ویزا
مدتها بود که فکری چون خُره به جاناش افتاده بود. چند ماه بیشتر به دریافت اقامت دائم او نمانده بود. رابطهاش با ناصر خوب بود. چندبار مشاجره کرده بودند ولی هر بار هر دو کوتاه آمده بودند. گویی شرایط موجود مطلوب هر دو بود. ناصر به هفتهای دو سه شب قانع شده بود. کار کردن پرستو و کلاس رفتن او عذاباش میداد؛ ولی وقتی میدید که پرستو با پولی که هرماه دریافت میکند به لاله و لادن برای خرید لباس کمک میکند، دلاش آرام میگرفت. چیز زیادتری نمیخواست. هم اینکه به نیازش پاسخ میداد و حواساش به لاله و لادن بود، کافی بود. در مقابل پرستو در تب و تاب بود. هر روز که میگذشت دلاش بیشتر هوای آتن میکرد. زمینه چینی میکرد که موضوع مسافرت به آتن را با ناصر مطرح کند. چند بار در صحبتهایی که داشتند، به آن اشاره کرده بود. ناصر هربار با زیرکی موضوع بحث را عوض کرده بود. اوائل دسامبر اقامت دائم میگرفت. تصمیم به جدایی نداشت، اگر چه ناصر مرد ایدهآل او نبود. تنها خواستهاش دخترش بود. اگر پای دخترش در میان نبود، شاید سالها در کنار آن مرد میماند. ولی دخترش چی؟ باید به آتن میرفت و دخترش را میدید. شبی بعد از اینکه ناصر پس از مشق شبانه از نفس افتاده بود و در کنار او دراز کشیده بود، رویش را به طرف او برگرداند و پرسید:
”فکر میکنی میتونیم برای تعطیلات کریسمس یه مسافرت چند روزهای بریم؟”
ناصر که شنگول و نشئه بود، بدون لحظهای درنگ پاسخ داد:
”بد فکری نیست. بعد از عروسی هم جایی نرفتیم. کجا خوبه؟ همه جا سرده. میخوای بریم دانمارک؟ چندتا از دوستام اونجان. چندبار دعوت کردن که یه سری بریم پیشاشون”.
”دانمارک؟ راستاش من بیشتر تو فکرم که اگه موافق باشی با هم بریم آتن. میخوام دخترمو ببینم. دیگه طاقتام تموم شده”.
ناصر که کماکان لذت چند دقیقه پیش را مزه مزه میکرد، با پرسش پرستو بهوش آمد. از دو ماه پیش چند بار در بارهی این موضوع فکر کرده بود. میدانست که پرستو دیر یا زود دیدن دخترش را مطرح خواهد کرد. دیدار با دخترش برای او مسئلهای نبود. از روز اول هم مخالفتی با آن نداشت. از علی میترسید. رفتار پرستو در طی چندماه گذشته کمی او را به فکر فرو برده بود. بجز چند هفتهی اول، عطش و تمایل پرستو روز به روز کمتر شده بود. مدتی بود که احساس میکرد که پرستو تنها از سر ناچاری انجام وظیفه میکند. پرستو او را دوست نداشت. بهمین دلیل فکر میکرد که سفر پرستو به آتن تنها دیدن دخترش نیست. آتن برای او معنای رقیب و یا بدتر از آن پایان ماه عسل هیجده ماههی او و پر کشیدن پرستو بود. فکر وجود و حضور علی در آتن را نمیتوانست از ذهن خود دور کند. حس میکرد که پرستو به شرایط موجود قانع نیست و خیلی بیشتر از آن میخواهد. درس خواندن او را تنها یادگرفتن زبان نمیفهمید. از دوستان و آشنایان شنیده بود که بعضی از زنها و دخترهای ایرانی با برنامه و حساب و کتاب از ایران میآیند. از همان روز اول میدانند چه میخواهند و چه نمیخواهند. بیشتر آنها بعد از دو سال زندگی چمدان خود را بستهاند و راه دیگری رفتهاند. ناصر دلاش نمیخواست و حاضر نبود به هیچ قیمتی سکوی پرش پرستو باشد. تصمیم داشت تا آنجا که ممکن است او را برای خود داشته باشد. پرستو آخرین شانس او بود و بعلاوه از وضع موجود راضی بود. به همین دلیل تا آن روز سعی کرده بود رفتار خود را کنترل کند، کمتر عصبانی شود و برای پرستو همسر خوب و مهربانی باشد. بنظر او زندگی پرستو هیچ کم و کسری نداشت. زندگی آنها خوب بود. دخترها راضی بودند، خودش هم همینطور.
”تا حالا هرچی از دستام اومده کوتاهی نکردم. رفتن پرستو به صلاح هیچکس نیست. بهتره دخترش بیاد سوئد”.
این تصمیمی بود که به ذهناش رسید، گرچه لحظهی مناسبی برای بزبان آوردن آن نبود. مکثی کرد و گفت:
”تو اقامت دائم نداری. به پاس ایرانی ویزا نمیدن. بهتر نیست چند ماه دیگه هم صبر کنیم. اقامت که گرفتی میتونیم برات تقاضای پاس سوئدی کنیم. چون من شهروند سوئد هستم به تو هم پاس سوئدی میدن. بهتر نیست با دخترت صحبت کنی و راضیاش کنی که برای تعطیلات کریسمس بیاد اینجا. اینطوری خیلی بهتره. اگه از اینجا خوشاش بیاد، میتونه بعداً بیاد پیش ما زندگی کنه. کمی بیشتر در این مورد فکر کن. بعداً میتونیم بیشتر صحبت کنیم”.
ناصر با تمام شدن آخرین جملهاش لحاف را تا زیر چانهاش بالا کشید. پرستو قانع نشد. تاکتیک ناصر کهنه بود. خودش بارها از آن تاکتیک برای دست به سر کردن دیگران و حتی ناصر استفاده کرده بود. عقبنشینی در آن لحظه بمعنای واگذار کردن تصمیم بعهدهی ناصر بود. مشاجره هم چارهی کار نبود. یک دست اش را زیر سرش گذاشت و نیم خیز به طرف ناصر برگشت. ملافهی سفیدی که تا آن موقع بخش زیادی از بدن او را پوشانده بود به کنار رفت و پستانهای گرد او در مقابل چشمان ناصر قرار گرفتند. با دست کمی لحاف را از روی ناصر کنار کشید و گفت:
”پیر مرد چه وقت خوابه! تازه سر شبه. میخوای منو دنبال نخود سیاه بفرستی”.
جملهی آخر را با لحنی آمیخته به شوخی گفت و با دست تلنگُری آرام به ناصر زد و ادامه داد:
”از هوش رفتی. میخوای برات نبات داغ بیارم”.
ناصر که به مراد دلاش رسیده بود، در فکر خواب بود. کارش تمام شده بود. هیچ چیز برای او لذتبخشتر از خوابیدن بعد از همخوابگی نبود. بدناش کِرخت میشد و بعد از چند ثانیه بخواب میرفت. ولی پرستو دست بردار نبود. مصمم بود که آن شب جواب مشخصی از او بگیرد. با او یا بدون او باید به آتن میرفت. همآن شب و همان جا باید او را مُجاب میکرد. نمیخواست فرصت نقشه کشیدن و چارهجویی به او بدهد. گرچه میدانست رفتن به آتن تنها و تنها به او مربوط است و تصمیم نهایی به عهدهی خودش بود و بس. ناصر تنها حق داشت تصمیم او را تأیید کند. آن شب باید از او قول میگرفت. دانمارک و دیدن دوستان ناصر درد پرستو را درمان نمیکرد. ناصر زیرچشمی نگاهی به موهای سیاه پرستو که روی متکا پخش شده بودن و سینههای برهنهاش کرد و در حالیکه در دل به خود میبالید، غرولندی کرد و گفت:
”صبح زود باید برم سرکار. بذار بخوابم”.
پرستو آنقدر به او نزدیک شد که سینههایش در مماس با صورت او قرار گرفتند و گفت:
”ساعت یازده نشده، سرکار هم میری”.
با دست آرام صورت او را نوازش کرد و ادامه داد:
”چرا من هروقت موضوع آتنو مطرح میکنم، جا خالی میدی؟ از چیزی نگرانی و یا میترسی؟ چرا نمیخوای راجع به اون با من حرف بزنی؟”
ناصر باید جواب میداد. سئوال پرستو مستقیم بود و راه گریزی نداشت. گرمای سینههای برهنهاش را روی صورت خود احساس کرد. دست دراز کرد و او را به طرف خود کشید و لبهایش را به زیر چانهاش نزدیک کرد و در حالی که لحن صدایش آرام شده بود گفت:
”چرا اینقدر اصرار داری بری آتن، مگه اینجا بده؟ از من راضی نیستی؟ من هرکاری که تا حالا خواستی کردم. بذار کمی بیشتر فکر کنیم”.
گفت و در حالی که لحاف را کاملاً کنار زده بود تن برهنهی او را به طرف خود کشید و لبهایش را به طرف سینههای او لغزاند. پرستو مقاومتی نکرد. ناصر تشنه بود و پرستو میدانست که چگونه باید از آن لحظه و قبل از اینکه ناصر سیراب شود، پاسخ مثبت را بگیرد. او را بخود فشرد و با ناز گفت:
”میتونم از فردا برم دنبال کار ویزا. ضرر نداره اگه جواب منفی بود تا بعد از ژانویه صبر میکنیم. اینقدر نترس من زنتام. هیچ فکر دیگهای بجز دیدن دخترم ندارم. فکر دخترم عذابم میده. تو خودت دوتا دختر داری. اینقدر سنگ دل نباش”.
هدف پرستو از گفتن آن کلمات درواقع تأیید قدرت ناصر بود. پرستو میدانست که ناصر از اینکه او را تصمیمگیرنده بدانند، لذت میبرد. ناصر منتظر همین حرف بود. پرستو تلاش داشت که به او بفهماند که تصمیم، تصمیم اوست. ”بگو آره”. ناصر از اینکه میدید که پرستو منتظر پاسخ اوست لذت میبرد و در حالی که با تمام قوا در حال پیشروی بود، سرش را به علامت رضایت و موافق بودن تکان داد. پرستو خود را به تمامی تسلیم او کرده بود. در طی یک سال و چند ماه او را خوب شناخته بود. پاشنه آشیل ناصر اتاق خواب بود. تیرش به هدف خورده بود. بار دیگر پرسید:
”پس موافقی که از فردا برم دنبال کارهام؟”
ناصر برای اینکه چراغ سبز قطعی را بگیرد، گفت:
”برو، برو عزیزم. جونمو به لبم رسوندی”.
این جمله را گفت و چون دوندهای که در مسابقهی دو صد متر شرکت کرده و در تلاش است که هرچه زودتر و قبل از دیگر رقبا به خط پایان برسد، به تکاپو افتاده بود و تمام سنگینی تناش را به پیکر عریان پرستو تحمیل کرده بود. پرستو هم که به نتیجهی دلخواه خود رسیده بود، سرحال بود و خود را به تمامی در اختیارش قرار داد و او را بخود فشرد. ناصر با پرستوی آن شب، حاضر بود تا آتن که هیچ، به کرهی مریخ هم سفر کند.
گشت و گذار
پرستو اسپور شش را میگرفت و در انتهای خط پیاده میشد. مسافتی را پیاده میرفت تا به محل کارش میرسید. اسپور شش از سه منطقهی شهر میگذشت. ایستگاه مبدأ نزدیک خانهاش بود که بیشتر ساکنان آن مهاجر بودند. بعد از عبور از مرکز شهر به منطقهای آرام که ساکنان آن نسبتاً از اقشار مرفه جامعه بودند، میرسید. خانهی سالمندانی که پرستو در آنجا کار میکرد در آن منطقه واقع شده بود. بیشترین سالمندانی که در آن آسایشگاه از آنها مراقبت میشد، افرادی بودند که بستگان آنها در همان منطقه در ویلاهای لوکس و مدرن زندگی میکردند. کسانی بودند که بیشتر عمر خود را کار کرده بودند و حال بستگاناشان برای اینکه سالهای پایانی عمرشان را در آرامش زندگی کنند آنها را بعد از چند سال در صف انتظار ماندن به آنجا منتقل کرده بودند. بنظر سوئدیها زندگی در خانهی سالمندان برای آنها مناسبتر و آرامتر است. پرستو با نظر سوئدیها موافق نبود و چندبار با همکاراناش در آن مورد بحث کرده بود. جسیکا که زنی هم سن و سال او بود، معتقد بود که پدر و مادرهای ما آنگونه که دل اشان خواسته زندگی کردهاند. خانهی سالمندان بهترین مکان برای دوران کهولت آنهاست. پرستو برخلاف نظر او معتقد بود هر یک از آنها سالها کار کرده، فرزندانی تربیت و به آنها کمک کردهاند درس بخوانند و مشغول کار شوند. منصفانه نیست حالا که پیر شدهاند، آنها را تنها و بیکس، نه دوستی، نه آشنایی در خانهای رها کنند که چند مددکار غریبه از آنها مراقبت کنند. بیدلیل نیست که بیشتر آنها دچار افسردگی و یا فراموشی میشوند. ولی جسیکا با او موافق نبود و توضیح میداد که سالمندان در این مؤسسهها راحتتر اند. نگهداری از آنها در خانه سخت است. بیشتر آنها نیاز به مراقبتهای ویژه دارند. ما نه تخصص و نه دانش لازم را داریم. بعلاوه ما خود هم خانواده و کار داریم و باید زندگی کنیم. اگر قرار باشد بعد از هشت ساعت کار سه ساعت هم از پدر و مادر پیر خود مراقبت کنیم و سه ساعت هم خانهداری کنیم، فرصت دوش گرفتن هم نخواهیم داشت. هر یک از این افراد سی تا چهل سال کار کردهاند و مالیات پرداختهاند، حال دولت باید از آنها مراقبت کند. پرستو قانع نمیشد و میگفت که این افراد اغلب از تنهایی و بیکسی میمیرند. جسیکا هم نظر او را قبول نداشت و میگفت:
”بودن آنها در خانه باعث دردسر است و حتی باعث میشود که زندگی زناشویی بچههایشان از هم پاشیده شود. در جامعهی مدرن هرکس مسئول زندگی خودش است”.
مسیر خط شش برای پرستو گشت و گذاری در سه دنیای متفاوت بود. اولین گروه از مسافرین اغلب مهاجرینی بودند که با سر وصدا سوار میشدند و با سر و صدا نیز پیاده میشدند. بسیاری از آنها قبل از رسیدن قطار شهری به مرکز شهر پیاده میشدند و جای خود را به گروهی دیگر میدادند. تنها تعداد کمی که اغلب جوان بودند صبحها تا مرکز شهر میرفتند. جوانانی که شکل لباس و رفتار ویژهای داشتند. از همه نژاد و ملیتی در آنها دیده میشد. آفریقایی؛ عرب، ایرانی، فنلاندی، یوگسلاو و آمریکای لاتین. گروه اول مسافرین اسپور شش رنگین کمانی از ملیتها بود. جوانانی که بیشتر دانشآموز بودند و رفتار خاص خود را داشتند. آنها با جوانانی که در ایران دیده بود خیلی فرق داشتند. لباسهای رنگارنگ؛ موهای بلند و یا بعضاً کلههای تراشیده، ابروهایی که با دقت و ظرافت آرایش شده بودند. گردنبندهای کلفت و انگشترهای طلا و از مشخصات عمومی بیشتر آنها بود. بلند حرف میزدند و پایبند هیچ قانون و مقرراتی نبودند. تعداد سوئدیها بسیار کم بود. کسی که برای اولین بار سوار اسپور شش میشد، یقیناً نمیتوانست حدس بزند که آنجا سوئد است. آنچه که بیشتر توجه پرستو را بخود جلب میکرد لباس آنها بود. کفشهای نایک و آدیداس گرانقیمت، کاپشنهایی که بدون شک قیمت هر یک از آنها بیشتر از چند هزار کرون بود. پرستو بیشتر روزها که سوار خط شش میشد، لباس و شکل ظاهر و رفتار آنها را زیر نظر میگرفت. تعجب میکرد. این جوانها یا باید همه از خانوادههای پولدار باشند و یا قطعاً با جنگ و دعوا پدر و مادر خود را تیغ زدهاند و این لباسها و زینتآلات را تهیه کردهاند. بنظر او هر یک از آنها حداقل ده هزار کرون خرج لباس و کفش و کیف و انگشتر و گردنبندهای طلای خود کردهاند. ”این همه پول را چطور تهیه میکنند؟ چقدر زمونه عوض شده؟ پسرها خودشونو مثل دخترها آرایش میکنن”. طرز نشستن و راه رفتن آنها را دوست نداشت. بنظر میرسید که درست نشستن روی صندلی را یاد نگرفتهاند. یا پاها را دراز میکردند و روی صندلی روبرو می گذاشتند و یا پشت به پنجره مینشستند و پاها را روی صندلی دراز میکردند. تلفن همراه تازه مُد شده بود و گران بود. بیشتر آنها تلفن همراه داشتند و هروقت که از داد و فریاد خسته میشدند، سرکرم بازی با تلفن خود میشدند. نه کتاب میخواندند و نه روزنامهای در دست داشتند. رفتارشان خشن و گفتارشان بی ملاحظه و بعضاً آلوده به کلمات رکیک بود. شلوارهای جین گران قیمتاشان گشاد بود و خشتک آن تا نزدیک زانو پایین آمده بود. گشاد گشاد راه میرفتند و بعد از هر چند قدم روی زمین تف میکردند. رفتاری که پرستو در روزها و ماههای اول از آن متنفر بود. بعدها از سیامک و آبجی شنید که این از ویژگیهای بیشتر جوانانی است که در حاشیهی شهر زندگی میکنند. نوع لباس پوشیدن و آویزان کردن زینت آلات جدا از تقلید از هنرمندان رپ آمریکایی، درواقع تلاشی برای جلب توجه و کسب هویت است. بیشتر آنها اینجا متولد شدهاند ولی بدلائل مختلف هنوز نتوانستهاند جایگاهی در جامعه پیدا کنند. این جوانها نه تعلق خاطری به جامعهی میزبان دارند و نه دلبستگی چندانی به تبار خود و کشور والدیناشان پارادوکسی از گذشته و حال اند. نه آنجا و نه اینج. کار آنها تقلیدی کور و بیمعنا از برنامههای تلویزیونی آمریکایی است. تهیهی پول برای آنها آسان است. جدا از پدر و مادر، کار خلاف یکی از منابع اصلی درآمد اشان است. گناه آنها نیست. جامعه و مسئولین شهر این مردم را فراموش و به حال خود رها کردهاند. والدین بیشترشان بیکارند و زبان سوئدی را هم درست و حسابی یاد نگرفتهاند. این جوانها خود در خانه تصمیم میگیرند و پل ارتباطی خانواده با جامعهاند. این بیچارهها خودشان بزرگ میشوند. شانس داشته باشند دبیرستان را تمام میکنند، در غیر این صورت بهترین طعمه برای گروههای بزهکار اند. شهرداری گوتنبرگ هر سال تعدادی پناهنده میپذیرد و بدون اینکه برنامهای برای آنها داشته باشند، همه را یک راست به مناطق مهاجر نشین پرت میکند. نتیجهاش بهتر از این نیست.
نزدیک مرکز شهر گروهی دیگر سوار قطار شهری میشدند. دانشجوایان دانشگاهها؛ کارمندان ادارات. همه مرتب و با نزاکت سوار میشدند. بیشتر آنها کتاب و یا روزنامهای در دست داشتند و بلافاصله مشغول مطالعه میشدند. طرز لباس پوشیدن آنها با گروه اول زمین تا آسمان فرق میکرد. اسپور شش به نزدیک محل کار پرستو که میرسید، خلوت میشد. در آن وقت روز تک و توک مسافرینی به آن طرف میرفتند. روزهایی که دیرتر شروع میکرد، تعداد مسافران کمی بیشتر بود. پیرمردان و پیرزنانی که همه شیک و آراسته بودند، سوار میشدند. گویا برای خرید میرفتند. بقیهی ساکنین آن محله گویا از وسیلهی نقلیهی شخصی استفاده میکردند.
پرستو هر روز قبل از سوار شدن به اسپور روزنامهای از صندوق روزنامه برمیداشت و در راه مطالعه میکرد، هم وقت میکشت و هم چند کلمهی جدید سوئدی یاد میگرفت. آن روز صبح طبق عادت در کنار پنجره نشسته بود و روزنامهی مترو را ورق میزد. به هر صفحه نگاهی گذرا میانداخت و چند کلمه از تیتر هر خبر را میخواند. نگاهاش روی یک آگهی متمرکز شد، انستیتوی آموزش حرفهای. کنجکاو شد و تلاش کرد که آن را با دقت بیشتری بخواند. آخرین تاریخ ثبتنام را با حروف درشت نوشته بودند. پانزده دسامبر. در گوشهی سمت چپ صفحه لیست رشتههای تحصیلی را به ردیف نوشته بودند. آگهی به سفارش بخش آموزش شهر گوتنبرگ در روزنامه درج شده بود. نگاهی به رشتهی ساختمان انداخت. به درد او نمیخورد. چهارصد واحد دبیرستانی بود. با خود فکر کرد حتماً سه سال طول خواهد کشید. اقتصاد اهلاش نبود. رسانه، نه. آخرین آنها درمان و مراقبت بود. بهیاری، دویست واحد دبیرستانی. کمی فکر کرد: ”این میتونه چیز خوبی باشه. حتماً باید با آبجی در این مورد صحبت کنم”. روزنامه را از همان صفحه تا کرد و در کیف گذاشت. کارش در خانهی سالمندان موقت بود. استخدام رسمی نبود. هروقت لازم داشتند او را صدا میزدند. رئیس از کار او راضی بود. دلاش میخواست او را استخدام کند، ولی پرستو آموزش حرفهای نداشت. خوب میدانست که داشتن کار ثابت در سوئد از ضروریات زندگی است. بدون داشتن کار ثابت نمیتوانست برای آینده برنامهریزی کند. بانک وام نمیداد. خانهی دست اول نمیتوانست اجاره کند. مرخصی درست سالانهای نداشت و مهمتر از همه به ناصر وابسته و مجبور به تن دادن به خواستههای او بود.
”حتماً تقاضا میکنم. با آبجی حرف میزنم. میرم پیش شیرین ازش میخوام به من کمک کنه که وارد این رشته بشم”.
روزنامهی مترو روزنامهی خوبی بود. اول اینکه مجانی بود. دوم اینکه در دسترس بود. در اتوبوس، ایستگاه قطار شهری، خلاصه همه جا بود. همه چیز هم در آن بود. ناصر به او گفته بود که روزنامه آشغالی است. خبرهای آن یک روز کهنه اند. برای او مهم نبود. او که مفسر سیاسی و اجتماعی نبود. فرقی نمیکرد. هم این که تبلیغات لباس؛ کفش، مسافرت و فروشگاههای مواد غذایی ارزانتر در آن پیدا میشد، کافی بود. تازه خبرهای سوئد و کشورهای دیگر را هم میشد تا حدی در آن خواند. چه فرق میکرد که یک یا دو روز کهنه باشند. روزنامه را بار دیگر بیرون آورد و تاریخ شروع کلاسها را نگاه کرد. عالی بود. اگر شیرین به او کمک میکرد و ادارهی کار هزینهی دورهی آموزش را متقبل میشد، میتوانست بعد از برگشتن از آتن شروع کند.
”عالیه، تا اون موقع انگلیسی و علوم اجتماعی را هم تموم کردهام”.
برخلاف گفتههای ناصر سفارت یونان به پاسپورت ایرانی او به اعتبار ویزای سوئد، ویزا داد. تنها شرط سفارت یونان گواهی اشتغال از طرف کارفرما بود. رئیس پرستو بدون لحظهای درنگ آن را نوشت و گفت:
”موفق باشی. امیدوارم بتونی دخترتو ببینی و با خودت بیاری سوئد”.
یک هفته بعد پاسپورتاش را از طریق پست دریافت کرد. وقتی پاکت را باز کرد و ویزا را دید، گریهاش گرفت. مدتها بود که انتظار آن لحظه را میکشید. ویزا یعنی دیدن دوبارهی دخترش. ”از دیدن من خوشحال میشه؟ اصلاً میخواد منو ببینه؟ آنتی چی میگه؟”
کلی کار داشت. باید هرچه زودتر به آبجی اطلاع میداد. باید به محض رسیدن به خانه ناصر را هم مطلع میکرد. تهیهی بلیط و رزرو هتل کار ناصر بود. دلاش نمیخواست پیش آنتی باشد. ناصر حتماً مخالفت خواهد کرد. پرسشهای جدیدی که تا آن روز با آنها بیگانه بود به ذهناش هجوم آورد. افکاری که از جنس دیگری بود. فکر دیدن عزیزترین کساش؛ دخترش، لحظهای آراماش نمیگذاشت. در فکر دختر بود که سر و کلهی خروس بیمحل هم پیدا شد. فکر علی که تا آن روز در کُنج ذهناش کِز کرده کمین کرده بود، بناگاه و سر زده حضور خود را اعلام کرد.
”با علی چه کنم؟ ناصر دلاش نمیخواد من اونو ببینم. ظاهراً دوست نداره کسی را ملاقات کنم که منو کتک زده. کسی چه میدونه؟ شاید راست میگه؟ شاید هم میترسه و حسودی میکنه؟ خودشو مالک من دونه”.
خودش چطور؟ آیا بعد از چند سال توان روبرو شدن با علی را داشت؟ آیا آمادگی آن را داشت که بدون طپش قلب با آن مرد؛ علیرغم همهی مصائبی که به او تحمیل کرده بود، روبرو شود؟ ”لازم نیست علی را ببینم”.
سعی میکرد که خود را متقاعد کند که سفر او تنها برای دیدن دخترش است. ایکاش چنین بود!
ناصر بعد از کلی من و من کردن اول قبول کرد ولی در آخرین لحظه تنهایی دخترها را بمیان کشید. بهانهاش این بود که میترسد آنها را در تعطیلات کریسمس تنها بگذارد. ”جواناند ممکن است کار دست خودشان بدهند”. پرستو در دل به او میخندید. ناصر خبر نداشت که کار از کار گذشته و مدتهاست که حداقل لاله کار دست خودش داده و راهاش و مرد زندگیاش را انتخاب کرده. آنها در دنیایی دیگر زندگی میکنند. دنیایی که با دنیای ناصر به اندازهی یک نسل و نیم قرن صنعت و تکنولوژی فاصله دارد. راه شیره مالیدن سر او را بلد بودند. شب بعد بار دیگر موضوع بلیط و رزرو کردن هتل را با او مطرح کرد. ناصر بار دیگر بهانه آورد. پرستو نمیخواست که آن فرصت را از دست بدهد. میخواست بهر قیمتی که شده بود ناصر را با خود به آتن ببرد. از تنها رفتن میترسید. از کی و از چه میترسید؟ خودش هم علت ترساش را نمیدانست. فکری کرد و پرسید:
”تا حالا این بچهها را جایی بردی؟”
ناصر نگاهاش کرد و بعد سرش را پایین انداخت و با صدایی آرام گفت:
”یک بار با زری رفتیم دانمارک”.
پرستو مکثی کرد و گفت:
”شاید حالا وقتاش باشه. تو تعطیلات کریسمس همهی پدر مادرها با بچه هاشون یا اسکی میرن و یا تایلند. چرا ما اینها رو با خودمون نبریم یونان؟ کجا بهتر از یونان؟ خوشحال میشن. تازه وقتی بعد از تعطیلات برمیگردن مدرسه، حرف تازهای دارن که برای همکلاسهاشون تعریف کنن”.
ناصر ساکت شد. پرستو آن حالت روحی ناصر را از حفظ بود. سکوت او معنایش آن بود که جوابی ندارد و در ذهناش در پی یافتن راه گریزی است. مشکل اساسی آن مرد همین بود. حرف کس دیگری را براحتی نمیتوانست قبول کند. پرستو یاد گرفته بود که بهترین تاکتیک در برخورد با او این بود که حرف خود را در دهان او بگذارد. ناصر هم اینکه احساس میکرد که اراده و حرف اوست که پیش میرود؛ قبول میکرد، حتی اگر به ضررش بود.
”ناصر مگه همین چند روز پیش خودت نگفتی که این دخترا تو این چند سال خیلی سختی کشیدن؟ شاید حالا طبق گفتهی خودت، وقت باشه”.
ناصر کمی فکر کرد. دنبال جملهی مناسب که فکرش را بزبان بیاورد، پیدا نمیکرد. گیر افتاده بود. دنبال راه گریز نبود. مشکلاش چیز دیگری بود. بالاخره لب باز کرد و گفت:
”آخه، آخه یونان رفتن که به این راحتی نیست که تو فکر میکنی. مشکل یکی دوتا نیست”.
پرستو میدانست که کیسهی ناصر خالی است. از موقعی که هر دو کار میکردند، سوسیال کمک هزینهای به آنها نمیداد. از چند ماه پیش هم لاله و لادن کمک هزینهی اولاد اشان را خودشان میگرفتند و خرج لباس و وسایل آرایش و تفریحاشان میکردند. درآمد ناصر آنقدر نبود که بتواند خانوادهاش را به سفر یونان ببرد. ناصر که خود را مسئول و نانآور خانه میدانست، نمیخواست به پرستو بگوید که وضع مالی آنها زیاد خوب نیست. دلاش هم نمیخواست که پرستو درآمدش را خرج سفر بچههای او بکند.
”مشکل چیه، پاسپورت که دارن. مدرسه هم که تعطیله؟ دیگه مشکل چیه؟”
ناصر به من و من افتاد. آن زن زیرک هنوز یک سال از حضورش در خانهی او نگذشته بود، به همهی زیر و بم زندگی او چنگ انداخته بود. چارهای نداشت. باید حرفی میزد و پیشنهادی میداد.
”میدونی پول هتل و هواپیما و خرج آتن برای چهار نفر چقدر میشه؟ با این درآمد کم ما، مگه میتونیم از پساش بربیایم؟”
پرستو پول داشت. پولهایی را که از پدر و مادرش و کرایهی خانه همراه خود آورده به آبجی داده بود. همهی پولهای در حساب پسانداز آبجی بودند. ناصر خبر نداشت. وضع مالی او خوب بود. با پساندازی که داشت، آتن که هیج، تا استرالیا هم میتوانست آنها را ببرد. حضور لاله و لادن در آتن برای او نوعی دلگرمی بود. رو کرد به ناصر و گفت:
”تو این مدتی که کار کردم، کمی پول پسانداز کردم. بالاخره یه روز باید خرجاشون کنم. کی بهتر از لاله و لادن. نگران پول نباش. تو این مدت تو خرج منو کشیدی، حالا نوبت منه”.
جملهی آخر را برای خلع سلاح کردن ناصر گفت. ناصر نگاهی از سرقدردانی و تشکر به او کرد و گفت:
”اگه فکر میکنی میشه، خوب میریم. همین امروز میرم دنبال بلیت و هتل. دخترا دیونه میشن. بذار من بهشون بگم. خوشحال میشن”.
پرستو در دل به ناصر خندید. بین طرز فکر او و ناصر فرسنگها فاصله بود.