کار
روزها بکندی میگذشت. ناصر هر روز صبح سرکار میرفت و لاله و لادن مدرسه. پرستو تنها در خانه میماند. هفتههای اول پوست کلفتی کرد و تنها بعضی از روزها غذا درست کرد. ولی آرام آرام غذا پختن و جمع و جور کردن خانه وظیفهی روزانهاش شد. اوائل بخاطر وقت کشی ولی بعد بخاطر فرار از نگاه سنگین و پرسشگر ناصر. ناصر از او راضی بود. تا زمانی که پرستو به مهمترین خواستهی او جواب مثبت میداد، گلهای نداشت. عطش او سیری ناپذیر بود. چون معتادی بود که هر روز مصرف روزانهاش را بیشتر میکرد که شاید به نشئگی روز اول برسد. امری که غیر ممکن بود. درآمیختن و همآغوش شدن با ناصر برای پرستو، تنها در هفتههای اول تا حدی؛ حداقل از نظر جنسی، لذتبخش بود. ولی تکرار آن خستهاش کرد و تنها تن میداد. پرستو چیز دیگری از ناصر طلب میکرد که او فاقد آن بود و از تواناش خارج. پس از دو ماه، ماندن در خانه برایش عذابآور شد. روزها قرار نداشت. عملاً به آنچه که دلاش نمیخواست، تبدیل شده بود. رابطهاش با لاله و لادن بسیار گرم و صمیمی بود، ولی کافی نبود. روحاش آرام نداشت. در پی شور زندگی بود. سکون آزارش میداد. زن خانهداری شده بود که هر روز صبح که از خواب بیدار میشد، برای شوهر و دختراناش صبحانه آماده میکرد و بعد از رفتن آنها رادیو را روشن میکرد و سرگرم خانهداری میشد. نظافت و پختن غذا و شب هم گرم کردن رختخواب همسرش. هیچ چیز کسالتآورتر از آن برای او نبود. بالاخره یک روز تلفن را برداشت و به آبجی زنگ زد. بعد از صحبتهای معمولی، بالاخره آبجی سکوتی را که درواقع پرستو باید آن را میشکست، شکست و پرسید که روزهایش چطور میگذرند. پرستو پوزخندی زد و جواب داد که خسته کننده و تکراری. آبجی حدس زده بود. مدتی بود که صدای گرفتهی پرستو او را بفکر فرو برده بود. در گفتهها و رفتار او آن جسارت و اعتماد بنفس گذشته را نمیدید. چه چیز باعث شده بود که پرستو در آن مدت زمان کوتاه تغییر کند. آیا علت آن رفتار ناصر، و یا روحیهی ضعیف خود او بود؟ آبجی مدتی بود که منتظر بود از زبان خودش بشنود. تا آن روز سعی کرده بود در زندگی خصوصی او دخالت نکند. گویی آن روز بعدازظهر قبل از جشن؛ بعد از آن جوشش احساساتاش تصمیم گرفته بود که رنج فراق و از دست دادن او را تحمل کند و او را به حال خود رها کند. آن روز بعدازظهر با پرستویش وداع کرده بود و تصمیم گرفته که تنها زن سیامک و مادر سارا و حَنا باشد و پرستو زن ناصر. ولی مگر میتوانست؟ عشق پرستو در تار و پود وجودش بود. باید حرفی میزد. بعد از چند ثانیه سکوت پرسید:
”خوب تا کی میخوای اینطوری ادامه بدی؟ چرا فکری نمیکنی؟”
پرستو آرام جواب داد:
”چه فکری؟”
”من که نباید به تو بگم چه فکری. یادت رفته روزهای اول چه فکر و ذکری داشتی؟ خوب همونا دیگه”.
”مثلاً چی؟”
آبجی با لحنی تُند گفت:
”بازم میگی، مثلاً چی؟ درسی مشقی، کاری چیزی. نباید که خونهنشین بشی”.
پرستو ساکت شد. ذهناش دوباره فعال شده بود و به حرفهای آبجی فکر میکرد. سکون و تن دادن به خواستههای شبانهی ناصر نه تنها اعتماد بنفس بلکه حتی قدرت فکر کردن را از او گرفته بود. صحبت به درازا کشید. بعد از صحبت با آبجی بفکر فرو رفت. باید کاری میکرد. تصمیم گرفت همان شب در لحظاتی که ناصر روی تاب است و به سرگیجه افتاده، از او قول بگیرد که دوشنبه در اولین فرصت همراه او برای ثبت نام در کلاس زبان سوئدی به مدرسه برود. حساب او دقیق نبود. آخر ترم بود و از دو هفتهی دیگر مدرسهها تعطیل میشدند و باید تا ماه اوت صبر میکرد. دست به دامن لاله و لادن شد. هر دو با کمال میل حاضر بودند به او کمک کنند. کتاب آموزش زبان سوئدی برای او تهیه کردند و قرار گذاشتند که در خانه فقط سوئدی حرف بزنند. روزهای اول عذابآور بود. جملهها و لغتهایی را که خوانده بود، بخاطر نمیآورد. معنی جملهها را نمیفهمید، ولی بمرور بهتر شد و کم کم جملههای روزمره را یاد گرفت. ناصر زیاد راضی نبود. بالاخره یک روز در پاسخ پافشاری پرستو طاقتاش تمام شد و گفت:
”مگه اینطوری بد میگذره؟ کم و کسری که نداری”.
پرستو ناراحت شد، ولی خود را کنترل کرد و حرفی نزد. ناصر نمیدانست که پرستو شاهد زندگی دو زن، مادرش و آرزو بوده است. او از کم و کیف و جزئیات زندگی او در آتن خبر نداشت. ناصر خبر نداشت که او چه تصمیمی برای آینده گرفته است. پرستو به یاد گرفتن زبان سوئدی در خانه قانع نبود. آدرس ادارهی کاریابی را از آبجی گرفت و یک روز صبح بعد از اینکه ناصر و لاله و لادن خانه را ترک کردند، لباس پوشید و به ادرارهی کار رفت. کار گیر آوردن برخلاف تصور او، آسان نبود. اوّل باید بعنوان جویندهی کار ثبت نام میکرد. مشکل زبان داشت. کارمند ادارهی کار با تمام تلاشی که کرد نتوانست منظور خود را به او بفهماند. بالاخره خسته شد و از او خواست که کمی منتظر بماند. رفت و بعد از چند دقیقه با یک نفر دیگر برگشت. زنی که همراه او بود، ایرانی تبار بود. سلام کرد و بقیهی کارهای اداری را خود پیش برد. او که خود را شیرین معرفی کرده بود برای پرستو توضیح داد که اول باید زبان یاد بگیرد. بدون یادگرفتن زبان، کار گرفتن مشکل است. مشخصات و تحصیلات او را در کامپییوتر ثبت کرد و قول داد که بزودی با او تماس بگیرد.
بعدازظهر آن روز وقتی که ناصر بخانه برگشت، جریان مراجعهاش به ادارهی کار را برای او تعریف کرد. ناصر اخم کرد و گفت:
”چقدر عجله داری. صبر کن. اول زبان یاد بگیر و بعد برو دنبال کار. تا زبان یاد نگیری کاری بهت نمیدن. ملت ده ساله اینجا دارن زندگی میکنن و هنوز از سوسیال پول میگیرن، کلی هم زبونشون درازه”.
پرستو گفتههای ناصر را از حفظ بود. تا آن روز چندین بار همان حرفها را از زبان او شنیده بود. حاضر بود هرکاری بکند که بتواند از خانه خارج شود. از خانه ماندن و خانه داری کردن نفرت داشت. وقتی که قضیه را برای لاله و لادن تعریف کرد، کلی خوشحال شدند و تشویقاش کردند. یک هفته بعد نامهای از ادراهی کار دریافت کرد که لاله آن را خواند و ترجمه کرد. نویسندهی آن که خود را مشاور ادارهی کاریابی معرفی کرده بود، از او خواسته بود که دو هفته بعد به دیدن او برود و مدارک تحصیلی و گواهی تجربهی کاریش را همراه داشته باشد. لاله هم همان حرف آبجی را به او زد: ”کار کردن عیب نیست. تا کار نکنی، زبان یاد نمیگیری. بدون زبان سوئدی هم کار خوب گیرت نمییاد. از یه جایی باید شروع کنی.” پرستو احساس میکرد که ناصر مایل نیست که او کار کند. بدفعات و اشکال مختلف نارضایتی خود را مطرح کرده بود، البته نه در حضور لاله و لادن.
”فکر میکنی با این زبان سوئدی که تو داری، چه کاری به تو پیشنهاد میکنن؟ من برای خودت میگم. دلام نمیخواد اذیت بشی. باور کن بجز کار نظافت، کار دیگهای بهت نمیدن”.
پرستو در پاسخ او گفته بود:
”ببین ناصر، از خونه نشستن چیزی عایدم نمیشه. باید برم دنبال کار. خودت همیشه آدمهایی را که از سوسیال پول میگیرن، سرزنش میکنی. اونوقت به من میگی صبر کنم و دنبال کار نرم؟ اگه پول گرفتن از سوسیال خوب نیست، برای همه خوب نیست. تازه راستاش اینه که من از خونه نشستن متنفرم. خودت فکر کن، شماها صبح میزنید بیرون و من میمونم و گوشهام. هیچ کاری ندارم که بکنم. یه روز، دو روز. آدم دیونه میشه. تازه هنوز که هیچی نشده”.
ناصر از بالا گرفتن بحث پرهیز میکرد. نمیخواست حرفی بزند که او را برنجاند. خیلی آرام و شمرده جواب داد:
”عزیزم تو فرق میکنی. من دارم کار میکنم. اونا پول زیادی به تو نمیدن. همهاش ماهی هزار و هفتصد کرون میدن. حیف نیست که برای این یه شندر غاز خودتو به آب و آتیش بزنی؟”
پرستو نمیدانست که چطور باید به آن مرد حالی کند که او به سوئد نیامده که در خانه بنشیند و برای او و بچههایش آشپزی کند. چرا ناصر نمیتوانست فکر کند که دو درآمد میتواند تأثیر زیادی بر وضع معیشتی و زندگی خانواده داشته باشد.
”موضوع هزار و هفتصد کرون نیست. مسئلهی سلامتی روحی منه. بعلاوه دو حقوق میتونه خیلی به ما کمک کنه. حالا که چیزی نشده. این خانم که هنوز کاری به من پیشنهاد نکرده. اینقدر نگران نباش ناصر جان”.
با آخرین جمله با دست چانهی ناصر را گرفت و کمی تکان داد. قند در دل ناصر آب شد و با ولع او را در آغوش گرفت.
”آروم، آروم. الآن وقتاش نیست.
بحث تمام بود.
تابستان
تابستان در پیش بود. بچهها از مدتی پیش بهانه میگرفتند. ناصر هیچ برنامهای برای آنها نداشت. چارهای هم نداشت. اولین تابستانی بود که کار میکرد. براساس قانون نانوشتهای که در محل کار آنها بود، کسانی که تازه استخدام میشدند، نمیتوانستند مرخصی تابستانی خود را، خود انتخاب کنند. حق انتخاب با کارگران قدیمی بود. دو همکار او یکی از نیمهی ماه ژوئن تا اواسط ژوئیه مرخصی گرفته بود و دیگری از اواسط ژوئیه تا اواسط ماه اوت. بدین ترتیب شانس چندانی برای ناصر باقی نمیماند. باید میماند که عصای دست کارگران تابستانی باشد. تابستان کار زیاد بود. از اواسط ماه اوت هم مدرسهی بچهها شروع میشد. آن تابستان را باید دندان روی جگر میگذاشت و به ساز کارفرما میرقصید که استخدام رسمی شود. برای مرخصی تابستانی وقت زیاد بود. سناش از مرز چهل گذشته بود، باید بفکر حقوق دوران بازنشستگیاش هم میبود. دلاش نمیخواست ریسک کند. بنظر او فرستادن پرستو و لاله و لادن تنهایی به مسافرت کار عاقلانهای نبود. پرستو که راه و چاه نمیدانست و دخترها هم که جوان و خام بودند. البته در این مورد ناصر اشتباه کرده بود. لاله و لادن از قبل فکر همه چیز را کرده بودند. از زمانی که متوجه شدند پدرشان آن سال هم برنامهای برای تعطیلات تابستانی آنها ندارد، خودشان دست بکار شده بودند و برای اردوی تابستانی که هر سال از طرف مدرسه برگزار میشد، ثبتنام کرده بودند. لادن قبول شده بود ولی لاله رزرو بود. لادن کلی خواهش و التماس کرده بود که بالاخره به او قول دادند که اولین جایی که خالی شود، خواهرش هم میتواند همراه او باشد. همینطور هم شد. هر دو خواهر برای دو هفته به اردوی تابستانی میرفتند. لاله قرار بود بعد از برگشتن از اردوی تابستانی در مک دونالد کار کند. تنها کسی که هیچ برنامهای نداشت، پرستو بود.
شیرین هم نظر ناصر را داشت. تابستان کار برای افرادی چون پرستو کم بود. بیشتر محصلین دبیرستانی و دانشجویان کارها را از سه ماه قبل گرفته بودند. پرستو شانس چندانی نداشت. شیرین زنی صمیمی و مهربان بود که در سن ده سالگی همراه والدیناش به سوئد مهاجرت کرده بود. چند سال درس خوانده بود و حال در ادراهی کاریابی بعنوال مشاور کار میکرد. ازدواج کرده بود و دو فرزند داشت. مدتی طول کشید که پرستو متوجه شد، او یکی از دوستان دوران دانشگاهی سیامک است. شیرین به او قول داد که پاییز به او کمک خواهد کرد ولی پیشنهاد اکید او کلاس زبان بود. پرستو خود را برای تابستانی طولانی و خستهکننده آماده کرده بود.
تابستان برخلاف تصور او چندان هم خستهکننده نبود. آبجی هم برای تابستان آن سال برنامهای نداشت. ظاهراً وضع مالی خانواده زیاد خوب نبود. البته طبق حساب و کتاب آبجی. سیامک خیلی سعی کرده بود او را قانع کند که حداقل برای یک هفته مسافرت کوتاهی رزرو کند که آبجی قبول نکرده بود. علت آن را فقط خودش میدانست و بس. دلاش نمیخواست پرستو را در آن شرایط تنها بگذارد.
تابستان آن سال برخلاف تصور آبجی، گرم و آفتابی بود. بعضی از روزها درجهی هوا به سی هم رسید. رادیو و تلویزیون سراسری به سالمندان توصیه میکردند که در ساعات معینی از روز که هوا خیلی گرم بود در خانه بمانند. آن سال سوئد میزبان مسابقات جهانی دو میدانی بود و مسابقات در شهر گوتنبرگ برگزار میشد. انبوهی از علاقهمندان به دو میدانی به سوئد آمده بودند که از نزدیک شاهد رقابت ورزشکاران دو میدانی باشند. خیابانهای مرکزی شهر در تمام طول روز پُر از توریست بود. در بیشتر خیابانها و پارکهای اطراف استادیوم ورزشی اولوی (۴۰(.چادرهایی برپا شده بود که محل فروش انواع و اقسام غذا و آبجو و نوشیدنی بود. غروب هر روز بعد از اتمام مسابقات شهر غُل غُله میشد. بازار فروش آبجو و بستنی و کباب و سوسیس و همبرگر داغ داغ بود. در بیشتر پارکها موزیک زنده براه بود. چهرهی شهر عوض شده بود. آبجی پرستو را یک روز هم تنها نمیگذاشت. از کار که برمیگشت زنگ میزد و با او قرار میگذاشت. دریا میرفتند و شنا میکردند. روزهای اول ناصر رغبت چندانی نشان نمیداد، ولی بعد که دید لاله و لادن و آبجی و خانواده همه با هم میروند تحریک شد و او هم به جمع آنها پیوست. پرستو غذایی حاضری درست میکرد و ساعت چهار که کارش تمام میشد، سوار میشدند و با هم به آخیم (۴۱) میرفتند. ساحل آخیم منطقهای سرسبز بود که ساحل آن شنی بود. آن ساحل چند سالی بود که به قُرُق مهاجرین درآمده بود. بجز محدود سوئدیهایی که رابطهی خوبی با مهاجرین داشتند، بقیه سوئدیها سواحل دیگری را که از شهر دورتر بودند و مهاجرین کمتر به آنجا میرفتند ترجیح میدادند. جای سوزن انداختن نبود. بازار کباب و قلیان گرم بود. ساحل آخیم خانوادگی بود. زمین بازی فوتبال و والیبال همیشه شلوغ بود. خانوادههای مهاجر جا به جا روی چمن سر سبز اطراف ساحل دریا پتو پهن کرده و بساط کباب را راه انداخته بودند. بوی کباب حتی در اتوبانی که از صد متری ساحل میگذشت به مشام میرسید. عدهای نیز؛ علیرغم ممنوعیت، از فرصت استفاده میکردند و دمی به خُمره میزدند. ناصر و سیامک به احترام آبجی و یا شاید ترس از او که شدیداً مخالف بود، لب نمیزدند و بیشتر با بچهها بازی میکردند. آخیم را همهی آنها دوست داشتند. شبها نیز به مرکز شهر میرفتند.
تابستان آن سال به یُمن مسابقات بینالمللی دومیدانی که در گوتنبرگ برگزار شد به پرستو خوش گذشت. همه راضی بودند. ناصر هم خیلی راضی بود، بویژه در مدت دو هفتهای که لاله و لادن در اردوی تابستانی بودند و با پرستو در خانه تنها بود.
شیرین درست گفته بود. در فصل تابستان کار چندانی برای متقاضیانی مانند پرستو وجود نداشت. بیشتر شرکتها ترجیح میدادند دانشجویانی را بکار بگمارند که سالهای قبل در شرکت کار کرده بودند و با کار و محیط آن آشنا بودند. پرستو کوتاه نیامد و بجای آن وقتهای اضافی خود را با کمک گرفتن از لاله و لادن صرف یادگیری زبان سوئدی کرد. لاله کتاب آموزش زبان سوئدی بنام ”هدف” شماره یک را بار دیگر با او کار کرد. روزهایی که در خانه تنها بود و کار چندانی نداشت، لباس میپوشید و به میدانچهی محلهاشان میرفت. محیط و فضای میدان را دوست داشت. میدان از مجموعهای مغازه و فروشگاه تشکیل شده بود که بدرستی انعکاس دهندهی تنوع مردمی بود که در آن منطقه از شهر زندگی میکردند. دو فروشگاه در آنجا بود که یکی پارچه فروشی و دیگری پوشاک بچه. صاحبان آنها از مهاجرین فنلاندی بودند و سوئدی را با لهجهی شیرین فنلاندی صحبت میکردند. در مجاورت آنها یک فروشگاه کفش که گویا صاحب آن اهل یوگسلاوی بود، قرار داشت. بنظر میرسید که کسب و کار آنها زیاد خوب پیش نمیرفت. برخورد زن و مردی که فروشگاه را اداره میکردند با مشتریها چندان دوستانه نبود. بد اخلاق و کم طاقت بودند. در گوشهی دیگری از میدانچه مغازهای بود که کالباس و سوسیس و زیتون و پنیر میفروخت. صاحب آن مهاجری از مجارستان بود. سر کوچه و در قسمت ورودی میدانچه فروشگاه دیگری بود که شیرینی و بستنی و لاتاری میفروخت. صاحب اول آن سوئدی بود. ولی از مدتی پیش مغازه را به یک ایرانی فروخته بود. صاحب جدید آن اولین تغییری که در مغازه بوجود آورد توسعهی بخش میوه بود. گویا صاحب جدید از درآمداش راضی نبود و تصمیم گرفته بود که با میوهفروشی که هموطناش بود، رقابت کرده او را از میدان بدر برد. میوهفروش وسط میدان ایرانی اهل آذربایجان ایران بود در آنجا چادری زده بود و در سرمای ده درجه زیر صفر و گرمای تابستان میوه میفروخت. در میدانچه همه چیز وجود داشت. عینک سازی، درمانگاه و دندانپزشکی و داروخانه و بانک و یک فروشگاه بزرگ مواد غذایی. کسب و کار همه بد نبود و یکدیگر را تحمل میکردند. سالن بینگو که در انتهای میدان واقع شده بود همیشه شلوغ بود. آنجا پاتوق کارگران بازنشسته فنلاندی و محدود یوناییهایی بود که پس از چندین سال کار در سوئد بدلایلی ترجیح داده بودند دوران بازنشستگی و کهولت خود را نیز در سوئد سرد و یخبندان سپری کنند. زندگی در میدان شور و حالی داشت. در ساعات روز همه جور آدم از هر کشور و تباری در آن دیده میشد. در انتهای ضلع غربی میدان فروشگاه دولتی فروش مشروبات الکلی واقع شده بود که از صبح زود تعدادی از الکلیهای محله در جلو آن صف میکشیدند که شاید بتوانند چند قوطی آبجو و یا یک بطر شراب بخرند. جالب این بود که وقتی ساعت نُه صبح فروشگاه باز میشد، نگهبان آنها را بدلیل الکلی بودن به فروشگاه راه نمیداد و آنها مجبور بودند ساعتها در جلو فروشگاه خماری بکشند و از رهگذرها خواهش کنند که شاید با کمی رشوه برایشان چند بطری مشروب بخرند.
پرستو هر وقت خسته میشد سری به میدان میزد. از دیدن مردم لذت میبرد. سری به فروشگاه مجار میزد، کمی پنیر و گاهی کالباس و سوسیس و زیتون میخرید. لاله و لادن دوست داشتند. البته خودش هم خاطرات گرد گرفتهای از روزگاری که در آتن با دخترش و علی زندگی میکرد، در پستوی مغزش داشت. سری هم به میوه فروشی وسط میدان میزد و چند کلامی با فروشنده که خانم خوش مشرب و مهربانی بود، حرف میزد و میوه میخرید. نان و شیر و ماست را از فروشگاه بزرگ مواد غذایی میخرید. قدم زدن در میدان در واقع گشت و گذاری به دور دنیا و مزه مزه کردن گوشهای از فرهنگ ملیتهای مختلف بود. چند سال بعد وقتی در شرایطی متفاوت، یک بار دیگر سری به آن میدان زد، خبری از آن مجموعهی چند فرهنگی کوچک و زیبا ندید. شهردار وقت که گویا خودش در همان محله متولد شده بود و زندگی میکرد با انگیزهی توسعهی میدان و مدرن کردن آن، طرحی ارائه داده بود که همهی مغازهها را در پاساژی جمع کند که سرمای زمستان مردم را اذیت نکند. نتیجه طرح آن شده بود که فروشگاه مواد غذایی با امکانات بیشتری که در اختیار داشت، سایر فروشگاههای کوچک را از میدان رقابت خارج کند. بیشتر مغازهها تعطیل شده بودند. ترکیب مردم نیز عوض شده بود. فنلاندیها و یونانیها و مهاجرینی که از یوگسلاوی و مجار بودند یا از آنجا رفته بودند و یا اینکه به کشور خود برگشته بودند. جای آنها را مردمی دیگر از گوشه و کنار دیگر دنیا که بیشتر آفریقا بود، گرفته بودند. سالن بینگو دیگر پاتوق بازنشستگاه و کارگران مهمان یونانی نبود. آنجا محل ملاقات جوانانی بود که زندگی خود را از طریق خلافکاری و فروش مواد مخدر میگذرانند.
ناصر از اینکه پرستو بخشی از خرید خانه را نیز بعهده گرفته بود، خوشحال بود. در فکر و خیال خود همه چیز بر وفق مراد پیش میرفت. پرستو با تمام نیرو سعی میکرد زبان سوئدی را یاد بگیرد. در فروشگاه و برخورد با مردم سعی میکرد با کمک گرفتن از لغاتی که یاد گرفته بود، سوئدی حرف بزند. هرگز اهمیتی به لبخند و نگاه پرسشگر مخاطبین خود، نمیداد. مطمئن بود که لبخند آنها روزی به تحسین تبدیل خواهد شد. تشنهی یادگیری بود. قانع شده بود که آیندهی او در گرو یاد گرفتن زبان نه چندان آسان سوئدی است.