سه حیاط بود. اولی حیاط بیرونی نامیده می شد وسطی مهمان خانه وآخری اندرونی. در حیاط منسوب به مهمانخانه دو اطاق بود، یکی بسیار بزرگ ودیگری کوچک تر. آنکه بزرگتر بود، اطاق مهمان بود؛ وکوچکتر کتابخانه. در اطاق کتابخانه قفسههای پر از کتاب بود وتابلوهای قدیمی که به دیوارها آویزان شده بودند. زیباترینشان تصویری ازیک زن بود که به سختی، با گاوآهنی زمین را شخم می زد. خسته و با چشمانی غمگین! اما درخشان. بامیزی از ماهوت سبز و یک مجسمه نیم تنه که پسرک هرگز نتوانست بداند که مجسمه کیست! مجسمه برنزی که ساکن همیشگی وساکت اطاق بود. حضورش بر اطاق سنگینی می کرد. پسرک هر بار که به چشمان آن زن می نگریست غمی مبهم بر قلبش سنگینی می کرد. او بی آن که بداند گرفتار آن اطاق شده بود. به چراغ نفتیهای روسی خیره می شد. رنگهای آبی فیروزه ای و صورتی آن ها که نقش هائی از گل وچهره چند زن بود، اورا محسور می کرد. دربهای اطاق از یک طرف به باغچه کوچک پر از گل های اطلسی گشوده می شد واز طرف دیگر به اطاقی کوچک در حیاط اندرونی. زمستانها یک بخاری هیزمی تمام وقت می سوخت وگرمای مطبوعی به اطاق می داد بوی چوبهای سوخته با بوی گل گلدان های شعمدانی که پشت پنجره نهاده شده بودند پسرک را کیفور می ساخت. بیشتر وقت پسرک در این اطاق می گذشت.
ساعت ها شاهنامه چاپ سنگی بمبئی را که پر از تصویر بود نگاه می کرد. داخل جنگلهای انبوه می گشت و پهلوانی می کرد. داخل جا دری که به حیاط اندرونی باز می شد وهمیشه بسته بود را به او داده بودند. کتابهای مدرسه اش را همان جا می نهاد. جا دری که دیوارهای قطور اطاق، آن را عمیق تر ساخته بود، برایش حکم اطاقی کوچک داشت. گاه به صحبت مردانی که در اطاق پذیرائی جمع می شدند گوش می خواباند. هر کدام از آنان را بی آنکه ببیندشان می شناخت. گاه پدرش اورا صدا می کرد که برای آن ها شعر به خواند. از سعدی، از نظامی که حفظ کرده بود. بیشتر داستانهای هفت پیکر را می دانست. گاه با مرد سیاه پوش به درون دهلیز های قصرداخل می شد. گاه بر زنبیل می نشست و به آسمان می رفت. دنیایش دنیای افسانه ها بود. گاه خود قهرمان داستان.
یک روزکه از مدرسه بر می گشت زن فال گیری را دید که بر سر کوچه نشسته بود وکف دست نگاه می کند. همسایهها دورهاش کرده بودند واو فال آن ها می دید. میخکوب چشمهای زن فالگیر شده بود. نمی توانست تکان به خورد. زن فالگیر دستش را دراز کرد ودست اورا گرفت. به کف دستش خیره شد. سرش را بلند کرد در چشم هایش نگریست. «آه که چه سخت راهها خواهی رفت وچه غربت بزرگ وطولانی را تحمل خواهی کرد؛ هرگز روی خانه نخواهی دید!» سراسیمه شده بود هنوز معنای دقیق کلمات زن فالگیر را نمی فهمید. اما سنگینی نگاه او را حس می کرد. تمام بعد از ظهر کلافه بود. حسی مبهم آزارش می داد. تمامی شب خواب راه های طولانی می دید. می دید که در حیاط بیرونی که به خیابان عریض وپر درختی باز می شد، حال به خیابان بلند ونازکی باز می گردد که انتهای آن دیده نمی شود. خبری از درخت ها وجوی آب نبود. همه دیوار ها از کاغذ بودند باخط هائی که نمی توانست به خواند. در دکان ها فقط کتاب ها را چیده بودند. در نانوائی، تغار بزرگی از خمیر سفید رنگی بود که شاطر آن را روی بالشتک پهن می کرد وبه دیواره تنور می کوبید وبعد به جای نان صفحه بزرگ کاغذی را که آتش از آن بر میخاست بیرون می کشید و بر روی پیش خوان پرتاب می کرد. لهیب آتش می خوابید به جای آن ورقی سرخ بر پیش خوان ظاهر می شد. مردم دسته ورق ها را بر میداشتند ودر بقچه نان می پیچیدند و می رفتند. حس می کرد خواب نیست چبزی بین خواب وبیداری! صدای های مبهمی را می شنید. همیشه از این صدا های مبهم وحشت داشت. به در سرای بزرگی رسید؛ دیوارآجری بلند با سر دری که بالای آن دیده نمی شد. رودی بزرگ داخل سرا در جریان بود با آبی تیره وخروشان. ساختمان بزرگی مانند یک قلعه در آن سوی رود قرار داشت. پلی برای عبور نبود. «تنها، کسی می تواند داخل این سرای عظیم گردد، که تن به این رودخروشان بسپارد!» بی آنکه بداند، لحظاتی بعد داخل آن رود خروشان بود. امواج بلند به کنارهاش می کوبیدند. به درونش می کشیدند. نفسی وباز تقلائی. رود بسیار کسان دیگر را نیز در خود داشت. کسانی شنا می کردند، کسانی دست وپا می زدند وبرخی بی جان روی آب بودند وآب جنازه هایشان را باخود می برد. وحشت کرده بود از موج های بلند از گودال های بزرگ وکوچک درون آب. اما تقلا می کرد دست وپا می زد. سرانجام خسته وبی حرکت در آن سوی رود افتاده بود. خسته وهیجان زده برای رفتن به داخل آن قلعه عظیم. دروازه های بزرگ قلعه به اندک فشاری گشوده شدند. تالار بزرگی که انتهای آن دیده نمی شد در مقابلش قرار داشت با تالارهای بزرگ تو در توکه دری هائی بزرگ آن ها را ازهم جدا می کرد. در هرتالار هزاران قفسه وجعبه چوبی چیده شده بود. اولین جعبه ها پر بودند از از سنگ نبشته ولوح های گلی همراه با سرنیزه های شکسته، سپرهای زنگ زده، کلاه خود ها ئی که هنوز گوشه های خونی آن را می شد دید. شمشیر هائی در غلاف که هنوز بوی خون می دادند وخشونت درون غلافشان پنهان شده بود. هر جعبه که باز می کرد بر وحشتش اضافه می شد. بعضی از جعبه ها تنها صدا بود گاه ناله وگاه خنده. شیون وفریاد. قفسه هائی پر از اوراد ومتون های مذهبی که با خون نوشته شده بودند. هر چه بود کلمه بود وصدا. که گاه اوج می گرفت وگاه فرو کش می کرد.
یک لحظه در تمامی تالار ها گشوده شد. پسرک انتهای تالار را دید؛ فضائی روشن وسحر آمیز! شادی به شکل نورهای روشن در فضا موج می زد. پسرکی هم سن او داشت نیلبک مینواخت. زمین انباشته از گل بود پروانههائی که به شکل کتاب در پرواز بودند. صدائی دلکشی می خواند واو نجوای شاد مردمی که دیده نمی شدند را می شنید. رایحه عطر آگین از خود بی خودش کرد. تالار طولانی تر وبزرگ تر از آن بود که بتواند به آن فضا وصدای رویائی برسد. اما همان یک لحظه اورا جادو کرده بود. تلاش می کرد از تالار ها عبور کند. اما عبور ازهر تالاری چون سفر اودیسه بود گاه به اعماق جهنم , گاه به سرزمین فراموشی وگاه در افتادن با غول یک چشم. جان فرسا بودن این راه را حتی در خواب هم حس می کرد.
صدائی مرتب در گوشش می گفت:«می خواهی به آن سرزمین جادو بروی؟ باید هفت کفش آهنی بپوشی! از نمک زارها از صحراهای بی آب عبور کنی! تشنگی، گرسنگی و حتی مرگ را بپذیری تا به آن در آخر تالار برسی! راه سخت بی بازگشت! از دروازه که گذشتی دیگربرگشتی نیست؛ برگشتی نیست! آن دروازه شبیه جا دری اطاق کتابخانه بود. سراسیمه از خواب بر خاست. قلبش به شدت می کوبید. ترس از آن رود خروشان وجعبه های خون آلودبدنش را به لرزه انداخته بود.اما در اعماق چیزی به قلبش نیشتر می زد نیشتری که لذتی نا گفتنی را در تمام وجودش می پراکند. مانند نخستین حس بلوغ. دلش می خاست این نیشتر مرتب بر قلبش بگوبد وخلجانش دهد. روزها وروزها بی تاب بود. دلش هوای آن سرزمین را داشت. یک روز که از مدرسه برگشت بیآن که با کسی سخنی بگوید، به اطاق کتابخانه رفت. در جادری کوچک نشست. فریاد کشید: میخواهم بروم! از رودهای خروشان، از صحراهای بی آب علف عبور کنم! از آن شمشیرهای خفته در غلاف هراسم نیست. من می خواهم بروم! حتی اگر باز گشتی در کار نباشد!
خروش سهمگین رودی برخاست جا دری از جای کنده شد. رود به تمامی در اطاق جاری گردید. پسرک تن به موجهای بلند سپرد ورفت ودیگر هر گز به آن اطاق به آن جا دری به آن خانه باز نگشت. بعد ها کسانی اورا دیدند که با کفشهای آهنی سوراخ گشته، قامتی که خمیده شده بود هنوز در جستجوی آن شهر جادوئی است. در میان قفسه ها و جعبههای تالارها می چرخد وفریاد می زند! آن سر زمین رویا نیست! جادو نیست! هرکس که از آب این رود نوشیده و درآن شنا کرده است این را میداند!
«من وقتی خواب نبودم در این رود شنا کرده ام
از سخت راهها گذشته ام
به زخم های تنم نگاه کنید
من وقتی که خواب نبودم
خواب یک ستاره قرمز دیده ام!»
(فروغ فرخزاد)