بحث دوم
مقدمه ای روششناسانه
معروف است که تشخیص روش از مضمون در هگل، یا غیر ممکن است و یا بسیار پیچیده و مشکل میباشد.
علت چیست؟ علت این است که، هگل هستی را در روند شکلگیریاش مورد نظر قرار داده است. در حقیقت، هگل هستی را ساخته است. این کار او، بطریقی در دانشمندان صدر اسلام شکل گرفته است، که علم را وسیله کشف سازنده میدانستند و به همین دلیل، برای آنها اساسا مفهوم عبادت داشته است، چون تنها راه شناختن سازنده، شناختن ساخته شده یا محصول محسوب میشد. به زبان امروزی، مهندسی معکوس هستی این امکان را میداد که به سازنده دست بیابند. آنها به دنبال چیزی نبودند، بلکه تنها به دنبال سازنده بودند و ستایش او در این مسیر. حاصل کار اینها بزرگترین دگرگونی را درحیات بشر موجب شد. این وضعیت مشکلات بسیاری را نیز برای خود اسلام و مسلمانان بوجودآورد؛ زیرا علم و عبادت چنان بهم آمیخته شدند که هنوز هم مشکلی جدی در تحولات کشورهای اسلامی میباشد.
هگل در حقیقت به این مشکل پاسخ داد که قبلا ابن راشد و بعد از او، ملا صدرا نیز به آن پرداخته بودند؛ یا در حقیقت، مقدمات را برای آنچه قرنها بعد هگل کرد، فراهم آورده بودند. بعدا کار بجایی رسید که علم برابر با بی دینی محسوب شد، که بزبان و نیت خود دانشمندان صدر اسلام، بمعنی کنار گذاشتن سازنده بود، که هم منشاء و هم محصول افول و بازگشت به گذشته در جهان اسلام شد. روش شناخته شده بنام سقراط نیز چنین بود که تجزیه و ترکیب همزمان اتفاق میافتاد، که بمعنی شکافتن واقعیت در حین ساختن واقعیت بود ( یا واقعیت جانشین که آنزمان شناخته شده نبود زیرا فلسفه را عشق به دانش میدانستند ونه وسیله تامین بقاء- تا قرنها بعد، جامعه صنعتی شرط بقاء و علم شرط صنعت میشود).
من در شکل گیری تحصیلی و تجارب کاری و پژوهشی، بدلایل مختلف، به این جاده رفته ام. که میتوان روش تجزیه و ترکیب واقعیت بعنوان یک کلیت واحد بدون اجزاء سازنده بنیادی، یعنی کلیتی متشکل از کلیتهای فوقانی و هم کلیتهای تحتانی، نامید. در این روش، بدرون خود واقعیت رفته و همراه تغییر و تحولات آن، هم آنرا میشناسیم و هم بامشارکت خود واقعیت، آنرا تغییر میدهیم- روند یگانه تولید و تحول اندیشه و عمل، شعور و شیئی.
به زبان دیگر، متخصص ساختن واقعیت، همانطور که نجار و آهنگرخود، محصولات خویش نیز میباشند. این خصوصیت بنیادی عصر صنعت است. اگر با خود واقعیت یگانه همراه وسازنده باشیم، دیگر چیزی بنام مشکل وجود ندارد، و تنها مسایل تنظیم و همآهنگی این روند وجود دارند.
آشنایی وسیع با سرگذشت بشر و هستی، وهم تاریخ بعنوان نقد آن، ضرورت بنیادی چنین روشی میباشند که بعدا از فرد خارج شده و به موُسسات مختلف فرا میرویند. بعلاوه، آشنایی عمیق هم به هستی شناسی و هم دانش شناسی (انتالژی و اپیستومولژی) شروط پایه میباشند. در زمینه نخصص های بخشی، آشنایی گسترده و در حد تخصصی- فلسفی رشته های مختلف دانش، علوم و فن آوری، ضروریات دیگر هستند.
تمام کشورهایی که به مرحله گذار به جامعه صنعتی رسیده اند، بدون استثنا از مرحله شکاکیت و وسواس، و سوء ظن گذشته اند، و بهمین دلیل، نیروی دفاعی بمعنی وسیع، نخستین مسئله یشان بوده است- چه در داخل مرزها و چه در برون مرزها، که در واقع هسته شکلگیری “دولت” (استیت) بعنوان استقلال میباشد. از نمونه تاریخی انقلاب اکتبر ببعد، این نیروی دفاعی صورت حزبی پیدا کرده است، که بعنوان کلیت جامعه در تفاوت با نمونه پیشین که به دولت مدرن میشناسیم، “دولت” (استیت) در حال شکلگیری، تمام جامعه را نمایندگی میکرده است، که نخستین نمونه تاریخی آن در کشور چین، بعنوان جمهوری خلق شناخته شده است.
بودن، بقاء، و پیشرفت
در طبیعت، ما هیچوقت شاهد این نیستیم و نخواهیم بود که رودخانه یی از درختان و موجودات سرراهش بخواهد که کنار بکشند چون او در حال طغیان است و بزودی سیل خواهد آمد، و هیچ درختی نیز، وقتی ریشه اش به سنگی برمیخورد، از سنگ میخواهد کنار بکشد که مانع رشد و بقایش نشود.
طبیعت، تنها، “بودن” است، حتا بقاء نیز نیست، بقاء یک مفهوم انسانی است که در آن، ما شعور خود را به طبیعت یا موجود بی شعورارجاع میدهیم. در حالیکه “بودن” تنها یک هست است. بطریقی، مفهوم بقاء- با تمام بدویت اش- نشانه یی از شدن یا گذار را در خود نهفته دارد، “بودن” ایستایی است، و بقاء پویایی دارد- طبیعت به غیر خود هیچوقت نه تبدیل میشود و نه قابل تبدیل است، و ما درحقیقت، با طبیعت منظورمان تمام هستی بعنوان داده شده میباشد، که بمعنی اینستکه هستی هیچوقت نمیتواند به غیر خود باز گردد، و تنها بروزهایش هستند که تغییر میکنند. بقاء در خامی طبیعت، تا زمانیکه نخستین موجود جاندار در آن شکل میگیرد، برابر با “بودن” است، و یک مفهوم ذهنی نیست، که در نوشته های پیشین، حس مندی نامیدیم که ویژگی “بودن” میباشد که همزمان در خود هم عامل پیوستگی و هم عامل گسستگی را دارد (این حس مندی اساسا چیزیست که برنامه نویسی کامپیوتری از آن نشئات گرفته است- اسامبلی لانگوج که توسط آن، ما در پی این هستیم که هوشمندی، وشاید روزی شعورمندی را به شیئی باز گردانیم). (در حقیقت، کار هگل را در حوزه علوم و فن آوری انجام دهیم، که هیچوقت بدون هگل، بشر به چنین جایگاهی نمیرسید- پیچیدگی در تفکر هگل هنگام جمعبندی الهیات، فلسفه و تاریخ این بود که او از خدا یک ادراک دوگانه داشت، بعنوان سازنده، وبعنوان وحدت ماهوی هستی، چیزیکه به او امکان داد که الهیات و تاریخ را بهم اتصال و آمیزش دهد)
اما با جانداران، بتدریج، حس مندی به سمت هوشمندی میرود که باید پیوستگی را حفظ کرده و گسست را دفع کنند (شروع شکلگیری آنچه که قرنها بعد، مفهوم بقاء را بوجود میآورد، که در حقیقت بمعنی حفظ خود است)، یعنی جانداران درمیان تقابل پیوست و گسست نهفته در خصوصیت حس مندی شان، انعکاس نشان میدهند، و این وضعیت، به مفهوم بقاء، پایه میدهد، که ویژه جانداران میباشد. و نکته دیگراین جنبه ها این است که، هیچ موجود جانداری، بمحض این که موجود شد، دیگر به هیچ عنوان قابل تبدیل به موجود جانداردیگری نمیتواند باشد- هستی شناسیای شگرف که ظاهرا از قرن هفتم منشاء میگیرد. یا به زبانی دیگر، ما نمیتوانیم، نفس هستی را بوجود بیآوریم، که اساسا متکی بر “لحظه تضاد آفرینشی” میباشد، که درون هستی اتفاق میافتد؛ ما چیزی غیر از هستی را نمیشناسیم که بتوانیم از آن هستی بسازیم. بهمین دلیل، “لحظه تضاد آفرینشی” بمعنی این است که، لحظهای میرسد که نه تخم و نه جوجه وجود ندارند؛ یعنی “عدم” مطلق که برای ما مفهوم عدم تخم مرغ و جوجه را دارد، چون عدم مطلق یک وضعیت پایدار نیست (هسته گنگ پوزیتیویسم نیز اینجاست، که درستتراست گفته شود: ما تنها به هست دسترسی داریم). و این “لحظه تضاد آفرینشی” در محصولات صنعتی تولید انسانی، نه وجود دارند، و نه لازماند، و نه امکانپذیر. و به همین ترتیب، بزرگترین تفاوت بین انقلاب و اصلاح، یا در حقیقت، پیوست و گسست آنها از یکدیگر. منظور ازانقلاب، اغتشاش و ریختن توی خیابانها و آتش و خون راه انداختن نیست، بلکه تنها و تنها بمعنی “لحظه تضاد آفرینشی” میباشد. به همین دلیل، هراصلاحی با هرعنوان در زمینه این گونه درک از انقلاب یا در حقیقت ذات آن، پیش از استقرار “غیر پیشین”، مفهوم بازگشت دارد. همانطور که اگر ناگهان مرغی را که روی تخم مرغی نشسته است و هنوزجوجه بیرون نیآمده باشد، وادار به ترک کنیم، هم تخم را و هم جوجه را با هم از دست میدهیم. و به همین ترتیب موقعیکه اسپرم و تخمک در حال نطفه بندی هستند و یا مراحل نخستین حاملگی- چیزی که به آن سقط میگوییم و نه زایمان پیش از موقع.
درخت از آتش گرفتن جنگل فرار نمیکند، میماند، حتما میسوزد، و یا احتمالا نمیسوزد. اما حتا مورچهها هم سعی به دوری میکنند؛ یا درست تر، واکنش نشان میدهند؛ اما بازهم احتمالا یا میسوزند و یا نمیسوزند. در حالت درخت، سوختن حتمی است و نسوختن احتمالی، در حالت مورچه هردوحالت احتمالی اند. درخت قادر نیست پیوستگی را در سطح حفظ خود، تامین کند، بلکه با گسست از بروز خویش بعنوان درخت، به خاکستر مبدل میگردد، یعنی قطعا میسوزد و بروز درختی خود را از دست میدهد، ویا احتمالا، میماند و به روز، درختی خود را حفظ میکند.
تفاوت جاندار و بیجان این است که، جاندار توان حفظ به روزی خود را در خود پیدا میکند و بنابراین پیوستگی حیات در همین سطح، حفظ میشود، در حالی که، بیجان توان حفظ بهروزی خود را در خود ندارد، و تنها اتفاقی، این امکان شکل میگیرد و بنابراین بیجان، گسستگی را بعنوان وجه غالب در خود دارد- خاکستر دیگر درخت نیست و تنها با بازگشت به چرخه تجزیه و ترکیب عمومی عناصر هستی، به بروزهای دیگر، و از جمله باز هم بروز درختی پیشین، میتواند باز گردد (چیزیکه خیام را به تله انداخت و هیچوقت موفق به رهایی نشد- یا تله ارسطویی و پیش اسلامی که قرنها بعد بالاخره با هگل حل میشود- ظاهرا ملا صدرا سعی کرده بود که انرا برطرف کند).
اشعار خیام، مولوی، و حافظ، همگی، به این پیوست و گسست ابدی اشاره دارند و از آن بعنوان دستگاه زیبایی شناسی و نوعی خلاقیت، استفاده کرده اند، و در دامنه عمر کوتاه و مرگ، گسستگی را دیده اند، و در دامنه تجزیه و ترکیب بروزهای هستی، پیوستگی را دیده اند- بازی بین فانی و گذرا، وابدی و ماندگار.
دعوای بین انقلاب و اصلاح، نظریه و سیاست، سوسیال دموکراسی و کمونیسم نیز در همین زمینه ها قرار دارند.
درخت میسوزد، و مورچه فرار میکند، درخت بروزش را بعنوان درخت از دست میدهد، و مورچه بروز خود را بعنوان مورچه حفظ میکند.
در جانداران، حس مندی به هوشمندی رسیده است. قرنها طول میکشد تا این اتفاق بیفتد، و باز هم قرنها طول میکشد تا هوشمندی به شعورمندی برسد که انسان بوجود میآید و هم حاصل آن است، که در فرهنگ عام ما- هم آسمانی و هم زمینی- اشرف مخلوقات نامیده شده است. پس این پیچیدگی که گسست چیست، و پیوست کجاست، انقلاب چیست و اصلاح کجاست، و سوسیال دموکراسی چه میگوید و کمونیسم چه کرده است، اشراق چیست و اندیشه کجاست، و بسیاری دوگانه هایی از این قبیل، که در جمع هم تخم مرغ اند و هم مرغ، و هم قامض معروف مرغ و تخم مرغ- پیوست از گسست میآید یا گسست از پیوست، تجزیه یا ترکیب، اسلام در اصل، وحدت و تجارت جهانی را بوجود آورد، بعد در افول اش موجب تفرقه و جنگها شد. شکاکیون تاریخ بوجود آمدند، و نیچه از عصبانیت و نا امیدی، فریاد کرد “خدا مرده است”؛ انقلاب آمریکا، صنعت را در یک جا بوجود آورد، و اکتبر این کار را برای تمام جهان میخواست. آمریکا روی سکه و اسکناسهایش نوشت “بنام خدا” و اکتبر روی سکه و اسکناسهایش نوشت “کارگران جهان متحد شوید”، و قرن بیستم شکل گرفت. و بازی نظریه پردازی و سیاست به اوج رسید. سوسیال دموکراسی، روستایی اشراقی بود، و تنها پیوستگی طبیعت گرا را میشناخت، و کمونیسم، شهری اندیشه یی بود، و گسستگی را مقدمه پیوستگی در صنعت میدید و می فهمید. اولی حرکت سلبی و ایجابی را باهم و در هم میدید (قلبا احساس میکرد)، و دومی این دو حرکت را از هم متمایز و منفک میدید (مغز میاندیشید). اولی میگفت اگر صبر کنیم آینده خودش با دستآوردهایش خواهد آمد، و دومی میگفت آینده از جنس دیگریست، و الا نه انقلاب آمریکا و نه اکتبر هیچکدام اتفاق نمیافتادند. در ایران، لیبرالها، آینده را شکلی از همان گذشته میدانستند، و چپ، آینده را هم در پیوستگی با و هم درگسستگی از گذشته میدید (در پیوستگی، وطن دوست و ملی گرا محسوب میشد، و در گسستگی، از آنطرف “مرز آمده و جاسوس بیگانه” محسوب میشد.). در چنین زمینه هایی، اسلام و روحانیت، مسئولیت پذیرفتند که این گسست را میشود با تجربه صدر اسلام، به پیوستگی تبدیل کرد؛ و ما اکنون در حوزه این مسئولیت گرفته شده قرار داریم و بنظر میرسد که گسست هنوز مسئله روز باشد، راه حل این است که، ایران باید مفروز خودش از هستی را صاحب شود و بر آن شعور بیابد – تشکیل “دولت” (استیت)، که در بر گیرنده پیشرفت و تامین باشد و همگی در مفروزهستی جایی پیدا کنند.
چپ تا بالا آمدن چین جدید، و پایان جنگ سرد، اساسا حرکتی سلبی بود، و سیاست ابزار اصلی آن بود
( تا اینجا، چپ، انقلابی دگرگون کننده نبود، مقاومت گذشته مانع بود)، و امروز، چپ حرکتی است ایجابی (باز گشت به اصل)، و باید حامل تمام سرگذشت بشر باشد و آینده آن، و ابزار اصلی آن دانش (نالج) ونظریه پردازی است که جمعا، فلسفه را تشکیل میدهند (که صورت کاربردی آن را علم مینامیم که فن آوری اندیشگی است و فن آوری صنعتی بعنوان محصول آن)، و سیاست ناشی از آنها میباشد. در دوره پیشین، یک دستگاه فکری تنها به یک سیاست مبدل میشد، و یک سیاست، به تنهایی، دستگاه فکری میشد. دیالکتیک به “هرچیز بهر چیز وصل است بشرط اینکه در خدمت سیاست باشد” تبدیل شد، شعور از آن سلب شد و به دنیای طبیعت رفت، یا در حقیقت، اینچنین، طبیعت گرایی جانشین صنعت گرایی شد. سوسیالیسم هم تنها بمعنی تامین فقرا و پا برهنگان و کارمندان و کارکنان این توزیع فقر، درک شد. سرمایه داری تجاری پیش صنعتی طبیعت گرا، با صنعت خلط شده و مانع پیشرفت و عدالت کلان شد، بطریقی، امپریالیسم نامی و پوششی شد برای جلوگیری از تحول و پیشرفت، که چپ آینده ساز و ایجابی، ظاهرا کنارش گذاشته و یا در کاربرد امروز آن دچار تردید است، و بنابراین، تمام ارتجاع تاریخی مانع تحول و پیشرفت، یکشبه ضد امپریالیست شده اند، که در حقیقت به معنی غریبه ستیزی میباشد.
انارشیسم و نیچه گرایی هم دیگر به انتهای جایگاه تاریخی خود رسیده اند، روح پرودون از جسم مارکس درحال خروج است، و دیگر دعوا نه بر سر فقر است و نه استثمار، چیزیکه پرودون آنرا مالکیت بعنوان دزدی نامیده بود. بالاخره باید گذشته را بکلی جای گذاشت، در گسستگی، و در پیوستگی، نقد آنرا بعنوان طرح آینده به اجرا در آورد. در حقیقت باید پذیرفت که سوسیالیسم چیزی جز دموکراسی صنعتی نیست، و در تقابل با دموکراسی لیبرال که ویژه حاکمیت تجارت طبیعت گرا (در حوزه ارزش مبادله) بود که این خصوصیت دوگانه اش (طبیعت و تجارت)، به دموکراسی آن، هویتی از عدالت توزیعی تا فاشیسم را داده است.
کمونیستهای سلبی سیاسی گذشته (حامل گسست با گذشته پیش صنعتی طبیعت گرا) ، امروز به مرحله ایجابی در حال گذار هستند، و این ناشی از تغییر بنیادی تناسب قوا در ابعاد تاریخی میباشد- و باید از این اظطراب درآمد که اگر ما و نسل قرن گذشته، مسدله بشریت را تا انتها حل نکنیم، بشریت به نابودی خواهد رفت، که هم نشانه بی اطلاعی عمیق از سرگذشت بشر و نقد آن تاریخ، میباشد، و هم منافع و مصالح خود را بر نقد این سرگذشت، یعنی تاریخ، مقدم دانستن است.
دلتنگان دوران جنگ سرد از هردو سوی، باصطلاح راست و چپ، نیز مشکلی جدی هستند که ناشی از دیدن تحولات بعنوان توطئه میباشد و نه ضروریات عینی تحولات تاریخی. بعلاوه اینکه دستآوردهای فن آوری های حوزه اطلاعات و ارتباط- هم بدلیل کهولت و هم ناآشنایی- آنها را کنار گذشته اند. سومین جنبه این است که اینها به آشکاری و شفافیت امور اجتماعی آشنا نبوده، و هنوز در سوءظن، وسواس وشکاکیت گذشته قرار دارند.
—————————–
برای سایر نوشته ها از این نویسنده به آدرس زیر مراجعه شود:
http://www.kar-online.com/taxonomy/term/13