دیروقت بود که قدم زنان به خانه برگشتند. دخترک در کالسکه خواب بود که به خانه رسیدند. علی دخترک را بغل کرد و در تخت کوچکی که در کنار تخت دونفره بود خواباند، به بالکن رفت و سیگاری روشن کرد. چند دقیقهای بی حرکت در بالکن ایستاد و سیگار را با پُکهای عمیقی دود کرد. خیابان کماکان شلوغ بو. تابستان بود. آتن شبها نمیخوابید. تابستانها آتن شبزنده دار میشد. پرستو به اتاق رفت و لباس عوض کرد. شراب بر ذهن و احساساش اثر کرده بود. نوک انگشتان دستاش کمی بیحس شده بودند. تناش گرمتر شده بود. اولین بار بود که مشروب میخورد. از طعم گَس و بوی آن که مخلوطی از بوی میوه بود خوشش آمده بود. فکر کرد مست است. مست نبود. حواساش کاملاً جمع بود. کوچکترین حرکت علی را که در بالکن سیگار میکشید، زیر نظر داشت. شب خیلی خوبی را با هم گذرانده بودند. بارقهای از امید به دلاش راه یافته بود. شب هنوز به پایان نرسیده بود. دخترک خواب بود و علی گرم از چند جام شراب. آیا هم آنجا میایستادند و یا تصمیم داشتند که شب را تا آخرین دقیقهاش با هم باشند و از تن و جسم احساس خود یکدیگر را سیراب کنند؟ لباناش خشک و تناش گرم بود. لباس خواب نازک آبی رنگی را که چند روز پیش از سفر به آتن از کوچه برلن خریده بود از کمد لباس برداشت و تن کرد. به دستشویی رفت موهایش را شانه کرد، آرایش صورتاش را کمی مرتب کرد و به آشپزخانه رفت. علی به او گفته بود که شراب باعث تشنگی میشود. با شراب باید آب بخورد که سردرد نگیرد. لیوانی برداشت و آن را از آب سرد پارچی که در یخچال بود پُر کرد و نوشید. علی در دستشویی بود، شیر آب باز بود.
“حتماً داره مسواک میزنه”. همیشه همین طور بود. موقع مسواک زدن شیر آب را نمیبست. به پیروی از علی دو باره به دستشوئی بازگشت. علی کارش تمام شده بود که او وارد شد.
“خستهای نه؟”
“نه زیاد.”
پرستو این را گفت و مسواک را به دهان برد.
علی روی تخت دراز کشیده بود. پرستو وارد اتاق شد. نور کمسویی که از پنجره به اتاق میتابید، کمی اتاق را روشن کرده بود. بدن زیبا و موزون او در زیر لباس خواب نازک مجسمه خوش تراشی را میماند که هنرمندی چیره دست تک تک زوایای آن را با دقت و چیرگی تراشیده بود. پستانهایش هنوز برجسته و دخترانه بودند. ورزشکار نبود، ولی شانهها و بازوهایش چون شناگری حرفهای متناسب و خوش ترکیب بودند. چشمان سیاهاش که تحت تأثیر دو لیوان شراب خمار شده بودند براثر انعکاس روشنایی کم رنگ میدرخشیدند. موهایش از دو سوی شانههایش چون دو شط قیرگون لَخت و براق بخشی از برجستگی سینهاش را پوشانده بودند. مگر علی میتوانست در برابر آن همه زیبایی هوسانگیز بی تفاوت باشد. خاطره شبهایی که همه ذرات وجودش از شهد شهوت سیراب شده بود و به خلسهای در مرز بین بیهوشی و خواب افتاده بود به خاطرش آمد. پرستو آرام در کنار او دراز کشید. سالها بود که بوی تن او را در بستر خود حس نکرده. فراموش کرده بود. احساس عجیبی داشت. تناش در آتش تمنا میسوخت. ولی فکر و ذهناش تصمیم و ارادهاش را بیرحمانه بیادش میآورد. تا تن دادن و تسلیم شدن به لهیب عطش فاصله چندانی نداشت. ذره ذره وجودش خود را برای گُر گرفتن و سوختن در گرمای بیرحم لبهای گداخته آن مرد آماده کرده بودند. ارادهاش تصمیم دیگری داشت. علی بیشتر از دو سال بود که در انتظار چنین شبی بود. میسوخت گرچه از خود اطمینان نداشت. به طرفاش غلتید.
آرام گونه او را نوازش کرد و گفت:
“ناامید شده بودم. رسیدن به تو برام سراب شده بود.”
پرستو عکسالعملی نشان نداد. سعی کرد او را در آغوش بگیرد. پرستو خود را کنار کشید.
“آماده نیستم. بهتره کمی بیشتر صبر کنیم. تازه دیروز از ایران اُومدم. بیشتر از دو سال از هم دور بودیم. دو سال وقت کمی نیست. علی من نمیتونم. معذرت میخوام. بذار مثل دوتا دوست باشیم. وقت لازم دارم. پرستو از یادآوری گذشته و این که چطور با او رفتار کرده بود، خودداری کرد..”
علی پاسخی نداد. حرفی برای گفتن نداشت. تنها زیر لب زمزمه کرد:
“هرچه تو بخوای. تا قیامت هم صبر میکنم.”
این جمله را بیشتر برای خودش گفت تا پرستو. چه داشت بگوید؟ نگاه پرستو با گذشته فرق کرده بود. از لحظه ورودش این را فهمیده بود. پرستو بزرگ شده بود. پرستوی گذشته هرگز بدون این که با او مشورت کند، با آنتی بیرون نمیرفت. رفتار او محکم و مصمم بود.
پرستو با تمام نیرویش عضلات تناشرا جمع کرده بود و به خود فشار میآورد. نمیخواست فریاد بکشد. بعد از چند لحظه تصمیم گرفت او را درآغوش بگیرد و تمام تناش را غرق بوسه کند. به خود نهیب زد.
“تحمل کن. علی چقدر عوض شده؟”
علی چندبار در جای خود غلت زد. مگر میتوانست بخوابد؟ تختخواب را ترک کرد، پاکت سیگارش را برداشت و به بالکن پناه برد و در را پشت سر خود بست. به آسمان پرستاره آتن خیره شد. شبگردان نیمه مست هنوز در خیابان پرسه میزدند. سیگارش را آتش زد و به فکر فرو رفت. در اتاق خواب در چند متری او در آن آپارتمان کوچک دخترش در خوابی خوش فرو رفته بود. پرستو هم آنجا روی تخت خوابیده بود، گرچه مطمئن بود که خواب نیست. به چه فکر میکرد؟ روشنایی شهابی که از یک سمت آسمان به سمت دیگر رفت و ناپدید شد، به چشماش خورد. علی در حالی که محو تماشای زیبایی شب بود فکر کرد:
“میخواد با من زندگی کنه؟ سرنوشت دخترمون چی میشه؟”
قفل کرده بود. انتظار چنین برخورد سردی را نداشت. قبل از آمدنش فکر میکرد که پرستو هم مثل خودش تمنای دیدار دوبارهی او را دارد. ولی برخورد آن شب او پیام دیگری به او داد.
“باید تحمل کنی. من گذشته را فراموش نکردهام. آثار مشت و لگدهایت هنوز بر روح روانم باقی ست.”
علی فکر میکرد و به جایی نمیرسید. پرستو همه او را میخواست. ولی حاصل تمام تلاشی که در یک سال آخر کرده بود، رهایی بخشی از فکر و روح اش. بخشی که شاید برای قانع کردن آن زن کفایت نمیکرد، بود. علی هنوز وابسته بود، به باورش و اعتقادش. رابطهاش با حزب سست شده بود. ولی کماکان شدیداً وابسته و معتقد به ایدئولوژی خود بود. اطمینان داشت که این دوران سخت نیز خواهد گذشت و زندگی به روال گذشته خود باز خواهد گشت. نباید کوتاه بیاید. بارها برای خود تکرار کرده بود:
“تا ظلم هست، مبارزه هم هست.”
جرأت نداشت این جمله را در حضور پرستو به زبان بیاورد. پرستو پیام دیگری را به او تفهیم کرده بود. او دیگر آن همسر صبور و با گذشت چند سال پیش نبود. رفتارش در مواقعی خشک و آمرانه بود. در همان مدت زمان کوتاه پیبرد که حتی رابطه او با دخترش را تحت کنترل دارد. در واقع رابط آنها بود. او بود که به دخترک میگفت: ”برو بغل بابائی”،”از هدیه بابایی خوشت اومد دخترم؟”، “بگو مرسی دخترم”حس میکرد مرد غریبهای است که تازه به جمع دو نفری آنها پیوسته است. قبل از آمدناشان در این مورد فکر نکرده بود. آیا بازسازی روابط ویران شده امکان پذیر بود؟ خودش هم پاسخی برای این سئوال نداشت. دو سال با عذاب وجدان زندگی کرده بود. برزخ شکست هنوز هم گریبان او را رها نکرده بود. ساعتها بفکر فرو میرفت و به گذشته سفر میک. رد. به روزهایی که هنوز شور و شوق و امید رهایی انسان از قید و بند استبداد و بی عدالتی بر وجودش مستولی بود. روزهایی که هیچ چیز نمیتوانست کوچکترین خللی در ارادهاش در مبارزه با بیعدالتی وارد کندهزاران بار گذشته را مرور کرده بود. چرا با دو کارت وارد بازی سیاست نشده بود؟ ایمان و باور مطلق به گفتهها و رهنمودهایی که از بالا به او میدادند، چشم و گوش اش را بسته بود. چرا به هشدارهای آن زن توجه نکرد؟ چرا دست پدر را که یک عمر با سودای خوشبختی او زندگی کرده بود، کنار زد؟ تا آن روز هنوز نتوانسته بود پاسخی مناسب برای چراهای خود بیابد. علیرغم شکست و پیآمدهای مصیبتبار آن هنوز هم به گذشته باور داشت و نتوانسته بود بند نافاش را با آن پاره کند. مبارزه در راه سعادت و بهروزی مردم برای او امری مطلق و همیشگی بود. بیاد پدرش میافتاد که علیرغم شکست سنگین بعد از کودتای ۲۸ مرداد، یک روز ایمان به پیروزی را رها نکرد و با امید به آینده زندگی کرده بود. ”من هم میتونم. مبارزه ادامه داره.”اردوگاه سوسیالیستی بزرگترین دستآورد مبارزه تاریخی زحمتکشان جهان است و قطعاً دیر یا زود جنبش بار دیگر برآمد خواهد کرد. این تنها پاسخی بود که بارها و بارها به سئولات خود داده بود. به همین دلیل بود که از مدتی پیش دو باره با رفقای سابقاش در آتن رابطه برقرار کرده بود. هر هفته جلسه میرفت و گاهی هم در بعضی از فعالیتهای اجتماعیاشان شرکت میکرد. دیو اعتیاد را با دشواری بسیار کنار گذاشته بود. گرچه فکر آن رهایش نکرده بود. خلا سودای دود را با خالی کردن شیشههای شراب پُر کرده بود. رازی بود که از بیان و تکرار آن حتی برای خود وحشت داشت. در طی چند ماه گذشته با تحمل درد شدید و خماری زجرآور توانسته بود تا حد زیادی میخوارگی را کنترل کند. انگیزه اصلی او آمدن پرستو، دخترش و کار بود. کار در مغازه وقت او را پُر میکرد. آن شب در رستوران بطری شراب را با ولع تمام خالی کرد. سفارش دو لیوان دیگر داد. پرستو با خنده جلوی او را گرفت، و با اشاره دست به گارسون فهماند که لازم نیست. لذت و نشئگی او از چشمان تیز آن زن پنهان نماند. شاید سردی او بهمین دلیل بود و یا شاید به او اعتماد نداشت. علی فکر میکرد ولی به راه حل و پاسخ درستی نمیرسید. نمیدانست و نمیتوانست مسیری را برای خود و زندگی خانوادگیاش در ذهن خود ترسیم کند. چرا قبل از آمدن آنها به این موضوع فکر نکرده بود؟ مدتها بود که در عطش به آغوش کشیدن تن سفت و گرم پرستو میسوخت. برای چنین روزی لحظه شماری کرده بود. ولی آن شب پرستو با خونسردی تقاضای او را رد کرده بود. نه گفتن او؛ نه از خستگی و یا ناز و کرشمه، بلکه فاصلهای را بیاد او آورد که در مدت بیش از دو سال بین آنها ایجاد شده بود. فاصلهای که تنها بُعد زمانی نداشت، بلکه شکافی را به او یادآوری کرد که در همهی جنبههای زندگی زناشوئی آنها، روح و احساساشان ایجاد شده بود. پرستوی آن شب دیگر آن زن جوانی نبود که هر وقت با دست گونههایش را نوازش میداد از خود بی خود میشد. آیا خودش هم علی چند سال پیش بود؟ نمیدانست. با فکر و خیالات خود کلنجار میرفت و سعی میکرد تا برای سئوال خود پاسخی بیابد. ”تازه روز دومه که اومده. زمان حلال مشکلاته.”امیدوار بود. و امید تنها راهحل مناسبی بود که در آن شب مهتابی بنظرش رسید.
“بذار فکر کنه. اگه دلاش میخواد با من زندگی کنه، مسلماً در برخوردش تجدید نظر میکنه. مسلماً زندگی در آتن آرام و آزاد را بر بازگشت به فضای تنگ و محدود تهران ترجیح خواهد داد.”
چهار روز مرخصی گرفته بود و تصمیم داشت که در آن چهار روز او را با آتن و آثار تاریخی آن آشنا کند. قصد داشت تا یک روز او را به دریا ببرد تا با هم شنا کنند. پرستو با آتن بیگانه بود. با همه چیز و همه کس بیگانه بود، حتی با شوهرش. برای آشنائی و خو گرفتن به محیط و زندگی جدید وقت لازم داشت. علی میخواست که آن فرصت را هر چقدر هم که طولانی باشد، به او بدهد. بدناش کش آمده بود. غریزه جنسیاش که با سماجت عقب زده شده بود چون کودکی لجباز آزارش میداد. سیگار دیگری روشن کرد و از بالکن به خیابان خیره شد. صدای موزیک که از دور زوربا را پخش میکرد، بگوش میرسید. با خود فکر کرد: ”شاید در جایی در گوشهای از این شهر پرهیاهو تعدادی توریست بیغم در کنار استخر هتلی همراه با خانوادهها و عزیزان خود در گردا گرد استخری در زیر نور آبی چراغها با این موزیک درحال رقصاند”نگاهاش به دور دست به تپهای در انتهای شهر به ویرانههای به جا مانده از معبد آتنا (۱ (معبد باکره جوان ـ خیره شد. ”چند سال دیگه باید اینجا بمونیم و انتظار بکشیم؟”
هوا تازه روشن شده بود که پرستو با صدای پرندگان از خواب بیدار شد. علی در حالی که دستاش را زیر سرش گذاشته بود در کنار او روی شکم خوابیده بود. حالت خوابیدناش هیچ تغییری با گذشته نکرده بود. تا آن جا که بیاد داشت، همیشه همانطور میخوابید. یک پایش را جمع میکرد و دستاش را زیر سرش میگذاشت. پرستو آرام روی تخت نشست که بیدارش نکند. میخواست او را بهتر ببیند. به نیمرخاش خیره شد. پوست صورتاش کمی تیرهتر از کتفهایش بود. برای لحظهای دلاش خواست که با دست موهای او را نوازش کند. احساسی غریب و دو گانه از اعماق وجودش سر برآورد. تناش تمنای گرمای آن مرد را داشت ولی روح و احساساش، عشق و یکرنگی علیای را طلب میکرد که سالها پیش میشناخت. مردی که در کنار او در خوابی خوش بود، علی بود. همان علی که چشمان سیاهاش آتش به جاناش میزد. در حالی که به او خیره شده بود، در دل با او حرف میزد:
“من بخاطر دخترم، بخاطر خودمون و لحظههای شیرینی که در گذشته با هم داشتیم این جا آمدم. پشیمانم نکن. اگر تو بخوای میتونیم دوباره امتحان کنیم. فقط تو و رفتار تو میتونه زندگی مارو نجات بده.”
پاورچین از تخت پائین آمد و به اتاق نشیمن رفت. از پشت شیشه در بالکن به خیابان نگاه کرد. ماشین شهرداری در حال تمیز کردن خیابان بود. آفتاب تازه بالا آمده بود و پرتو نورانی خود را روی شهر گسترده بود. در آن دور دست تپهای را دید که در کتابها چیزهایی راجع به آن خوانده بود. معبد آتنا، الهه باکره. دوشیزهای که سمبل پاکیزگی و عشق بوده. خودش هم به عشق باور داشت. به همین دلیل شب پیش علیرغم تمنای جسم و کشش بیرحمانه غریزهاش دست رد به سینه علی زد. نمیخواست تن خود را تسلیم او کند. دلاش میخواست خود را تسلیم عشق او کند. آیا ممکن بود؟ به آشپزخانه رفت کتری را آب کرد و روی اجاق برقی گذاشت. به اتاق نشیمن برگشت و تلویزیون را روشن کرد. تلویزیون اخبار پخش میکرد. چند لحظه نگاه کرد. چیزی دستگیرش نشد. گوینده اخبار را به زبان یونانی میخواند. تازه اگر به زبان دیگری هم میخواند، باز هم چیزی نمیفهمید. حس کرد کر و لال است. هیچ چیز نمیفهمید. از خودش عصبانی شد، ”مگه میشه تلویزیون نگاه کنی و یک کلمه نفهمی؟”کانال عوض کرد. برنامه کودک کارتن نشان میداد. نشست و چند دقیقهای نگاه کرد. خسته شد. تلویزیون را خاموش کرد و به آشپزخانه رفت و چای دم کرد. همانجا در کنار پنجره نشست. پنجره مشرف به بالکن ساختمان رو به رو بود. در بالکن روی طنابی لباس پهن کرده بودند. برای لحظهای نگاهاش روی لباسها خیره ماند. همه لباس زیر زنانه بودند. تعجب کرد، ”چطور ممکنه زنی حاضر بشه لباس زیرشو رو طناب جلو چشم مردای نامحرم آن هم به سمت خیابون پهن کنه؟”خندید و با خود گفت: ”اونجا تهرانه، اینجا آتن. فرهنگ ما با فرهنگ اینا فرق میکنه.”چای آماده بود. در گذشته چای که آماده میشد، صبحانه را روی میز میچید و بعد علی را بیدار میکرد. ولی آن روز این کار را نکرد. فنجانی چای برای خود ریخت و منتظر علی ماند.
علی بیدار شد لباس پوشید بیرون رفت و نان گرم خرید. پنیر و کالباس و زیتون هم در یخچال بود. با هم صبحانه خوردند. روز آفتابی و گرمی بود. خورشید بالا آمده بود و گرمای مطبوع خود را از سمت بالکن نثار آپارتمان کوچک میکرد. پرستو در حالی که دخترک را در کنار خود داشت روی صندلی مقابل علی که در بالکن سیگار میکشید، نشسته بود. علی دخترش را بغل کرد و با دست مناظر اطراف را به او نشان میداد. پس از چند لحظه از پرستو پرسید:
“دوست داری بریم بیرون و شهرو بگردیم؟ آتن خیلی قشنگه. جاهای دیدنی زیادی داره. باید کمی خرید هم بکنیم. یخچال خالیه.”
پرستو موافق بود. از خانه نشستن خسته میشد. بسختی میتوانست خود را سرگرم کند. دلاش تنگ بود و هوای تهران را داشت.
ساعت یازده بود که از خانه بیرون رفتند. شهر شلوغ بود. توریستها در خیابانهای مرکزی پرسه میزدند و از مغازهای به مغازه دیگر میرفتند و از خیابانها و مناظر عکس یادگاری میگرفتند. علی مرتب حرف میزد. از همه چیز میگفت. خیابانها و ساختمانها را به پرستو نشان میداد و تاریخچهی آنها را برای او توضیح میداد. از سیستم اداری و شرکت اتوبوسرانی شهری تا تاریخ آتن و تنبل بودن یونانیها برای او حرف میزد. پرستو گوش میداد گرچه دریافت آن همه اطلاعات آن هم روز دوم پس از ورودش به آتن برایش دشوار بود. هوا گرم بود. دختر تشنه بود. در جلوی مغازهای ایستادند. علی پیشنهاد بستنی داد. در بیرون مغازه روی پیادهرو میز و صندلی چیده بودند که بیشتر آنها پُر بودند. چند دقیقهای منتظر ماندند که میزی خالی شد. علی رفت و سفارش بستنی و نوشابه داد. بعد از چند دقیقه دختر جوانی با یک سینی که در آن سه لیوان آب و بستنیهایی که علی سفارش داده بود، آمد. مؤدبانه سلام کرد و لیوانهای آب و بستنیها را روی میز گذاشت و رفت. بعد از رفتن او علی رو کرد به پرستو و گفت:
“بیشتر اینها دانشجو اند. تابستانها تو رستوران و هتل کار میکنن. حتی از کشورهای دیگر اروپا مثل انگلیس، آلمان و سوئد میان اینجا و کار میکنن. هم تفریح و هم درآمد. این دختره یونانی را مثل من حرف میزد. قیافهاشو که دیدی، یونانی نبود.”
پرستو با حرکت سر گفتهی او را تایید کرد. دخترک حسابی تشنه بود. مادر کمی آب به او داد و بعد نوشابه را دستاش داد. علی از پرستو پرسید:
“دوست داری بریم آکروپولیسم را ببینیم؟ الآن کمی گرمه ولی طرفهای بعدازظهر شلوغ میشه. خیلی جالبه. ساختمان اصلی آن شش قرن قبل از میلاد مسیح بنا شده.”
پرستو موافق نبود و جوابی نداد. علی متوجه شد. قدم زنان راه افتادند تا به میدان نسبتاً بزرگی رسیدند. علی برای او تعریف کرد که آنجا به میدان مشروطه معروف است. مثل میدان آزادی تهران ا. ست. میدان مشروطه مهمترین و تقریباً قلب شهر آتن است. مراسم مهم اغلب در آن میدان برگزار میشوند. میدان محلی برای رژه و جشنهای ملی و حتی اعتراضات دانشجویی و اعتصابات کارگری است و قدمت تاریخی دارد. روایت میشود که این میدان روزگاری پاتوق فیلسوفانی مانند ارسطو، سقراط و افلاطون بوده. پرستو به اطراف نگاه میکرد. میدان که تمیز و شسته بود، پُر از توریست بود. توریستها از زاویههای مختلف آن عکسهای یادگاری میگرفتند. پرستو غرق تماشا بود. همه چیز برای او جالب بود. آسمان آبی، تنوع رنگها و حضور بیدغدغه مردم از هر رنگ و نژاد و مذهب تأثیر بسیار مثبتی بر روح و روان پرسشگر او داشت. بعد از مدتها و یا شاید بتوان گفت بعد از چند سال برای اولین بار احساس کرد که بدون اضطراب و ترس آن گونه که دلاش میخواست قدم برمیدارد. نیازی در کنترل رفتار خود نمیدید. شاید به همین دلیل بود که از شوخی علی با دخترش خندهاش گرفت، و بعد از مدتها با تمام وجودش برای چند لحظهای خندید. گرمای هوا را فراموش کرده بود. در حالی که چشماش به کالسکه دخترک؛ که علی آن را به جلو میراند، بود، سلانه سلانه در کنار مردش قدم میزد. تغییر روحیه او از چشم علی دور نماند. نگاه او با شب قبل، حتی موقع صبحانه تغییر کرده بود. آرام دست او را گرفت. پرستو مقاومت نکرد، بلکه برعکس عضلات دستاش را شل کرد تا علی آن گونه که دلاش میخواهد دست او را در دست داشته باشد. گرمای ظهر تابستان آتن بر گرمای عطش سیراب نشدهی علی افزوده بود. پرستو داغی آن را احساس کرد، و خود نیز از آن بی نصیب نماند. پس از سالها بار دیگر گرمای مطبوعی از دستاش به پوستاش و از آن طریق به تک تک مویرگهایش بهحرکت درآمد و تمام تناش را گرم کرد. گرمایی که شدت یافتن جریان خون در رگها و تمرکز آن در نقاط معینی از پیکر نچندان درشت او را بههمراه داشت. بار دیگر چون شب پیش عضلات پاهایش کش آمدند و فریاد کشیدند. پرستو مردم و آثار باستانی و آرامش محیط را از یاد برده بود. خواستن علی شورشی در دروناش بپا کرده بود. در آن لحظه تنها به یک چیز فکر میکرد و تنها یک چیز میخواست. علی تن گرم و عرق کرده او را. سرش را به طرف علی برگرداند ونگاهاش کرد. گویا میخواست مطمئن شود که گرما واقعی است و از تن و جان او مایه گرفته است. علی هنوز چون گذشته خوش قیافه بود. علی او بود، گرچه برق چشمان سیاهاش را عینک آفتابی پوشانده بود. اگر علی کمی هوشیارتر بود و در همان لحظه متوجه نگاه او میشد و در آغوشش میگرفت، یقیناً پرستو نه تنها مقاومتی نمیکرد، بلکه شاید در آغوش گرم او چون سالهای اول ازدواجاشان، کنترل خود را از دست میداد. ولی علی این کار را نکرد. نگاهاش بهسمت دیگری بود. شاید فکر و خیالاش سرگرم موضوع دیگری بود. تنها یک لحظه بود. لحظهای گذرا. لحظهای که انسانها از هستی زمینی و انسانی خود فاصله میگیرند و گرمای جسم و تمنای جان یکی میشوند. لحظهای که تمنا و من واقعی فرمانروا میشوند و هر مصلحت اندیشی و قید و بندی را پس میزند. لحظهای که در مذهب آن را دنیای معنوی مینامند. لحظهای که بعضی از انسانها ممکن است حتی مرتکب قتل شوند. در آن لحظه پرستو اسیر چنین خلسهای بود. آیا عشق بود و یا تمنای جسم؟ آیا نیاز چند ساله تن محروم از نوازشهای علی بود که او را به چنین دنیایی کشاند و یا تلاش عاطفه و امید به زندگی و بازسازی پلهای ویران شده؟ پاسخ به این سئوال زمان میخواست.
روزشان به خوبی گذشت. علی تمام تلاش و نیروی خود را بکار گرفت که سیما و تصویری مثبت از آتن به او نشان دهد. تلاش میکرد که پیوندی عاطفی بین آن زن زیبا، دلفریب و بیاعتنا و آتن بوجود آورد. منظری که شاید بتواند نیروی کمکی در دلبستگی آن زن به آن شهر پرهیاهو، خشن و زیبا باشد. دلاش نمیخواست که بار دیگر او را رها کند. اگرچه خودش با آنچه که باعث فاصله و جدایی آنها در گذشته شده بود، تصفیه حساب قطعی نکرده بود. رازی که از آن وحشت داشت و مطمئن بود که پرستو نیز برای پی بردن به آن هر حرکت و عمل او را زیر نظر دارد.
ناهار را در رستوران خوردند. برای پرستو و دخترش کباب فیله مرغ همراه با ماست و خیار یونانی) ۲ (و سالاد معروف یونانی سفارش داد. دو لیوان آبجو و یک نوشابه هم سفارش داد که پرستو به لیوان خود تقریباً لب نزد. در راه بازگشت سری هم به بازار سرپوشیدهای زدند که پرستو روز اول همراه آنتی به آنجا رفته بود. بعضی از فروشندهها علی را میشناختند، با دیدن او سلام و احوالپرسی کردند. بعد از خرید قدم زنان به خانه برگشتند.
سه روز دیگر هم تقریباً با بیخیالی و بدون گفتگویی جدی در مورد آینده گذشت. پرستو در فکر آینده نبود. مثل این که به مهمانی . آمده بود. تلاش او بیشتر معطوف شناخت دو باره علی بود. آتن برای او جالب و دیدنی بودبرخلاف روز اول؛ هر جا که او را میبرد، با علاقه بیشتری محو تماشا میشد. روز دوم علی با اتوبوس او را به آکروپولیس (اکروپولیس در زبان یونانی به معنای شهر سنگی است) برد. شاید این بهترین جایی بود که تاکنون دیده بود. دیدن آکروپولیس و توضیحات علی برای او در واقع نقبی بود به گذشته تاریخی سرزمینی که تنها چند روز پیش با دنیایی از اندوه و تردید و امید آن را رها کرده بود، و نمیدانست که دو باره به آنجا برمیگردد یا نه؟ اکروپولیس در مرکز آتن در بالای تپهای بنا شده بود. نمای آن را در همان مدت کم بارها از بالکن آپارتمان کوچکاشان دیده بود. علی برای او توضیح داد که این بنا در گذشته دژ دفاعی آتن بوده. مهمترین بخش آن ویرانههای بجا مانده از معبد آتنا یا پارتئون یعنی معبد باکرهی جوان است. علی او را به دیدن تندیس یازده متری آتنا که از عاج ساخته شده بود بُرد. معبد بر روی ویرانههای معبدی که خشایارشاه آن را با قساوت ویران کرده بود، ساخته شده. آن روز پرستو که محو آن همه زیبایی شده بود با چشمان خود میدید، آنچه که موجب افتخار و سرافرازی شکوه تاریخی کشور است، به بهای ویرانی و نابودی زیرساختهای معماری تمدن کشور دیگری بدست آمده است. برای لحظهای فکر کرد که آیا حق دارد که به چنین تاریخی ببالد و افتخار کند؟ در آنجا بود که پی برد یونانیها همان احساس را به خشایار شاه دارند که ما به اسکندر. علی سرگذشت غمانگیز معبد را که حالا سمبل عظمت گذشته یونان باستان بود برای او توضیح داد. سرنوشت غمانگیز معبد آتنا مانند اورشلیم بود که همواره طعمهای چرب برای سیر کردن آز و حرص مهاجمین رنگارنگ بوده. پارسیان برای بنا کردن افتخارات تاریخی خود آن را ویران کردند و رومیها از آن کلیسا ساختند. عثمانیان آن را به مسجد تیدیل کردند و زمانی که در جنگ با ایتالیاییها در حال شکست بودند در زیر ساختمان بازسازی شدهی آن مواد منفجره انبار کردند که دوباره بخش مهمی از بنایی را که بیش از دو هزار سال قدمت تاریخی داشت، ویران کنند. بعدها لردهای انگلیسی با رشوه دادن به خلفای عثمانی بقایای باقیمانده از پارتئون را به انگلیس بردند که آنها را زینت بخش موزههای پُر افتخار امپراطوری بریتانیای کبیر در لندن کنند. در نزدیکی معبد آتنا معبد آرختیئوس قرار داشت که در افسانههای یونان باستان آمده است که پسر دو مادر آتنا و گایا است. یونانیها خود را نوادگان آرختیئوس میدانند.
قدم زنان به بخش جنوبی آکروپولیس رفتند. تئاتر دیونوس) ۳ (در آنجا قرار داشت. تئاتر نیم دایرهای که از سنگهای صخرهای ساخته شده است، قدیمیترین تئاتر جهان است که حدود سیصد سال پیش از میلاد مسیح بنا شده است. دیونوس که پسر زئوس بود و به خدای شراب و شهوت شهرت داشت، این تئاتر را بنا نهاده بود. مادر او پس از معاشقه با زئوس میمیرد و زئوس او را روی زانوی خود بزرگ میکند. اولین نمایشنامههای دراماتیک یونان باستان در این تئاتر زاده شدند. این تئاتر یکی از شاهکارهای معماری است که گنجایش ۱۵۰۰۰ نفر را داشته و جالب این که بنای آن که بصورت نیمدایره است بگونهای طراحی شده که حتی در بالاترین سکوهای آن صدای بازیگران نمایشنامه شنیده میشده است. روایت شده که دیونوس که خدای شهوت و شراب بوده، در اینجا جشنها و مراسم گوناگون لهو و لعب برگزار میکرده است. او به زنان علاقه وافری داشته است. حرفهای علی به این جا که رسید پرستو با شوخی آمیخته به شیطنتی گفت:
“دیونوس باید خدای محبوب مردا باشه.”
علی که شرایط را مناسب دید در پاسخ گفت:
“شاید هم خانمها.”
هر دو خندیدند. تراژدی آتن اولین بار در این تئاتر اجرا شد. آیا این شوخی نیز خود آغاز تراژدی دیگری نبود؟
یخها آب میشد. پرستو بکندی نرم میشد. علی مصرانه در تلاش بود که شاید بتواند زنی را که اینک متین و مستقل و با اراده و زیبا تشخیص داده بود، رام کند. زنی که تن و جاناش شیفته او بود. زنی که امیدوار بود شاید بتواند به کمک او مسیر آیندهاش را دوباره باز یابد و به کابوسهای شبانه خود نقطهی پایانی بگذارد. آیا میتوانست؟
روز آخر علی آنها را برای شنا به ساحل دریا برد. غذای مختصری درست کردند و با اتومبیلی که از دوستاش قرض گرفته بود راه افتادند. ساحل دریا شلوغ بود. بعد از یک ربع پیادهروی بالاخره در منطقهی خلوتی اُتراق کردند. علی بلافاصله مایو پوشید. پرستو خجالت میکشید. تا آن روز بجز یک بار آن هم بعد از ازدواجاشان که چند روزی به شمال رفته بودد، مایو نپوشیده بود. در آنجا هم با لباس بلند شنا کرده بود. علی ساکت بود و میخواست پرستو خودش تصمیم بگیرد. لباس دخترک را عوض کرد و او را بغل کرد و به طرف دریا رفت. آب زلال و آبی بود. تا فاصله صد متری از ساحل عمق آن به سختی تا کمر میرسید. در ساحل نشست و شروع به شن بازی با دخترک کرد. پرستو هم بعد از چند دقیقه با پیراهن چیت گلدار خود به آنها پیوست. علی به آب زد و بعد از کمی شنا کردن برگشت. دخترک که تا آن روز دریا ندیده بود؛ میترسید، ولی کنجکاو بود. علی دست او را گرفت و کمکاش کرد تا قدم زنان به آب نزدیک شود. زمان زیادی لازم نبود. دخترک آب را دوست داشت. بغلاش کرد و جلو رفت و با دست ماهیهای کوچک و رنگی را که در کف مرجانی دریا شنا میکردند، به او نشان داد. پرستو با احتیاط در حالی که پیراهن خود را کمی بالا گرفته بود، چند متری جلو آمد. علی از فرصت استفاده کرد و با پا مقداری آب به او پاشید. پرستو پا به فرار گذاشت. علی در حالی دخترش را بغل کرده بود، میخندید و میگفت: ”بریم بگیریماش، داره فرار میکنه.”دخترک از شوخی پدر خوشاش آمده بود و بلند بلند میخندید. بالاخره پرستو حولهای دور خود پیچید و لباس عوض کرد. اولین بار بود. مرتب اطراف را میپایید. گویی واهمه داشت که مبادا کسی او را در آن حالت نامطلوب ببیند. علی با نگاهی خریدار نگاهاش میکرد. در چشم او پرستو در لباس شنا هم، زیبا و بینظیر بود. دخترش را به دوش گرفت و در حالی که با یک دست پاهای دخترک را که برشانههای او نشسته بود؛ گرفته بود، با دست دیگر دست پرستو را گرفت و به طرف دریا رفتند. زمان زیادی طول نکشید که پرستو به شنا کردن در آب دریا عادت کرد. شنا بلد نبود. یعنی فرصتی پیدا نکرده بود که شنا یاد بگیرد. اول میترسید. ولی همین این که جلوتر رفت و دید که عمق آب زیاد نیست، ترساش ریخت و خوشاش آمد. هر دو با دخترک بازی میکردند و او را به یکدیگر پاس میدادند. دخترک خوشحال بود و میخندید. تا آن روز طعم شیرین داشتن پدر و مادر را نچشیده بود. تا قبل از ورود به آتن به بازی با یک نفر و آن هم تنها با مادرش عادت داشت. ولی حالا حس میکرد که کس دیگری که باید او را بابایی صدا میکرد، وارد زندگی او شده. کسی که با او مهربان بود و در آغوشاش احساس امنیت و آرامش میکرد. بعد از مدتی شنا به ساحل برگشتند. دخترک آب خنک و شن خیس و نرم را دوست داشت. نمیخواست در کنار پدر و مادر روی حوله بنشیند. از آنها جدا شد و به کنار ساحل رفت و سرگرم بازی شد. پرستو و علی روی حوله دراز کشیدند و با چشم دخترک را میپائیدند. علی از پرستو پرسید:
“قشنگه نه! به این میگن زندگی.”
پرستو با سر حرف او را تأیید کرد. ساحل آرام آرام شلوغ میشد. هرکس به روش و سلیقه خود از آفتاب و دریا استفاده میکرد. عدهای شنا میکردند و تعدادی دراز کشیده بودند و آفتاب میگرفتند. چند نفری میدویدند و گروهی راه میرفتند. جوانتر جفت جفت در گوشههای دنج و خلوت و به دور از چشم دیگران در آب به هم چسبیده بودند و غرق در دنیای خود بودند.
بار دوم که به آب رفتند دخترک را در ساحل گذاشتند. علی دست پرستو را گرفت و جلو برد. آب تا زیر گردن او بالا آمده بود. پرستو میترسید. علی کمکاش کرد و برای او توضیح داد که خطری ندارد. یکی دو بار که ماهی به پای پرستو خورد، جیغ کشید و تعادل خود را از دست داد. علی او را بغل کرد. پرستو مقاومتی نکرد و خود را در آغوش او رها کرد. بار دوم علی او را به سینه خود فشرد. سرش را به گوشهای او نزدیک کرد و در گوشاش زمزمه کرد:
“میدونی چقدر دوستات دارم! مدتها بود که برای چنین روزهایی لحظه شماری میکردم.”
پرستو پاسخی نداد. ولی با هر دو دست کمر علی را گرفت. آیا از ترس بود و یا پاسخ به گفته او؟ خودش هم نمیدانست.
غروب آفتاب نزدیک میشد. دخترک خسته بود. وسایلاشان را جمع کردند و راه افتادند. ساحل شنا از معبد پوزئیدون فاصله چندانی نداشت. علی در بیرون از معبد در فاصله صد متری پارک کرد. با هم به طرف معبد راه افتادند. معبد در بلندای صخرهها قرار داشت. پوزئیدون خدای دریاها و عنصر مایع و لرزاننده زمین و برادر زئوس بود. در افسانههای یونان باستان آمده است که پوزئیدون خدای همهی آبهای روی زمین، حتی دریاچهها و چشمهها و نیز پریان دریایی است. پوزئیدون بر سر حاکمیت شهر آتن با آتنا رقابت میکرد و به همین دلیل چشمههای آب شور را به مردم هدیه داد. ولی آتنا موفق شد با حرکت دادن زمین درخت زیتون را به مردم هدیه کند. پوزئیدون خدای طوفانها و جزر و مد است، به این دلیل دریا نوردان در یونان باستان قبل از سفر برای عبادت به معبد او میرفتند که او در سفرهای طولانی حافظ آنها باشد. از بالای تپه مشرف به دریا غروب آفتاب زیبایی خیره کنندهای دارد. غروب آفتاب هر روز هزاران توریست و جفتهای عاشق را به آنجا میکشاند. علی نیز آن روز هنگام غروب آفتاب پرستو را به آنجا برد تا شاید بتواند در آن غروب زیبا با او تجدید عهد کند.
در بلندای تپه ایستاده بودند و غروب سحرانگیز قرص خورشید را در پهنهی بیکران دریا شاهد بودند. پرستو دخترک خسته را در کالسکه نشانده بود و علی در پشت سر او ایستاده بود و در حالی که با هر دو دست او را از پشت در آغوش گرفته بود درگوشاش نجوا میکرد. پرستو مفتون غروب آفتاب و پایین رفتن تدریجی قرص خورشید، به گفتههای علی گوش میداد. دلاش میخواست نجواهای او را باور کند. تماس تن گرم و خیس علی در آب شور و زلال دریا طوفانی در دلاش بر پا کرده بود. برای لحظهای تصمیم گرفت که رو برگرداند و در چشمان علی نگاه کرده از او بپرسد که آیا به آنچه که میگوید واقعاً باور دارد؟ میترسید. غریزهاش به او هشدار میداد که علی رازی را از او پنهان میکند. نمیدانست چیست. به خود نهیب میزد که اشتباه میکند. و شک او تأثیر رفتار گذشته علی است. ولی زن بود و بخوبی طعم خوش و شیرین عشق واقعی و یکرنگی را میفهمید.عشقی که در زمانی نچندان دور شهد شیرین و نشئهآور آن را بارها چشیده بود. روزهایی که هر حرف علی برای او آیه بود و برای باور کردن نیازی به فکر کردن نداشت. روزگاری که هنوز زندگی به او یاد نداده بود که هر انسانی در دالانهای ذهناش پستوهای تاریک و پنهانی دارد که سرکشیدن و وارد شدن به آنها آسان نیست. پستوهایی که کلید قفلاشان فقط و فقط در دست صاحب آن است. وحشت پرستو از آن پستوها بود. ولی در عین حال عشق به زندگی و امید به آینده به او فشار میآورد که زمان میتواند حلال مشکلات باشد. همه میتوانند تغییر کنند. از آتن خوشاش آمده بود، گرچه هنوز نمیدانست که در آن شهر غریب چکاره است و چکار میخواهد بکند. در آن غروب آفتاب پشت به معبد پوزئیدون و در مقابل سحر و جادوی هم پیوندی آب و آفتاب تصمیم گرفت که آخرین شانس خود را امتحان کند. قرص خورشید را که دیگر بخش کوچکی از آن نمایان بود و پرتوهای نارنجی رنگ آن سطح آب را روشن کرده بود، به شهادت گرفت. رویش را برگرداند، سرش را بالا گرفت و گونهاش را به صورت علی چسباند و با صدایی خفه که علی تقریباً نشنید گفت:
“قول میدی که دیگه ما را تنها نذاری؟”
علی نشنید ولی حرکت آرام پرستو همه چیز را به او فهماند. آرام سرش را پایین آورد و موها و گردن گرم و لطیف او را بوسید. پرستو یک بار دیگر تناش گُر گرفت. دستهای او را که دور کمرش بود لمس کرد و نوازش کرد. زانوهایش میلرزیدند.
در راه بازگشت به خانه بود که علی گفت:
“باید بریم دفتر سازمان ملل.”
پرستو پرسید:
“دفتر سازمان ملل برای چی؟”
“باید اطلاع بدم که شما اومدید. پول بلیط و کارهای مربوط به ویزای شما از طریق دفتر سازمان ملل انجام شده. از طرفی من کار نیمه وقت دارم و باید ورود شما را اطلاع بدم که بتونیم کمک هزینه کامل بگیریم. طبق قانون پناهندگی برای شروع زندگی مقداری پول بابت خرید وسایل خونه میدن. ویزای شما هم باید تمدید بشه.”
پرستو راجع به این مسایل چیزی نمیدانست و تا آن روز فکر میکرد که علی با پول آقاجون و درآمد خودش زندگی میکند.
“یعنی باید با پول سازمان ملل زندگی کنیم؟”
“مسئلهای نیست. همه اونهایی که پناهندگی سیاسی میگیرن تا مدتی از این طریق زندگی میکنن تا کار درست و حسابی گیر بیارن. بعد از زیر پوشش سازمان ملل میان بیرون.”
“کی باید بریم؟”
“باید وقت بگیرم.”
جاده شلوغ و تنگ بود. حواس علی به جاده بود. میزان تصادف در جادههای اطراف آتن، بویژه در تابستانها که فصل هجوم توریست بود، زیاد بود. بیشتر توریستهایی که از کشورهای اروپای مرکزی و شمالی میآمدند، به رانندگی در آن جادهها عادت نداشتند و با سرعت زیاد رانندگی میکردند که همین موجب بروز تصادف میشد.
پرستو زبانش باز شد و بعد از چهار روز شروع به حرف زدن در باره آینده کرد.
“میخوای واسه همیشه اینجا زندگی کنی؟”
“چارهای نداریم. حداقل تا زمانی که اوضاع بهتر نشده باید اینجا باشیم.”
“هنوز فکر میکنی اوضاع بهتر میشه؟”
“شرایط اینطوری نمیمونه. جنگ که تموم بشه، قطعاً اوضاع بهتر میشه. فشار رو ایران زیاده.مردم از جنگ خسته شدن وضع اقتصادی خرابه. کشور داغون شده باید کاری بکنن.”
“ولی آقاجون نظر دیگهای داره. میگفت اینا نیومدن که برن. روزهای آخر میگفت، حتماً درس بخونید. نذارید زمان بگذره. نظرشون این بود که اگه بتونیم به یک کشور دیگه بریم. میگفت بیکاری تو یونان زیاده و وضع یونان چندان خوب نیست. بهتره برید کانادا و یا سوئد و آلمان.”
علی دنده عوض کرد و گفت:
“مشکله. کانادا رفتن راحت نیست. کلی پول میخواد. از طرفی چون من این جا پناهندگی گرفتم نمیتونم به سوئد و یا آلمان برم.”
بقیه راه تقریباً در سکوت گذشت. هر یک غرق در افکار خود بود. دخترک خسته بود و روی پاهای مادرش خواب رفته بود. هوا تاریک شده بود. به خانه که رسیدند، پرستو پتویی پهن کرد و دخترک را خواباند. حوله را برداشت و به حمام رفت. علی پایین رفت که وسایل را از ماشین بالا بیاورد. تازه از حمام بیرون آمده بود، هنوز لباس نپوشیده بود و تنها تن پوشاش حولهای بود که دور خود پیچیده بود. علی برگشته بود و تازه لباس در آورده بود و با شورت در راهرو کنار حمام ایستاده بود. چشماش که به پرستو افتاد سری تکان داد و درحالی که لبخند می زد گفت:
“ماشاالله بزنم به تخته روز به روز خوشگلتر میشی.”
پرستو جوابی نداد ولی لبخند ملیحی بر لبهایش نقش بست که از چشم علی دور نماند. به او نزدیک شد و او را در آغوش گرفت. آرام سرش را به گردن او نزدیک کرد و چون گذشته با لبهای تَف کردهاش او را نوازش داد. پرستو سست شد. پس از چند لحظه چشماش به دخترک افتاد که در اتاق نشیمن خوابیده بود. حوله را که حالا دیگر تا روی کمرش پایین افتاده بود و پستانهای گرم و برهنهاش گرمای مطبوع و لذتبخش لبهای علی را حس میکردند، بالا کشید و گفت:
“دختر بیدار میشه، بذار بعد.”
علی که به نفس نفس افتاده بود، گفت:
“نه خوابه، بیدار نمیشه.”
پرستو حوله را دوباره دور خود پیچید و گفت:
“وقت زیاده. بذار یه وقت دیگه.”
علی فهمید که اصرار فایده ندارد. پرستو را میشناخت. رهایش کرد و به طرف حمام رفت.
پرستو آن شب بعد از دو سال دو باره برای خودش و علی شام درست کرد. میز را چید و شمعی روشن کرد. آیا ماه عسل دوباره بود؟ یا این طور به خود قبولانده بود؟
مشکلات اولیه کم نبودند. علی هر روز صبح سرکار میرفت. در هفتههای اول پرستو با دخترش در خانه تنها بود. بعضی از روزها با آنتی برای خرید بیرون میفت. همدم هم بودند. آنتی با مهربانی به او در یاد گرفتن زبان یونانی کمک میکرد. پرستو تشنه یاد گرفتن بود. کلماتی را که آنتی به او یاد میداد، در طی روز و ساعاتی که در خانه تنها بود، با خود تکرار میکرد. هر روز چند جمله را تمرین میکرد. جملاتی که بیشتر صحبتهای روزمره بودند. دخترک خیلی سریع یاد میگرفت. بعضی وقتها دخترک پیش آنتی بود. به بهانهای میرفت بالا و او را با خود میبرد. چون مادری مواظب پرستو و دخترش بود. روزهای اول پرستو فکر میکرد که او زن پُر حرف و فضولی است. ولی طولی نکشید که نظرش عوض شد. برخلاف پیشداوریهای اولیه او آنتی زنی بسیار فهمیده و آگاه بود. سالها در کنار همسرش زندگی کرده بود. روزهای سخت و سیاه کودتای سرهنگان را از سرگذرانده بود. آنتی برای او تعریف کرد که با دو بچه کوچک از جزیرهای به جزیره دیگر سفر میکرده که خبری از شوهر زندانیاش بدست آورد. مجبور میشد ساعتها با دو دختر خود در گرمای شدید پشت در زندانها انتظار بکشد که شاید بتواند چند دقیقهای با شوهرش ملاقات کند. تازه بعد از آزادی از زندان زندگی سختی را شروع کردند. چند سال طول کشید که توانستند روی پای خود بایستند. شوهرش گرایش چپ داشت و در سالهای کودتا از مخالفین سرسخت حکومت نظامی بود. چند سال زندان بود و شکنجه شده بود. از ایران و مبارزات مردم ایران برعلیه حکومت شاه اطلاعات زیادی داشت. به زبان انگلیسی مسلط بود و بارها از خاطرات زنداناش برای همسرش تعریف کرده بود. او هم تلاش داشت که با زبان بی زبانی و حرکات دست و سر مشکلاتی را که از سر گذرانده بود برای پرستو تعریف کند و به او بفهماند که باید مقاومت کند. شرایط بهتر خواهد شد. چند بار به او گفته بود “نگران نباش تو هم مثل بچههام هستی. خودم ازت مواظبت میکنم.”حتی یک بار در لفافه به او فهماند که باید به علی کمک کند که به زندگی درستی رو بیاورد. پرستو حرفهای او را درست متوجه نشد ولی هشداری را که در گفتههای او بود حس کرد. متوجه شد که در پس رفتار آرام و بسته شوهرش رازی نهفته است که علی با زیرکی تمام سعی در پنهان کردن آن دارد.
بعد از چند ماه موفق شد در کلاس آموزش زبان یونانی ثبتنام کند. روزی سه ساعت کلاس میرفت. با تلاش زیاد و کمک آنتی توانست دخترش را در مهد کودک ثبت نام کند. آنتی هر روز بعد از خرید به مهد کودک میرفت و منتظر میماند که دخترک را همراه خود به خانه بیاورد. بیشتر روزها هر دو هم زمان به مهد کودک میرفتند. آنتی علاقه عجیبی به دخترک داشت. گویا میخواست با محبت کردن به آن دختربچه سالهائی را که بچههای خودش را با محنت و در بدری از شهری به شهری و از جزیرهای به جزیره دیگر برده بود، جبران کند.
علی کار میکرد. بعضی شبها دیر به خانه میآمد. بهانهاش کار زیاد بود. پرستو باور نمیکرد. زندگی به روال عادی افتاده بود، گرچه روابط زناشوئیاشان گرمای گذشته را نداشت. با آقاجون و عزیزجون تماس تلفنی داشتند. اوایل از تلفن عمومی زنگ میزدند؛ ولی پس از مدتی وقتی آنتی متوجه شد، با اصرار از آنها خواست که از تلفن خانه استفاده کنند. هروقت آقاجون زنگ میزد، بلافاصله در آپارتمان را باز میکرد و از طبقهی پایین فریاد میزد:
”پشتو! تلفن.”
آقاجون اصرار داشت برای آنها پول بفرستد که بتوانند به کانادا بروند. علی مخالف بود. میترسید. دلاش نمیخواست هزینه سنگین این سفر را به پدر تحمیل کند. بارها به پرستو گفته بود که پیرمرد پا به سن است و سرمایه او باید در خدمت دوران بازنشستگیاش باشد. هرچه داشته تا حالا خرج ما کرده. علی میگفت:
“خیری که به خونه رواست، به مسجد حرومه.”
پرستو پیشنهاد فروش خانه را داد. خانه را، علی مخالفت کرد:.
“بذار باشه. یه روز برمیگردیم لازماش داریم. قرار نیست برای همیشه این جا باشیم.”
یک روز که پرستو لباسهای چرک را جمع میکرد، چند نشریه در جیب شلوار علی دید. آنها را بیرون آورد و روی میز آشپزخانه گذاشت. تا آن روز فکر نمیکرد که علی به فعالیتهای گذشتهاش رو کرده باشد. در این مورد چیزی به او نگفته بود. شب وقتی به خانه آمد، نشریهها را به او نشان داد. علی با خونسردی گفت:
“چیز مهمی نیست یکی از دوستام به من داد، منام گذاشتم تو جیبام. یادم رفته بود.”
پرستو که حرفاش را باور نکرده بود، نگاهاش کرد و گفت:
“فقط همین؟ امیدوارم این طور باشه که تو میگی.”
شام را در سکوت خوردند و بعد از شام هر یک مشغول کاری شد. علی در حالی که با دخترش بازی میکرد نیم نگاهی هم به تلویزیون داشت و اخبار گوش میداد و پرستو هم سرش در کتاب بود و سرگرم انجام دادن تکالیف مدرسهاش بود. تمرکز حواس نداشت. کلمات در جلو چشماناش میرقصیدند و به ذهناش فرو نمیرفتند. تا آن روز فکر کرده بود که علی از همه چیز دست کشیده و میخواهد بیشتر وقتاش را صرف خانوادهاش کند. فقط خود و دخترش را میدید و انتظار داشت که علی نیز مثل او فکر کند. از نشریه خواندن علی ناراحت نبود. نگرانی او از پنهانکاری او بود. از فعالیت سیاسی علی، که آن را هوی خود میدید، میترسید. نگران بود که علی بار دیگر او و دخترش را رها کند. از خودش مطمئن بود و تصمیم نداشت به هیچ قیمتی در مقابل او کوتاه بیاید. پدرش چند بار در تلفن تأکید کرده بود که با کوچکترین ناراحتی برگردد. حتی برادر پرستو؛ هرمز، که چند سال بود در آمریکا زندگی میکرد، پیغام داده بود که اگر بخواهد میتواند برای رفتن او به آمریکا کمکاش کنذ. ولی پرستو چنین تصمیمی نداشت. میخواست خودش تصمیم بگیرد و مسیر زندگی آیندهاش را تعیین کند. از کمکهای ترحم آمیز دیگران خسته و بیزار بود.
چند ماه بعد. شبی علی دیر به خانه آمد. برخلاف گذشته منتظر او نماند. شام دخترش را داد، کنار او دراز کشید و به خواب رفت. با صدای باز شدن در از خواب بیدار شد. علی تلو تلو خوران وارد شد. پرستو بلند شد و به راهرو رفت. علی مست بود. پرستو حرفی نزد. کمکاش کرد که لباس عوض کند. او را به اتاق خواب برد و خواباند. علی صبح زود رفت سرکار. گویی از رو به رو شدن با او میترسید. پرستو با تمام توان در تلاش بود تا زبان یونانی را یاد بگیرد که تا هر چه بیشتر محیط جدید زندگی اش را بشناسد. زبان را کلید ورود به جامعه تشخیص داده بود. آنتی تنها حامی جدی او بود. چون مادری مواظباش بود. پرستو در برخوردهای روزمره با مردم عادی متوجه شده بود که مردم آتن علیرغم خونگرمی رابطه چندان خوبی با توریستها ندارند. آنها که او را نمیشناختند، وقتی متوجه میشدند خارجی است، برخوردشان عوض میشد. خیلی از مردم آتن سیاهپوستان و مهاجرین را هم دوست نداشتند.
بعد از آن شب رفتار علی آرام آرام تغییر کرد. انتظار داشت که پرستو چون گذشته باشد. گرما و عشق گذشته را جستجو میکرد. ولی پرستو عوض شده بود. رفتار و برخوردهایش با گذشته فرق کرده بود. با جدیت درس میخواند و هر روز چیز تازهای از جامعه میزبان یاد میگرفت. با پدرش تماس گرفت و از او خواست تا مدارک تحصیلی او را ترجمه کند و بعد از تأیید در سفارت یونان برای او بفرستد. در آن روزها فکر میکرد که تنها راه موفقیت او در آتن درس خواندن است. ولی آیا او تنها تصمیم گیرنده بود؟
علی حریص شده بود. هر چه پرستو بیشتر از او فاصله میگرفت، انتظار او بیشتر میشد. توقع داشت پرستو چون گذشته باشد. ولی پرستو تغییر کرده بود. از اولین شبی که با او همبستر شده بود، فهمیده بود که پرستو دیگر آن زن سابق نیست. تنها تن او بود که سنگینی او را تحمل میکرد. روح و احساساش جای دیگری بود. ارضایش نمیکرد. علی پرستویی را میخواست که تن گرم و گداختهاش او را به لایتناهی، به مرز بیهوشی میکشاند و درآغوش اش بخواب میرفت. پرستویی که دیوانهوار به او میچسبید و ناخن در تناش فرو میکرد. آن زن پرستو نبود، گرچه پیکرش تراشیدهتر و خوش ترکیبتر شده بود. بعد از همآغوشی به حمام میرفت و لب و دهان و سینههایش را میشست. گویی میخواست تن خود را از بوی او خلاص کند. ناراحت میشد ولی چارهای نداشت. چون معتادی که در پی نشئگی بیشتر باشد، هر روز حریصتر میشد. پرستو با این امید که علی تغییر خواهد کرد، تن میداد. رفتار علی بر خلاف انتظار او نه تنها تغییر نکرد بلکه بدتر شد. پرستو هر روز بیشتر از او فاصله میگرفت. طولی نکشید که در مقابل خواستههای او مقاومت کرد. شبهایی که علی مست بود توقعاش بیشتر بود. او را از خود میراند و ترجیح میداد روی مبل بخوابد. علی دیگر او را خوشحال نمیکرد. در کنارش بود ولی با او نبود. چند بار نومیدانه سعی کرد که شاید خود را به او نزدیک کند، تأثیر چندانی نداشت. به روح و عاطفه او نمیتوانست نقب بزند. سدی در مقابل خود میدید که گذر از آن دشوار بود. به علی باور و اعتماد نداشت. زندگی آنها به نبردی دائمی تبدیل شده بود. احساس میکرد که در مسایقه ماراتنی شرکت کرده که پایانی ندارد. از نفس میافتاد و وا میداد، همه چیز را به او واگذار میکرد. در چنین روزهایی بود که علی غرق لذت میشد. او را به سینما میبرد، شام را در رستوران میخوردند، هدیه برایش میخرید و تا دیر وقت در بستر با او بیدار میماند و برای او حرف میزد. چنین وضعیتی چند روز بیشتر دوام نداشت. روح سرکش و اراده او بار دیگر قد علم میکرد و چون اسبی سرکش شیهه میکشید و آزادی را طلب میکرد. سعی میکرد خود را قانع کند. حرفهای علی را برای خود تکرار میکرد که شاید به نتیجهای برسد، فایده نداشت. در چرخهای گیر کرده بود که شروع و انتهای آن در یک نقطه بهم میرسیدند. زندگی در کنار علی همان بود که بود. یک شب که علی نیمه مست به خانه آمد و تن او را طلب کرد، عصبانی شد و با پرخاش او را از خود راند. آن شب علی ناراحت شد، ولی عکسالعملی نشان نداد.
صبح روز بعد پرستو زود از خواب بیدار شد، شب را نتوانسته بود خوب بخوابد. علی هنوز خواب بود. هوا تازه روشن شده بود که از خانه بیرون رفت. مدتی را بیهدف در خیابانهای مرکزی شهر پرسه زد و فکر کرد. تصمیم گرفت با او صحبت کند که شاید بتوانند زندگی مشترکاشان را از گردابی که در آن فرو رفته بود نجات دهند. در طی یک سال و اندی که در آتن زندگی کرده بود، چیزهای زیادی یاد گرفته بود. امیدوار بود که با حرف زدن، علی سفره دلاش را باز کند.
نان خرید و به خانه برگشت. علی بیدار شده بود و در بالکن سیگار میکشید. هر دو ساکت بودند. گویا نمیخواستند مشاجره شب پیش را به رخ هم بکشند. در سکوت صبحانه خوردند و منتظر ماندند دخترک بیدار شود. علی طبق عادت در بالکن نشسته بود و سیگار میکشید. پرستو رفت و صندلی را کنار کشید و در مقابل او نشست.
“امروز برنامهات چیه؟”
علی پکی به سیگار زد و با دو انگشت نوک سبیلاش را لمس کرد و گفت:
“هیچی. پیشنهادی داری؟”
“نه.”
علی مکثی کرد و گفت:
“راستی یادم رفته بود. بعدازظهر باید برم یکی از دوستانام را ببینم. یکی دو ساعت طول میکشه، زود برمیگردم. اگه میخوای جایی بریم، بهتره تا قبل از ساعت پنج بریم و برگردیم.”
پرستو در حالی که به تپهی روبرو که اشعهی خورشید از بالای آن به بالکن میتابید نگاه میکرد پرسید:
“میخوای همین طوری به زندگی ادامه بدی؟ تا کی میخوای تو بقالی دوستات کار کنی؟ کار کردن عیب نیست. ولی یه وقتی آدم باید بساط زندگیاشو یه جایی پهن کنه و برای خودش کار کنه. بهتر نیست راه دیگهای برای زندگی کردن انتخاب کنی؟”
“مثلاً چه راهی؟ خوب دارم کار میکنم دیگه. همه که دکتر و مهندس نمیشن.”
پرستو راست به چشمانش نگاه کرد و گفت:
“علی قرار بود با هم رو راست باشیم. روزی چهار ساعت کار میکنی، ولی هشت ساعت بیرون از خونهای. تازه خیلی شبها وقتی برمیگردی دهنات بوی مشروب میده. فکر میکنی میتونی برای همیشه از من پنهان کنی؟ بالاخره یه روز خسته میشی. نه کلاس زبان میری، و نه برنامهای برای آینده داری. داری وقت و جوونیتو حروم میکنی. اگه دوستات میتونه مغازه داشته باشه، تو هم میتونی. این حداقل کاریه که تو شرایط امروز میتونی انجام بدی.”
علی سیگار دیگری آتش زد، مکثی کرد و در حالی که خاکستر سیگارش را از بالکن به خیابان میریخت گفت:
”مغازه داری کار هر کسی نیست. اول این که باید زبانات خیلی خوب باشه که از پس توزیع کنندههای جنس، که مثل مافیان و مشتریها بربیایی. دوم این که باید خمیرمایهاش رو داشته باشی. باید بتونی دولا چارلا به مردم بندازی. این کار از من ساخته نیست.”
“خب که چی؟ پس چرا اونجا میری؟ اگه از این کار بدت میاد چرا تن میدی؟ بالاخره باید به فکر کار دیگهای باشی. تازه هر کسی که وارد کار بازار شد که حقهباز نیست. تمام دنیا داره رو کار بازار میچرخه. اصلاً عیب نیست. مگه همین آقایی که پیشاش کار میکنی از رفقای سابقات نیست؟ مگه قرار نبود که با هم کار کنیم و زندگیمونو سر و سامون بدیم؟ راستاش من فکر میکنم تو خیلی چیزهارو از من پنهون میکنی.”
“مثلاً چی؟ نکنه فکر میکنی دنبال زنای دیگهام. و یا به کارهای خلاف مشغولم؟”
“نه. هیچکدوم از اینها نیست. اگه این طوری بود دلام نمیسوخت. داری کاری میکنی که نمیخوای من بدونم. کاری میکنی که میدونی من با اون مخالفام.”
علی خود را جا به جا کرد و گفت:
“پرستو دست بردار. تا حالا هرچی گفتی گوش دادم. نمیتونم که دیگه غلام تو بشم و هر کجا خواستم برم از تو اجازه بگیرم. با من مثل غریبهها رفتار میکنی. فکر میکنی من حالیم نیست؟ حاضر نیستی کمی گذشت کنی. صد جور باید نازنو بکشم تا گوشه چشمی به من نشون بدی. آخه این هم شد زندگی؟ عین یه قالب یخ شدی که با آفتاب چله تابستون هم عرق نمیکنی. اونوقت انتظار داری من از ساعت چهار بیام بغل دستات بنشینم و قربون صدقت برم؟ دو لیوان شراب خوردن که کفر خدا نیست. تو این مملکت مردم با هر وعده غذا نیم بطر شراب میخورن، اونوقت من اگه یه لیوان بخورم تو صدات در میاد و فکر میکنی که من دارم پنهون کاری میکنم. چی رو دارم ازت پنهون کنم؟”
“بحث یه لیوان شراب نیست. خودت هم اینو خوب میدونی. حرف من اینه که داری چکار میکنی و میخوای چطوری زندگی آینده ما پیش بره؟ بازم داری از اون کارا میکنی. مگه اینطور نیست؟”
علی پوزخندی زد و گفت:
“خیالات راحت باشه. این جا خبری نیست هرچی بود تو ایران بود. اونم که ما گذاشتیم و در رفتیم. من از این کنترل کردنها خسته شدم. بذار هر کی کار خودشو بکنه. تو که داری درس میخونی. بچه هم که مهد کودک میره. این جا که دیگه پاسدار و زندون تهدیدمون نمیکنه. همه عافیت بخیریم. خواستی بیایم خارج دیگه، این هم خارج. بذار منام سرم به کار خودم باشه.”
پرستو به آنچه که میخواست رسیده بود. تقریباً مطمئن شده بود که علی باز با رفقای سابقاش سرگرم فعالیت سیاسی و در انتظار تغییر اوضاع است که برگردد. مخالف فعالیت او نبود، بی خیالی و بی توجهی و زیادهروی علی و فراموش کردن مسئولیتاش نسبت به دخترش و خودش بود که او را آزار میداد. علی هنوز زندانی خاطرات گذشته و بازخوانی هر روزهی آنها در ذهناش بود. دل بسته آنها بود. بهترین ساعات روزش زمانی بود که با رفقایش خاطرات گذشته را مرور میکرد. غرق در شادی و شور میشد. حاضر بود ساعتها بنشیند با دوستاناش در مورد گذشته و خاطرات دلگرم کننده و هیجانانگیز آن روزها صحبت کند. زمان حال برای او فاقد مفهوم واقعی بود و بهمین دلیل زندگی را باری به هرجهت پیش میبرد. فکر میکرد با تمام شدن جنگ اوضاع رو به راه میشود و رفقای زندانی او آزاد خواهند شد. با کمیتهی خارج از کشور حزب تماس داشت و مسئولیتهایی را بعهده گرفته بود، ضمن این که شدیداً با مشکلات روحی و میخوارگی خود درگیر بود. مدتی بود که با قرصهای آرامبخش روزهایش را سپری میکرد با این امید که بتواند مشکل الکل خود را مهار کند. پرستو این نکته را نمیدانست و از درک شرایط روحی او عاجز بود. تا آن روز فکر میکرد که علی در مدتی که از هم دور بودهاند، انسان دیگری شده است. در علی مردی را جستجو میکرد که ویژگیهای گذشته دور و امیدهای آیندهای روشن را داشته باشد. گذشته نزدیک و حال علی را خوب نفهمیده بود و نمیخواست. منتظر بود که علی تغییر کند. برای خودش در این تغییر نقشی قایل نبود. دلسرد شد. علاقهاش نسبت به درس خواندن هر روز کم و کمتر میشد. با کوچکترین بهانه مدرسه نمیرفت. چند ماه دیگر نیز به همین روال سپری شد. هر کدام سرش به کار خودش مشغول بود. رابطهی آنها هر روز سردتر میشد. علی او را به حال خود رها کرده بود. چند بار سعی کرد با او صحبت کند، فایده نداشت. علی هر بار به بهانهای علی از بحث سرباز زد و گفت که اعصاباش خراب است و تعادل روحی درستی ندارد.
با اعلام آتشبس علی چند روزی خوشحال بود. سر از پا نمیشناخت. حرفهایش بیشتر در مورد ایران و برگشتن احتمالی بود. مرتب تأکید میکرد که وضع بهتر خواهد شد و همه برمیگردیم.
“حکومت مجبوره به خواستههای مردم پاسخ مثبت بدهد.”
ولی چنین نشد. رویا و خوشبینی علی دوام چندانی نداشت. طولی نکشید که خبر اعدامهای دستهجمعی را خبرگزاریهای خارجی پخش کردند. پُتک دیگری بر فرقاش فرود آمد. اخباری که از اتحادشوری در روزنامهها و تلویزیون میخواند و میشنید، خوشآیند نبودند. شم تیزش هشدارهای بدی را به او منتقل میکرد. بار دیگر سراسیمه شد. گویی کبریت به انبار باروت نهفته در جاناش کشیده بودند. تمام امیدش به این سنگر و دژ محکم بود. با چشمان خود میدید که کعبهاش به لرزه درآمده است. با رفقایی که میشناخت تماس گرفت. تعدادی از آنها که خود نیز از سرزمین شمشاد ـ شوروی سابق ـ به یونان پناهنده شده بودند، از این واقعه خوشحال بودند. آنها نه تنها چشمانداز را تیره ارزیابی میکردند؛ بلکه خوشحال بودند و خود به منتقدین سرسخت سیاستهای گذشته حزباشان تبدیل شده بودند. بیرحمانه به رهبری گذشته میتاختند و آنها را عوامل سرسپردهی کشور بیگانه میدانستند، خود را فریبخوردگانی میدیدند، که مفتون تئوریهای رهبری شده بودند. خط بطلانی بر همهی آرمانهای گذشته کشیده بودند و همه چیز را رد میکردند. علی تحمل شنیدن چنین نظراتی را نداشت، بویژه این که میدید بجز چند نفر اکثر رهبران سابق اعدام شده بودهاند. وقتی که رفقایش به او میگفتند که ما را فریب دادند و سراب نشانامان دادند، عصبانی میشد. احساس میکرد که به زندگی و جوانی او توهین، و تحقیرش میکنند. بارها در پاسخ به رفقای ناراضیاش گفته بود:
“مگر ما گوسفند بودیم. ما همه انسانهای عاقل و با انگیزهای بودیم و آگاهانه به این راه قدم گذاشتیم. اگر هم اشتباهی شده، همهی ما مقصریم. این نهایت فرصتطلبی است که تنها رفیق روزهای خوشی و سرمستی باشیم و موقع شکست انگشت اتهام به سوی دیگران دراز کنیم. بیمسئولیتی است. همه ما سهیم بودیم.”
چند بار کارش به مشاجره کشید. عملی که هرگز در حالت عادی از او سر نمیزد. روزی در پاسخ به یکی از رفقایش که چند سال را در زندان گذرانده بود و به او گفته بود که جوانی ما را از ما دزدیدند، با عصبانیت گفته بود:
شما برای ژست و پرستیژ وارد سیاست شدید، به این خاطر حالا حاضر نیستید که هزینه آن را شرافتمندانه بپردازید و دیگران را متهم میکنید و میخواهید با تخریب دیگران بار خطا را به گردن آنها بیندازید.”
آن روز کارشان به جدل شدید و درگیری فیزیکی کشیده شده بود تن و جان علی تحمل سنگینی آن همه فشار را نداشت. هرشب بخشی از مشاجره روزانهاش با دیگران را به خانه میبرد. بهانه میگرفت و با جزییترین اختلاف نظری با پرستو درگیر میشد. اغلب شبها مست به خانه میرفت. طولی نکشید که کارش را از دست داد. صبحها دیر سرکار میرفت و بخاطر مصرف قرص توان کار کردن نداشت. بلاخره دوستاش علیرغم میل باطنیاش عذر او را خواست. کارش را از دست داد و خانه نشین شد. پرستو به کلاس زبان یونانی میرفت. درآمد آنها کم شده بود. زندگی سختتر شده بود. ماه عسل پایان یافته بود. تنها کسی که از خانهنشین شدن علی خوشحال بود، دخترک بود که وقت بیشتری نصیباش شده بود که در غیبت مادر با پدر بازی کند. حسابی به علی وابسته شده بود. ولی دلیخوشی او دوام چندانی نداشت. مشاجرات لفظی اولیه با روآوردن مجدد علی به اعتیاد به زد و خورد و کتککاری متحول شد. علی فن کتک زدن را خوب یاد گرفته بود. ولی پرستو هم اهل کوتاه آمدن نبود. شبهای زیادی بیدار ماند و فکر کرد. نمیخواست بهیچ قیمتی مطیع علی و خواستههایش باشد. در نظر او علی دیگر تباه شده بود و برایش وجود خارجی نداشت. تنها معجزه میتوانست او را نجات دهد. از طرفی دلاش نمیخواست به عقب برگردد. طعم زندگی کردن در خارج و نفس کشیدن در فضای آزاد را چشیده بود. نمیخواست به ایران برگردد، اگر چه برای دیدن پدر و مادر و آقاجون و عزیزجون بیتاب بود. فکر میکرد برگشتن به ایران یعنی سرشکستگی و زندگی در خفت و خواری. از طرف دیگر وضع مالیاش خوب نبود. درآمدی نداشت. مقدار پولی را که از ایران با خود آورده بود داشت. کافی نبود. رفتار علی هر روز بدتر و بدتر میشد. چند بار از او کتک خورد. اقامت دائم نداشت. تحقیر میشد و چارهای نداشت. نمیخواست دخترک را با خود به ایران برگرداند. خوب میدانست چنانچه او را به ایران برگرداند، سرنوشتی بهتر از سرنوشت خودش در انتظارش نخواهد بود. سراسیمه و دچار اغتشاش فکری شده بود. بحران در زندگی زناشویی تعادل روحی اش را بهم ریخته بود. تحت چنین شرایطی بود که تصمیمی گرفت که در آینده از آن پشیمان شد.
یک روز صبح بعد از مشاجره و کتک سختی که شب پیش از علی خورده بود، پاسپورتاش را برداشت و یک راست به سفارت ایران رفت. کارکنان سفارت با خوشرویی با او برخورد کردند. پرستو وضعیت خود را توضیح داد و تقاضای تمدید پاسپورت کرد. مأمور سفارت بعد از یک ساعت سئوال و جواب و مشورت با رئیساش با تمدید پاسپورت او موافقت کرد. بقیه کارها سریع پیش رفت. با پدرش تماس گرفت و بلیط خرید. شب قبل از پرواز با علی صحبت کرد. علی با رفتن او مخالف بود. سعی کرد او را متقاعد کند. پرستو مصمم بود. زندگی با او برایش جهنم بود. بچه را پیش علی گذاشت. هیچ چیز برایش مهم نبود. میخواست خود را خلاص کند. فکر میکرد که وجود دخترش میتواند انگیزهای باشد که شاید علی سر عقل بیاید. تصمیم به جدایی داشت. ولی میخواست قبل از آن خانهاش را بفروشد و با پول آن برگردد تا زندگی خود و دخترش را سر و سامانی بدهد. آیا تمام جوانب تصمیم خود را بخوبی سنجیده بود؟
علی فریاد کشید و تهدید کرد. پرستو گوشاش بدهکار نبود. التماس کرد. بیتأثیر بود. علی برای او مرده بود. حتی دخترش و عشق بیپایاناش به او نیز مانع او نشدند. به ایران برگشت، با این امید که پس از مدتی برگردد.