از تاسیس تا انحلال
انعکاس تعدد، تفاوت و تنوع در مغز، هم منشاء و هم محصول چیزیست که شعور مینامیم، ودر حوزه زیست شناسانه، خود مغز نیز حاصل این روند است. و شعور، در بدوی ترین شکل گیری اش، حاصل روند جزیی وکلی یی میباشد که پیوستگی و گسستگی نامیده ایم، حاصل متقابل ارتباط و تبادل. اما این روند کلی و جزئی، یک صورت عام دارد و یک صورت خاص. در صورت عام، هیچ عنصری از کلیت، بعنوان جزء، وجود ندارد، کلیت تنها شکل هستی میباشد. این جانب پیوستگی میباشد، یعنی هستی تنها بصورت پیوستگی وجود دارد. از سوی دیگر، صورت خاص است، که هیچ کلیتی را در خود نهفته ندارد، و تنها صورت وجودی میباشد که هست مینامیم و چیزیست که جانب گسستگی را بیان میکند. اما پیچیدگی اینجاست که جزء و کل، و عام و خاص، هستی و هست، درهم آمیخته و در امتزاج وجود دارند، و تفکیک و تمایزآنها از یکدیگر، تنها جنبه کاربردی دارند، کاربرد حاصل “لحظه تضاد آفرینشی” و کاربرد بقایی انسانی، حالت نخست داده شده است، و حالت دوم، همیشه یک مفروض اندیشگی میباشد که در محصولات بشری بروز مییابد. به این معنی، آنچه علم مینامیم، تنها مجموعه یی از مفروضات کاربردی میباشد که همیشه از تاسیس به انحلال و از انحلال به تاسیس میروند.
مقایسه حصیر، گلیم، و قالی، بسیار آموزنده میباشد. حصیر و گلیم، از یکسو، و قالی از سوی دیگر، در هریک، هم مواد و هم شیوه ساختن، و هم محصولات و کاربردها از مشا بهت ها و مفارقت های بسیار برخوردار هستند، که تاسیس و انحلال انها را نیز تعیین میکنند. اگر از شکل پیشرفته تر به اشکال پیشین مراجعه کنیم، اجزاء یک قالی، تار، پود، نقش و رنگ میباشند، در یک گلیم اینها، درتفکیک ساختاری، بروز ندارند، بلکه تنها یک لایه تمام محصول را بروز میدهد- تمام کاربرد و مقاومت و تاریخ انقضا یا انحلال در این لایه تجمع دارند. در حصیر این لایه از موادی دیگر، ساختاری متفاوت و بنابراین شرایط کاربرد و دوام وتاریخ انحلال دیگری برخوردار است. در تمام اینها، تغییرات حاصل جوانب عام وخاص، پیوستگی و گسستگی عوامل و عناصر جزیی و کلی، میباشند.
رانندگی یک مثال دیگریست، که از ترکیب حس مندی تا هوشمندی، و تا شعورمندی را هم در خود بعنوان خاص، و هم در خود بعنوان عام دارد. رانندگی در حقیقت برنامه نویسی و اجرای زمان حقیقی (ریل تایم) میباشد، که هدف حمل از یک مبدا به یک مقصد و در مسیری معین ، است، و تنها شرط بنیادی اینستکه راننده نه انقدر دور را نگاه کند که نزدیک را نبیند، و نه انقدر نزدیک را نگاه کند که دور را نبیند. در یک درشگه یا اسب سواری، این تقسیم کار بین انسان و حیوان است، حیوان جلو را میبیند، و انسان دور و مقصد را میبیند. توجه کنید به اسبها که حتا یک لحظه در حین حرکت، سرشان را بلند نمیکنند، و سوار کار، حتا یک لحظه سرش را پایین نمیآورد. در اسب، پاها و چشم هنوز از هم تفکیک نشده اند، در حالیکه در اسب سوار این اتفاق افتاده است، و در رانندگی به سطح بسیار بالایی از تمایز و تفکیک، تقسیو کار، ارتقاء یافته است.
حال امور اجتماعی و تحولات تاریخی را با این مثالها مورد نظر و بررسی قرار میدهیم. حتا بحث ها و نوشته و گفتارها را نیز، بهمین ترتیب. از بزرگترین حرکت میکنیم، “دولت” (استیت) یعنی تنها دور را دیدن، و “حکومت” (گاورنمنت) یعنی تنها نزدیک را دیدن. کل ایندو، در گذشته تا شروع عصر صنعت، در حقیقت از دوران روی زمین لخت، روی حصیر، روی گلیم، بالاخره روی قالی گذشته و ساختار بندی شده اند. جامعه صنعتی، بافت قالی را دارد، و پیش صنعتی، بافت گلیم و پیش از آنرا دارد. بهمین ترتیب نیز کلیه عناصر تشکیل دهنده آن. کامپیوتر نیزهمین ساختار را دارد، قسمت باصطلاح سخت افزاری، اپلیکیشن سخت ابزاری (فیرم ور)، سیستم عامل، و نرم افزارهای کاربردی.
دراین ییچیدگی و امتزاج، تنها نگاه کاربردیست که امکان ادراک را بوجود میاورد. و بدینمعنی میباشد که تنها در تغییر و ساختن، ادراک و بنابراین شعور شکل میگیرند. که این نیز، بمعنی اینستکه هم هستی و هم هست بعنوان بروزآن، و ادراک حسی و بازسازی انها در روند اندیشه، همگی و همیشه بعنوان جزء و کل، عام و خاص، بایکدیگر وجود دارند.
کاربرد “لحظه تضاد آفرینشی” و کاربرد انسانی بقایی، هستند که این آمیختگی و امتزاج را به روند تجزیه میبرند. اما ایندو از یک تفاوت و تمایز بنیادی برخوردار هستند. در حالت “لحظه تضاد آفرینشی”، روند تنها حس مند است، یعنی تغییر و تبادل ناشی از خاصیت و ویژگیهای عناصر مختلف موجود در هستی میباشند- نمک و اب، اب و فلزات، تحلیل رفتن در یکدیگر، یعنی در این روند شعورمندی وجود ندارد. در حالت کاربرد انسانی بقایی، روند هوشمندی تا شعور مندی انسان انتخاب و تصمیم چیزیست که کارمینامیم. بهمین دلیل، کار اساسا دو ویژگی دارد، که جمعا انتخاب و تصمیم انسانی مینامیم، یعنی، یک روند شعورمند.
تا رنسانس، که هسته آن در قرن هفتم میباشد و مضمون یکتا خدایی ویژه اسلام، انسان نیز جماد بوده است، یعنی تنها در مرحله حس مندی که در آن انتخاب و تصمیم هنوز وجود نداشته اند. این قرن، اوج مرحله حس مندی بوده و موسس مرحله هوشمندی (انسان خود حافظ و خود بقاء مشابه سایر جانداران)، و رنسانس در حقیقت شروع مرحله شعور مندی میباشد و شکلگیری انسان بمعنی اخص آن- مقدمات تاسیس و استقرار عصر صنعت.
حال یک نکته در این خطوط وجود دارد، که حامل یک جنبه بسیار مهم روش شناسانه یا در حقیقت، هستی شناسانه و دانش شناسانه میباشد. این چیست؟
کسی به یاد کشیش برکلی نیفتد، و مشابه آن، هستی و هست، پیوسته هم خیال هستند و هم واقعیت، یعنی پیوسته هم هستیم و هم نیستیم در جانب انسانی، تمدن اساسا بدینمعنی میباشد، یعنی بقاء همزمان با نیستی انسانی. مثل اینستکه بگوییم که اهالی یک خانه و خود خانه یا باهم وجود دارند و یا بی هم وجود ندارند. در اینجا یک شوخی با مارکس. او درست در همین پیچ و پیچیدگی، از هول حلیم توی دیگ افتاد. استنتاج او بسیار زیرکانه و تحسین برانگیز بود، و هم با شهامت وقتی که گفت یا از دیگری نقل کرد که فلاسفه تاکنون تعبیر کرده اند و حالا باید تغییر داد. یکی از لحظات بسیار مهم گسست و پبوست در سرگذشت قرون اخیر، نظریه و سیاست. شاید او باید چنین میگفت که حال انقدر میدانیم که میتوانیم تغییر را شروع کنیم.
این تغییر در گفته او، شاید هم نفی و هم تایید، یعنی گسستگی و پیوستگی با او باشد، بلبشویی که امروز شارحین بی “فضیلت” او را سردر گم کرده است، از یکسو تحولات اجتماعی تاریخی را خم رنگرزی میدانند، و از سوی دیگر، کوروش و مشروطه را به پنجاه و هفت مرجح می بینند.
جنبه دیگر، که کشیش برکلی را جلب کرده بود این بود که او مرگ یک فرد را مشابه مرگ بشریت میدید (ناتوانی در درک تفاوت جزء و کل در فرد و جمع). فرد مرده دیگر هستی نیز برایش مرده است – نابودی فرد برابر با نابودی هستی- قرنها بشر امدن نور و دیدن جهان پیرامون را برابربا رفتن و امدن خود پیرامون میدید، نور بعنوان منشاءهستی- بهمین دلیل، هستی مفهومی بیرونی نداشت، و ماقبل انسان شناخته شده نبود. از سوی دیگر، واقعیت بعنوان جسمی آن درک میشد. در پوزیتویسم و انحرافات ادراکی و ابهام آمیزخود مارکس و مارکسیست ها که اساسا مارکس شناس اکادمیک بوده اند- روشنفکر بمعنی روشنگری ان. هردو سوی این ادراکات، در حقیقت به آنچه ایدئالیسم نامیده شده است، فرو غلطیده اند (که بمعنی ادراک توهمی از هستی و بشریت میباشد). اینها تماما جریانات مختلف اشراقی هستند و بسیار شایع در “چپ” ایران. تظاهراین وضعیت را در نوشته های سیاسی نظریه پردازانه و بالعکس، میبینیم، که در انها، فلسفه و سیاست و علم در هم آمیختگی یافته اند.، که عملا، موجب از اعتبار افتادن هم نوشته و هم حوزه های درگیر، میشوند. بدینگونه پیوستگی و گسستگی در انزوای از یکدیگر قرار میگیرند- فرو افتادن در توهمی از واقعیت و نه ادراک شعورمندانه آن.
از فرد و نسل و دوره، دو ادراک درهم آمیخته وجود دارند که اساسا ناشی از شرایط گذار تاریخی میباشد. از یکسو هنوز در بخش هایی، از زمان افلاکی و طبیعی استفاده میکنیم، و ازسوی دیگر، زمان انسانی را به کار میبریم، و در عمل و سوی سوم، اختلاطی از اینها. و این باعث میشود که از دو دستگاه متفاوت مکث و نقطه گذاری در امور زندگی اجتماعی و متاسفانه در بررسی های تحولی تاریخی، استفاده میکنیم. ما طول عمر و زمان را برای فرد و نسل و دوره، هم براساس گردش افلاکی خورشید و زمین (سال و فصل) بکار میبریم و هم براساس زمان انسانی بکار میبریم. در حالیکه جامعه صنعتی، اساسا براساس زمان انسانی قرار داشته و تعبیر و تعیین میشود. در دوران گذار، به زمان انسانی میگوییم، رشنالیزایشن (که معادل دیجیتالیزایشن میباشد)، که هردو بمعنی، تحویل به دستگاه علت و معلولی یا چیزیکه هگل “منظق” نامیده است، میباشد. بنابراین عقلانی کردن بزبان هگلی یعنی توجیهی کردن (ریزن) (موجبات بیرونی) که اساسا به مفهوم بخشی، قشری و طبقاتی بوده و منافع و مصالح خاص که اعتبار ماندگار تاریخی ندارند -عمدتا در حوزه “حکومت” (گاورنمنت) قرار دارند و دموکراسی شکلی یا برابر حقوق مینامیم. باحاکمیت طبقاتی کاری ندارد، درست مشابه دعوی برابری حقوقی و قانونی دوره نخستین انقلاب فرانسه که با ساختار حقوقی پیشین کاری نداشت، و تنها در چارچوب روابط فئودالی، ادعای شراکت میکرد. در مقابل، “منطق” به ساختار فرا بخشی، فراقشری و فرا طبقاتی اطلاق دارد، که بمعنی سراسری و فراگیر اجتماعی و تاریخی میباشد، و “دولت” (استیت) بیان آن است.
بعکس ادراک خطای لنین و مارکس از دولت (که درآنرمان تنها استناد و درک درست از هگل میتوائست مانع آن شود)، “دولت” (استیت) جنبه طبقاتی ندارد، و آنچه جنبه طبقاتی دارد، “حکومت” (گاورنمنت) میباشد، که تا پیش از جامعه صنعتی، عملا ایندو یکی بوده و بمعنی حاکمیت فئودالها بوده است(زمین و زور). تقسیم قوا و استقلال آنها نیز، درحقیقت، در چارچوب برابری حقوقی و شراکت با فئودالیسم، بمعنی سهم بری در حاکمیت بوده است، آموزش و پرورش سهم کلیسا، قضاوت سهم اشرافیت فئودال، و بالاخره، مقننه، سهم طبقات جدید، و اینها جمعا، دولت (بمفهوم آنزمان و پیش صنعتی) را تشکیل میداده اند. بعدا، مالکیت از درون این دولت بیرون آورده شده است، و بمفهوم “جامعه مدنی”، عملا، چیزی میشود که در جامعه صنعتی، “دولت” (استیت) مینامیم. بمعنی دیگر، مالکیت از هرگونه امکان کنترل سایر اقشار و طبقات بیرون آمده و استقلال رای کامل مییابد. که این بمعنی عدم پذیرش حاکمیت قانون و کنترل دموکراتیک بوده و خود تبدیل به حاکمیت فئودالیسمی میشود که حاکمیت سیاسی دموکراتیک و انتخابات عمومی را برسمیت نمیشناسد- این انچیزیست که لیبرال دموکراسی نامیده شده است یا درحقیقت، دموکراسی شکلی- زمین، تجارت، و عقیده در ائتلاف با یکدیگر، جامعه را بین خود تقسیم میکنند – این دموکراسی قابل لغو میباشد و یک امتیاز اجباری ناشی از تناسب قوا بوده است، و نه یک حق، فاشیسم زمانیست که این امتیاز لغو شده و حتا در شکل بیرونی هم، بساط دموکراسی جمع میشود. این دوره امروز عمیقا به از هم پاشیدگی و بحران وارد شده است، و زیر ضربات صنعت (کار انباشت شده یا مدیریت، و کارجاری)- با مسامحه، آنچه مارکس به ان پرولتاریا می گفت- از یکسو این ائتلاف سه گانه پیشین در اضمحلال است، و از سوی دیگر، شریک عقیدتی، در تردید و ابهام، از ائتلاف، در حال فاصله گرفتن است، توده مومن، بطریقی راه ائتلاف با “کار انباشت شده یا مدیریت، وکار جاری” را در پیش گرفته است- که میتوان روند اجتماعی شدن عقیده نامید، که نباید با سوسیالیستی شدن خلط شود- “هرکس به دین خویش”، هنوز در متن حاکمیت قرار دارد هرچند ظاهرا چیزی دیگر بنظر آید.
ویژگی اساسی زمان افلاکی- طبیعی، که از طریق “کارخانه طبیعت و عمدتا زیر زمین”، و براساس گردش سیارات قرار دارد و اعمال میشود، اینستکه تنها اعتبار ذهنی دارد و متکی بر برداشت فردی میباشد، در حالیکه، زمان انسانی، زمان صنعتی بوده و اعتبار عینی دارد، و متکی بر ساختار تولید و باز تولید صنعتی بوده، و حاصل شعور جمعی میباشد، فرد بعنوان عضوی ازجمع، تابع این زمان است و نه حاکم براین زمان. این بدینمعنی است که تمام عناصر تشکیل دهنده جامعه صنعتی، از جمله انسانها، در هر جایگاه و در هر رابطه یی، به نهادتبدیل میشوند و نهادی زیرین از نهاد کل، که “دولت” (استیت) نامیده میشود، و اختیاری نبوده و هستی اجتماعی را تعیین و تفکیک میکند. اما حضور در “حکومت” (گاورنمنت)، اختیاری بوده و در حضور در انتخابات و مشابه تعریف میشود، و مستقیم نیست، بلکه بمیانجی میباشد. این میانجی، توسط احزاب انجام میگیرد که در میانه “دولت” (استیت) و “حکومت”(گاورنمنت) قرار دارند، و عملا کلیت نظام اجتماعی را بروز داده و بیان میکنند. جامعه صنعتی، بنیادا، جامعه حزبی میباشد، یعنی جامعه نهادی. حضور در “دولت” (استیت) که اجباریست، بمعنی حضور در تقسیم کار اجتماعی میباشد، اما شرط تامین کار و سایر احتیاجات، حضور در “حکومت” (گاورنمنت) ار طریق میانجی احزاب میباشد که منتج از تقسیم کار اجتماعی و حامل تخصص و مهارت های ضرور در بازار کار اجتماعی میباشد. بهمین دلیل، فرد در “دولت” (استیت) وجود دارد، در احزاب، در تقسیم کار اجتماعی شرکت میکند، و در محیط کار، تامین میشود، که تماما بمعنی مسئولیت پذیری و تعهد پذیری متقابل فرد و جامعه میباشد. این طرحی است کلی یا پایه، تار و پود قالی بافت جامعه، اما رنگ و نقش و گره ها، بنیادا اختیاری میباشند، مگر اینکه ار حوزه مسئولیت پذیری و تعهد پذیری خارج شوند، و این خروج دو جنبه دارد، یکی خروج باصطلاح قانونی یا حقوقی، و دیگری، خروج اجتماعی فرهنگی، که اولی روندی دیگر را طی میکند، و دومی، روند اخت اجتماعی و فرهنگی، یعنی هدفمندی اجتماعی را طی میکند. هر فرد باید حداقل ضروریات مسئولیت پذیری و تعهد پذیری متقابل اجتماعی را داشته باشد.