شاید هیچ نویسندهای مثل میلان کوندرا چه در این جملات رمان “جهالت”، چه در دیگر آثارش، به خوبی و روشنی وضعیت هولناک چکسلواکی را پس از اشغال این کشور از سوی نیروهای پیمان ورشو توصیف نکرده است.
دقیقا پنجاه سال پیش بود که در شامگاه بیستم اوت ۱۹۶۸ دویست هزار نیروی شوروی، لهستان، آلمان شرقی، بلغارستان و مجارستان به داخل مرزهای چکسلواکی وارد شدند و به دورهای که بعدا “بهار پراگ” نام گرفت، پایان دادند.
میلان کوندرا در آن زمان ۳۹ ساله بود و گرچه در فراسوی مرزهای کشورش شهرتی نداشت، اما برای هموطنانش نویسندهای شناخته شده بود.
یک سال پیش از آن، دو اتفاق موجب شد که حکومت نسبت به او بیش از پیش حساس شود. یکی سخنرانی افتتاحیه کنگره نویسندگان چکسلواکی در ماه مه ۶۷ که در آن تحلیلی فلسفی و تاریخی از “رنسانس ملی چک در قرن نوزدهم” ارائه داد و بر نقشی تأکید کرد که ادبیات در نجات ملت ایفا میکند.
این سخنرانی میلان کوندرا راه مبارزهای را گشود علیه کسانی که با ممنوعیت و محدودیتهای آمرانهشان قصد داشتند ادبیات چک را به استحاله و تهی شدن از معنا محکوم کنند.
دومین اتفاق، انتشار “شوخی”، اولین رمان کوندرا در همان سال ۱۹۶۷ بود؛ داستانی عاشقانه که در چکسلواکی پس از جنگ جهانی دوم تا سالهای پیش از بهار پراگ میگذشت.
از “شوخی” استقبال زیادی شد و طی چند ماه ۱۲۰ هزار نسخه از آن در چکسلواکی به فروش رفت. در بهار ۶۸ جایزه اتحادیه نویسندگان چک به این رمان تعلق گرفت و در همان موقع یارومیل ایرس، بر اساس آن فیلمی ساخت که پس از اشغال چکسلواکی توقیف شد و به نمایش در نیامد.
اما با ترجمه “شوخی” به زبان فرانسه بود که کوندرا جهانی شد. انتشار این رمان در فرانسهای که خود ماههای پرتلاطمی را پشت سر گذاشته، درست همزمان بود با اشغال چکسلواکی در اوت ۱۹۶۸.
لوئی آراگون، شاعر و نویسنده چپگرا در مقدمه معروف خود بر رمان “شوخی” کوندرا نوشت: “من هیچ نوری در پایان این راه خشن نمیبینم.”
بعدها در اسنادی که از حزب کمونیست چکسلواکی منتشر شد، معلوم شد که کوندرا از سوی حکومت به عنوان یکی از الهامبخشان و بانیان اصلی جریان “ضدانقلاب” به شمار میآمد: “کتابهایم ممنوع شد، حتی نام من از کتاب راهنمای شمارههای تلفن حذف شد.”
این اولین بار نبود که کوندرا تحت فشارها و محدودیتهای حکومت قرار میگرفت. چند سال قبل از آن نیز اخراج از دانشگاه، زندگی را برای او سخت کرده بود: “کارگری زندگی میکردم. همراه با یک گروه موسیقی دورهگرد در میکدههای یک منطقه معدنخیز برای رقصاندن مردم نوازندگی میکردم. جهانی ناشناس که در آنجا کنجکاوی خود را کشف کردم. باید میدانستم که چرا آنان همان گونهای رفتار میکنند که باید در چنین شرایط فوق العاده وحشتناک رفتار کنند. کنجکاوی من آن زمان متولد شد و مرا به سوی نویسنده شدن در ده یا پانزده سال بعد راه برد.”
دو دوره از ادبیات تبعید چک
چکسلواکی از زمان برقراری حکومت کمونیستی در فوریه ۱۹۴۸ تا سقوط آن در نوامبر ۱۹۸۹، شاهد دو موج عظیم مهاجرت بود.
اولین موج، پس از “کودتای پراگ” در ۱۹۴۸ بود که بیش از ۶۰ هزار نفر کشور را ترک کردند و دومی پس از ناکامی “بهار پراگ” و اشغال چکسلواکی از سوی نیروهای پیمان ورشو در اوت ۱۹۶۸ رخ داد که موجب فرار دستکم ۱۲۰ هزار نفر به سوی کشورهای غربی شد.
در میان مهاجران، نویسندگان هم بودند که به دو دسته تقسیم میشدند؛ یکی نویسندگانی که پیش از تبعید خود را به عنوان نویسنده تثبیت کرده بودند و دومین گروه، کسانی که پس از ترک وطن استعداد نویسندگی خود را نشان دادند.
بنابراین ادبیات معاصر چک، از دو سو قابل بررسی است: آنچه در درون کشور میگذشت و آنچه فراتر از مرزها نوشته میشد.
در اولین دوره ادبیات تبعید چک، یعنی دوره بیست ساله ۱۹۴۸ تا ۱۹۶۸، نزدیک به صد نویسنده و شاعر چکیزبان در پنج قاره جهان پراکنده شدند و حدود ۲۵۰ عنوان کتاب شامل رمان، مجموعه داستان و شعر را در خارج از کشور منتشر کردند.
آنان همچنین نشریههای ادبی به زبان چکی به راه انداختند و انجمنهایی را برای ارتباط میان خود و همچنین اهل قلم کشورهای میزبان تأسیس کردند.
با این حال، ادبیات تبعید چک در سالهای ۱۹۴۸ تا ۱۹۶۸ چندان مخاطب نداشت. دقیقا برعکس ادبیات مهاجرت چک پس از ۱۹۶۸ که به لطف نویسندگانی چون میلان کوندرا و یوزف اشکورتسکی نسبت به دوره ما قبل خود به ویژه در کشورهای غربی بسیار شناختهشدهتر است.
به جز چند مقاله در روزنامههای خارجی که اطلاعاتی کلی درباره یک نویسنده یا یک اثر ارائه میکرد، آثار ادبیات تبعید چک در دوره بیست ساله اول در داخل کشور تابو بود و حکومت تمام تلاش خود را به کار میبست تا اثر و حتی نامی از نویسندهای که پس از ۱۹۴۸ کشور را ترک کرده بود، در خاطره جمعی مردم چکسلواکی باقی نماند.
اما آن طور که میلان کوندرا در گفتوگویی در سال ۱۹۷۹ اعلام کرد، پس از اشغال پراگ در ۱۹۶۸، فاجعه عمیقتر شد: “قتلعام فرهنگ چکی پس از ۱۹۶۸، در تاریخ کشور پس از جنگ سی ساله سابقه نداشته است.”
پس از اوت ۱۹۶۸، آثار حدود دویست نویسنده چک در داخل کشور ممنوع شد، همچنان که آثار سینمایی کارگردان بزرگی که جهان آنان را ستایش میکرد، و همینطور دهها نقاش، بازیگر، کارگردان تئاتر.
سانسور و سرکوب حکومتی فقط به حوزه فرهنگ ختم نشد و صدها پژوهشگر و استاد دانشگاه به ویژه استادان تاریخ و ادبیات از دانشگاهها و مراکز علمی اخراج شدند. برخی از آنان به زندان افتادند و برخی دیگر مثل دو شاعر معروف، استانیسلاو نویمان و ییری پیشتورا، خودکشی کردند.
یان پروخاسکا، رماننویس و دوست میلان کوندرا، زیر فشار تهمت و بهتانی که از سوی رسانهها به او زده میشد درگذشت و یان پاتوشکا فیلسوف که در چکسلواکی فرزند معنوی هوسرل به شمار میرفت، پس از یک بازجویی در تخت بیمارستان درگذشت.
همچنین حلقه محاصره برای اهل فرهنگ چنان تنگ شده بود که بسیاری از آنان به اجبار از وطن گریختند. از میان معروفترین آنان میتوان به اتومار کریچا و آلفرد رادوک، دو کارگردان بزرگ تئاتر و کارل آنچرل، بزرگترین رهبر ارکستر چکسلواکی اشاره کرد.
میلوش فورمن، ایوان پاسر، یان نِمِک و وویکش یاسنی هم از کارگردان بزرگ سینما بودند که پس از اشغال چکسلواکی از کشورشان مهاجرت کردند.
حکومت کمونیستی چکسلواکی پس از ۱۹۶۸ فقط از نویسندگان و روشنفکرانی مثل میلان کوندرا که در پیدایش “بهار پراگ” نقش داشتند، کینه نداشت. قصد حکومت این نبود که نویسندگان را فقط از فعالیت سیاسی بازدارد، بلکه خفقان ایجاد شده، به حدی رسید که نویسنده یا هنرمند حتی مجال فعالیت آزادانه در چارچوبهای غیرسیاسی را هم نداشت.
میلان کوندرا ده سال پس از خزان “بهار پراگ” گفت: “در این ده سال در چکسلواکی، حتی یک شخصیت فرهنگی مهم، سیاسی یا غیرسیاسی، کمونیست یا غیرکمونیست، حق شنیده شدن نداشت.”
در واقع، در چکسلواکی پس از مه ۱۹۶۸، اهل فرهنگ فقط کنار گذاشته یا تنبیه نشدند، بلکه آنان میبایست از حافظهها پاک میشدند: “در کشور ما، فرهنگ اپوزیسیون کشته نمیشود، بلکه فرهنگ را میکشند. به همین سادگی.”
از نظر کوندرا، فرهنگ “حافظه مردم” است، هوشیاری جمعی، سیر تاریخی و شیوه تفکر و زندگی: “کتابها و تابلوها چیزی نیستند جز آینهای که در آن فرهنگ، خود را بازتاب میدهد، متمرکز میکند و حفظ میشود.”
میلان کوندرا واژههای سیاسی را “فریبی” بیش نمیداند. او در توصیف آنچه در سالهای پیش از اشغال کشورش گذشت، از “کمونیسم” سخن نمیگوید، بلکه “توتالیتاریسم روس” را به نقد میکشد که “تجاوز فرهنگی بخشی از معنای آن است”.
حکومت نه تاب مذهب را داشت و نه “کفر اروپایی” را تحمل میکرد، چیزی که از آن کافکا و “هوشیاری ملی مدرن” برآمده بود.
کوندرا معتقد است که در این شرایط حکومت توتالیتر تمام ظواهر فرهنگی را میخواهد در “بنای عظیم آموزش مردم” جا دهد و اساسا مفهوم “ادبیات و هنر متعهد” بازتابی از همین تلاش است، یعنی تن دادن به یک برنامه سیاسی.
این عقیده میلان کوندرا یادآور این دیالوگ ماندگار کتاب “وصایای تحریفشده” است: “شما کمونیست هستید، آقای کوندرا؟ – نه، من رماننویسم. شما دگراندیش هستید؟ – نه، من رماننویسم. شما راستی هستید یا چپی؟ – نه این و نه آن، من رماننویسم.”