانا فکر میکرد که کشورهای غربی دلاشان نمیخواست که یوگسلاوی بعنوان یک کشور واحد و بزرگ و قوی وارد اروپای قرن بیست و یکم شود. تصمیم گرفتند آن را تکهتکه کنند، که راحتتر بتوانند کنترلاش کنند. بقول او همین کار را هم با چکسلواکی کردند. او میگفت که مردم احمق بودند و نفهمیدند که چه نقشهای برای آنها کشیدهاند. گُردانا امیدوار بود که روزی آمرین اصلی آن کشتارها به دادگاه کشیده شوند و پاسخگوی مردم قربانیان اصلی و همهی مردم دنیا باشند. افسوس روزی که چهرهی شکسته و غمگین فرماندهان کشتارهای سربرنیسکا را در تلویزیون در دادگاه لاهه دید، پرستو در شرایطی نبود که بتواند آن خبر خوشحال کننده را به او بدهد و رضایت خاطر و شادی خود را با او تقسیم کند.