خرید
ناصر با پرستو قرار گذاشته بود. ساعت چهار بود که زنگ در بصدا درآمد. پرستو لباس پوشیده آماده بود. قرار بود برای مهمانی خرید کنند. پایین رفت. ناصر منتظر او بود. ناصر اول به طرف بازاری راند که میوه و سبزی میفروختند. وارد محوطهای شد که بیشتر ساختمانهای آن قدیمی و رنگ و رفته بودند. بنظر میرسید که آن منطقه قبلاً تجاری و یا صنعتی بوده. چند جوان عرب در باریکهای از عرض خیابان جلو مغازهی کوچک و کهنهای چند سایبان برزنتی نصب کرده بودند و میوه و سبزی میفروختند. در پشت هر میز جوانی با ته ریشی ایستاده بود. زیر هر میز بخاری برقی روشن بود که هم فضای زیر چادرها را کمی گرم کند و هم اینکه جوانها بتوانند سرمای کشندهی پیاده رو را تحمل کنند. مردی چهل، چهل و پنچ ساله که گویا صاحب آنجا بود، با قامتی متوسط و شکمی برآمده با ته ریشی در آنجا گشت میزد و جوانها را امر و نهی میکرد. بیشتر مشتریها خارجی بودند. تک و توک سوئدی بلوندی در آنجا دیده میشد. ناصر برای پرستو توضیح داد که میوه و سبزی آنجا خیلی اعلا نیستند ولی قیمت آنها با فروشگاههای سوئدی خیلی فرق دارند. تقریباً پنجاه درصد ارزانتر اند. بنظر ناصر صاحب لبنانی مغازه آدم بدی نبود، گرچه فکر میکرد که از طرفداران حزبالله لبنان است. با مشتریان زن سوئدی و کلاً کسانی که حجاب نداشتند، حرف نمیزد و حتی به صورت آنها نگاه نمیکرد. کارگران آنجا مهاجرینی بودند که منتظر دریافت اقامت بودند. بنظر ناصر همهی آنها سیاه کار میکردند و پول بخور و نمیری میگرفتند. ناصر حدس میزد که صاحب بساط حتماً میلیونر شده است چون تقریباً نود درصد سیاه میفروخت. او فکر میکرد که صاحب مغازه پولی به ادارهی مالیات بابت درآمد خود نمیپردازد. اتومبیل را در چند متری مغازه پارک کرده بود. صاحب مغازه به آنها نزدیک شد. ناصر گفت:
”سلام و علیکم حاجی”.
حاجی نگاهی به ناصر و بعد نیم نگاه پرسشگری به پرستو انداخت و جواب داد:
”اهلاً حبیبی”
مشکل میشد حدس زد که هدفاش از کاربرد واژهی حبیبی ـ عزیزم ـ پرستو بود یا ناصر. شکل و شمایل و سن و سال ناصر در فرم و اندازهای نبود که بتواند حبیبی ـ عزیزم ـ حاجی باشد. نگاه کنجکاو حاجی از نظر پرستو دور نماند. آن را بخاطر سپرد که بعداً با ناصر در باره اش حرف بزند. دو سبد را از میوه و سبزی پُر کردند و به طرف صندوق رفتند. ناصر سرش را به حاجی نزدیک کرد و گفت:
”حاجی کمپیس پِریز، (۳۸) حاجی قیمت دوستانه”.
حاجی رو به شاگردش کرد و چند جمله به عربی گفت که نه پرستو و نه ناصر چیزی دستگیرشان نشد. وقتی سوار ماشین شدند، پرستو رو به ناصر در حالی که لبخند شیطنتآمیزی بر لب داست، گفت:
”این حاجی همچین هم حزبالهی، حزبالهی نبود. با اون چشای ورقلنبیدهاش داشت منو میخورد. فکر کنم اون «حبیبی» گفتناش به من بود تا به تو”.
ناصر خندید و گفت:
”تو دیگه چقدر شیطون هستی. از کجا فهمیدی که منظورش تو بودی؟ البته هر کی تو رو ببینه، حبیبی رو میگه. بیخیال اش”.
این جملات را گفت و اضافه کرد:
”جون به جون اش کنی، مهاجره و کم فروشی میکنه”.
”منظورت چیه؟”
”ترازوهاشون استاندارد نیست. دولا پهنا حساب میکنن. اگه فیش خریدو چک نکنی، کلاه سرت رفته. بعضی وقتها یه جنسو دو بار به صندوق میزنن”.
”پس چرا ازش خرید میکنی؟”
ناصر سری تکان داد و گفت:
”نمیدونم، شاید بخاطر اینکه فکر میکنم قیمت هاش خیلی ارزونتر از جاهای دیگهاس. شاید هم یه حس روانیه”
ناصر در مقابل یک مرکز خرید بزرگ پارک کرد. پرستو اولین بار بود که به آن فروشگاه میرفت. آبجی هر چهارشنبه با سیامک قرار داشت و با هم میرفتند و خرید کلی میکردند. یک ساعت در آن فروشگاه بودند. ناصر هرچه دم دست اش بود برمیداشت و در چرخ خرید میریخت. نزدیک هزار کرون خرید کرد. پرستو چند بار از او پرسید:
”برای چی این همه خرید میکنی؟ مگه چند نفر مهمون داری؟”
”بیخیال لازم میشه. میخوریم”.
ناصر اتومبیل را در مقابل ساختمان پارک کرد، از اتومبیل پیاده شد و از طریق آیفون لاله و لادن را به کمک طلبید. دخترها بعد از چند دقیقه، کاپشن به تن آمدند پایین که در بردن کیسههای پلاستیکی مواد غذایی به پدر کمک کنند. از دیدن پرستو خوشحال شدند و او را بغل کردند و بوسیدند. دخترها همهی کیسههایی را که در صندوق عقب بود، بردند. ناصر رو به پرستو کرد و گفت که دو کیسه هم در جلوی صندلی عقب است، یادشون نره. پرستو در عقب ماشین را باز کرد. دو پاکت بزرگ کاغذی در جلو صندلی عقب بود. هر دو را با زحمت زیاد بیرون آورد. کیسهها سنگین بودند. ناصر آنها را قبلاً خریده بود. نگاهی به داخل کیسهها انداخت. مشروب بود. به ناصر نزدیک شد و آهسته از او پرسید:
”این همه مشروب برای چی خریدی؟”
”نگران نباش. لازم میشه. اینهارو یکی از بچهها با قیمت خوب به من داد. چند روز پیش با کشتی رفته بود آلمان، موقع برگشت صندوق ماشیناشو پُر کرده بود. کمی از اونها رو هم داد من”.
ناصر حقیقت را نگفت. آن روز قبل از قرار با پرستو سری به پارکینگ بزرگ کامیونهای اروپای شرقی زده بود. اتومبیل را در نزدیکی پارکنیگ پارک کرده بود و قدم زنان وارد پارکینگ شده بود. از چند شوفر پُرس و جو کرده بود که قیمت روز دستاش بیاد. سه بطر ودکا، سه بطر ویسکی، پنج بطر شراب و دوازده قوطی آبجو را هزار کرون خریده بود. قیمت آنها در فروشگاه دولتی حدود دو هزار و پانصد کرون بود.
لاله و لادن کیسههای پلاستیکی را با آسانسور بالا برده و همه را در آشپزخانه در کنار میز گذاشتند. پرستو یکی یکی کیسهها را روی میز خالی کرد و مواد غذایی را در یخچال جا داد. دخترها چند دقیقهای دور و بر پرستو گشتند و با او حرف زدند. ولی وقتی متوجه بیقراری پدر شدند، آرام و بیصدا به اتاقاشان رفتند. پرستو میوهها را شست، سبزی را پاک کرد و گوشت و مرغ و ماهی را در یخچال گذاشت. ناصر اطراف او میچرخید و به او کمک میکرد. کارش تازه تمام شده بود و در حال خشک کردن دستهایش با حوله بود که ناصر از پشت او را بغل کرد و درحالی که با هر دو دست آرام پستانهای او را در دست گرفته بود، پشت گردن او را با لبهای گرم و مرطوباش بوسید و گفت:
”کی میخوای بیایی این جا؟ چقدر ناز میکنی؟”
پرستو مقاومتی نکرد. چشمهایش را بست و به او فرصت داد که برای چند لحظه به مراد دلاش برسد. پس از چند لحظه که ناصر حسابی از اندازهی سینههای او مطمئن شد و با لبهایش پشت گردن او را مرطوب کرد، جواب داد:
”بزودی، هر وقت تو گفتی؟”
جسم سختی از پشت کمرش را آزار میداد.
چای درست کرد و چند نان خامهای که آن روز ناصر در راه برگشت خریده بود را در ظرفی گذاشت و لاله و لادن را صدا کرد.
مهمانی
مهمانی به خوبی برگزار شد. طبق عادت همیشگی ناصر و سیامک دمی به خمره زدند و تقریباً مست شدند. پرستو و آبجی هم لیوانی شراب خوردند. ناصر سرش که گرم شد لب باز کرد و به جمع اطلاع داد که او و پرستو تصمیم گرفتهاند تا چند هفتهی دیگر جشن کوچکی بگیرند و تعدادی از دوستان و آشنایان را دعوت کنند. آبجی نگاهی به ناصر و بعد نگاهی به پرستو کرد. پرستو لبخندی زد و سر تکان داد.
آن شب پرستو وقتی که در اتاقاش تنها شد، چراغ را خاموش کرد و از پشت پنجره به روشنایی ساحل و کشتی بزرگ مسافری که چون ساختمانی چند طبقه در بندر لنگر انداخته بود، خیره شد. در آن لحظه بود که فهمید فصل جدیدی در زندگیاش شروع شده است. ناصر تصمیم گرفته بود که پرستو تا چند هفتهی دیگر به خانهی او نقل مکان کند.
از هفتهی دوم آپریل هوا تغییر کرد. روزها طولانیتر شدند وزش باد از جنوب ابریهای کدر و خاکستری را که با سماجت تمام در طی چند ماه آسمان آبی و اشعهی نورانی خورشید را در پشت دیوار ضخیم خود زندانی کرده بودند، بالاخره به زانو درآورد. در طی چند روز رنگ و روی آسمان باز شد. ابرها چون کولیهای سرگردان، رقصان میآمدند و میرفتند. اول پرستوها آمدند و بدنبال آنها فوج فوج دیگر پرندگان مهاجر از سمت جنوب وارد شدند. پرستو ساعتها پشت پنجره میایستاد و پرندگان خسته و گرسنهای را که از راه میرسیدند تماشا میکرد. بهار آن سال دیرتر از سالهای قبل شروع شده بود. سه روز باران بهاری برفها را شست و خیابانهای کثیف را به رخ مردم کشید. ماشینهای شهرداری بکار افتادند و بیوقفه شن و نمکی را که در طی چند ماه زمستان در خیابان و پیادهروها پاشیده بودند، جمع میکردند. کار نظافت با دقت و سرعت پیش میرفت. آبجی میگفت:
”بهار امسال دیر اومده ولی هوا زود گرم شده. سوئدیها ناراحتاند. میگن بهار اینجوری معنیاش، تابستونِ بده. گرمای زود رس درختهای میوه را گول میزنه. قاتل شکوفههاست. درختهای میوه شکوفه میزنه، بعد دوبار سرد میشه و همهی شکوفهها میسوزون. در مدت دو هفته چهرهی شهر و طبیعت دگرگون شد. پرستو از پشت پنجرهی اتاقاش شاهد تغییرات بود. تغییراتی که قرار بود زندگی او را هم تحت تأثیر قرار دهد. دورهی مجردی به انتهای خود نزدیک شده بود. با کم شدن سوز سرما و آب شدن برف لباس و پوشش مردم هم تغییر کرد. جوانها طبق معمول پیشقراول بودند. و هم آنها بودند که پالتوها را کنار گذاشتند و لباسهای بهاری را از کمدها بیرون آوردند. ناصر با تمام تواناش سرگرم تدارک جشن عروسی بود. پرستو آرام شده بود. شبها بهتر میخوابید. گویی به سرنوشت تن داده بود. تلاش داشت تا آنجا که میتواند نیرو ذخیره کند که قویتر وارد کارزار زندگی جدید شود. ناصر سرکار میرفت و از کارش راضی بود. طبق گفته خودش، کارفرما هم راضی بود. تقریباً هر روز کارش که تمام میشد به پرستو زنگ میزد و با او قرار میگذاشت. چند بار برای خرید بیرون رفتند. ناصر چند دست لباس و کفش برای او خرید. یک روز بعدازظهر آبجی هم همراه آنها رفت. در مرکز شهر وارد یک طلا فروشی شدند. ناصر یک دستبند و انگشتری طلا برای پرستو خرید. اصرار داشت که سینهریز طلایی که چندان ارزان هم نبود، برای او بخرد. پرستو قبول نکرد.
جشن
اوایل ماه مه بود که ناصر سالن کوچکی را که در زیر ساختمان خانهاشان بود، از شرکت مسکن اجاره کرد. سالن متعلق به شرکت مالک ساختمان بود. مستأجرین در صورت نیاز میتوانستند با پرداخت مبلغ کمی آن را برای یک شب کرایه کنند. روز موعود فرا رسید. بهار بود و همه جا سبز و پُر از گل بود. صدای چهچهی پرندگان از هر سو بگوش میرسید. یک روز شنبه بعدازظهر ناصر و پرستو در آن سالن کوچک، در حضور جمع کوچکی از دوستان ناصر ازدواج خود را رسماً اعلام کردند. خانم اندرشن نیز دعوت شده بود. شام را ناصر از رستوران سفارش داده بود. میوه و شیرینی را خودش از چند روز پیش از حاجی لبنانی و قنادی پارس خریده بود. مشروبات الکلی را هم از پارکینگ بزرگ محل پارک کامیونهایی که از اروپای شرقی به گوتنبرگ میآمدند، که بنظر ناصر بیشتر رانندههای آنها بچهباز بودند، تهیه کرد. سالن را شب قبل آبجی و سیامک و پرستو و ناصر با کمک چهار دختر نوجوان، تزئین کردند و میز صندلیها را مرتب چیدند. روی هر میز رومیزی سفیدی کشیدند و گلدان کوچکی با دو شاخه گل سفید و قرمز قرار دادند. جا شمعی سبز رنگی زینتبخش هر میز بود. در گوشهای از سالن میزی را که به شکل بار بود به مشروبات الکلی و نوشابه اختصاص دادند. گوشهی جلو سالن که سکوی کوچکی داشت را به سیستم پخش صدا و میکروفون و موزیک اختصاص دادند. از ساعت شش مهمانان یکی یکی وارد شدند. جمع کوچک دوستان ناصر سی نفر بود.
پرستو لباس زیبا و برازندهی سفیدی به تن کرده بود. موهایش را آن روز ظهر، آبجی چون مادری و یا شاید دلباختهای که تنها دختر و یا معشوقاش را میخواست به خانهی بخت بفرستد آرایش کرده بود. گویا حس کرده بود که آن روز آخرین باری است که چنان موهبتی نصیب اش میشود. تا آن روز پرستو تنها به او تعلق داشت. یقین یافته بود و بخود قبولانده بود که تا چند ساعت دیگر و در نیمههای آن شب بهاری تن و جسم آن زن که مانند شوهر و دو دخترش؛ و شاید بیشتر، برای او عزیز بود، باید سنگینی وزن مرد دیگری را تحمل کند. احساس دروناش را دوست نداشت. نمیخواست باور کند، ولی واقعیت چیز دیگری را به او تحمیل میکرد که قبول آن برایش عذابآور بود. از فردای آن روز و حتی از چند ساعت دیگر پرستو به خانهی مرد دیگری میرفت. تمام تلاشی که سالها کرده بود که آن زن برای همیشه در خانهاشان باشد؛ با جشن آن شب، برباد میرفت. پرستو دیگر زن علی و یا مهمان خانهی او نبود. زن مردی میشد که در روزهای آخر دیدنش برای او چندشآور شده بود. نگاه آبجی به ناصر، مانند نگاه کسی به سارقی بود که شبانه به خانهاش دستبرد زده و گرانبهاترین جواهر او را دزدیده بود. هر وقت میدید که ناصر چگونه با نگاه هر حرکت و هر لرزش بدن پرستو را میبلعد، عصبانی میشد. دلاش میخواست گلوی او را بگیرد و فریاد بزند: ”ای دزد، این پرستوی من است”. بعد از اینکه موهای او را شانه کرد؛ شیشهی عطری را که هفتهی پیش برای او خریده بود، آورد و پشت گردن، زیر بغل و چاک سینههای او را معطر کرد. بوی خوش عطر مستاش کرد. بیتاب شد. نتوانست بیش از آن احساس و عشق ممنوع خود را نسبت به آن زن پنهان کند. لبهایش را به پشت گردن بلورین او چسباند و بوسید. نه یک بوسه؛ نه دو بوسه، صدبار بوسید. پرستو داغ شد. پوست لطیفاش از حرارت لبهای آبجی سوخت. فهمید که آن بوسهها از نوع دیگری است. برخلاف انتظارش مقاومتی نکرد بلکه برعکس لذت برد. شاید او هم در آن لحظه پی بُرد که آخرین باری است که کسی تن او را از صمیم قلب و با عشق و علاقهی واقعی غرق بوسه میکند. آبجی در گوشاش آرام زمزمه کرد:
”چرا باید بری؟ چرا نمیتونی برای همیشه پیش من بمونی و مال من باشی؟”
پرستو گرمای قطرهی اشکی را روی پوست گرم و گداختهی گردن اش احساس کرد. جوابی نداشت. میدانست کاری که آبجی میکند، خلاف عرف معمول است. ولی باز توان مخالفت نداشت. خودش هم راضی بود. گویا آبجی کاری را میکرد که پرستو هم طالب آن بود. آبجی جور او را هم میکشید. درست یا غلط بودناش در آن لحظه کمترین مشغلهی فکری او بود. هم اینکه تن و احساساش از نوازش آبجی ارضاء میشد، راضی بود.
جشن شروع شده بود. پرستو و ناصر مهمانداران اصلی بودند و به مهمانان خوشآمد میگفتند. آبجی تِل زیبای سفیدی را که مرواریدهای سفیدی روی آن دوخته شده بود بر پیشانی پرستو بسته بود. پرستو با آن تِل و آرایشی که آبجی معمار آن بود، فوقالعاده زیبا شده بود. کفشهای پاشنه بلند او قامت او را بلند کرده بود و تقریباً هم قد ناصر بنظر میرسید. لاله و لادن یک لحظه چشم از او برنمیداشتند. چنان ذوقزده بودند که گویی میخواستند با خوشحالی به مهمانان بفهمانند که آن زن از آن شب به بعد قرار است جای مادر آنها باشد. از بودن در کنار او لذت میبردند. دو جوان که پسران یکی از دوستان ناصر بودند، هر یک وظیفهای بعهده گرفته بودند. یکی مسئول پذیرایی و سرو مشروب و دیگری که جوانی خوش قیافه و بلند بالا با موهای کوتاه و سیاه بود مسئول پخش موزیک بود.
بعد از اینکه بیشتر مهمانان وارد شدند، آبجی پشت میکروفون رفت و اعلام کرد که ناصر و پرستو چند کلام حرف دارند. ناصر با دست اشاره کرد که حرفی ندارد. آبجی با دست از او خواست که جلو بیاید. ناصر دست پرستو را گرفت و به طرف میکروفون جایی که جوان خوش قیافه در پشت میز ایستاده بود، رفت. بعد از کمی من و من از طرف خودش و پرستو به مهمانان خوشآمد گفت. جشن شروع شده بود. پسرک جوان که بطری آبجویی در دست داشت بلافاصله بعد از سخنان کوتاه ناصر میکروفون را گرفت و به زبان فارسی ولی با لهجهی غلیظ سوئدی گفت:
”به سلامتی داماد شاه و خانیمه عروس که خیلی خوشگله، اسکول، بسلامتی”.
همه با هم دست زدند و هر کس لیواناش را بلند کرد و جرعهای نوشید. پسرک حرفاش تمام نشده بود که دستگاه پخش موزیک را روشن کرد.
”گل به سر عروس یاالله، دامادو ببوس یاالله”.
مهمانان دست گرفتند. لاله و لادن و سارا و حَنَا که حالا چند دختر و پسر هم سن و سالاشان نیز به آنها پیوسته بودند، با هم دست میزدند و فریاد کنان میگفتند: ”ببوس، ببوس”. بالاخره ناصر پرستو را بغل کرد و بوسهای آبدار از لبهای او گرفت. آبجی که در گوشهای بغض کرده و ساکت ایستاده بود، بی اراده دستاش را به لبهایش برد و آنها را پاک کرد. گویا ناصر، او را به زور بوسیده بود.
رقص با موزیک ایرانی شروع شد. ده دوازده جوان پانزده، شانزده ساله که تا آن زمان در سالن پخش و سرگرم گفت و گو با یکدیگر بودند، به وسط سالن رفتند و آغازگر رقص شدند. رقص پسرها چنگی بدل نمیزد و تنها دست و پای خود را به چپ و راست تکان میدادند. ولی دخترها اهل رقص بودند. یکی از یکی قشنگتر میرقصید. رقص موزون نوجوانها بزرگترها را نیز تحریک کرد. والدین آنها نیز تحریک شده و وارد صحنه شدند. زنها که همه شیک و مرتب لباس پوشیده بودند، پیش قدم میشدند و دست همراه خود را میگرفتند و به بقیه میپیوستند. آبجی آرام گوشهای در کنار سیامک ایستاده بود. سیامک در حالی که از لیوان ویسکیاش جرعهای سر میکشید، با آرنج تلنگری به آبجی زد و گفت:
”چرا معطلی!”
”الآن نه!”
”پس کی؟ وقتی همه رفتن!”
آبجی پاسخی نداد. چطور میتوانست به شوهرش بگوید که از عروس شدن آن زن خوشحال نیست. ولی طولی نکشید که حَنَا و سارا که میدانستند مادرشان در رقصیدن استاد است، رقصان به طرف او رفتند. دستاش را گرفتند و با اصرار به وسط جمع کشاندند. آبجی مقاومت کرد، ولی چارهای نداشت. بالاخره دست به دامان سیامک شد و او را با خود همراه کرد. مهمانان دایرهای تشکیل دادند و آنها را به وسط راندند. رقصید. چه رقصی! چون کولی سرمستی میرقصید و مانند قویی مست تناش را به آرامی پیچ و تاب میداد. دست سیامک را میگرفت و دور میزد و از او دور میشد و تنهایی با دستها و قر کمر میرقصید و دو باره به او نزدیک میشد. گویا میخواست عقدهی دلاش را خالی کند. مشروب نخورده بود. ولی چنان میرقصید که گویا مست بادهای کهنه بود. بعد از چند دقیقه پسرک خوشقیافه با همان لهجهی غلیظ سوئدی از میکروفون اعلام کرد:
”و حالا آریف”.
پسرک چراغهای سالن را خاموش کرد. تنها روشنایی نور ملایم دو لامپ آبی و قرمز سقف بود که پیست رقص را روشن کرده بود. گویا کم شدن نور باعث شده بود که شرم دست و پا گیر آبجی نیز بریزد. صدای گرم و رسای عارف که روزگاری یقیناً خوانندهی محبوب بیشتر مهمانان آن جشن بود فضای سالن را پُر کرد. صدای عارف و تصنیفی که او میخواند گویی بنزینی بود که بر هیزم شعلهور شدهی جان آن زن ریخته بودند. عارف میخواند و جمع را به رقص و پایکوبی فرا میخواند. ترانه با سازی زیبا و ریتمی نشاط انگیز شروع شد و کسی که جان عاشقی داشت نمیتوانست در مقابل آن بیتفاوت باشد.
”گل گلخونهی من، یکی یکدونهی من، چراغ خونهی من اومدم باز.
نمیخوام گریه کنم، واسه مرگ غنچهها، تو به من هدیه بکن پرِ پرواز، پرِ پرواز.
خسته دلداری میخواد، از شما یاری میخواد.
توی قحطیه وفا دل پرستاری میخواد”.
آبجی وقتی که عارف به آخر تصنیفاش رسید آرام و خرامان به طرف پرستو رفت. دست او را گرفت و به رقص دعوتاش کرد. پرستو کمی مقاومت کرد ولی وقتی نگاهاش با نگاه سِکرآور آبجی گره خورد، ناصر را رها و به آبجی پیوست. عارف به آخر ترانه رسیده بود و میخواند:
”به من غم زدهی دل مرده،
دوباره درس مَحبت بدهید.
من افسردهی نا امیدو دو باره به خنده عادت بدهید.
خسته دلداری میخواد از شما یاری میخواد”.
پرستو فرصت نیافت که حرکت دست و کمر خود را با آبجی هماهنگ کند که پسرک خوش قیافه باز با همان لهجهی شیرین سوئدی خود گفت:
”باز هم آریف”.
عارف گویا این بار میخواست با کلام و صدایش به ذره ذرهی قلب آبجی نیشتر بزند. گویی آبجی بود که میخواند و چه خوب میخواند. مثل اینکه زبان و فریاد آبجی بود که در دهان عارف میچرخید و چون شهابی گداخته بیرون میجهید:
”آن شب که تو بی من بودی گل ناز،
آن بزم طلایی بگو یار که بودی؟
آن شب که فکندی جان من بی دل در سوز جدایی، گرفتار که بود
آغوشت در رقص و طرب جای که بود؟
در گوشات آوای دل آرای که بود؟
بی من از مینای لبات که باده نوشید؟”
آبجی با همان عشق و عطشی که با سیامک میرقصید با پرستو رقصید. پرستو تنها چند لحظه لازم داشت که خود را با حرکتهای موزون و هارمونیک آبجی هماهنگ کند. پیوند و همگرایی آنها از جاناشان مایه میگرفت. به تمرین نیازی نداشتند. پرستو چون شبحی، چون فرشتهای با لباس سفید در آغوش آبجی فرو میرفت، میغلطید و بیرون میآمد. گویی دو جسم بودند که روح مشترکی داشتند و یکی شدن را طلب میکردند. بقول شیخ عطار:
”عشق چو کار دل است، دیدهی دل باز کن
جان عزیزان نگر مست تماشای عشق”.
هر دو رقصیدند، با هم رقصیدند و برای هم رقصیدند. آنقدر رقصیدند که عرق بر پیشانیاشان نشست. مهمانانی که دور آنها حلقه زده بودند دست میزدند و هر کس خود را به سلیقهی خود با آنها همآهنگ میکرد. بعد از رقص پرستو که از نفس افتاده بود، آبجی را در آغوش گرفت و بوسید.
ساعت دوازده بود که سالن را ترک کردند. آبجی که برخلاف معمول دو لیوان شراب خورده بود بهیچ عنوان حاضر به رانندگی نشد. خانم اندرشن که گویا اولین تجربهی او از شرکت در چنین جشنی بود، از سرشب خورد و نوشید و رقصید. هنگام خداحافظی پرستو را بغل کرد و به زبان سوئدی به او تبریک گفت. آبجی گفتههای او را برای پرستو ترجمه کرد. خانم اندرشن گفت که تا آن روز هرگز در جشنی به آن خوبی و گرمی شرکت نکرده بود. خیلی به او خوش گذشته بود. ناصر تقریباً مست بود، که بخانه رسیدند. لاله و لادن با کمک حَنا و سارا هدیهها و دسته گلهایی را که مهمانان آورده بودند به آپارتمان بردند. اتاق نشیمن و آشپزخانه به گلخانه تبدیل شده بودند. دخترها هدیههای پرستو را در اتاق خواب روی میز توالتی که زمانی مادرشان از آن استفاده میکرد، چیده بودند. میوه و شیرینی و غذای اضافه را نیز به خانه آورده بودند. چیزی در سالن باقی نگذاشتند. همه را به آپارتمان منتقل کردند. ناصر از روز قبل پولی به سرایدار داده بود که کسی را برای نظافت بفرستد. همه چیز طبق برنامه پیش رفته بود. پسرک خوش قیافهای که مسئول موزیک بود و در تمام مدت جشن چشم از لاله که بزرگتر بود؛ برنمیداشت، وسایل موزیک را که خودش کرایه کرده بود سوار ماشین کرد و با خود برد. ناصر خیالاش از همه چیز راحت بود. تنها نگرانی او پرستو بود. آیا میتوانست آن شب به مراد دلاش برسد؟ پرستو بعد از اتفاقی که بعدازظهر آن روز افتاده بود؛ نمیتوانست براحتی به او اجازه دهد که تن او را که هنوز گرمای لبهای گداختهی آبجی را بر خود داشت، دستمالی کند. میخواست تا از آخرین درجهی آن حرارت مطبوع لذت برد. ناصر هم اصراری نکرد. میدانست پرستو خسته است. بعلاوه از شنیدن پاسخ ”نه” او میترسید. با خود فکر کرد که آن اتفاق خجسته دیر یا زود خواهد افتاد. پرستو در قفس اوست. پس چه بهتر که با رغبت و تمایل خودش، از او کام دل بگیرد. حساب ناصر درست بود. پرستو بیشتر از یک هفته نتوانست مقاومت کند.